موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستانی از محمدقائم خانی تقدیم به «شهید علی خلیلی»

خون و چرک جوی باریک کنار پارک تاریک

28 اردیبهشت 1393 04:08 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
خون و چرک جوی باریک کنار پارک تاریک
شهرستان ادب: داستان کوتاهی می‎خوانید از داستان‎نویس جوان کشورمان آقای محمدقائم خانی. این داستان در تازه‎ترین جلسه داستان شهرستان‎ادب، در تاریخ یکشنبه ٢٣ اردیبهشت، ساعت ١٧ مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت. گفتنی‎است محمدقائمخانی این داستان را به «شهید علی خلیلی» تقدیم کرده‎ است.


خون و چرک جوی باریک کنار پارک تاریک

«حتما یه کم خجالتی بود. چه تیپی بود؟ چیزی دستش نبود؛ الا شاید یه تسبیح. سرش رو برنگردوند نگام کنه. موتور ترک نشین که نزدیک شد، جیغ کشیدم...»
چقدر تا انتهای پارک راه مانده بود! دو بار قبل که بعد از ظهر از خانه ی اکرم بیرون آمدم، این سر و آن سر پارک فاصله ای با هم نداشتند. شاید تاریکی چنان بزرگش کرده بود. کسی میل نشستن در پارک چراغ خاموش را ندارد. معده هم دست بردار نبود و مدام حواسم را پرت می کرد. پوست سینه ی پاهایم خراشیده شده بود. خیابان روشن پر سر و صدا، انتهای پارک را روشن کرده بود. چقدر مانده بود برسم؟ همان طور که می‌دویدم، به سختی سرم را برگرداندم و پشت سر را دیدم. نبود. حتما همان اول کار عقب مانده و پشیمان شده بود. اما من با تمام توانم دویدم. نمی دانم برای خودم یا آن ریشو.
به نظر می رسید که چیزی تا باز شدن درهای روشنایی نمانده است. ماشین ها و مغازه ها معلوم بودند که تازه سنگینی کیفم را حس کردم. نتوانستم ادامه دهم. سینه ام در مسابقه ی شش و قلبم گیر کرده بود و دیوانه وار بر دکمه ی بالایی مانتو فشار می آورد تا از جا بکندش. اولین ماشین چسبیده به پارک، زیر نور چراغ خیابان برق می زد. سرعتم را کم کردم تا بتوانم بهش تکیه بدهم. لب به لب کاپوت جلو ولو شدم. بند کیف حلقه شده بر دور بازویم، بالا می پرید و پایین می آمد و روی سینه ام می افتاد. چشمم را سوی پارک گرداندم. اشباح درون تاریکی از سر و کول هم بالا می رفتند. برخاستم و راه افتادم. چقدر آسفالت خیابانش سفت بود! و ریگ های ریزش نیش می زدند! پریدم داخل خیابان و ایستادم تا اولین ماشین جلوی پایم ترمز بزند. فریادهای پسر ریش دار توی گوشم زنگ می زد. وسط پارک بود که شنیدم و حدس زدم خودش باشد.
ماشین ها امان خیابان را بریده بودند. مانند مردم داخل پیاده رو. چرا ماشین ها ترمز نکردند؟ چرا مردم دورم را حلقه نزدند و نپرسیدند «چی شده؟ چی شده؟» هیچ کس نگاهم نمی کرد. روسری فرو افتاده و مانتوی کج و معوج برای کنجکاوی بس نبودند؟ صدای نفس زدنم بین صدای بوق ها و چرخ ها گم شده بود. گنگ و منگ ایستاده بودم و منتظر بودم خیابان برایم به هم بریزد. برای چه آمده بودم؟ برای کمک. برای کمک گرفتن از وسط پارک تاریک دویده بودم سمت خیابان. نمی دانم چه کسی نهیب زد که جلوی ماشین ها پریدم.
پژو محکم روی ترمز زد تا مرا زیر نگیرد. قبل از این که سر بیرون بیاورد و فحش بدهد، مماس پنجره ی نیمه بازش شدم. شیشه را پایین داد. انگار مسافر بخواهد. سر را داخل بردم و دستپاچه و بی حواس کلمات را ردیف کردم: «کمک کنین. اون طرف پارک. ریختن سرش. تو رو خدا.»
راننده صاف به دست راستم خیره شده بود. سر از شیشه بیرون آوردم و به راست گرداندم. کفش داخل دستم بیش از موهای آشفته ام شگفت زده اش کرده بود. یک کلمه از حرف هایش را نفهمیدم اما با صدای چرخش عقب پریدم تا با خیال راحت و پرشتاب راه بیفتد. خیابان چه سنگ های ریزی داشت! جرأت نداشتم پایم را بالا بیاورم و زیر جوراب سفیدم را ببینم. کفش را روی زمین گذاشتم. با آن ها نمی شد دوید. همان اول پارک درش آوردم . خیلی سخت بود ولی چشم ها را بستم و پای چپ را داخل کفش سمت چپی کردم. ریزسنگ ها نگذاشتند جورابم به راحتی داخلش سر بخورد. پای راست هم که توی کفش آرام گرفت، کثیفی زیر جوراب حالم را به هم زد. وقت نداشتم. جلو پریدم و تاکسی پیکان نارنجی را نگه داشتم. گفت که مستقیم می رود و دور نمی زند.
چرا نفهمید؟ داشتند می زدندش. اگر چیزی می شد چه؟ نگاهم به پیکان نارنجی خیره ماند که دمش را دم به ثانیه تکان می داد و از داخلش، دود بیرون می ریخت. با صدای بوق نرم مزدا برگشتم. «بیا بالا.»
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. در باز بود و پای چپم روی رکابش که گفتم: «اون ور پارک.»
و حین نشستن ادامه دادم: «فقط سریع تر. معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.»
راه افتاد و گفت: «لب تر نکرده رسیدیم.»
و صدای سیستمش را آن قدر بالا برد که سریع خودم را کنار کشیدم و راه را برای عقب نشستن فریاد خواننده باز کردم. روسری را از روی شانه برداشتم و روی سر، گره شلی زدم. چشمم به جلو، به فرعی اول پارک خیره بود که می گفتم: «خدا کنه به موقع برسیم. حتما لهش کردن. پشت پارک خلوته. هیچ کی نیست.»
صدای نرمی از آن طرف طوفان خواننده به سمتم آمد: «ای شیطون. که اون ور پارک، ها؟»
تا دوزاری ام افتاد به شیشه ی سمت راست کوبیدم و هرچه در دهانم بود بیرون ریختم: «بی شعور پست فطرت...»
بالاخره ایستاد. بعد از چند سری فحش و کوبیدن به دنده و سیستم و...، فهمید که شوخی و بازی در کار نیست و مجبور شد کنار بزند. حالا او هم داد و بی دادش را شروع کرده بود. شیشه پایین بود و من، رو به پسر، هر چه ناسزا که بلد بودم، نثارش کردم. او هم از همان پشت فرمان، صدایش را بالا برده بود. نمی فهمیدم چه می گویم. فقط می خواستم کم نیاورم. کافی بود یک آن ساکت شوم و بعد، صدای انفجار قلبم در تمام وجودم شنیده شود. با «چی شده؟»ی عاقله مردی که به ماشین نزدیک شده بود، خودم را کنار کشیدم و گفتم: «ولم نمی کنه.»
چیزی نگذشت که او هم دو تا بار پسرک کرد. مزدا راه نیفتاده بود که «کمک» کش دارم روی مرد چهارشانه را سویم برگزداند. با کف دست به سقف مزدا کوبید و بعد به روی خیسم خیره شد. دست از گونه هایم برنداشتم و با همان لب های نیمه باز، زار زدم: «پشت پارک دارن می زننش. به دادش برسین.»
نمی دانم از همان اول دلش سوخته بود یا اشک و بغض دلش را به رحم آورد که گفت «سوار شو» و به سمت پراید سفید دو قدمی‌مان رفت. آن قدر خودخوری کردم و به خودم فشار آوردم که وقتی راه افتاد، دیگرگریه نمی کردم. بهش نمی‌آمد ماشینش چنان بوی خوبی بدهد. رسید به فرعی و داخل شد. نیم حواسم پیش پسر ریش دار بود و نمی دیگر پیش مرد سبیلویی که شاید می توانست با زانوانش هم فرمان را بچرخاند. موهایش با تکیه ی سیاه شده ی سقف درگیر بودند و من با این سوال که آن هیکل، چطور داخل پراید جا شد؟ اصلا هوا جایی در صندلی جلو نداشت. یک بار با دقت نگاهش کردم. هر جا که کنسول و فرمان نبود، او پرش کرده بود. برگشت و با چشمان قهوه ای اش نگاهم کرد و پرسید: «کیت می شه؟ آقاته؟»
چشمانش به ابروی کلفت و گونه های زمخت و سبیل سنگین لب پوش چتری و لب پایین کلفتش نمی آمد. موهایش هم وزوزی نبود و مانند چشم، راه خودش را رفته بود. نمی دانم «نه» مرا شنید یا از تکان سرم جوابش را گرفت. دوباره پرسید: «داداشته؟»
-    نه.
-    باباته؟ اصلا شناسه؟
-    نه.
-    دوستته.
-    نه.
-    پس...
-    خدا رسوندش. از پشت اومد. انگار از آسمون. اگه نیومده بود، معلوم نبود او تا نره غول، چه بلایی سرم می آوردن. دو تاشون اندازه ی اسب هیکل داشتن. پسره هیچی نبود. جثه ای نداشت. ولی جیگر داشت. از کنارم رد شد و بینمان ایستاد. همون شد که تونستم عقب تر برم.
دست خودم نبود. چشم ها فرصت دوباره را غنیمت شمرده بودند و دل سیر می گریستند: «رسیدیم. ایناهاش، همین بغل. این طرف، همین جا.»
با آن جثه چنان میخ روی ترمز زد و جلدی از لای در نیمه باز بیرون پرید که من جا ماندم. تازه قفل فرمان را هم برداشته بود. چرا؟ که شاید به آن دو نامرد برخورد کند؟ معلوم بود که نیستند. نبودند هم. پرسید: «مطمئنی که همین جا بود؟ این جا که هیچ کی نیست. خوب فکر کن. همین جا؟»
رفتم پیش تیر چراغ برق. همان جایی که آن دو تا نره غول جلویم را گرفتند. کمی آن طرف تر از من، مرد داشت لای شمشادها را می گشت و همزمان می پرسید که اطمینان دارم یا نه. با آن پاشنه ها نمی شد تند راه رفت. گفت «خاک تو سرتون.» و داخل جوی آب پرید. پا تند کردم، تا جایی که ممکن بود. قفل فرمان را روی لبه ی جوب انداخته بود. کنارش ایستادم. نمی خواستم بترسانمش و جیغ بکشم اما دست خودم نبود. پایش را گذاشته بود دو طرف جوی باریک آب و خودش خم شده بود. لجن‌آب پشت بند کوچک انسانی گیر کرده و چند سانتی بالا آمده بود. پاهای پسر ریش دار توی حوضچه ی لجن بود، با پاچه ی شلوار ورآمده که هر از گاهی با جریان آبی، حرکت می کرد. آبی که از زیر سر پسر رها می شد و در می رفت، توان کندن دلمه های خون را نداشت. نگاهم کرد و گفت: «برش دار.»
وقتی دید تکان نمی خورم، قفل فرمان را به سمتم دراز کرد. گرفتم. زیر بغل های پسر زد و روی کمر، بلندش کرد. مکث کرد تا جاساز دستش را بهتر کند. سر پسر روی شانه راستش افتاده بود. جیغ کشیدم: «مرده؟»
با پسر روی جدول کناری جو نشست. بعد آرام عقب رفت و پسر را روی آسفالت خواباند. تا برود و پراید را چسبان به پسر پارک کند، آب و لجن و خون، سر فرصت از زیر سر و گردن و لباس هایش در رفتند و به آسفالت حمله کردند. ثانیه به ثانیه، پیش‌روی‌شان بیشتر و بیشتر می شد. کاری هم از چند قطره اشکی که از زیر چانه ام تا روی زمین شیرجه رفتند برنیامد. لای لجن ها خفه شدند و هیچ اثری نگذاشتند. مات پسر بودم که بیرون پرید و در عقب را باز کرد و قفل را از دستم قاپید و زیر صندلی های عقب انداخت. زیر کتف های پسر زد تا بلندش کند. اما این بار نمی توانست کاری بکند. باید می چرخاندش و با سر، روی صندلی می گذاشت. وقتی گفت «پاچه اش رو بگیر.» دست دست نکردم. زور زدم و بلندش کردم. دستانم لیز خورد. محکم تر گرفتمش. باز هم لیز خورد. گذاشتم لجن ها خوب زیر ناخنم بروند. حالا شلوارش در دستم بود. خودش به پشت خوابیده بود اما پاهایش یک وری روی صندلی افتاده بودند. تا در راببندم و در جلو را باز کنم، ماشین روشن شد هبود. در را هنگام دور زدم پراید بستم. نفس عمیقی کشیدم. بوی لجن جلوی بینی ام با عطر نشسته بر پراید، می جنگید. تا خود بیمارستان، فقط گریه کردم.
خدا را شکر راننده محل را می شناخت. بیمارستان یک خیابان بالاتر بود. کنار اورژانس زد روی ترمز و پسر را روی دوش انداخت و راه افتاد. سوئیچ روی فرمان بود. دوست نداشتم درها را ببندم تا بوی لجن بیرون برود، اما نمی شد. درها را بستم و قفل کردم و راه افتادم. راه زیادی نبود وگرنه دوباره کفش ها را می کندم و می دویدم. داخل راهرو که شدم، به دوراهی اورژانس رسیدم. مرد سبیلو از راه سمت چپ به سمتم آمد و به راه راست اشاره کرد. پشت سرش رفتم.قدم به قدم چشم ها ما را می پایید. ابتدا هم‌همه  دور و بر می مرد و بعد پچ پچ ها از دل سکوت سر بر می آوردند. من اما هیچ نمی فهمیدم. تا این که مرد جلوی پرستار ایستاد. وقتی نگاه های خیره اش را دیدم، متوجه قیافه های عجیب و غریب اطراف شدم. چشم هایی که تا به حال پسری خونین و کثیف را بر دوش مردی یقه باز و سبیلو ندیده بودند. اگر هم پسر ریشوی غرقه به خونی دیده بودند، دختری پشت سرش نبود که روسری اش به زحمت روی سرش بایستد و رود رود اشک بریزد.
مرد پشت سر پرستار داخل اتاقی شد و من روی نیمکت آن نزدیکی نشستم. نفسم چاق نشده بود که مرد از اتاق بیرون آمد و مرا با خودش برد. دکتر چند سوال پرسید و من همه را با «نمی دانم» پاسخ دادم.گفتم که رفتم کمک بیاورم و اصلا نمی دانستم چاقو همراه دارند. «قبلا دو بار از همون کوچه عبور کرده بودم. یک هو یه موتور گوش خراش جلوم سبز شد. اون که ترک نشسته بود، نصف سرش رو تیغ انداخته بود. بازومو گرفت. خودمو بیرون کشیدم. بازم گرفت، یک دستی. این دفعه نتونستم. با اون یکی دست کتفمو گرفت. می خواست بکشه که سر و کله ی همین آقا پسر پیداش شد. فکر نمی کردم کاری از دستش بر بیاد. لاغر، سر به زیر، پیرهن گشاد روی شلوار... پسر اول را از پشت هل داد. کنار کشیدم و روی زمین افتاد. اون یکی پیاده شد. من فرار کردم. قبلی دنبالم اومد. کفشامو درآوردم و پریدم توی پارک. تا خیابون راهی نبود. نتونست نصف پارک هم دنبالم کنه. این آقا رو تو خیابون پیدا کردم...»
با نگاه خاص دکتر ساکت شدم. پرسیدم که ادمه بدهم یا نه. باز هم سکوت. فکر کنم باور نکرد. قیافه اش نشان می داد که بقیه ماجرا برایش مهم نیست. با اشاره ی سرش بیرون رفتم. آرام آرام تا نیمکت رفتم. فکر و خیال رهایم نمی کرد تا سر و صدای راننده را شنیدم. به سمت اتاق رفتم. به در نرسیده بودم که دستم سر جایش ایستاد. پرستار بود که می کشید. اگر کفش نداشتم، می رفتم تو. با هر هل پرستار، همه ی توانم را جمع می کردم تا تعادلم را حفظ کنم. یک دقیقه ی بعد، راننده با سر و صدا، پسر به دوش از در بیرون آمد. مأمور انتظامات هیکل درشت و گلوی ناصافی داشت.
خیلی سعی کردم زودتر از راننده برسم و در را باز کنم. موفق شدم. اما تا در عقب باز شود، کمی معطل شد. پسر را روی صندلی کثیف و خونین پراید گذاشت. راه افتادیم. من پسر به خواب رفته را می نگریستم و مور مور می گریستم. راننده هم بین فحش های یک ریزش، گاه به گاه می گفت «جا نداریم، جا نداریم.» و دوباره لطفش را به دکتر از سر می گرفت. «بی آبرو عین وزغ تو چشای من زل می زنه می گه دردسر نخواستیم. تو و ننه ات غلط کردیم که نخواستین...»
معلوم بود که خیلی مواظب است تا جلوی من، سراغ مادر و خواهر دکتر نرود. بیمارستان دوم خصوصی بود. چهار تا چهارراه بالاتر. خودش هم حدس  نمی زد پیدایش کند. رفت و برگشت و راه افتاد. گفت که اورژانس قبول نمی کنن. مثلا نبایدم بکنن. بعد پوزخندی زد و گفت: «البته اگه دختر رئیس بانک باشه، یا دختر حاج آقای بازار، می شه یه کارایی کرد.»
من ابله پرسیدم «چه کاری؟»
فکرم کار نمی کرد. گفت: «به سر و وضعت می خوره که بابات مایه داره. ولی اگه مایه دار بودی، این ورا پیدات نمی شد. لای این همه بوق و دود و لایی. شکلت غلط اندازه.»
دو سه دقیقه ای درباره ی من و خانواده ام صحبت کرد. و شگفت آن که غلط تویش کم بود. بیمارستان سوم دولتی بود. ترسیدم مثل اولی بشود. این بار همان دم در، شرح ماجرا خواستند. مرد مرا پیش فرستاد. دل توی دلم نبود. نمی دانستم چه بگویم. چشمم پاندولی شده بودبین چشمان بسته ی پسر و نگاه نگران مرد. می دانستم ناراحت می شود. پسر را می گویم. معلوم بود اهل چیزهایی نبود که خودشان را به دیواره ی سرم می کوبیدند. نمی دانم اگر مرا داخل پاساژ می دید، نگاهش را می دزدید یا نه. اصلا درباره ام چه فکر می کرد؟ دکتر منتظر بود. پرستارهای پشت سرش هم. کمر مرد خم شده بود و چند قطره عرق روی پیست پیشانی اش مسابقه گذاشته بودند. از نفس افتاده و خونین لباس، نگاهم می کرد. «ببخشید. نمی خوام ناراحتت کنم. مجبورم...»
پشت به مرد و پسر کردم تا راحت باشم. با آن مانتوی درهم و پاهای خیس و کثیف و موهای آشفته، راحتی کجا بود؟ پشت کردم تا حرف ها راحت باشند و بتوانند از دهان، بیرون بجهند: «با هم قرار داشتیم. کنار پارک. تازه دیروز با هم دوست شده بودیم. یه کم خجالتی بود. تیپشو دوست داشتم. یه سامسونت عادی دستش بود. هی سرش رو بلند می کرد و نگام می کرد. دوباره چشماشو می دزدید. واسه همین ندید که موتور ترک نشین بهمون نزدیک شد. جیغ کشیدم. سرش رو بلند کرد. موتوری نتونست کیف رو از دستش دربیاره. دوتایی با هم افتادن زمین. چاقو داشت. زد به سرش. کیفم برد. غرق خون رو زمین افتاده بود...»
نمی دانم دکتر از لابه لای اشک ها چیزی می فهمید یا نه. باور کرد یا نه. مهم نیست. می خواستم پسر ریش دار بستری شود...
که شد.

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • خون و چرک جوی باریک کنار پارک تاریک
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.