موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستانی از فرحناز علیزاده

«اگر تکلیف نمی‎کردی»

17 خرداد 1394 19:50 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.2 با 5 رای
«اگر تکلیف نمی‎کردی»

شهرستان ادب: خانم فرحناز علیزاده داستان‎نویس، منتقد و مدرس ادبیات داستانی نام‎آشنای کشورمان است که نخستین مجموعه‎داستانش با عنوان «آقای قاضی چه حکمی می‎دهید؟» منتشر شده است.  همچنین وبلاگ ایشان با عنوان «دریچه‎ای به داستان و نقد» از وبلاگ‎های شناخته‎شده در حوزۀ ادبیات داستانی است.

در ادامه داستانی منتشر نشده از ایشان با عنوان «اگر تکلیف نمی‎کردی» را به طور اختصاصی در سایت شهرستان ادب می‎خوانید. گفتنی‎ست این داستان امروز در کارگاه داستان شهرستان ادب مورد نقد و بررسی قرار گرفت.


فرحناز علیزاده


«اگر تکلیف نمی‎کردی»

  - یعنی  تو میگی باید تن بدم به این کارش، مامان؟

از کنار سیاهپوشانی که دور تلی از خاک مرطوب جمع شده‏اند می‏گذرد. به نوشته‏ی سنگ‏ها خیره می‏شود و سعی می‏کند قدم­هاش را طوری بر دارد که از کنار مرمرهای سفید و سیاه بگذرد .

   - ممکنه آیه قرآنی روش نوشته باشن. از روی سنگ قبرا نباید رد شد، دختره خنگ!

بوی خاک نمخورده و خیس که ورمکرده، با صدای قرآن و هق هق زنها در سرش جمع و پخش می‏شود. کلمات تو کله‏اش تا مرز ترکیدن بالا می‏آید و روی لبهایش آرام و کشدار تکرار می‏شود.

- اگه از من قول نمی‏گرفتی، شاید حالا من هم مثل بقیه برای خودم یه زندگی راحت داشتم.

 باد لابه‏لای قبرها و درختچه‏ها می­پیچد و عو عو می­کند. همرا با باد سوز سرد به صورتش می­خورد، چادر را بیشتر به دور خود می‏پیچد. می­ایستد و چشم می­دوزد به پیش رو، به قبرهای ردیف شده، به تخته سنگ­های سیاه، سفید، کبود. جانش یخ یخ می‏شود. بی‏رمق جلو می‏رود تا می‏رسد به سنگ سیاه آشنا و آن اوکالیپتوس نیمه جان که از دل خاک و بالای قبر ، سر در آورده. کنج لبش چین می‏افتد. همان‏طور که فاتحه می‏خواند به یکباره بغضش می‏ترکد.

-اگه خودم رو راضی کنم تا جواب مثبت به حامد بدهم، باید هر روز و هر شب ببینمش. اون وقت چطور جلوی خودم رو بگیرم؟چطور جلوی اون رو بگیرم،تا نزدیکم نشه؟آخه چرا باید به هرچیزی تن بدم تا فرزند ناخلف تو ، به حساب نیام ؟

کف دستش را روی سنگ نوشته­ها می­کشد. با  تکه سنگ کوچکی به مرمر سیاه سه بار محکم ضربه می‏زند.

- حالا دیگه حتما باید بیدار شده باشی، نه؟من رو می‏بینی؟ می‏بینی به چه؛ چه کنم، چه کنمی افتادم؟ همش تقصیر قول و قرار‏های توِ، دارم از تو می سوزم .ببین هفت بار اناانزلناه خوندم. هفت بار. همانطور که گفتی. پس حالا دیگه حتمی باید من رو ببینی. پاشو و به دادم برس. دیگه کم اوردم به خدا. مگه نه اینکه می گن دعای مُرده گیرا است. مگه هر دفعه دردم رو یه جورایی از غیب درمون نکردی. پس این بارم یه کاری کن !

جرعه ای آب از بطری پلاستیکی سر می­کشد . بینی را بالا می‏دهد و نفس می­گیرد.

-       چرا هر شب تو خواب زابراهم می­کنی و خرم رو می­گیری که قولت چی شد دختر؟! چرا؟  شهلا میگه اصلا قول و قراری در کار نبوده و من این رو علم کردم، تا دبه کنم ؟ آخه جز من کدوم دختریه که هر شب تا صبح برات از پس این همه خاک،قرآن بخونه و مدام از ترس نکیر و منکر شبا خوابش نبره. ها ؟

 پاهای کرخت شده­اش را جا‏به‏جا می‏کند و سمت چپ قبر ولو می‏شود. حالا می‏تواند جمعیت سیاهپوش و آن صندلی‏های پلاستیکی سفید را که منظم چیده شده، بهتر ببیند. و آن مرد جوان. مرد جوان بلند بالا و چهار شانه‏ای که با سینی خرما در پس زمینه آسمان خاکستری به سمتش می‏آید. مردی با موهای سیاه. سوز سردی می‏ریزد تو تنش.حس می­کند همین حالا ست که از سنگینی نگاه مرد وا برود.

 « آخه اینجا چه می­کنه اون هم با سینی خرما؟ خیالات زده به سرم. نه حامد نیس. کمی ریزه تره .»

اگر اون روز در رو بی هوا باز نمی­کرد. وقتی حامد زنگ­ها را فشار می‏داد، نمی‏پرسید« منزل فلانی»حتما او هم بی خیال از کنارش رد می‏شد و جواب نمی داد :همین جا ست.با کی کار داری؟!

 آن وقت نمی‏گفت: شما  خواهر بزرگه شهلا هستین!؟  اصلا باورم نمی‏شه، اینقدر جوون !

چرا وقتی جوابش را داد، نیشش تا بناگوش باز شد؟ از دیدن دندان‏های سفید و یک دست حامد خوش خوشانش شد، یا برجستگی عضلات سینه که از پس تی شرت آبیش پیدا بود؟ شاید به خاطر اینکه فقط پایین ترین دگمه کت اسپرتش را بسته بود، همان مُدلی که او عادت داشت ببندد و مادر منعش می­کرد!

« همه ش تقصیره خودمه.ازش خوشم اومد. از اون چشما و موی سیاه سیاهش. از اون قد بلندش.اگه فقط ،اگه فقط مسئله نامزدیش با شهلا نبود»

مرد جوان لحظه‏ای پا سست می‏کند و سینی خرما را جلوی رویش می‏گیرد. دلش هری می‏ریزد پایین. نگاهش را می‏دزد و می‏دوزد به پایه زنگ زده صندلی فلزی که توی زمین فرورفته. جویده و زیر لب می‏گوید:

-       ممنون. براشون فاتحه می­فرستم.

مرد رو بر می‏گرداند و به سمتی دیگر می­رود. زل می­زند به دنباله­ی موهای مرد که با کش بسته شده.

« همیشه می‏گفتی نباید به مرد جماعت رو داد. می‏گفتی از مردهای آویزون بدت می‏یاد.»یادش داده بود با مردها سرد و نچسب باشد.می‏گفت مرد مثل گربه سیاه بی‏چشم و روهه. گربه سیاه همان شیطون پدر سوخته، که با دیدنش باید بسم الله گفت و سریع تارهای بازی گوش موها را  فرستاد داخل روسری.

 «یادت می­اد؟ یادت می­اد؟. مگه چند سال بزرگتر بودم که هی سرکوفت می زدی: سن و سالی ازت گذشته و باید عاقل باشی دختر ؟!حالا نیستی تا ببینی،دخترای امروزی چطور، با هر بنی بشری خوش و بش می‏کننن و باورشون نمیشه که روز قیامت از تار موهاشون تو جهنم آویزانشون می‏کنن.»

با صدای نوحه­خوانی که از دورترها به گوشش می­رسد ، لحظه سر بر می‏گرداند و زل می­زند به نور کم جان خورشیدی که از پس ابرهای خاکستری و سیاه پیدا و ناپیدا است و به آن برگ­های سبز و زرد و نارنجی که در هم قاطی شده­اند. گلبرگ­های رز قرمز را یکی یکی پر پر می‏دهد و دور تا دور مستطیل منظم و با فاصله می­چیند و بعد رویشان گلاب می­پاشد. کیسه شکلات را باز می­کند، یکی بر می­دارد و روی سنگ می­گذارد. پسرکی قران به دست نزدیک می­شود. بدون آن که حرفی بینشان ردو بدل شود. در سکوت به او می‏فهماند، قرآن بخواند. پسر بالای سر قبر می­نشیند و کتابی را که حاشیه هاش به زردی می­زند باز می­کند  : الرحمن، علم قرآن خلق الانسان....

«میگم نکنه تمام تهدیدهاش الکی باشه و من بیخود دلم شور می­زنه؟حالا می­فهمم خانوم چرا خواستگارها رو از خونه بیرون می­کرد. اصلا رسم و رسوم سرش نمی­شه که مهمون حیب خدا ست. نگو خانم خودش یکی دیگه رو زیر سر داشته. نگو حرفاش رو قبلا زده بوده، پس رسم و رسوم چی میشه .بزرگتری، پدری! »

فبای الا ربکما تکذبان،یرسل علیکنا شواظ من نار ونحاس فلاتتصران1

شهلا اصلا نگفت این چند روز با حامد کجا بوده و چه کارها کرده. فرصتی هم نداد که بپرسد. وسط هال ایستاده بود و با همان خونسردی همیشگی گفته بود: سنگ بندازی توکار ما، باهاش فرار می­کنم، گفته باشم.

 زبانش بند آمده بود. دست و پایش را گم کرده بودم. فقط بروبر نگاهش کرده بود. نمی­دانست چه بگوید. مغزش از همه چی خالی شده بود. عادت شهلا شده بودکه او را  تو منگنه قرار بدهد.

«هزار بهونه تراشیدم جز گفتن حرف اصلی. نگام نمی‏کرد انگار می­دونست علت اصلی مخالفتم چیه. حرفی که نه من جرات گفتنش رو داشتم و نه او دلش می­خواست که بگه. انگار عشق می­کرد که مثل جن زده ها چشم تو چشمش بدوزم»

شهلا در را که بست، حرف توی ذهنش آوار شد.

«وقت گذاشتن برام .تا امشب. اگه رضایت ندهم با ازدواجش با حامد، برنمی­گرده خونه . اگه رضایت بدهم یه عمر باید حامد رو کنار کنار خودم ببینم. نه این از تحمل من به دوره . می­ترسم دست از پا خطا کنم.کاش اصلا شب نمی­شد.کاش می­شد یه جورایی مدتی هر دوتاشون رو نبینم تا آبا از آسیاب بیفته.

دست می­کند توجیب مانتو و اسکناس را می­گیرد سمت پسرک. پسر با دیدن دو هزاری تندتر می­خواند. هنوز به آخرین آیه نرسیده که قرآن را کامل می بندد.

 فبای الا ربکما تکذبان، یطوفون بینها  و بین حمیم ان  2

دست می­کشد روی گلبرگ های قرمز پخش شده. نوشته سنگ را دوباره و دوباره می­خواند:

« هوای کوی تو از سر نمی رود ما را »

وقتی که حامد را جلو در دید. حس کرد یک چیزی مثل نشئگی یا کرختی از نوک انگشت پاهاش پیچید و هی بالا و بالاتر آمد. جا خورد .حامد سلام بلند بالایی تحویلش داد. آنقدر نزدیکش ایستاده بود که فکر کرد الان است که بخورند به هم. عقب کشید. تو دلش انگار یه عالمه کرم با هم و یکباره لول می­زدند .مجبور شد من من کنان بپرسد : می­خوای بیای داخل؟

شنید: مزاحم نمی­شم.

 فکر کرد چه خوب که مزاحم نمی­شود.چه خوب که ایستاده و برای رفتن فس فس می­کند.

«دلم می­خواست ساعت ها همین طوری حیرون بایسته تا زل بزنم تو اون چشمای درشتش. می­دونستم که برای دیدن شهلا نیومده. تازگیا وقت و بی وقت می اومد دیدنم و مخ می زد. باید حالش رو اساسی می­گرفتم و بهش می­فهموندم که بره رد کارش . یعنی چی که هی حال و احوال شهلا رو از من می پرسید و می­گفت: من خیلی کوچکتر و جوانتر از سی ساله ها بنظر می­آم.»

پسرک چند بار به سنگ ضربه می­زند و بعد سریع بلند می­شود. کمی این پا و آن پا می­کند تا دست ببرد توی مشما و مشتی شکلات بردارد. پسرک دور که می‏شود نگاهش می­افتد به شکلات های ته مشما. گلبرگ ها را پخش­تر می­کند و گلاب می­پاشد. به آیه نوشته شده بالای قبر نگاه می­کند و گلاب می­پاشد. حتی بر روی ساقه ی اوکالیپتوس و تک برگ های دراز  باقی مانده­اش گلاب می پاشد. بو می­کشد و سر مست می شود.

 وقتی کنارش ایستاده بود و بوش می­کرد، حس کرد دارد خوش می‏گذرد.

«برای یه لحظه شیطون رفت تو جلدم که «مهم اینه که خوش می­گذره» فکر کردم باید ذهنم رو بفرستم پی نخود سیاه تا دست از سرم برداره و هی نگه قول،تکلیف، مسئولیت. »

شاید همون موقع بود که گربه سیاه را که زیر ماشینش کمین کرده بود، دید. حامد هم انگار بین رفتن و نرفتن مانده بودکه دوباره به حرف آمد: ما می­تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. اگه تو بخوای ما حتی می­تونیم گاهی دوتایی با هم  بیرون بریم بدون شهلا»

نباید کم می­آورد. یاد حرف مادر افتاد: کباب و نون زیر کباب.

« اما هرچه باشه من از آن جور دخترا نبودم و نیستم که بخوام زیر قولم بزنم. سر که تکون دادم،عقب عقب رفت و  به سمند سفیدش تکیه داد.»

نگاهش سر ریز می­شود رو سیاهی و تاریکی که دم به دم بیشتر قبرستان را در خود می­گیرد .گردن می­کشد و سر می‏چرخاند. آدم ها لابه لای درخت ها و تاریکی فرورفته اند و در شب گم و دور می­شوند. جز تک و توکی که دور قبرها ایستاده­اند، چیزی نمی­بیند .به سنگینی بلند می­شود و چادرش را می­تکاند.

«شب باید بهش جواب بدم. موندم حیرون که چی بگم و چه کارکنم. تو هم که هر چی التماست می­کنم کار­ی، شفاعتی چیزی بکنی؛ هیچ. انگار اینبار کَر شدی و نمی­شنوی درد دل من رو. راستش هم از خودم می­ترسم هم از حامد. تو بگو. تو یه راهی جلوم بذار مامان. پس چرا اینبار دستِ غیبت برام دراز نمی­شه. یعنی باید تن بدم به این کارش و سور وسات عروسی بچینم براش ؟ از من ساخته نیست.

انگار سیاهی و سردی این مرمرها از تو نگاهش جمع می­شود وسر ریز می­شود تو مغزش. سرش تا مرز ترکیدن تیرمی­کشد. « مگه تا کی می­تونم دوام بیارم؟! ببین دیگه همه جا تاریک شده. یادت می­آد می­گفتی شب موندن تو قبرستون معصیت داره. باید یه جوری غائله رو ختم به خیرش کنم. گمونم بهتره امشب اصلا برنگردم خونه. باید برم یه جای دور. خیلی دور. این هم قسمت منه دیگه که بایدمثل تارک دنیا ها باشم.»

سر پایین می­اندازد و تو تاریکی از پس نور کم جان خیابان از لابه لای قبرها می­گذرد. به سر خیابان که می­رسد، تاکسی زردی برایش چراغ می­زند.« نه.خونه رفتن از من بر نمی­یاد .اگه نباشم اون وقت گناه و تکلیفی هم به گردنم نیست، گفتم بیام پیشت مثل همیشه راهی جلو پام می­ذاری؛ حالا هر چقدر راه دست و درمونی نباشه.شاید این هم برمی گرده به تربیت های تو و فرق بین من و شهلا.»

 چادر را کیپ می­کند تو صورتش  زیر لب تکرار می­کند: اگه نباشم. اگه نباشم همه چی درست می­شه.  داد می زند: راه آهن، ترمینال. در بست تا قم.

 


1-   اگر سرکش شوید، بشوید. خداوند بر شما شراره هایی از آتش بی دود و مس گداخته فروآورد و هیچ یاری نشوید    ( سوره ارحمن/ آیه 35)

2-   میان آن جهنم و در آب سوزان آن می‏گردند.(آیه 44 ، همان)

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «اگر تکلیف نمی‎کردی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: