موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

گزارش جشن «سلام ماه» مهر

23 مهر 1394 10:27 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
گزارش جشن «سلام ماه» مهر

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، ششمین جشن «سلام ماه»، در ترنجستان بهشت برگزار شد. سلام ماه، از ابتکارات شهرستان ادب است که به جشن تولد شاعران و نویسندگان اختصاص دارد. این برنامه که از فروردین­‌ماه سال 1394 برگزار شده، مورد استقبال اهالی فرهنگ نیز قرار گرفته است. در این برنامه، شاعرانی چون سیمین­‌دخت وحیدی و فریبا یوسفی و مصطفی محدثی خراسانی، مصطفی علی­پور، سعید بیابانکی، فاضل نظری، بهروز آورزمان و محمدرضا وحیدزاده حضور داشتند.

*سلمان هراتی، ظرفیت نقد و تحمل شنیدن نظر مخالف را داشت

در ابتدای این برنامه، محمدحسین نعمتی، شاعر و مجری برنامه ضمن عرض تبریک به شاعران و نویسندگان متولد شهریور و مهر، به عنوان اولین شاعر، از مصطفی علی­پور دعوت کرد تا در خصوص زندگی خود، سخنانی داشته باشد. وی، در ابتدای سخنان خود در پاسخ به سوال نعمتی مبنی بر چگونگی انتخاب نام، اشاره داشت: من دقیقا نمی­‌دانم اسم مرا چه کسی انتخاب کرده است. در خانواده­ پدری من، اسم­‌های مذهبی عمدتا وجود داشته است و گمانم جمعی از نزدیکان اسم مرا انتخاب کرده‌­اند. احتمال می­‌دهم نام مرا مادربزرگ پدری من انتخاب کرده باشند؛ چون من اولین نوه بوده­‌ام.

او گفت: ما خانواده­‌ای روستایی هستیم و در یکی از روستاهای شهسوار زندگی می­‌کردیم. اکنون هم خانواده­ پدر من، در همان روستا زندگی می‌­کنند و زمین کشاورزی و باغ مرکبات دارند و هنوز هم مشغول این امر هستند. یکی از آرزوهای من این است زمانی که بازنشسته می­‌شوم اگر امکان­اش بود، به روستا کوچ کنم و در آن­جا زندگی خودم را ادامه بدهم. البته حالا هم که در کرج زندگی می‌­کنم، سعی کرده‌­ام روستای کوچکی برای خودم درست کنم. مدتی مرغ و خروس هم در خانه­ خودم پرورش دادم، البته در آن مدت مجبور بودم تخم ­مرغ­‌های همان مرغ و خروس­‌ها را بابت عذرخواهی از سروصدایشان به همسایه­‌ها بدهم، اما به هر حال اقتضائات زندگی امروز، این امکان را از من گرفت.

این استاد دانشگاه در ادامه­ سخنان خود، در خصوص ورود حرفه­‌ای به دنیای شعر، اشاره داشت: من از دوران دبیرستان، به شعر علاقه­‌مند شدم اما شعر زمانی برای من جدی شد که در سال­های 1362، در انجمن ادبی تنکابن، با سلمان هراتی آشنا شدم. آن چیزی که برای من مهم بود این بود که سلمان هراتی گاهی پول زیادی هم نداشت اما شاعرانه زندگی می­‌کرد. حسن اخلاق و حسن رفتار معلمی وی، همیشه برای من مهم بود. ما با هم حدود چهار سال اختلاف سنی داشتیم و ایشان از من بزرگ­تر بودند. البته از نظر شعری ایشان از من خیلی بزرگ­تر بودند؛ چون زمانی که من تازه شروع به سرودن شعر کرده بودم، ایشان مشغول چاپ کتاب­‌های خودشان بودند. کتاب آسمان من، در زمان حیات ایشان بود و اولین فردی هم که کتاب به وی تقدیم شد، من بودم. یک نکته‌­ای که در خصوص شخصیت سلمان هراتی برای من خیلی مهم بود، این بود که آستانه­ تحمل نقد در ایشان بسیار بالا بود. این برای من که شاگرد او بودم و بیش­ترین تاثیر معلمی و شعری را تا سال­‌های اخیر در من داشت، بسیار جالب و جذاب بود. این چیزی است که در شاعران امروز کم­تر می­توان آن را دید و پیدا کرد.

علی­پور، شاعر و منتقد توانای کشورمان، در ادامه­ سخنان خود، در خصوص شعر نیمایی تصریح کرد: من هنوز گمان می­‌کنم که شعر نیمایی به دلیل ظرفیت­‌هایی که ایجاد کرده است، یکی از نامیراترین قالب‌های شعری است. این قالب شعری، ظرفیت­‌هایی دارد که حتی به گمان من، در غزل­ هم شاید نباشد. من محک و معیار توانایی شاعری یک شاعر را، توانایی وی در سرودن شعر نیمایی می‌­دانم.

*برخی اعتراف کرده‌اند، غزل گفتن بعد از نیما دهن‌کجی است

وی افزود: چون شعر نیما، به لحاظ شکلی، پل میان شعر ابرقدرت کلاسیک ما و شعر مدرن ماست. حتی قالب­‌های جدیدی که بسیاری از افراد تجربه کرده‌­اند و قابل دفاع هم هستند، به نوعی وام­دار شعر نیمایی می­‌دانم. بسیاری از شاگردان توانای دوران ما، حتی در غزل، کسانی هستند که تجربه‌­های موفقی در شعر نیمایی داشتند و با فکر نیما، نظریه­‌ها و پیشنهادهای وی آشنا بودند و تاثیر نیما را در آثار آن­ها بسیار می­‌دانم. بعضی از دوستان اعتراف کرده­‌اند که غزل گفتن بعد از نیما، به نوعی دهن­کجی است. البته من با این گزاره موافق نیستم اما این نشان­ دهنده­ تاثیر فکر نیما و نقشه­ راهی که نیما ارائه کرده، بر شعر امروز است. تاثیر نیما، به عقیده­ من، بر شعر امروز به تنهایی نیست و بر بسیاری از هنرها این تاثیر را گذاشته است.

وی، در بخش پایانی سخنان خود، در خصوص نحوه­ تطبیق زندگی شخصی با شاعری، اشاره داشت: من البته زندگی مدرنی ندارم. که البته فکر می‌­کنم قابلیت زندگی مدرن داشتن هم برای من وجود ندارد؛ چون یاد گرفتن و انجام دادن آن هم برای من دشوار است. به هر صورت من فکر می­‌کنم فرد سنتی­‌ای هستم و دفاعی هم برای این امر ندارم. اطرافیان من، مرا به خوبی نمی­‌شناسند. من شخص معروفی در میان اطرافیان خودم نیستم. تعداد کمی از افراد هستند که تجربه­‌های شاعرانگی من در دوران گذشته اطلاع دارند.

*هنوز هم به شعرهای دهه 40 علاقه‌مندم

این شاعر در پایان سخنانش گفت: من برای مردم­مان آرزوی موفقیت، خوش­بختی، آرامش و احساس امنیت دارم. فکر می­‌کنم احساس امنیت بزرگ­ترین دغدغه­‌ای است که برای مردم دارم. برای شاعران هم، این آرزو را دارم که شهود را در شعر به رسمیت بشناسند. من فکر می­‌کنم یکی از مصیبت­‌های شعر امروز، فقدان یا کم­رنگ بودن شهود در شعر است. ارتباط درونی و معنوی شاعر با آسمان در شعر امروز خیلی کم­رنگ شده است. من وقتی شروع به نوشتن می­‌کنم، هیچ­گاه قبل از آن به شعر فکر نکرده­‌ام؛ به روند پیش­رفتن داستان و پایان­‌بندی داستان هیچ­گاه فکر نکرده­‌ام. من اعتقاد دارم که ذات و ماهیت شعر تخیل و تصویر نیست؛ بلکه شهود شعر است که عاطفه و حس را هم در پی می­‌آورد. من هنوز هم شعرهای دهه­ چهل را بسیار می­‌خوانم و بسیار به آن­ها علاقه دارم.

وی در پایان، دو نیمایی پاییزی را برای مخاطبان خواند:

پل می­‌زند بر خویش

با چشم‌­هایش

با صدایش...

*شعر طنز برای من جدی نیست

پس از آن سعید بیابانکی میهمان این جمع صمیمی شاعرانه شد. وی در ابتدای سخنان خود، ضمن تشکر از شهرستان ادب، برای تدارک این مراسم، در خصوص انتخاب نام و ورود به دنیای شعر، اشاره داشت: اسم­م را پدرم انتخاب کرد؛ چون یک قنادی نزدیک ما بود و پدرم به آن خیلی علاقه داشت. اسم قنادی سعید بود و به همین دلیل، اسم من سعید انتخاب شد.

وی افزود: من شعر را از زمان دانش­‌آموزی و کاملا تصادفی شروع کردم. در مدرسهی ما یک مسابقه­ شعر گذاشته بودند و من در آن مسابقه شرکت کردم و نفر اول استان اصفهان شناخته شدم. بر خلاف آن­ چیزی که همه فکر می­‌کنند، شعر طنز برای من خیلی جدی نیست؛ ولی ظاهرا برای مخاطبان خیلی جدی است. چون در فضای مجازی و در دنیای امروز، شعر طنز خیلی سریع­تر از حرف­‌های جدی نشر پیدا می­‌کند. دغدغه­ اصلی من شعرهای اجتماعی و جدی است و گاهی هم اشعاری را به طنز برای مخاطبان می­‌خوانم.

این شاعر طنزپرداز گفت: اولین کتابی که من چاپ کردم، ردپایی بر برف است که سال 1369، انتشارات سوره­ مهر آن را چاپ کرد. این کتاب، دو سال در نوبت چاپ بود و برای من خیلی ارزش­مند بود. چون سید حسن حسینی این کتاب را برای قیصر امین‌­پور خوانده بود و ایشان اشاره کرده بود که احتمالا صاحب این کتاب در آینده، شاعر خوبی خواهد شد. از این کتاب، خیلی هم استقبال شد. تا حالا، هفت مجموعه­ مستقل داشته­‌ام و چندین کتاب هم هست که به صورت گزیده از من چاپ شده است.

*تریبون مستقل شعر در رسانه ملی آرزوی من بود

این شاعر در ادامه گفت: شاعری برای من سراسر خاطره است؛ تا این حد که من اکنون خاطرات شعری­‌ام را به صورت یک کتاب جمع­‌آوری کرده­ام و با عنوان لبخندهای مستند به چاپ رسانده‌­ام که تمامی خاطرات خوبی که از این برهه از زندگی­ ام داشته­‌ام، در این کتاب جمع­‌آوری شده است. من، همیشه برای دنیای شعر، یک آرزو داشتم و آن این بود که شعر، یک تریبون مستقل در رسانه­ ملی داشته باشد که از حاشیه به متن تبدیل شود. این آرزو خدا را شکر، با تلاش­‌هایی که داشته­‌ایم با برنامه­ نقد 4، در شبکه­ چهارم سیما در حال عملی شدن است که نیازمند حمایت و نقد و نظرات مخاطبان است.

بیابانکی، در پایان، یک غزل عاشقانه و دو رباعی طنز برای حاضران خواند:

تو می­‌روی، سرِ این شیشه باز خواهد شد

تو می­‌روی، شب ما هم دراز خواهد شد...

***

برگرد! برای قهرکردن زود است

برگرد! که آسمان غبارآلود است

انکار مکن که دوستم داشته‌­ای

چون کلیه­‌ی مدارک­ش موجود است...

*به نام مرگ، به کام زندگی، به بهانه­ تولدم

میهمان بعدی، سیداکبر میرجعفری، شاعر و منتقد خوب کشورمان بود. وی در خصوص زندگی خود، متنی کوتاه را برای مخاطبین خواند. وی متولد پانزدهم مهر سال 1348 در شهرستان زواره است. در زیر متنی را با عنوان به نام مرگ، به کام زندگی، به بهانه­ تولد وی در برنامه خواند و به جمع رنگ و بوی تازه­‌ای داد، می­‌خوانید: خوش­بینانه و ساده‌­دلانه گمان می­‌کنم آن­ها که از مهلکه­‌های زیادی گریخته‌­اند و زنده مانده‌­اند، مرگ راحتی خواهند داشت یا مرگ را به راحتی می­‌پذیرند. چون هر مهلکه به نوعی تمرین مرگ است. من هم از مهلکه­‌های چندی گریخته‌­ام؛ پس به مرگی راحت دل بسته­‌ام. سعی می‌کنم چند مورد از این مهلکه­‌ها را برای خود فهرست کنم.

وی افزود: تولد: بله! تولد! وقتی در زمان و مکانی زندگی می­کنی که تعداد بچه‌­های مرده­ یک خانوار از بچه­‌های زنده بیش­تر است، تولد اولین مهلکه‌­ای است که از آن گریخته­‌ای. آمنه، زن حیدر، یا حامله بود یا بچه­‌اش مرده بود. این تازه وقتی بود که طاعون، حصبه، وبا، سل و غیره دامن­گیر خانواده­‌ها نمی­شد. هیچ­‌وقت تصویر قبرستان بچه‌­ها از ذهنم پاک نمی­‌شود. قبرستانی بی­حصار و بدون سنگ قبر، در بیابان پشت آبادی. پی­نوشت: در آن روزگار، زنده ماندن هم چندان به صرفه نبود. زن همسایه ما هر وقت می‌خواست از خانه‌­اش بیرون برود، بچه­ سه­‌ساله­‌اش را با طناب به جلوی در خانه­‌شان می­‌بست. البته طناب را به یکی از پاهایش گره می­‌زد نه دور گردن­ش.

این شاعر در ادامه گفت: وبا: چهارساله بودم که وبا گرفتم. تصویر محوی از کیسهی آمپول‌­ها و دواهایی که در دست پدرم بود، در غربت شهر، به یادم مانده است. راست می­‌گفتند که دکترهای آن روزگار دست­شان شفا بود. تک­‌مضراب: چایکوفسکی، یک هفته پس از آواز سمفونی شماره­ شش خود، به دلیل بیماری وبا، در گذشت.

میرجعفری گفت: پرت شدن از پشت بام: پنج­ساله بودم که نیمه ­شب، طوفان مرا از روی پشت بام برداشت و پرت کرد وسط باغچه. در میان آسمان و زمین بودم که بیدار شدم. حتی لحظه­ افتادنم روی زمین را به یاد دارم. اما نه مُردم و نه زخمی شدم. پیوست: اگر آن بچه‌­ای که پایش لیز خورد و از ارتفاع نیم­ متری سقوط کرد، زنده مانده بود، الان هم­سن بنده بود.

او اضافه کرد: دیفتری: دوازده ساله بودم که دیفتری گرفتم. اگر چند ساعت دیرتر به دکتر می­‌رسیدم، خفه می‌­شدم. ما آن زمان بیمه نبودیم. اصلا نمی­‌دانستیم بیمه چیست. از قمی­‌ها می­‌پرسم: آیا هنوز دکتر داور قانونی متخصص گوش و حلق و بینی، طبابت می­‌کند؟ کجاست؟ دکتر قانونی نجاتم داد و البته کاری کرد تمام داروهای من رایگان تمام شود. یادآوری: بیمه­‌شدن در آن سال­‌ها به صرفه نبود ولی حالا بدون آن نمی­‌گذارند زندگی کنیم.

این شاعر و منتقد ادبی گفت: افتادن شیء سنگین روی تنم: آسفالت­‌کارها، ماله­‌ای دارند سنگین و قطور که با آن قیر و آسفالت را روی پشت بام، پخش می­‌کنند. داشتند پشت بامی را آسفالت می­‌کردند. ماله‌شان که با چسبیدن قیر و آسفالت سنگین شده بود، از بالای ساختمان سه ­طبقه افتاد روی من. فقط عمرم به دنیا باقی بود که همان لحظه خم شده بود که چیزی را بردارم. ماله به جای سر، در کمرم فرود آمد. اما اطرافیان گمان کردند که مرده‌­ام. اما گوش شیطان کر، از این حادثه هیچ نشانی در تنم نمانده است. ارجاع به یادآوری بالا: بیمه هم نبودیم!

میرجعفری گفت: ترکش: تصور کنید از این همه خمپاره که پش پای­ات یا پشت سرت منفجر می‌­شوند، درست یک ترکش عدسی بخورد انتهای ران مبارک! و شریان­ات را قطع کند و درجا از هوش بروی. بعد از بخت بد یا خوب، همان­ لحظه ماشینی از آن­جا گذر کند که سرنشین­اش از دوستان توست و او با همان ماشین تو را از شلم­چه برساند به یک بیمارستان صحرایی در ماه­شهر. گلوله وقتی از بیخ گوشت می‌گذرد، وزی صدا می­‌کند؛ مثل یک زنبور درشت بی­‌مروت. ده­‌ها گلوله از بیخ گوشم گذشته است. ترکش: باز هم ترکش! از این ماجرا، چند روزی گذشته بود که یک مامور تعاون سپاه وسایلم را آورد در خانه. وقتی خرت­‌وپرت­‌های جیبم را می­‌کاویدم، با تعجب دیدم که ترکشی کوچک از قطر دفترچه­ جیبی­‌ام گذشته، هر دو قرآن جیبی­‌ام را سوراخ کرده و وقتی به صفحه­‌های آخر رسیده، سرد شده است. و این­ها درست روی قلبم بوده است. بعد یادم آمد که یکی از قرآن­ها را دو-سه­‌شب قبل از این اتفاق، هدیه گرفته بودم. نکته­ انحرافی: جای یک ترکش، روی آرنج دست راستم مانده است. یکی از دوستان وقتی آن را دید، گفت: خدا بهت رحم کرده. اگه این ترکش چند سانتی­متر این­‌طرف­تر خورده بود، ریه­‌ات، داغون شده بود. به او گفتم: ولی اگر چند سانتی­‌متر آن­‌طرف­‌تر فرود می­‌آمد، به من نمی­‌خورد! توی خاک فرو می­‌رفت.

وی با بیانی طنز گفت: می­‌توانم به این فهرست، موارد دیگری را هم بی‌فزایم. آدمی هر لحظه و هر جا دارد از مرگ می­گریزد. به ازای هر تصادف، هر بیماری کشنده، هر سنگی که از بلندایی سقوط می­کند، هر گلوله­ای که در جایی از جهان، شلیک می­شود، خداوند یک امکان مردن را از ما دور کرده است. می­گویند عاقبت به خیری نعمت بزرگی است. من اما توقعم از خداوند زیاد است. عاقبت به خیری را به همراه زندگی و مرگی راحت از خدا می­خواهم.»

*ولادیمیر پوتین و سهراب و سیداکبر مبر جعفری همه در یک روز

میرجعفری، در ادامه­ سخنان خود، در پاسخ به سوال نعمتی در خصوص انتخاب نام خود و نحوه­ آشنایی با شعر، اشاره داشت: در خانواده­ای که تعداد مُرده‌­های آن از تعداد زنده‌­هایش بیش­ترند، انتخاب نام چندان اهمیتی نداشته است! طبیعتا مانند حالا نبوده است که والدین چشم ­انتظار بچه‌­ای باشند و بخواهند نام وی را انتخاب کنند. چندین بچه بودند و اسم­‌ها را همان­طور انتخاب می­‌کردند! در ارتباط با همین اسم، من یک خاطره‌­ای بگویم. یک بار، یک معلمی به گروه ادبیات آمده بود و به من گفت که اسم تو سراسر بزرگی است: سید، اکبر، میر و جعفر همه معنای آقا و بزرگ می­‌دهند. من پانزده مهر به دنیا آمده­‌ام، روزی که سهراب سپهری و ولادیمیر پوتین به دنیا آمده‌­اند!

وی افزود: نکته­‌ای که دوست دارم بگویم این است که شما تعاریف زیادی در مورد شعر شنیده­‌اید. تعاریفی که معمولا خودش از جنس شعر است. من هم فکر می‌­کنم زیباترین تعریفی که از شعر دیده‌ام، در همان شعر سهراب سپهری است. شعری که می­‌گوید: بیا زودتر چیزها را ببینیم... به نظرم دیدن چیزها، بهترین تعریف شعر است. جالب این­جاست که خودش بلافاصله شاهد مثال می­‌آورد: بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/ ببین عقربک­‌های فواره در ساعت حوض/ زمان را به گردی بدل می­‌کنند. به نظر من این زیباترین تعریف شعر است.

این شاعر در ادامه با اشاره به خانواده خود گفت: ما در خانواده‌­هایی بزرگ شدیم که شغل­مان، درس‌خواندن­مان، انتخاب رشته و بسیاری از کارهای من، اتفاقی بوده است. من یک زمانی، میوه‌فروشی می­‌کردم و ساعت­‌های بیکاری، سپرنوشته­‌ها را می­خواندم. مثلا لوطی تو برو لقمه­ خود گاز بزن/ کم پشت سر خلق خدا ساز بزن. یا مثلا بی­ سبب نیست که در کنج دلم جا داری/ سبزه­‌ای، بانمکی، دو چشم زیبا داری. راه ورود من به شعر، همین­‌ها بوده است! در واقع به این صورت نبوده است که به صورت برنامه‌­ریزی وارد دنیای شعر شویم.

*فکر می‌کردم صلحا شعر می‌گویند!

این مولف کتاب­‌های ادبیات درسی، اشاره داشت: من چون آدم حق­‌گذاری هستم و آن را هم از پدرم یاد گرفته­‌ام، هیچ ابایی ندارم که بگویم از خواندن بعضی از اشعار خیلی لذت بردم. مثلا ردپایی بر برف آقای بیابانکی خیلی برای من لذت­بخش بود. اما من تا پیش از این­که وارد این جلسات شعر شوم، با خودم فکر می­‌کردم، شعر گفتن کار عرفا و صلحا است و بعدها متوجه شدم که انسان­‌های معمولی هم می­‌توانند شاعران خوبی باشند!

پس از این سخنان، بیابانکی اشاره داشت: من هم وقتی کم­‌سن­‌تر بودم، فکر نمی­‌کردم که شاعران زنده هستند! فکر می­‌کردم که هرکس که شعری از او منتشر می­‌شود، مُرده است. حتی یک بار هم این بلا سر من هم آمد. یک بار شعری از من چاپ شده بود و گفته بودند که از من تحقیق شود. نمی­‌دانم چطور به این نتیجه رسیدند که من 37 سال پیش در اثر یک سانحه از دنیا رفته­‌ام! این تصور هست که شاعران حتما باید مُرده باشند! کسی که زنده باشد نمی­‌تواند شعر بگوید.

میرجعفری، آخرین سخنان خود را معطوف به آرزوهای خودش کرد: من بیش از هر چیزی، با این­که خودم در فضای شعر بزرگ شده­‌ام، فکر می‌­کنم جامعه­ ما نیاز به عقلانیت دارد. نیاز به این دارد که عقل جایگزین بسیاری از چیزهایی باشد که امروزه به جای عقل نشسته است. به نظرم اگر این اتفاق بیفتد، ما ملت بهتری خواهیم شد. نکته­ دوم این است که من احساس می­کنم ما ملیت­‌مان خیلی ضعیف است.

وی در پایان، شعری با عنوان تهران برای مخاطبین خواند:

این محله، خرابه­های عمود، آن­طرف از مصیبت آباد است

آی تهران! تناور غم­گین، پس کجای تو بهجت­آباد است؟

*انتخاب اسم از برنامه راه شب رادیو

شاعر بعدی، بهروز آورزمان بود که در جمع متولدین این ماه حاضر شده بود. وی در مورد انتخاب اسم خود توضیح داد: اسم­ من را مادرم انتخاب کرده است. مادر من، برنامه­ راه شب را از رادیو گوش می­‌کرد و از هر اسمی که خوشاش می­‌آمد، آن را در لیستی که قرار بود اسامی ما از آن­ها انتخاب شود قرار می‌داد. این انتخاب­‌ها گاهی خوب بود و گاهی نه! مثلا، برادر بزرگ­تر من، زمانی که به دنیا آمده­ بود، مادرم اسم برونو را از رادیو شنیده بود و قصد داشت همین اسم را برای برادرم انتخاب کند که در نهایت با وساطت اقوام بزرگ­تر این اسم تعدیل و به نعمت تبدیل شد!

وی افزود: آشنا شدن من با ادبیات، از سال اول دبیرستان شروع شد. ما در دبیرستان نمونه­ رشد در منطقه­ پیروزی بودیم. استاد ادبیاتی داشتم به نام میرسیداسماعیل قاضی شیرازی. ایشان ما را با ادبیات به معنای واقعی کلمه آشنا کردند. ایشان از رودکی تا فروغ فرخ­زاد برای ما شعر خواندند. من از همان­جا بود که به ادبیات علاقه‌­مند شدم. و چون خودم هم معلم ادبیات هستم، این نحوه­ برخورد با شاگردان در ذهن من هست و همیشه هم سعی کرده‌­ام با شاگردانم به همین صورت رفتار کنم.

این شاعر گفت: یادم هست که من در کلاس ادبیات، زبان فارسی درس می­‌دادم و بچه­‌ها طبق معمول از روی درسی که من می‌­دادم، جزوه می­‌نوشتند. حین درس­ دادن، متوجه دانش­ آموزی در انتهای کلاس شدم که کتابی را زیر میز باز کرده بود و آن را می­‌خواند. آرام­ آرام به او نزدیک شدم و وقتی متوجه شدم که اشعار منزوی را می­‌خواند، طوری که بقیه­ بچه­‌ها متوجه نشوند به او گفتم همین را بخوان که همین‌چیزهاست به درد تو می­‌خورد نه آن­چه که من درس می­‌دهم! چندین سال بعد، او با من تماس گرفت و من فهمیدم که شاعر شده و در یکی از بخش­‌های یکی از روزنامه­‌های معروف کشور فعالیت می­‌کند.

*از آرزوی شاعری تا انسان بزرگی شدن

وی در پایان سخنان خود، اشاره داشت: من پیش از این آرزو داشتم که شاعر بزرگی شوم؛ اما بعد از این­که وارد جمع شاعران شدم، فهمیدم که باید آرزوی بزرگ­تری کنم! حالا آرزوی من این است که انسان خوب و بزرگی باشم و این شعر را برای حاضرین خواند:

نه! چشم دیدن ندارم، در پیش تو دیگری را

قدری رعایت کن ای زن! این مرد شهریوری را...

*جدیت شهرستان ادب در ادبیات، از نقاط قوت قالب اتکا است

پس از این، نوبت به بانوی شاعری رسید که در این جمع حضور داشت. فریبا یوسفی، در ابتدای سخنان خود، اشاره کرد: لطف شهرستان ادب، باعث شکل­ گیری این برنامه شده است و جدیت این موسسه در توجه به ادبیات، یکی از نقاط قوتی است که می‌­توان در فضای ادبی امروز، به آن تکیه کرد.

در ادامه، وی در خصوص انتخاب اسم خود و ورود به دنیای شعر اشاره داشت: به نظرم می­‌رسد پدرم اسم­‌های ما را انتخاب کرده است. از دوران ابتدایی، وقتی کتاب­‌های درسی را به ما می­‌دادند، اولین کتابی که به سراغ آن می­‌رفتم، کتاب فارسی بود و از همان اول هم صفحه­‌هایی را می­خواندم که شعر در آن وجود داشت. من احساس می­‌کنم خواندن شعرهای کتاب­‌های درسی در ذهن من نشست و وقایعی که در زندگی روزمره­ من اتفاق می­‌افتاد، مرا آن­قدر متاثر و درگیر خود می­‌کرد که من ناخودآگاه آنها را به صورت موزون می­‌نوشتم.

*با شعر روز در انجمن‌ها آشنا شدم

یوسفی گفت: دلیل دیگری که من فکر می­‌کنم در شاعر شدن من موثر بوده است، التفات و توجه خاص پدر و مادرم به شعر بود. هر دو آن­ها، هر موضوع و نکته‌­ای اخلاقی که در صدد آموزش دادن به ما بودند را به بیان شعری به ما می­‌گفتند و به آن صورت ما آن­ها را یاد می­‌گرفتیم. نخستین توجه که به شعرهای من شد، سال دوم دبیرستان بود. ما یک معلم انشا در آن سال داشتیم که به طور خاصی به شعر علاقه داشت. من همان سال بود که نخستین شعرهای جدی­دترم را سرودم و به ایشان ارائه کردم. ایشان هم از شعرهای من بسیار استقبال می­‌کردند و مرا به ادامه­ سرودن تشویق می­‌کردند. اما من از زمانی با شعر روز آشنا شدم که به انجمن‌­های ادبی رفتم؛ تا پیش از آن بیش­تر اشعار شاعران کهن را مطالعه می­‌کردم. در فرهنگ­سرای اندیشه، استاد حسین منزوی حضور داشتند و از آن­جا بود که علاقه­ من به شعر چندین برابر بیش­تر شد.

وی، پیش از خواندن شعری برای حاضران، آرزو کرد: آن­ چیزی که همیشه ذهن مرا درگیر خودش می­‌کرده است، ناهماهنگی­‌ها و بی­‌نظمی­‌هایی بود که در اطراف بوده است. آرزو می­‌کنم که این ناهماهنگی­‌ها و بی­‌نظمی­‌ها از دنیای ما حذف شود و دنیایی سراسر آرام و منظم داشته باشیم. پس از این، شعر خود را با این مطلع خواند:

من آدم عشقم، نفسم عشق، سرم عشق

با تو بپرم چندی اگر، بال و پرم! عشق....

پس از این­که وی، غزل خود را برای مخاطبین خواند، دخترش، غزلی را تقدیم به وی قرائت نمود:

یک لحظه مکث کرد... تو را کم­کم آفرید

تا مهر و عشق و عاطفه را با هم آفرید...

دعا کنیم که بیاید...

*شعری از ابوالفضل سپهر من را متحول کرد

محمدرضا وحیدزاده، شاعر جوان و توان­مند کشورمان، میهمان دیگری بود که در این برنامه برای حاضرین سخن گفت. وی در خصوص انتخاب نام خود و آشنایی با شعر، اشاره داشت: تولد من با میلاد امام رضا (ع) قرین بود و بخشی از نام مرا به همین واسطه انتخاب کرده­‌اند و محمد هم ظاهرا ارثیه­ نامی خانواده­ ما بود. پدر و پدربزرگم هم در اسم خودشان محمد را داشتند و برای همین نام من محمدرضا شد. در دوران و نوجوانی و جوانی، من ارتباطی با شعر نداشتم. اولین ارتباطی که من با شعر گرفتم، بر حسب یک اتفاق صورت گرفت. من در میهمانی‌­ای بودم که از سر ناچاری، مجبور شدم مجله­‌ای را برداشته و ورق بزنم. در همان مجله، شعری از آقای ابوالفضل سپهر خواندم و همین شعر بود که زندگی مرا متحول کرد.

وی افزود: من به واسطه­ همین شعر از رشته­ تجربی به ادبیات رفتم و کم‌­کم ادبیات برای من جدی شد. به همین واسطه من در دانشگاه علامه قبول شدم. در انجمنی که ما در دانشگاه علامه داشتیم، میزبان آقایان مودب، داوودی و نظری بودیم و بعد از آن ما با دوستان شاعر پیوند خوردیم.

*لحظه طلایی شعر با مطلعی از محمدعلی بهمنی

پس از این مقدمه­ کوتاه، وی خاطره­‌ای از دوران شاعری خود تعریف کرد: آدم در آغاز شاعری، اتفاقاتی برای­ش می­‌افتد که از آن­ها درس عبرت می­‌گیرد. یکی از آن­ها برای من این بود که من بعد از این­که به شعر علاقه­‌مند شده­ بودم، در هر مجله­‌ای به دنبال شعری می­‌گشتم. یک بار، در حالتی قرار گرفتم که احساس کردم در لحظه­ طلایی سرودن شعر هستم. همان­طور که با خودم زمزمه می­‌کردم می­‌گفتم: گاهی... گاهی... گاهی دلم برای خودم تنگ می­‌شود. این مصرع، مطلع یک مثنوی طولانی شد و آن را برای هرکس که می­‌خواندم، همه از مطلع آن تعریف می­‌کردند و از مابقی آن خوش­شان نمی­‌آمد! بعدها متوجه شدم که این مصراع، عنوان شعری است از آقای محمدعلی بهمنی.

در پایان، این شاعر جوان کشورمان، آرزو کرد: احساس می­‌کنم ما در فروبستگی­‌ای قرار داریم و انتظار فرج و گشایش، درون ما هست و این آرزو آن­قدر بدیهی است که هیچ­کدام ما آن را بر زبان­مان نمی­‌آوریم. آرزوی من این است و آن را از صمیم قلب می­‌خواهم که هرچه سریع­تر آن­کسی را که انتظار او را می‌کشیم بیاید...

وی به عنوان حسن ختام سخنان خود، یک مثنوی برای متولدین دهه­ 60 خواند:

این اشک‌­های داغ را ساده نبینید

برگ دادن این باغ را ساده نبینید...

نهال‌هایی که شهرستان ادب کاشته سر برآورده است

فاضل نظری، آخرین میهمانی بود که در این جلسه، برای حاضرین سخنرانی کرد. وی در ابتدای سخنان خود اشاره داشت: از دوستان خوبم در شهرستان ادب ممنونم که سال­‌هاست مستمر کار می­‌کنند و حالا آرام ­آرام نهال­‌هایی که کاشته بودند از زمین سر بر کرده است و اکنون مانند اتفاقی تازه و صدایی خاص و جدی در ادبیات سخن می­‌گویند.

وی افزود: این موجب مباهات من است که امروز در کنار شما هستم. ما از زمانی که به تهران آمدیم و در دانشگاه امام­ صادق(ع) مشغول به تحصیل بودیم، با برخی از این دوستان دم­خور بودیم. من، شهریور ماه سال 1358 در شهرستان خمین به دنیا آمدم. خمین آن روزها، خیلی با خمین امروز تفاوتی ندارد. من خردسال که بودم فکر می­‌ردم خانه­ ما تا سرِ کوچه­‌مان خیلی فاصله دارد یا در خانه آن­قدر بزرگ است که یک ماشین از آن عبور می­‌کند. اما آخرین باری که به خمین رفتم و خانه­ قدیمی خودمان را دیدم، متوجه شدم که این تصورات اشتباه من بوده است.

شاعر «گریه‌های امپراتور» گفت: چیزی در خمین تغییر نکرده است جز بخشی از لهجه­ دل­نشین و دل‌خواه­اش که شبیه به لهجه­ تلویزیون شده است و این هم اتفاقی است که برای خیلی از شهرهای ما افتاده است. پدر من از اهالی خوانسار است. خوانساری­‌ها زبان خاص خودشان را هم دارند؛ مثلا به پسر می­‌گویند پیر و مواردی از این دست. زبان خوانساری­‌ها هم در لهجه­ تلویزیون حل شد. از همه­ این­ها که بگذریم، من فکر می­‌کنم که خمین همان خمین است و آرزو، همان آرزوها.

او اضافه کرد: ما مدرسه­‌مان را در دوران جنگ گذراندیم. با وجود این­که در خمین بمب زده بودند، ما خیلی سرخوش به خانه­‌هایمان می­‌رفتیم. بخشی از زندگی ما در جنگ گذشته است و این باعث شده است که خیلی از زندگی­‌های ما شبیه به هم شود. وقتی می­‌گوییم کودکی، یعنی همه­ بچه­‌ها، چه آن­هایی که ثروت­مند بودند و چه آن­هایی که زندگی متوسطی داشتند، همه یک­جور زندگی می­‌کردند. به همین دلیل است که ما دهه­‌شصتی­‌ها یک نوع نوستالژی مشترک داشتند. پس من اگر به خاطرات گذشته رجوع کنم، چیز تازه­‌ای برای شما باز نمی­‌کنم. جز این­که الان که دارم برای شما از گذشته حرف می­‌زنم انگار در مورد متنی باستانی یا خطی تاریخی حرف می­‌زنم. انگار از آن چند قرن گذشته است. انگار چرخ دنیا، در یک مرحله خیلی سریع چرخیده است و ما از نسل­‌های گذشته خیلی فاصله گرفته­‌ایم.

نظری گفت: اگر­چه خود ما هم به نوعی دستی بر این آتش گرفته‌­ایم و با گرمای شبکه‌­های اجتماعی زندگی می­‌کنیم، اما آن­چه که برای ما در دوران کودکی اتفاق افتاد و بر ما گذشت، واقعا فاصله­ معناداری با زندگی امروز دارد. ما جوانمردی را به ناجوانمردانه­‌ترین شکل یاد گرفتیم. ما درس می­‌خواندیم که دیگران تنبیه نشوند، همیشه جریمه­‌هایی اضافه با خودمان داشتیم که اگر هم­کلاسی­مان جریمه شد، به او بدهیم و کارهایی از این دست.

صاحب کتاب ضد، در ادامه­ سخنان خود اشاره داشت: ما در دوره‌­ای وارد دانشگاه شدیم که نقطه­ عطف بود! یعنی کسی که وارد دانشگاه می­‌شد، امکان نداشت که تا پنج­شنبه بتواند از آن خارج شود. هر غیبت، 2.5 نمره از نمره­ امتحان ما کم می­‌کرد و اگر بیش از 4 جلسه در کلاس غیبت می‌­کردیم، صفر می‌شدیم. ما در این محیط امن، سالم و تصفیه­ شده حضور پیدا کردیم. مثلا اگر ما پولی را در جایی جا می­‌گذاشتیم، فقط کافی بود یادمان می­‌ماند آن پول را کجا جا گذاشته بودیم. کسی به آن پول دست نمی­‌زد. حالا زمانه عوض شده است و انگار خیلی از آن دوران گذشته است. ما در دورانی درس می‌خواندیم که حد میانه نداشت. سیر سرعتی که امروزه بر ما می­‌گذرد خیلی عجیب است.

*خانواده من مطلقا با شعر مخالف بود

صاحب گریه­‌های امپراتور، اشاره کرد: من معتقدم که آدم باید سخت­‌پسند باشد! حتی گاهی باید از شعرهای خودش بدش بیاید. من اعتقاد دارم که وقتی فرد به شعری سطح پایین راضی شود، رزق و روزی وی در همان سطح می­‌ماند. در شهرستان ما خیلی کتاب نبود و من این امکان را نداشتم که زیاد کتاب بخوانم. ما در شهرستان­‌مان انجمن ادبی­‌ای داشتیم و یکی-دوباری بیش­تر به آن نرفتیم. خانواده­ من به شدت با رفتن به انجمن­‌های ادبی مخالفت داشتند. من باید بعضی از روزها آن­قدر درس می­‌خواندم یا حتی تظاهر به مطالعه می­‌کردم که رفتن به این انجمن­‌های شعر، برای من شکل تفنن پیدا کند. خانواده­ من مطلقا مخالف شعر بود.

وی افزود: اگرچه مادربزرگ من خیلی شعر می‌­دانست. آرام­ آرام شعرهای خودمان را تا دانشگاه رساندیم تا در دوران دانشگاه، به توصیه­ چند نفر از دوستان، به فکر چاپ کتاب افتادم. نخستین کتاب­ من، شعرهایی است که در دوران دبیرستان و دانشگاه آن­ها را سروده بودم. پس از آن، کتاب اقلیت چاپ شد و مربوط به دوران پس از دانشگاه و مواجه شدن با جهانی متفاوت از جهانی که در آن رشد پیدا کرده­ بودیم، بود. پس از آن کتاب آن­ها و سپس کتاب ضد آخرین کتاب من بود.

*دوست داشتم از شعرهایم بیشتر استقبال شود

صاحب اقلیت اشاره داشت: اولین کتابی که من چاپ کردم را آقای داوودی، جلد آن را برای من طراحی کرد. گروس عبدالملکیان هم ناظر چاپ آن بود. من گمان می­ کنم که استقبال از کتاب­‌های من لطف و فضل پروردگار بوده است. هر چقدر آدم این ­چیزها را به خودش نسبت بدهد، کوتاه کردن و بی­ هویت کردن آن بوده است. البته من دوست داشتم که این شعرها بیش از این استقبال شود.

نظری اضافه کرد: در کشوری که زبان آن، زبان شعر است، این میزان فروش شعر، خوب نیست. روزگار نفی هم گذشته است. ما دیگر نمی‌­توانیم بگوییم شعر شاعری، شعر نیست. نظرات و سلیقه­‌ها متفاوت شده است و به نظرم این تکثر خیلی هم خوب است. مهم حظ بردن ما از شعر است. من هنوز شعرهایی را در حافظه­ خودم دارم که از به یاد آوردن آن لذت می­‌برم. از حافظ و سعدی بیش­تر و از معاصرین هم به نسبت این اتفاق افتاده است و به نظر من شعری را که بتوان آن را به حافظه سپرد، شعر است.

*برای من دشوار است به هر مناسبتی شعر بگویم

او گفت: بر من دشوار است که به دلیل هر مناسبتی شعر بگویم. ماهیت شعر این است که فرازمان است و ممکن است خیلی از اتفاقاتی که افتاده است در شعر شاعران دیده شود. آرزو یک امر قلبی است. من دوست دارم عمر با عزت داشته باشم و واقعا یکی از آرزوهای من این است که مرگ عزیزانم را نبینم. دوست دارم که پیش از آن­هایی که دوست­شان دارم چشم از این دنیا ببندم. چون تاب تحمل دنیای بدون آن­ها را ندارم. برای من جهان بدون مادر، جهان نیست. جهان بدون مادر، جهان بی­‌وطنی است. چون مادر، وطن آدم است و انسان بی­‌وطن، جهان قشنگی نیست.

وی، در پایان این سخنان، شعری را برای حاضرین خواند:

مپرس شادی من، حاصل از کدام غم است

که پشت پرده­ی عالم هزار زیر و بم است...

پس از این، خانم سیمین­‌دخت وحیدی، بانوی شعر انقلاب، که علیرغم کسالت در جمع علاقه‌مندان ادبیات حاضر شده بود در سخنانی کوتاه، ضمن آرزوی سلامتی برای میهمانان و امید به موفقیت بیش­تر حاضرین، از حضور در این جمع ابراز خوش­حالی کرد.

ترنجستان بهشت، یکشنبه شب، با حضور چهره‌­های برجسته­ی ادبیات امروز، شبی متفاوت را پشت سر گذاشت و بسیاری از رهگذاران و مراجعه­‌کنندگان به این کتابفروشی با شنیدن بخشی از برنامه به جمع حضار برنامه اضافه شدند.

در پایان، کیک تولد شاعران و نویسندگان، با حضور حاضرین در جلسه و به دستان سرکارخانم وحیدی و دیگر شاعران بریده شد و با گرفتن عکس یادگاری پایان یافت.

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • گزارش جشن «سلام ماه» مهر
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.