موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستانِ کوتاهی از فاطمه نفری

سنگ‌ها خواب خوابند

06 اردیبهشت 1393 02:39 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.25 با 4 رای
سنگ‌ها خواب خوابند
شهرستان ادب: «سنگ‌ها خواب خوابند» عنوانِ داستانِ کوتاهی است از نویسنده جوان خانم فاطمه نفری. این داستان به تازگی در جلسه مجازی گروه داستان شهرستان ادب مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.

مسعود پسر یکی یکدانه تیمسار یغمایی دوست صمیمی پدر بود. پدر می گفت نمی دانم به درد ایران می خورد یا نه، ایران من یک شیرمرد می خواهد، نه کسی که تو پر قو بزرگ شده باشد! 

مادر می گفت مگر مسعود چه عیبی دارد؟ درسش را خوانده، کارخانه اش را به کمک پدرش دارد راه می اندازد، قشنگی و مهربانی هم که تا دلت بخواهد!  
پدر می گفت قشنگی را می خواهم بگذارم سر قبرم؟ ایران یک دختر معمولی نیست که چشمش پی ناز و نوازش شوهرش باشد، او کسی را می خواهد که دنیا را با هم فتح کنند! 
مادر می گفت این حرفها را نزن مرد! مگر اسکندر مقدونی است بخواهد دنیا را فتح کند؟ ایران دیگر می خواهد عروس شود، پس فردا می خواهد مادر شود، چرا با این حرفها او را از همه دنیا سوا می کنی؟ بالاخره که چی، ایران یک زن است! 
پدر می گفت اینقدر حرف بیخود نزن عالیه، اختیار ایران با من است، اختیار هستی و شهناز را به تو دادم بس نبود؟ اصلا اگر تو عرضه داشتی و یک پسر برای من می آوردی حالا این مکافات ها را نداشتیم! 
*
پدر گردن اسبش را نوازش کرد و گفت: «اگر به خاطر تیمسار نبود هیچ وقت نمی توانستم تو کار عتیقه ها موفق شوم.»
آرام کنار هم رفتیم تا رسیدیم به آبنمای وسط باغ. می دانستم به چی فکر می کند، گفتم: «مسابقه میدهی؟» سرش را تکان داد و من با شلاق به گردۀ اسب زدم. باید تا ته محوطۀ چمن کاری می رفتیم بعد ساختمان را دور می زدیم و لب استخر می ایستادیم. 
از اسب که پیاده شدم پدر رسید. خندید: «پدرسوخته خیلی ماهر شده ای!» نشستیم لب استخر و آب میوه خوردیم. پدر پیپ اش را روشن کرد و گذاشت گوشۀ لبش، بعد دستش را محکم زد به شانه ام و زل زد به چشمهایم. 
ـ گاهی مردها تو زندگی تصمیماتی می گیرند که خلاف احساسشان است، میفهمی که؟ 
سرم را تکان دادم و گفتم: «می فهمم.»
*
اولین بار بعد از برگشتن مسعود از فرانسه که همدیگر را دیدیم حسابی جا خوردم. همیشه یادم بود مسعود قدِ بلند و شانه های ستبری داشت اما حالا خیلی رنجور شده بود! تو باغ که تنها شدیم ساکت بود، من دوتا سیگار روشن کردم و یکی را به طرفش گرفتم، بعد دستم را به سویش دراز کردم و محکم گفتم: «از ملاقاتت خوشبختم.»
عروسی من و مسعود خیلی زود سرگرفت. مادر و هستی و شهناز مدام دنبال خیاط و بزاز و پیرهن دنباله دار و قر و فرشان بودند، اما پدر می خواست بیشتر کنار او باشم. می گفت: «زن ها واقعا احمقند، تو نباید مثل مادرت بشوی!»
پدر خیلی ساکت و عبوس شده بود، به بهانه های مختلف صدایم می کرد توی اتاقش و از هر دری حرف می زد. یک هفته قبل از عروسی، روزی که مادر مسعود آرایشگر و خیاط فرستاده بود، من و پدر داشتیم از آینده حرف می زدیم.  مادر آمد توی اتاق، دستش را کوبید به صورتش و گفت: «نشسته اید باهم ورق بازی می کنید؟ پاشو بیا پایین!» 
پدر دستش را توی هوا تکان داد، انگار داشت مگسی را می پراند، گفت: «از دست شما خاله خان باجی ها!»
مادر آمد جلو و گفت: «ایران با توام، میدانی اینها را از کجا پیدا کرده آورده؟» می خواستم بلند شوم اما نگاه کردم به پدر و گفتم: «هرکی می خواهند باشند، حوصله یشان را ندارم، همۀ کارها با خودت، فقط لباس ساده باشد وگرنه وسط عروسی درش می آورم و کت و شلوار می پوشم.»
لباس عروس را که پوشیدم مادر رویم را بوسید. در گوشش گفتم: «اینکه زیادی تجملی است! بیست کیلو وزن دارد!»
مادر چپ چپ نگاهم کرد. کلافه به موهایم اشاره کردم: «انگار یک کوه روی کله ام گذاشته اند! هرچه به این آرایشگر نکبت گفتم موهایم را باز بگذار، آخر کار خودش را کرد و کلی موی مصنوعی چسباند به کله ام! آخرش هوس می کنم بروم زیر دوش آب!» مادر لبش را گاز گرفت: «به خاطر من تحمل کن!» 
لباس را به خاطر مادر تحمل کردم، اما کفش را که قول نداده بودم، کنار مسعود ایستاده بودم که پچ پچ زنها را شنیدم: «قدش را ببین، از داماد بلندتر است!»با حرص کفش های پاشنه بلند را درآوردم و به هستی و شهناز گفتم: «حالا اینها را نمی پوشیدم چی می شد گیس بریده ها!» و با اینکه مسعود دستم را رها نمی کرد رفتم و تا آخر مجلس سر جایم نشستم. 
*
حالا که عکس های عروسی را یکی یکی نگاه می کنم و در آتش شومینه می سوزانم به نظرم من و مسعود کنار هم عین دو وصلۀ ناجور بودیم. مثلا اگر هستی کنار مسعود بود و مثل همیشه یک لبخند ملیح زده بود خیلی بهتر بود. یک دختر قلمی و کمر باریک که دستهای سفید و ظریفش تو دستهای مسعود گم شده بود و قدش تا سرشانه های او می رسید. 
من همیشه با هستی و شهناز فرق داشتم. آن دو لنگۀ مادر بودند و من لنگۀ پدر. قدبلند، استخوان درشت، پوست صاف و گندمی و به قول مادر چشم های وحشی و سرکش. 
پدر همیشه دلش پسر می خواست. او یک سرهنگ اسم و رسم دار و یک تاجر ثروتمند بود، همیشه دلش می خواست کسی راهش را ادامه دهد و بعد از او عنان کارها را به دست بگیرد. 
مادر می گفت وقت به دنیا آمدنم پدر روی پاهایش بند نبود، بهترین دکترها را بالای سر مادر آورده بود و به دکترها دوبرابر انعام داده بود تا به خیالش پسرش را سالم تحویلش دهند. اما وقتی بچه را تو بغلش گذاشته بودند و گفته بودند دختر است بابا وا رفته بود و تا ده روز با هیچ کس حرف نزده بود. 
سه سال بعد مادر هستی را به دنیا آورده بود و بابا ده روز تمام از خانه رفته بود و هیچ کس نفهمیده بود کجا. هنوز هستی دو سالش نشده بود که شهناز به دنیا آمد و بعد از او وقتی فهمیدند که مادر دیگر نمی تواند بچه ای بیاورد همۀ امیدهای بابا نابود شد و او تصمیم اش را گرفت. 
صبح زود بود، باد توی باغ پیچیده بود و برگهای زرد یکی یکی از درختها کنده می شدند و توی باد می رقصیدند. پدر آرایشگر آورده بود، مرا به زور آورد و نشاند زیر دستش، مادر التماس کرد، پدر سرش فریاد زد. من جیغ زدم و گریه کردم اما دیگر دیر شده بود؛موهای مشکی ام کپه کپه روی زمین ریخته بود و دیگر هیچ گاه موهایم به آن بلندی نشد. 
پدر هر روز راس ساعت شش از خواب بیدارم می کرد و سوت زنان ورزش می کردیم. اوایل به زور از خواب بیدار می شدم و آنقدر سکندری می خوردم که تمام دست و پایم زخم می شد. پدر فریاد می زد: «ایران انقدر بی خاصیت و بی عرضه نباش!»
پدر هرکجا که می رفت من را هم می برد. وقتی از پسرهای همکارهایش کتک می خوردم و گریه می کردم، می گفت: «انگار خون من تو رگهایت نیست!  عین تنه لش ها ایستادی و کتک میخوری!»
من دیگر پیراهن چین چینی تنم نکردم، با شمشیرم همیشه شکم عروسکهای خواهرانم را پاره کردم و توی مدرسه همیشه با یکی دست به یقه بودم تا آنجا که دوره راهنمایی را با معلم سرخانه ادامه دادم. 
مادر بارها دعوا کرد، گریه کرد، قهر کرد، اما فایده ای نداشت و او از ترس هوو با پدر کنار آمد. 
*
مسعود مرد بدی نبود اما آدم ضعیفی بود. او از من توقع ناز و ادا و رفتارهای زنانه را داشت و من از او توقع مثل پدر بودن را. همیشه به من می گفت: «من ایران را آرام دوست دارم، آرام و بی هیاهو.»
به خانۀ پدر که می رفتم بیشتر وقتم را با پدر می گذراندم. مسعود هم خودش را با هستی و شهناز مشغول می کرد. مادر دلخور می شد و گله می کرد. اما من نمی توانستم پدر را تنها بگذارم. 
اولین سالگرد ازدواجمان قرار بود با پدر برویم ماهیگیری. پدر که وسایلش را حاضر می کرد، مادر مرا به آشپزخانه کشید و گفت: «خسته نشدی اینقدر با پدرت از سیاست و کار حرف زدی؟ مسعود و بچه ها دارند توی باغ شعر می خوانند، نمی خواهی بروی پیششان؟ امروز روز شما دوتاست!»
رفتم جلوی در، مسعود که مرا دید برایم دست تکان داد و داد زد: «می بینی مادر چه کیکی برایمان پخته، عطرش همۀ خانه را برداشته!» می خواستم بروم کنارش که پدر آمد. قلاب را داد دستم و گفت: «آماده ای؟»
مسعود صدا زد: «مادر می خواهد کیک را بیاورد!» با ذوق به پدر گفتم: «بخوریم بعد برویم؟»
پدر راه افتاد و گفت: «وقتی برگشتیم می خوریم.» آرام به دنبال پدر رفتم، آخر قول داده بودم و مرد بود و قولش. 
مسعود مرا شناخته بود و خودش را با کار و دوستهای جدیدش سرگرم کرده بود. نمی شناختمشان فقط می دانستم مسعود مهمانیهای شبانه اش را با آنها می رود و همانجا بود که آن دخترک سه ساله را وبال گردنش کرده بودند. 
چند روزی بود که دخترک را می آورد خانه، بهش محبت می کرد، برایش خوراکی و لباس می خرید، غذا دهانش می گذاشت و صدایش می کرد«دخترم.» از بچه ها خوشم نمی آمد، گفتم دختره را به خانه نیاورد، ازش پرسیدم: «مگر این صاحاب ندارد؟» گفت: «پدرش را کشته اند.» حتی نشان مادر و هستی هم داده بودش، من هم یک روز یک دعوای مفصل راه انداختم و دخترک را انداختم بیرون.  
*
سال چهارم ازدواجمان بود که مسعود ورشکست شد. من بهش اخطار داده بودم که انقدر دست و دلبازی نکند و گول دل رئوفش را نخورد. اما او می گفت: «من دنیا را بدون تبعیض دوست دارم!»
خبرهای کارخانه، پنهانی به گوشم می رسید که زیادی با کارگرها دمخور است، هر روز برای یک کدامشان یخچال و فرش و پول و...می فرستد. او عوض شده بود، دیگر آن پسربچه ای نبود که از فرانسه برگشته بود. می خواستم بروم و خودم کارخانه را اداره کنم اما پدر اجازه نمی داد، می گفت به او و دوستانش مشکوک است. 
من به مسعود گفته بودم که به آنها اطمینان نکند اما او جربزه اش را نداشت و بالاخره یکی از دوستانش همۀ دار و ندارش را بالا کشید و به انگلیس فرار کرد. 
من و پدر به خاطر تیمسار یغمایی دندان روی جگر گذاشتیم. مسعود با حمایت تیمسار و کمک ما دوباره کارش را راه انداخت. اما او هر روز بدتر و عجیب تر از قبل می شد. کتابهای عجیب می خواند و منزوی تر و ساکت تر شده بود. با این کارها بیشتر ازش زده می شدم و او هم اصراری به نزدیک شدنمان نداشت. 
مادر آخرین بار برای مسعود فسنجان پخته بود و آورده بود. گفت: «مگر تو برای مسعود غذا نمی پزی که هر روز می رود خانۀ مادرش؟» گفتم: «هرچه می خواهد بگوید مستخدمه برایش می پزد.»و زل زدم به تابلوی شکار عقاب که بچه آهو در چنگالهایش اسیر شده بود و فکرم رفت پیش آن دختره که لابد کدبانو هم بود. 
مادر تکانم داد و داد کشید: «چرا زل زده ای به این تابلوی کوفتی که پدرت برایت آورده؟ به جای این باید عکس عروسی ات را می زدی روی دیوار!» و گریه کرد و گفت: «ایران چرا مثل سنگ شده ای؟ مسعود دارد آب می شود.»
گفتم: «به جهنم، مرد باید قوی باشد!»
مادر بلند شد و گفت: «حرفهایم توی گوشت نمی رود، چون عین پدرت مغرور و یکدنده ای!» و رفت. 
زیر لب تکرار کردم«مسعود دارد آب می شود...» و فریاد زدم: «به جهنم...خیلی ازش دل خوشی دارم؟ حسابش را به موقع می رسم، خبرش بهم رسیده که با آن دخترۀ چادری دیده شده، و لابد برای همین است که از من دوری می کند!»
*
اولین پچ پچه های انقلاب که به گوش رسید، تیمسار یغمایی و خانواده اش رفتند فرانسه. چقدر تیمسار مسعود را تهدید کرد و مادرش التماس که به همراهشان برویم اما مسعود زیر بار نرفت. او یک آدم دیگر شده بود، سرسخت و غیر قابل درک! 
پدر با رفتن تیمسار خیلی عصبانی بود، دیگر بدون نفوذ او نمی توانست محموله های عتیقه را رد کند. یک روز تو همان روزها آمد خانه یمان. رفت تو اتاق کار مسعود و همه جا را زیر و رو کرد، می دانستم دنبال چی می گردد، صدای پدر را شنیدم که با تلفن حرف می زد: «هیچی پیدا نکردم، این پسره زرنگ تر از این حرف هاست! باید خودمان دست به کار شویم!»
قهوه که می خوردیم پدر ساکت بود و مثل وقتهایی که عصبانی بود سبیل هایش را تاب می داد. تو چشمهایم زل زد و گفت: «امروز محمولۀ زیرخاکی ها لو رفت.» من هم به چشم هایش زل زدم مثل وقتهایی که می خواستیم مثل دوتا مرد با هم حرف بزنیم، مثل همان وقتی که پدر اجازۀ ازدواج من و مسعود را داده بود. 
پدر ادامه داد: «کار مسعود بوده!» از غیض بلند شدم. پدر فندکش را روشن کرد و شعله اش را مقابل چشمان سرخش تاب داد. گفت: «تازه فهمیده ام ورشکستگی کارخانه هم الکی بوده، همۀ پولها را خرج سیاست های ضدبورژوازی کرده. » فنجان قهوه را پرت کردم به عکس مسعود که در قاب کوچک می خندید و داد زدم: «احمق!»
پدر بلند شد و رفت عکس مسعود را گرفت دستش. قهوه تمام صورت مسعود را سیاه کرده بود جز چشم هایش. پدر گفت: «او قاطی خرابکارها شده، حالا تیمسار هم نیست، من همیشه می گفتم مسعود به درد ایران من نمی‌خورد، می فهمی که؟»
سرم را تکان دادم، یاد آن دخترۀ چادری افتادم که با چشم های خودم کنار مسعود دیده بودم، گفتم: «می فهمم!»
*
تو اتاق کار پدر برنامۀ رد آخرین محمولۀ زیرخاکی ها را می ریختیم. یکی از آشناهای تیمسار یغمایی در عوض یک سهم خوب قول همکاری داده بود. 
بابا سیگارش را روشن کرد و گفت: «کار این محموله که تمام شود دیگر تو ایران کاری نداریم، مردم بیدار شده اند، اینجا دیگر جای زندگی نیست!» سرم را تکان دادم و گفتم: «دیروز رفته بودم بیرون، اگر خودم صدای تیراندازی و شعارهای مردم را نمی شنیدم، باور نمی کردم! من هم دیگر خسته شده ام از این خفقان!»
غروب بود که تلفن زنگ زد. صدای موزیک گرامافون قطع شد. پدر که خبر را داد صدای جیغ های مادر بلند شد. سرم درد می کرد و فریادهای مادر اعصابم را بیشتر خرد می کرد. هستی و شهناز گریه می کردند. پدر جام خودش و من را پر کرد و گفت: « بیا، آرامت می کند.»
جام را یکباره سرکشیدم و روی صندلی نشستم. سعی کردم صدایم نلرزد و رو به مادر که مدام می پرسید آخر چرا،  گفتم: «مسعود مرد بدی نبود، اما همیشه آدم ضعیفی بود، حتما لیاقت زندگی را نداشت که با معشوقه اش خودکشی کرد!»


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • سنگ‌ها خواب خوابند
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: