موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
با ترجمۀ «حسن افشار»

اِرمُولای وزن آسیابان | داستان کوتاهی از ایوان تورگینف

20 آبان 1399 17:36 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
اِرمُولای وزن آسیابان | داستان کوتاهی از ایوان تورگینف

شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «اِرمُولای وزن آسیابان» از «ایوان تورگینف» با ترجمۀ «حسن افشار» به‌روز می‌کنیم:

هنگام غروب، ارمولای شکارچی و من رهسپار یک «کمین شبانه» شدیم... ولی بسیار محتمل است که همه خوانندگان من ندانند کمین شبانه چیست. پس گوش فرا دهید، بزرگواران.

    ربع ساعتی پیش از غروب آفتاب در فصل بهار، با یک تفنگ اما بدون سگ وارد بیشه می‌شوید، مکانی در نزدیکی کناره جنگل برای خود می‌جویید، به اطراف می‌نگرید، ساچمه تفنگتان را وارسی می‌کنید و با همراهتان چشمکی رد و بدل می‌کنید. یک ربع ساعت گذشته است. آفتاب غروب کرده اما جنگل هنوز روشن است. هوا پاک و آسمان صاف است. پرندگان با شتاب چهچه می‌زنند. علف نورس با برق فرح‌انگیز یک قطعه زمرد می‌درخشد، شما انتظار می‌کشید. اعماق عمیقتر جنگل اندک‌اندک تاریک می‌شود. نور یاقوتی آفتاب غروب آهسته بر ریشه‌ها و تنۀ درختان می‌لغزد و بالا می‌رود و از شاخه‌های پایین‌تر، که هنوز بیش و کم برهنه‌اند، به ستیغ ساکن درختان می‌رسد که کم‌کم به خواب می‌روند. بنگرید، اکنون حتى ستيغ درختان نیز تاریک است. آسمان گلگون به نیلی می‌گراید. بوی جنگل نیرومند می‌گردد. بوی نم گرمی برمی‌خیزد. بادی که نزدیکتان وزیدن گرفته بود پایان می‌گیرد. پرندگان در حال آرمیدن‌اند - نه همه با هم، بلکه هر یک برحسب نوع خود: اینک سهره‌ها که آرام گرفته‌اند؛ لحظاتی بعد سسکها به خواب می‌روند؛ و از پی آن‌ها چكاوک‌ها. جنگل تاریکتر و تاریکتر می شود. درختان با یکدیگر حجم‌های تاریک بزرگی می‌سازند. نخستین ستارگان خرد شرمسارانه در آسمان نیلی پدیدار می‌گردند. پرندگان همه در خواب رفته‌اند. تنها، دم‌سرخها و برخی دارکوب‌های کوچک اندام گهگاه خواب آلوده صفیر می‌کشند. سرانجام آن‌ها نیز آرام گرفته‌اند. یک‌بار دیگر صدای پرطنین هدهد بر فراز سر طنین افکند. باسترک زردی غمگینانه از گوشه‌ای آواز سر داد. بلبلی نخستین نغمۀ لرزان خود را به گوش رساند.

    انتظار، قلبتان را می‌فشارد و ناگهان - افسوس که تنها شکارچیان سخن مرا می‌فهمند - ناگهان در سکوت محض، صدای قارقار و فس‌فس خاصی طنین می‌افکند. صدای جنبش موزون بال‌های چابکی به گوشتان می‌رسد و دارکوبی با منقار بلندی که خمیدگی سراشیب زیبایی دارد، به نرمی از پشت درخت غان تاریکی به پرواز درمی‌آید و با شلیک شما روبرو می‌گردد.

    آری، «کمین شبانه» بدین معناست.

    بدین‌سان ارمولای و من رهسپار یک کمین شبانه شدیم. اما بزرگواران، پوزش می‌طلبم؛ نخست باید شما را با ارمولای آشنا کنم.

    مردی را مجسم کنید چهل‌و‌پنج‌ساله، بلندقامت و باریک میان، با بینی باریک و دراز، پیشانی کوتاه، چشمان میشی ریز، موهای ژولیده و لب‌های کلفت تمسخرآمیز. این آدم در زمستان و تابستان بالاپوش نخی زردرنگی با دوخت آلمانی به تن داشت و کمربند چرمی پهن سورچی‌ها را بر کمر می‌بست. شلوار آبی اوکراینیها را به پا می‌کرد که از بس برایش گشاد بود بالای چکمه‌هایش باد می‌کرد. کلاه قره کلی نیز بر سر می‌گذاشت که زمیندار ورشکسته‌ای هنگامی که سرحال بود آن را به او بخشیده بود. به کمربندش همیشه دو کیسه آویخته بود: یکی در جلو که آن را زیرکانه دو قسمت کرده بود و در یکی باروت و در دیگری ساچمه می‌ریخت، و یکی در عقب که شکار را در آن می‌گذاشت. اما نمد را همیشه از کلاهش در می‌آورد که ظاهراً تهی نشدنی بود. او با پولی که از فروش شکار به دست می‌آورد به راحتی می‌توانست یک فشنگ‌دان و یک کوله پشتی خریداری کند، ولی فکر آن هرگز به مغز او راه پیدا نکرده بود. تفنگش را نیز به همان‌سان که همیشه کرده بود پر می‌کرد و همۀ بینندگان را با مهارتی که در اجتناب از احتمال ریختن باروت و ساچمه‌ها یا مخلوط شدن آن‌ها به کار می‌برد شگفت‌زده می‌ساخت. تفنگ ارمولای تک‌لول و چخماقی بود و افزون بر آن دارای عادت زشت لگد زدن، که در نتیجه آن گونه راست او همیشه گوشتالوتر از گونه چپ او بود. اینکه او با آن تفنگ چگونه شکار می‌زد، چیزی بود که حتی باهوش‌ترین اشخاص را نیز انگشت به دهان می‌ساخت؛ ولی در اینکه به هدف می‌زد شک نبود. توله‌ای شکاری هم به نام والِتكا داشت که جانور شگفت‌آوری بود. ارمولای هرگز به او غذا نمی‌داد. می‌گفت:

    «من به خود زحمت غذا دادن به هیچ سگی را نمی‌دهم. وانگهی، سگ شکاری حیوان باهوشی است؛ خودش غذایش را پیدا می‌کند.»

و راست اینکه گرچه لاغری روزافزون والتكا حتى نظر رهگذران بی‌اعتنا را نیز جلب می‌کرد، حیوان به همان‌سان گذران زندگی می‌کرد و آن هم به مدتی کوتاه؛ وضع فلاکتبارش هیچگاه ناپدید نمی‌شد و هیچ میلی به ترک کردن اربابش از خود نشان نمی‌داد، تنها یک بار در روزهای جوانی، در اثر عشق از خود بی‌خود شده و یکی دو روز از انظار پنهان شده بود، ولی این حماقت را نیز زود رها کرده بود.

برجسته‌ترین ویژگی والتكا بی‌اعتنایی باورنکردنیش به هر چیز این دنیا بود (اگر او سگ نبود، به جای بی‌اعتنایی واژۀ «سرخوردگی» را به کار می‌بردم.) همیشه روی دم کوتاهش می‌نشست و چمباتمه می‌زد، اخم می‌کرد، گاهی تنش می‌لرزید، و هرگز لبخند نمی‌زد. (بر کسی پوشیده نیست که سگ‌ها نیز قادر به لبخند زدن هستند، حتی با زیبایی تمام.) او بی‌نهایت زشت بود و حتی یک نوکر بیکار هم پیدا نمی‌شد که فرصت خندیدن کین‌توزانه به قیافۀ والتكا را از دست بدهد؛ هر چند همۀ این خنده‌ها و حتی کتکها را با خویشتنداری شگفت‌انگیزی تحمل می‌کرد. والتكا بیش از همه موجب رضایت آشپزها را فراهم می‌آورد که بی‌درنگ کار خود را زمین می‌گذاشتند و فریاد می‌زدند و ناسزا می‌گفتند و هرگاه مرتکب خطایی می‌شد که هر حیوان دیگری نیز ممکن بود مرتکب شود و پوزه گرسنۀ خود را لای در نیمه‌باز آشپزخانه می‌گذاشت که به‌طور وسوسه‌انگیزی گرم و سرشار از بوهای بهشتی بود سر در پی‌اش می گذاشتند.

    در شکار، خستگی‌ناپذیریش زبانزد بود و شامۀ قابل قبولی داشت؛ ولی اگر دستش به خرگوش مجروحی می‌رسید، وقت را هدر نمی‌داد و تا ریزترین استخوان حیوان را با لذت به نیش می‌کشید، در خنکای سایۀ بوتۀ سبزی و در فاصله زیادی از ارمولای که به هزار و یک زبان شناخته و ناشناخته به وی دشنام می‌داد.

    ارمولای به یکی از همسایگان من تعلق داشت که ملاک محافظه‌کاری بود. ملاکان محافظه‌کار علاقه‌ای به پرندگان دریایی ندارند و مرغ و خروس نگه می‌دارند. تنها در موقعیتهای استثنایی مانند زایمانها و زادروزها و انتخابات است که آشپزهای ملاکان محافظه‌کار دست به کار طبخ این پرندگان نوک‌دراز می‌شوند و، لبریز از هیجانی که خاص مردم روسیه است به هنگامی که کمترین تصوری از کاری که در پیش دارند در سر ندارند، چنان مخلفات پیچیده‌ای برای خوراک این پرندگان اختراع می‌کنند که میهمانان اکثراً غذای عرضه شده را با کنجکاوی و علاقه بسیار مورد موشکافی قرار میدهند لیکن به هر صورت نمی‌توانند خود را راضی به خوردن آن کنند.

    ارمولای موظف بود ماهی یک جفت باقرقره و یک جفت کبک به آشپرخانۀ ارباب خود تحویل دهد، ولی روی هم رفته مجاز بود که هر جا می‌خواهد و هرگونه که می‌خواهد زندگی کند. او را برای هیچ‌کاری مناسب نیافته و «بی‌ارزش» شمرده بودند. بالطبع باروت و ساچمه هم به او نمی‌دادند، پیرو همان اصلی که طبق آن او نیز به سگ خود غذا نمی‌داد. ارمولای آدم بسیار عجیبی بود: سبکبار همچون پرندگان، نسبتاً، ظاهراً فراموشکار و دست‌وپاچلفتی، و بسیار دوستدار باده‌گساری. همچنین می‌توانست مدت زیادی در یک جا بماند. هنگام راه رفتن، کمر را قر میداد و پا بر زمین می‌کشید - و همچنان که کمر را قر می‌داد و پا بر زمین می‌کشید، روزی شصت کیلومتر راه می‌رفت و متنوعترین ماجراها را از سر می‌گذراند. در مرداب می‌خوابید، بالای درخت می‌خوابید، روی سقف می‌خوابید، زیر پل می‌خوابید. بارها بدون تفنگ و سگ و ضروری‌ترین البسه‌اش در انبارها و زیرزمینها و طویله‌ها زندانی شده بود. گاه کتک خورده بود، جانانه و فراوان - و با این همه پس از چندی، سراپا پوشیده، با تفنگ و سگش بازگشته بود.

    نمی‌شد او را آدم سرزنده‌ای خواند، گرچه تقریباً همیشه روحیۀ نسبتاً خوبی داشت. روی هم رفته آدم نچسبی بود، اما بدش نمی‌آمد با هر آدم خوبی گپی بزند، به ویژه هنگام باده‌گساری - ولی آن نیز چندان به درازا نمی‌کشید؛ برمی‌خاست و بیرون می‌رفت.

«ای بابا، کجا می‌روی؟ شب شده!»

«می‌دانم. می‌خواهم به چاپلینو بروم.»

«برای چه به خودت زحمت رفتن به چاپلینو را می‌دهی؟ دوازده کیلومتر راه است!»

«آری، ولی شب را باید در خانۀ یک موژیک [= دهقان] صبح کنم. سافرون. سافرون صدایش می‌زنند.»

«ول کن بابا؛ شب را همین‌جا بمان.»

«نه، واقعاً نمی‌توانم.»

    آنگاه ارمولای با والتكای خود برمی‌خاست و در تاریکی شب راهی می‌شد و از کوره‌راه و جنگل میگذشت در حالی که بسیار احتمال می‌رفت که آن موژیک بینوا اصلاً به خانه راهش ندهد و حتی سخت سرزنش‌اش کند: «این‌قدر دوره راه نیفت و مردم را عذاب نده!»

    با این‌همه هیچ‌کس در کار ماهیگیری در فصل بهار، که آب از همیشه بالاتر بود، به پای ارمولای نمی‌رسید؛ یا در گرفتن خرچنگ با دست خالی، پیدا کردن شکار از روی بو، درتله انداختن بلدرچین، دست‌آموز کردن قوش، یا به دام افکندن بلبلان بهره‌مند از موهبت «آواز پریان» و «پرواز هدهدان». تنها یک کار بود که از او برنمی‌آمد: تربیت سگ. او صبر و طاقت آن را نداشت.

    ارمولای همسری هم داشت که هفته‌ای یک بار به دیدنش می‌رفت. در کلبۀ کوچک نیمه‌ویران و نکبت‌باری زندگی می‌کرد و همیشه دست به دهان بود. هیچ شبی از رزق فردای خود آگاه نبود و روی هم رفته باید با بخت بد خود می‌ساخت. ارمولایِ سبکبار و مهربان با زن خود نامهربان و سنگدل بود و در خانه بداخلاقی و سختگیری می‌کرد و زن بدبخت نمی‌دانست برای جلب رضایت مردش چه کند. با یک نگاه او به خود می‌لرزید و برای خریدن مشروب او از شکمش می‌زد و چون شاهانه روی طاقچۀ بالای اجاق لم می‌داد، چاپلوسانه پوستین خود را روی او می‌انداخت تا در خواب سنگینی فرو رود. من خود بارها نمونه‌های ناخواسته‌ای از گونه‌ای ددمنشی چندش‌آور را در او دیده بودم. حالت چهرۀ او را هنگامی که کار پرنده‌ای زخمی را با گاز گرفتن گلویش تمام می‌کرد هیچ نمی‌پسندیدم.

    ولی ارمولای هرگز یک روز بیشتر در خانه نمی‌ماند و چون از آن دور می‌شد، باز به ارمولکا بدل می‌گشت که اسم مستعار او تا شعاع یکصد کیلومتری بود و گاه او خود نیز خود را چنین می‌خواند. پست‌ترین نوکرها نیز خود را از این ولگرد برتر می‌پنداشتند و شاید از همین‌رو بود که با وی دوستانه رفتار می‌کردند. موژیکها تا چندی از به دام انداختن و گرفتار کردن او هم‌چون خرگوشی در کشتزارشان لذت می‌بردند، ولی بعدها دعایی بدرقۀ راهش می‌کردند و پس از آن‌که پی بردند چه آدم عجیبی است، دیگر سربه‌سرش نمی‌گذاشتند و حتی تکه نانی در کف دستش می‌گذاشتند و سر گفتگو را با وی باز می‌کردند.

    خود همین مرد بود که من به عنوان شکارچی با خود همراه کرده بودم و با همین مرد بود که رهسپار کمین شبانه در غانستان بزرگ کنار رود «ایستا» شدم.

    رودخانه‌های بسیاری در روسیه از این نظر که یک ساحلشان کوهستانی و کرانۀ دیگرشان چمنزار است به ولگا می‌مانند. ایستا نیز از این شمار است. این رودخانۀ کوچک بس بازیگوشانه پیچ و تاب می‌خورد. چون مار به خود می‌پیچد. حتی نیم‌کیلومتر راه راست نمی‌رود. از جاهایی مانند نوک یک تپۀ پرشیب می‌توان ده‌کیلومتر این رودخانه را با بندها و آسیابندها و آسیاها و جالیزهای محصور در میان درختان بید و باغ‌های باصفای آن مشاهده کرد. در ایستا ماهی تمامی ندارد به ویژه گربه‌ماهی (که در هنگام شدت گرما موژیکها آن را با دست خالی از اطراف ریشه‌های زیرآبی بوته‌ها می‌گیرند). یلوه‌های کوچک، صفیرکشان در طول ساحل سنگی، که چشمه‌های آب زلال و سرد آن را مخطط می‌کند، پرواز می‌کنند، اردک‌های وحشی شناکنان تا میان آسیابندها پیش می‌روند و اطراف را با احتیاط می‌نگرند. حواصیلها مانند خرِ در گل مانده، زیر سایه، میان تورفتگیها در زیر صخره‌ها می‌ایستند.

    کمین شبانه یک ساعتی به درازا کشید. دو جفت دارکوب شکار کردیم و به امید یک بخت‌آزمایی دیگر (زیرا در سپیده‌دم نیز می‌توان کمین نشست) برآن شدیم که شب را در نزدیکترین آسیا سپری کنیم. بیشه را ترک کردیم و از تپه پایین رفتیم. امواج آب با رنگ آبی سیر خود در رودخانه می‌غلتیدند. هوا سنگینتر میشد و زیر بار رطوبت شب کمر خم می‌کرد.

    در آسیا را زدیم. سگهای داخل حیاط، از خود بی‌خود، پارس کردن آغاز کردند. صدای خشن و خواب‌آلودی پرسید:

«که آن جاست؟»

«دو شکارچی. اجازه دهید شب را این جا بگذرانیم.»

پاسخی نیامد.

«کرایه‌اش را می‌پردازیم.»

«می‌روم به ارباب میگویم. این قدر پارس نکنید، مرده‌شور برده‌ها! کی از شرتان خلاص می‌شوم!»

شنیدم که کارگر وارد کلبه شد. اندکی بعد دم در آمد و گفت:

«نه. دستور ارباب این است که داخل نشوید.»

«چرا؟»

«خوب، او می‌ترسد. شما شکارچی هستید. اولین چیزی که می‌دانید، به آتش کشیدن آسیاب است. فقط ببینید چه سلاح‌های آتشینی در دستتان است!»

«دست بردار؛ این دیگر چه مزخرفاتی است؟»

«عین واقعیت است. آسیاب ما سال گذشته سوخت و خاکستر شد. چند دلال شب این‌جا بودند و حدس می‌زنم آن‌ها این‌جا را آتش زده باشند.»

«دست بردار، رفیق. پس ما شب را بیرون بگذرانیم؟»

«خود دانید.» این را گفت و با قدم‌های سنگین راهش را کشید و رفت.

ارمولای همه‌جور چیز بدی را برایش آرزو کرد. سپس آهی کشید و گفت: «بیایید به دهکده برویم.» ولی تا دهکده دوکیلومتر راه بود.

    من گفتم: «شب را همین جا می‌مانیم. هوا خوب گرم است. اگر کرایه‌اش را بپردازیم، آسیابان حصیری قرضمان خواهد داد،»

ارمولای بی‌درنگ پذیرفت. دوباره شروع به در زدن کردیم. صدای مرد کارگر دوباره به گوش رسید:

«آه، چه می‌خواهید؟ گفتم که نمی‌توانید این جا بمانید.»

    برایش توضیح دادیم که چه می‌خواهیم رفت که به اربابش بگوید و با او برگشت. دربچۀ روی در با صدای غژغژی باز شد و آسیابان را در معرض دید گذاشت. مرد بلندقامتی بود با صورت گوشتالو که پس گردنش به پشت گردن گاو می‌مانست و شکمی گرد و بزرگ داشت. با درخواست من موافقت کرد. انبار کوچکی در صد قدمی آسیا وجود داشت که همه سویش باز بود. حصیری در آن‌جا پهن کردند و مرد کارگر برایمان سماوری روی علف‌های نزدیک رودخانه گذاشت و کنارش چمباتمه زد و با همۀ نیرو آغاز به دمیدن در دودکش آن کرد. زغال گداخته گر گرفت و پرتو درخشانی روی چهرۀ جوان وی انداخت. آسیابان شتابان رفت تا همسرش را بیدار کند و سرانجام پیشنهاد کرد که من شب را در کلبه‌اش بگذرانم، ولی من ترجیح دادم در هوای آزاد بمانم.

    زن آسیابان برایمان شیر و تخم‌مرغ و سیب‌زمینی و نان آورد. طولی نکشید که سماور جوش آمد و ما به نوشیدن چای پرداختیم. از روی آب رودخانه بخار به هوا برمی‌خاست. بادی نمی‌وزید. صدای آبچلیکها از همه جا بلند بود. صدای ضعیفی که ناشی از چکیدن قطره‌های آب از پره‌های یک چرخ آبی و تراوش آب از میان تیرهای عمودی پشت آب‌بند بود، از اطراف چرخهای آسیا به گوش می‌رسید. آتش کوچکی برافروختیم. هنگامی که ارمولای سیب‌زمینی‌ها را در میان خاکستر داغ برشته میکرد، من توانستم چرتی بزنم. صدای پچ‌پچ آرام و فروخورده‌ای از خواب بیدارم کرد. سرم را بلند کردم. زن آسیابان روی تغار وارونه‌ای در برابر آتش نشسته بود و با شکارچی من گفتگو می‌کرد. حتی پیش از آن پی برده بودم، از رختهایش، حرکاتش، سخنانش، که نه کدبانوی روستایی است و نه زنی شهری، بلکه تنها یک کلفت. کمابیش سی‌ساله می‌نمود. صورت لاغر و رنگپریده‌اش هنوز نشانه‌هایی از زیبایی چشمگیری داشت. چشمان درشت و اندوهبارش را بیشتر پسندیده بودم. آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داده و چانه‌اش را در پیالۀ دستانش نهاده بود. ارمولای پشت به من نشسته بود و ترکه در آتشِ می‌گذاشت.

    زن آسیابان می‌گفت: «در ژلتوهینو دوباره طاعونی میان گاوها افتاده. هر دو گاو از کشیش ایوان از آن مردند. خدا به ما رحم کند!»

ارمولای پس از درنگی پرسید: «خوکهایتان چه؟»

«اُه، آنها زنده‌اند!»

«کاش بتوانی دستکم بچه‌خوک شیرخواری به من بدهی.»

زن آسیابان مدتی خاموش ماند و بعد نفس بلندی کشید و پرسید: «آن کیست با تو؟»

    ارمولای گفت: «آدم محترمی است، از کاستوماروفسک.» چند شاخۀ کاج در آتش انداخت، که زود صدای بلند ترق و تروقشان درآمد و دود سفید غلیظی به صورتش هجوم برد. «چرا شوهرت ما را به کلبه راه نداد؟»

«می‌ترسد.»

«شکم‌گندۀ چاقالو! آرینا تیموتی‌يفنا، عزیز دلم، چیزی بیاور لبی تر کنم!»

زن آسیابان برخاست و در تاریکی ناپدید شد. ارمولای شروع به زیر لب خواندن کرد:

«چون به دیدار دلبرم رفتم

چکمه‌هایم را از خوشی لنگه به لنگه پوشیدم...»

آرینا با تنگی کوچک و یک لیوان برگشت. ارمولای کمی راست‌تر نشست و بر سینه‌اش صلیب کشید و گیلاسی را لاجرعه سرکشید و گفت: «چیز خوبی است!»

زن آسیابان دوباره روی تغار نشست.

«ببينم، آرینا تیموتی‌یفنا، هنوز مریضی، نه؟»

«پس چه!»

«چرا؟»

«شب‌ها سرفه جانم را به لبم می‌رساند.»

    ارمولای پس از سکوت کوتاهی گفت: «ارباب خوابش برده، انگار. پیش هیچ دکتری نرو، آرینا؛ بدتر می‌شوی.»

«خودم هم نمی‌خواستم بروم.»

«ولی می‌توانی پیش من بیایی و مدتی بمانی.»

آرینا سر به زیر افکند.

ارمولای ادامه داد: «زنک را بیرون میکنم - زنم را می‌گویم - به شرطی که بیایی. حتماً این کار را می کنم»

«بهتر است ارباب را بیدار کنی، ارمولای پتروویچ. ببین، سیب‌زمینی‌ها پخته‌اند.»

    خدمتکار وفادار من با خون‌سردی پاسخ داد: «اَه، بگذار چرتش را بزند. از بس دویده، خسته شده؛ برای همین است که خوابیده.»

من در بسترم غلتی زدم. ارمولای برخاست و نزد من آمد.

«سیب‌زمینیها درست شده‌اند، آقا، بفرمایید میل کنید!»

انبار را ترک کردم. زن آسیابان از روی تغار برخاست که برود. از او پرسیدم: «مدت زیادی است که این آسیا را اجاره کرده‌اید؟»

«عيد تثلیث که بیاید دو سال می‌شود.»

«شوهرت مال کجاست؟»

آرینا منظورم را نفهمید.

ارمولای با صدای بلند تکرار کرد: «شوهرت کجا به دنیا آمده؟»

«بِلِف. اهل بلف است.»

«تو هم مال بلف هستی؟»

«نه، من رعیتم. یعنی بودم.»

«رعیت که؟»

«اربات زوِرکوف. حالا آزادم.»

«کدام زورکوف؟»

«آلكساندِر سیلیچ»

«تو کلفت زنش نبودی؟»

«ها، شما از کجا می‌دانید؟ چرا، بودم.»

با دو برابر علاقه و دلسوزی به آرینا نگاه کردم و گفتم: «من اربابت را می شناسم.»

با صدای کوتاهی پاسخ داد: «می‌شناسید؟» و دیگر چیزی نگفت.

    باید به اطلاع خوانندگان برسانم که از چه رو به آرینا با چنان دلسوزی نگاه کردم. در سفری به سن‌پترزبورگ فرصت آشنایی با زورکوف دست داد. او شغل نسبتاً مهمی داشت و آگاهی و جدیتش زبانزد بود. زنی داشت فربه و زودرنج و اشک در استین و بددل؛ مبتذلترین و ملال‌انگیزترین موجود ممكن. جگرپاره‌ای هم داشت که به راستی ارباب جوان لوس و ابلهی بود. ظاهر خود زورکوف کمتر کسی را شیفته‌اش میساخت از میان صورت بزرگ و تقریباً چهارگوش وی چشمان ریزی دزدانه اطراف را نظاره می‌کردند و بینی بزرگ و نوک‌تیزی با منخرين منبسط خودنمایی می‌کرد. موی جوگندمی کوتاهی در بالای پیشانی پر چین او سیخ ایستاده بود. لبهای نازکش یکسره می‌جنبیدند و لبخند بی‌مزه تحویل می‌دادند. زورکوف همیشه به گونه‌ای می‌ایستاد که پاهای کوتاهش از هم باز و دستان گوشتالوی کوچکش در جیبهایش بود.

    روزی از قضای روزگار، من و او در یک درشکه رهسپار بیرون شهر بودیم. آغاز به گفتگو کردیم. زورکوف به عنوان مرد کار و تجربه، سعی در «به راه آوردن» من کرد.

    با صدای جیغ مانندش عاقبت گفت: «اجازه دهید خاطرنشان کنم که همه شما جوان‌ها دربارۀ همه‌چیز سرسری قضاوت می‌کنید و توضیح می‌دهید. از سرزمین پدریتان هیچ نمی‌دانید. روسیه را نمی‌شناسید، آقایان - مشکل این است کارتان فقط خواندن کتاب‌های آلمانی است. خوب، فی‌المثل در حال حاضر دارید به من چنین‌وچنان می‌گویید دربارۀ... آری، اکنون، اِهِم... دربارۀ خدمتکارها. بسیار خوب، من بحثی ندارم؛ قبول. اما شما آن‌ها را نمی‌شناسید. نمی‌دانید چگونه آدم‌هایی هستند.» زورکوف بینی‌اش را با صدای بلندی خالی کرد و بعد انفيه زد. «ضمناً بگذارید فقط یک داستان، بسیار کوتاه برایتان بگویم. ممکن است برایتان جالب باشد.» گلویش را صاف کرد. «مطمئنم که می‌دانید همسر من چه موجودی است. به طور حتم با من موافقيد که بعید است زنی مهربان‌تر از او پیدا شود. کلفت‌های او نه تنها خوب زندگی می‌کنند، بلکه اصلاً در بهشت زندگی می‌کنند.»

    اما همسر من برای خود یک قانون وضع کرده است: اینکه اگر کلفتی ازدواج کرد، دیگر او را نگه ندارد. و واقعاً در آن صورت امکان‌پذیر نخواهد بود. حتماً بچه‌ای به دنیا می‌آید و غیره و غیره. خوب، در آن صورت کلفت چگونه می‌تواند خوب از بانوی خود مراقبت کند، از عادت‌های بانویش پیروی کند؟ آن کلفت دیگر علاقه‌ای به اینها ندارد. فکرهای دیگری در سرش دارد. موقع قضاوت در مورد این چیزها، باید طبیعت انسان را در نظر بگیرید.»

    «بله، آقا، یک بار ما داشتیم از میان روستایمان عبور می‌کردیم، حدود... نمی‌دانم دقیقا چندسال پیش بود... بگو پانزده سال پیش. در خانه کدخدای ده چه می‌بینیم؟ دختر کوچکی، دختر خود او را، قشنگترین موجود ممکن را. رفتارش واقعاً به دل انسان می‌نشست. برای همین زنم به من می‌گوید: کوکو – می‌دانید که - زنم مرا این طور صدا می‌کند - بیا این دخترک را به پترزبورگ ببریم؛ من از او خوشم می‌آید، کوکو. من گفتم: باشد، حتماً.»

    «کدخدا طبعأ تسليم اراده ما شد. چنین بخت بلندی را در خواب هم ندیده بود، متوجه هستید که. البته دخترک نادان بود و خیلی گریه کرد. راستش اول ترس هم داشت، رفتن از خانۀ پدری - هیچ تعجب نداشت. ولی زود به ما خو گرفت. البته ابتدا او را پیش كلفتها گذاشتیم و تربیت کردیم. خوب، چه فکر می‌کنید؟ دخترک پیشرفت زیادی کرد. همسرم پاک دیوانه‌اش شد، به او لطف زیادی داشت، عاقبت، همه دخترهای دیگر از چشمش افتادند و او را با اجازه‌تان، ندیمۀ خود کرد!»

    «البته در مورد دخترک هم نباید حق را زیر پا گذاشت، زن من کلفتی بهتر او پیدا نمی‌کرد، ابداً. کمک‌رسان، فروتن، فرمانبر، خلاصه هر چه که دلتان می‌خواست و نباید ناگفته گذاشت که همسرم کمی هم او را لوس می‌کرد. لباس‌های عالی تنش می‌کرد، از غذای خودمان به او می‌داد، می‌گذاشت چای بنوشد - خلاصه او را از هر نظر آزاد گذاشته بود!»

    «به همین صورت او ده‌سال، یا در همین حدود، به همسرم خدمت کرد. ناگهان یک روز صبح - فقط مجسم کنید! - آرینا (اسمش این بود: آرینا) بی‌خبر وارد اتاق کار من شد و به پایم افتاد! این، رک بگویم، چیزی است که من نمی‌توانم تحمل کنم. انسان هیچگاه نباید منزلت خود را فراموش کند. چه می‌خواهی؟ آلكساندر سیلیچ، پدر بزرگوارم، لطفی در حق من بکنید! چه لطفی؟ اجازه دهید ازدواج کنم!»

    «اعتراف می‌کنم که حیرت کردم. عجب، تو نمی دانی، دختر نادان، که خانمت نديمۀ دیگری ندارد؟ من مثل گذشته به خانم خدمت می‌کنم. مزخرف نگو! خانم کلفت شوهردار را نگه نمی‌دارد. ملانیا جای مرا می‌گیرد. لطفاً بحث نکن! هرطور مایلید، ارباب.»

    «اعتراف می‌کنم که بسیار تعجب کردم. اهانت‌آمیزترین چیز برای من - حتی به جرأت می‌توانم بگویم، بزرگترین اهانت به من - ناسپاسی است. باید بدانید که من این گونه‌ام. لازم نیست بگویم که همسرم چگونه است. خود می‌دانید. یک فرشتۀ مجسم است. مهربانیش در کلام نمی‌گنجد. می‌توانید تصور کنید که حتی خبیث‌ترین آدم‌ها برای او دلسوزی می‌کنند.»

    «آرینا را بیرون کردم و با خود گفتم حتماً عقلش سر جایش خواهد آمد. انسان نمی‌خواهد خبث آدمیزاد را باور کند، ناسپاسی زشتش را باور کند، می‌دانید که.»

    «خوب، چه فکر می‌کنید؟ نیم‌سالی دیگر خود را راضی کرد که دوباره با همان درخواست نزد من بیاید. این بار، اعتراف میکنم که با نهایت عصبانیت او را از خود راندم و تهدیدش کردم و قسم خوردم که به همسرم خواهم گفت. ولی مجسم کنید چقدر تعجب کردم که همسرم کمی بعد گریان نزد من آمد و چنان پریشان بود که من واقعاً ترسیدم. چه پیش آمده؟ آرینا... می‌فهمی؟ از گفتنش شرم دارم. نه، ممکن نیست! مردک کیست؟ پتروشکا، نوکرمان! از کوره در رفتم. من تا کاری را یکسره نکنم راحت نمی‌شوم؛ اصلاً این گونه‌ام! پتروشکا مقصر نبود. البته او را هم می‌شد مجازات کرد ولی، به عقیدۀ من، او مقصر نبود. اما آرینا... خوب! چه بگویم! فایدۀ گفتنش چیست!»

    «طبعا من فوراً دستور دادم موهایش را بچینند و جلی تنش کنند و به ده بفرستندش. همسرم کلفت خوبی را از دست داد اما چاره‌ای نبود. تحت هیچ شرایطی نمی‌شود بی‌قاعدگی را در خانه تحمل کرد. عضو فاسد را باید فوراً از بدن جدا کرد. آری، آری، خود قضاوت کنید. شما که همسر مرا می‌شناسید. او... او... او به تمام معنی یک فرشته است! آری، او به آرینا وابسته شده بود و آرینا این را می‌دانست و هیچ احساس گناه نکرده بود. ها؟ نه، شما چه می‌گویید، ها؟ اَه، فایده بحث کردن چیست، به هر صورت کاری نمی‌شد کرد. خود من، خود من شخصاً، مدت‌ها غصه می‌خوردم و از ناسپاسی این دختر ناراحت بودم. مهم نیست شما چه بگویید، اما این مردم قلب ندارند، احساس ندارند. گرگ را هر چه بخورانید، باز سودای جنگل در سرش دارد. درس عبرتی شد برای آینده‌ام. اما من فقط می‌خواستم به شما ثابت کنم که...»

    خواننده لابد اکنون فهمیده است که من از چه رو با دلسوزی به آرینا نگاه می‌کردم. سرانجام از او پرسیدم: «مدت زیادی است که با آسیابان ازدواج کرده‌ای؟»

«دوسال است.»

«پس اربابت اجازه داد که ازدواج کنی؟»

«من را فروختند.»

«به که ؟»

«به ساوِلی آلکسی‌یویچ»

«او کیست؟»

«شوهرم.» ارمولای زیر لب خندید. آرینا پس از سکوت کوتاهی افزود: «مگر ارباب دربارۀ من با شما حرف زد؟»

نمی‌دانستم به پرسش‌اش چه پاسخی بدهم.

آسیابان از دور فریاد زد: «آرینا!» آرینا برخاست و رفت.

از ارمولای پرسیدم: «شوهرش مرد خوبی است؟»

«اِی.»

«بچه هم دارند؟»

«یکی داشتند، مرد.»

«راستی، او باب دل آسیابان درآمد، مگر نه؟ قیمت زیادی برای خریدن آزادیش آنان پرداخت؟»

«نمی‌شود گفت زیاد. او خواندن و نوشتن می‌داند. در کارشان، آری، گاهی به درد می‌خورد. پس حتماً باب دلش در آمده.»

«خیلی وقت است او را می‌شناسی؟»

«آری، خیلی وقت است. قبلاً به خانه اربابش می‌رفتم. ملکشان زیاد از این جا دور نیست.»

«نوکرشان پتروشکا را هم می‌شناسی؟»

«پیوتِر واسیلییویچ؟ البته که می‌شناسمش.»

«او الآن کجاست؟»

«خوب، او را به سربازی بردند.»

مدتی خاموش ماندیم.

سرانجام از ارمولای پرسیدم: «حالش انگار چندان روبراه نیست. او را چه می‌شود؟»

«نه، نمی‌شود گفت روبراه است!... خوب، حدس می‌زنم فردا کمین خوبی داشته باشیم. بد نیست شما حالا کمی بخوابید.»

دستهای اردک وحشی صفیرزنان از روی سرمان گذشتند و صدای نشستن‌شان را در رودخانۀ نزدیکمان شنیدیم. اکنون هوا تاریکِ تاریک شده بود و اندک‌اندک سرد می‌شد. صدای چهچه بلبلی در بیشهای طنین‌افکن بود. در میان علف‌ها فرو رفتیم و آرمیدیم.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • اِرمُولای وزن آسیابان | داستان کوتاهی از ایوان تورگینف
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.