موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
ویژۀ روز تولد «فروغ فرخزاد»

فروغ؛ کاهنۀ مرگ‎آگاه | یادداشتی از یوسفعلی میرشکاک

08 دی 1394 20:22 | 3 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.8 با 10 رای
فروغ؛ کاهنۀ مرگ‎آگاه | یادداشتی از یوسفعلی میرشکاک

شهرستان ادب: یکی از متفاوت‎ترین و خاص‎ترین مقالات و یادداشت‎هایی که دربارۀ شاعر بزرگ معاصر زنده‎یاد فروغ فرخزاد نوشته شده است، یادداشتی است که ۲۲سال پیش یوسفعلی میرشکاک در فصل‎نامۀ هنر  (شمارۀ ۹ - بهمن و اسفند ۱۳۷۲) با عنوان «فروغ؛ کاهنۀ مرگ‎آگاه» نوشته است. یادداشتی که مخصوصا با توجه به اهمیت قلم و اندیشۀ میرشکاک نزد اهالی ادبیات انقلاب و شاعران امروز، باعث بازنگری ایشان در شعر فروغ فرخزاد و تصحیح بعضی انگاره‎های تبلیغ‎شده درمورد شخصیت این بانوی شاعر ایرانی نزد هنرمندان مسلمان شد. مقاله‎ای که با وجود اهمیت و محبوبیتش سال‎ها بود که از دسترس علاقه‎مندان دور بود و در عالم اینترنت کم‎یاب.

امروز در سال‎روز تولد فروغ فرخزاد (که امسال از اتفاق با روز مبارک «۱۷ربیع‎الاول» همراه شده است) در سایت شهرستان ادب به بازخوانی این مقالۀ خواندنی و خاطره‎انگیز می‎پردازیم.

فروغ؛ کاهنۀ مرگ‎آگاه

 گریز از ابتذال،نفرت از پستی و دورویی،دیوانه‏ وار زیستن، بی ‏پروا عشق و زندگی را آزمودن، تنهایی فرساینده و بی‏ تکیه‏ گاهی جانگاه را تاب آوردن، فروغ‏ فرخزاد را اندک‏ اندک، از چشم‏ اندازهای‏ ساده و ابتدایی اسیر و دیوار و عصیان دور کرد و بر منظری دیگر نشاند، این منظر مرگ‏ «آگاهی» بود. فروغ در شعرهای پیش از تولدی دیگر نیز از مرگ در کنار عشق سخن‏ به میان آورده است؛ امّا از مرگ سخن گفتن‏ با مرگ«آگاهی»فاصلهء بسیار دارد و فروغ، این فاصله را به مدد ذات نیرومند خود و به‏ یمن عسرتی که تقدیر برای وی رقم زده بود درنوشت.

*برای شاعر حقیقی،ره‏ آموز حقیقت، عقل نیست،تنفس است، و در ساحت‏ نفس، آنچه در وهم و خیال پیش می‏آید، با آنچه در عالم واقع اتفاق می‏افتد، برابر است، فروغ فرخزاد در ساحت نفس به سر می‏برد و از کودکی تا مرگ از این ساحت‏ بیرون نیفتاد و به عقل کارافزا هبوط نکرد. شاعری که در ساحت نفس زندگی می‏کند، در چشم نزدیکان خویش کودک می‏نماید و در چشم بیگانگان دیوانه. «کودک ماندن هم‏ مایهء آزار شاعر است و هم ارتباط او را با جهان گمشده و برهوت درون حفظ می‏کند. شاعر، هم از دست سادگی کودکانهء خود در عذاب است و هم از گریزگاهی‏ می‏سازد تا بتوان در آن، بی‏دغدغه‏ ای دیگر خود را نیایش کند.»

نزدیکان فروغ و بویژه اعضای‏ خانواده ‏اش،به کودک‏ وار بودن فروغ‏ گواهی داده‏ اند:

«فروع حتّی وقتی که سی ساله شده بود باز هم عین بچه ‏ها رفتار می‏کرد.روی‏ دوش مادر سوار می‏شد،کاغذ پاره‏ می‏کرد...او در تمام عمرش یک بچه‏ بود......وقتی از کسی خوشش می‏ آمد به‏ او می‏گفت:«خر»، از در که وارد می‏شد می‏گفت خاک بر سر همه‏ تون، فقط من آدم‏ هستم.او بعضی وقتها جدی بود و بعضی‏ وقتها مثل یک بچهء پنج ساله...»

به این کودکی و کودک ‏وارگی،فروغ‏ نیز اشارتی دارد:

«...و ما در مقابل هتل مجللی که گویا «هتل رزیدانس» نام داشت،از اتوبوس‏ پیاده شدیم.از اینکه باید شب را در یک‏ چنین محلی به سر کنیم خیلی ناراحت‏ بودم، زیادتر خوشحال می‏شدم اگر به من‏ می‏گفتند که به کنار دریا برو و روی ماسه‏ ها بخواب.در آنجا می‏توانستم آزاد باشم، می‏توانستم فریاد بزنم، آواز بخوانم، به این‏ طرف و آن طرف بدوم و هیچ‏کس حرکات‏ مرا نمی‏پایید و با مقیاس مسخره ‏ای که‏ «اتیکت»نام دارد، اندازه‏ گیری نمی‏کرد.

از دیگران فاصله گرفتم و در مقابل‏ چشمان دختری که وظیفه داشت ما را به‏ سالن فرودگاه هدایت کند. کفش هایم را کندم‏ و زیر بغلم گذاشتم. او خندید و چیزی گفت‏ که من اصلا نفهمیدم، پاهایم رطوبت و خنکی زمین را نوشیدند. من همیشه پابرهنه‏ راه رفتن را دوست داشته ‏ام، وقتی بچه بودم، هیچ وقت در منزل کفش به پا نمی‏کردم و اگر رهایم می‏کردند برایم خیلی لذت‏بخش‏ بود که بدون کفش به خیابان بروم...

یک چیزی در هوا بود که مرا گیج‏ می‏کرد،خیابانها خلوت بودند و سایه‏ های‏ ما روی آسفالت‏هایی که از رطوبت هوا و بخار آب خیس و مرطوب به نظر می‏رسیدند، هر لحظه به سویی کشیده‏ می‏شدند، آن شب با سایهء خودم بازی‏ می‏کردم، به دست‏ها و پاهایم فرم‏ها و شکلهای عجیبی می‏دادم و از دیدن سایه ‏ام‏ که حرکات مرا تقلید می‏کرد، خنده ‏ام‏ می‏گرفت...

*اگر این کودک‏ واردگی نبود، فروغ در ساحت نفس نمی ‏ماند و ستم‏ های گوناگونی‏ را که خویش و بیگانه بر او روا می‏داشتند تاب نمی ‏آورد. شاید هیچ شاعری به اندازهء فروغ آزار ندیده باشد:

«موقعی‏ که می‏خواست از پرویز شاپور جدا بشود، ما شاهد بودیم که چقدر در خانه کتک خورد...

...از خانهء پدر رفت،یک اتاق پشت‏ دبستان فیروزکوهی اجاره کرد تا زندگی‏ کند، در آن موقع او حتّی یک بالش هم‏ نداشت من از خانهء شوهرم یواشکی کمی‏ اسباب برای او بردم، وضع او را کاملا می‏شود حدس زد، پول نداشت، کار نداشت، حقوق نداشت و در فشار مطلق‏ بود...

هیچوقت کسی او را نپذیرفت،همه علیه‏ او در خانه صف ‏آرایی کردند، جز مادرم که‏ مادر بود و با این حرفها کاری نداشت...

آن وقت‏ها هیچ‏کس او را دوست‏ نداشت و ما بچگانه از او حمایت‏ می‏کردیم...

امّا آزار خویش و بیگانه از شاعر کودک‏سان، جانی شعله‏ ور و جنونمند می‏ سازد و او را اندک ‏اندک از افق شعر نیز فراتر می‏برد. فروغ آینهء عسرت بود. کودک‏ وارگی، زن بودن، مادر بودن، آن هم‏ مادری که دیدار فرزند را بر او اجازه‏ نمی ‏دادند. شاعر بودن، حساسیت روحی، شدّت عواطف وحدّت فهم که هیچ‏کدام‏ در دایرهء اختیار فروغ نبودند، از او آینهء عسرتی ساختند که جز بی‏ تکیه‏ گاهی و تنهایی‏ سیاه و انزوای دهشت ‏آور خویش، چیزی را منعکس نمی‏کرد. سه دفتر اسیر و دیوار و عصیان واگویه ‏های این آینه ‏اند:
هر دم از آیینه می‏پرسم ملول‏
 چیستم دیگر به چشمت چیستم‏
 لیک در آیینه می‏بینم که وای‏
سایه‏ ای هم ز آنچه بودم نیستم

*
همچو آن رقاصهء هندو به ناز
پای می‏کوبم ولی بر گور خویش
 وه که با صد حسرت این ویرانه را
 روشنی بخشیده‏ ام از نور خویش

*
ره نمی‏جویم به سوی شهر روز
 بی‏گمان در قعر گوری خفته ‏ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم‏
در دل مردابها بنهفته ‏ام...

یا:
چون نهالی سست می‏لرزد
روحم از سرمای تنهایی‏
می‏خزد در ظلمت قلبم‏
وحشت دنیای تنهایی

*
دیگرم گرمی نمی‏بخشی‏
عشق این خورشید یخ‏بسته‏
 سینه ‏ام صحرای نومیدی‏ ست‏
 خسته ‏ام از عشق هم خسته

*
شب به روی جادهء نمناک
 ای بسا پرسیده‏ ام از خود:
«زندگی آیا درون سایه ‏هامان رنگ می‏گیرد؟
 یا که ما خود سایه ‏های‏ سایه‏ های خویشتن هستیم؟

فروغ در سه دفتر نخست یا از عسرت‏ خود سخن می‏گوید، یا از عشقهایی که گمان‏ می‏کند می‏توانند این عسرت را از میان‏ بردارند، یا از«کامی» پسرش که هم ‏اساس‏ عسرت او بود و هم‏ رؤیای دردآلود و با شکوه او:

«بسیار شبها ناگهان از خواب می‏پرم، خواب کامی را می‏بینم، و در خواب هایم‏ همیشه رنگش زرد و لباس هایش پاره ‏پاره‏ است و تا مرا می‏بیند به آغوشم می‏پرد و فریاد می‏زند: فروغ جان مامانی، مرا با خودت از اینجا ببر...»

همیشهء خدا، دلش پیش پسرش کامی‏ بود، چادر سر می‏کرد و می‏رفت جلوی‏ مدرسه تا پسرش را ببیند و پسرش وقتی او را می‏دید می‏گریخت و در برابر نوازش‏ها و التماسهای فرخ‏زاد فریاد می‏کشید: نه. برو، تو مادرم نیستی، و آن وقت فروغ فرخزاد تکیده و بینوا و خسته به خانه برمی‏گشت و آن وقت بود که آن احوال خاص و مالیخویایی‏ اش پیش می‏آمد، روزهای دراز در اتاق را به رویش می‏بست و با کسی‏ حرف نمی‏زد و غدا نمی‏خورد...

*اقتضای زنانگی، طلب تکیه ‏گاه و اقتضای مادری عشق دیوانه‏ وار به فرزند است، و فروغ بدون تکیه ‏گاه و بدون فرزند، زیربار تقدیر خویش سالها زندگی دردمندانهء خود را دنبال کرد و به هر خس‏ و خاشاکی‏ چنگ زد تا از سرنوشت خود بگریزد، اما نتوانست. اگر می‏گریخت، شاعری بود همطراز بت‏های روزگار نوجوانی ‏اش که‏ اکنون همه خاموش و فراموش مانده ‏اند؛ امّا او در پنجهء ذات خود اسیر بود و نمی‏توانست گستاخ و دلیر و کودک ‏وار نباشد و از زیربار جنونمندی جان خویش، شانه خالی کند.تقدیر او چنین حکم کرده‏ بود که در حصار عسرت خود اسیر باشد تا اندک ‏اندک جنونمندی او کمال پیدا کند و کودک‏ وارگی او به شهودی شگفت ‏آور بدل‏ شود و دلیری و گستاخی او در پشت چهرهء عشق و زندگی بشر امروز، تنزل و تدانی‏ نفس انسانی را به نفس حیوانی و نباتی به‏ تماشا بنشیند. یک عمر در ساحت نفس‏ فردی، با عسرت خویش دست به گریبان‏ بودن برای فروغ فرخزاد فهم حقیقت هستی‏ بشر امروز، یعنی عسرت ازدحام نفوس را به ارمغان آورد:

آن‏گاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‏ها رفت

و سبزه‏ ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت.

شب در تمام پنجره ‏های پریده ‏رنگ

مانند یک تصوّر مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه ها ادامهء خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ‏کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می‏داد

زنه ای باردار

نوزادهای بی‏ سر زاییدند

و گاهواره‏ ها از شرم

به گورها پناه آوردند.

این مرتبت از ادراک، ورای شعر و شاعری است. گویی سالها عسرت و رنج و ریاضت ناگزیر و ناخواسته فروغ شاعر را به فروغ کاهن بدل کرده است. شعرهای‏ تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل‏ سرد، غالبا یا بیان سرگردانی ازدحام نفوس‏ و وحشت و دهشت و تنزل و تدانی نفس‏ امارهء جمعی روزگار ماست، یا پیشگویی‏ وقایع پایان جهان. چندان که به نظر می‏آید، فروغ اخبار آخر الزمان را در هنگام شعر گفتن پیش‏رو داشته است:

مردم

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیربار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می‏رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست هایشان متورم می‏شد

گاهی جرقه ‏ای، جرقهء ناچیزی

این اجتماع ساکت و بیجان را

یکباره از درون متلاشی می‏کرد

آنها به هم هجوم می‏ آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می‏دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

هم خوابه می‏ شدند

رسیدن به کهانت و پیشگویی برای‏ شاعران دشوار است و فروغ این مرتبت را با خطر کردن یافت. البته بسیاری از شاعران خطر می‏کنند، امّا یا خطر کردنی‏ کور و ناخواسته که به محض وقوف به‏ عواقب آن برمی‏ گردند و پشت می‏کنند و می‏ گریزند، یا خطرکردنی آگاهانه، امّا در عرصه ‏هایی ناارجمند همچون سیاست، یا نه‏ چندان ارجمند همچون نوآوری در ادبیات. فروغ در افشای ساحت نفسانی خویش‏ خطر کرد و این عرصه، ارجمندترین عرصهء خطر کردن آدمی است؛ زیرا آن که با تهوّر و گستاخی، نفس خود را افشا می‏کند، نه‏ تنها از قید شرک و پرستش نفس امارهء جمعی می‏گریزد؛ بلکه شرک و ریا و نفاق‏ ازدحام نفوس را نیز برملا می‏کند. آدمیان‏ در مرتبت ازدحام نفوس می‏خواهند پنهان‏ بمانند و در مغازهء جان تیره و تاریک خود دور از دسترس یکدیگر زندگی کنند و دروغ بگویند، نفاق بورزند، ریا کنند، چون‏ موش به دزدی گناه بروند و شرک و کفر و حرص و حسد و گند و نکبت وجود خود را پشت نقاب چهرهء بی‏گناه نمای خویش‏ پنهان نگه دارند، تا در چشم دیگران فرشته‏ بنمایند. شاعری که خطر می‏کند و دلیرانه به‏ افشای خود کمر می‏بندد، خواسته و ناخواسته، رستاخیزی کوچک پدید می‏آورد تا در آن، فرشته نمایان از وحشت آشکار شدن دیوهای درون خود، چون بید در باد بلرزند و زبان به ناسزا و تهمت بگشایند و دست به سنگ ببرند و بی ‏اختیار برملا و رسوا شوند.

به پاس پدید آوردن چنین‏ رستخیزهایی ‏ست که بعضی از شاعران به‏ نیوشیدن پیغام هایی نایل می‏شوند که گوش و هوش دیگران از شنیدن و فهمیدنشان عاجز است؛ زیرا مکافات برانگیختن رستاخیز در جان تیره و تاریک ازدحام نفوس، رنج و درد و تنهایی و انزواست و در چنین عسرتی‏ است که شاعر ربط و نیت خود را با نفس‏ امارهء جمعی از دست می‏ دهد و «فرد» می‏ آید و فردای مرگ آگاهی و ترس آگاهی‏ وضع موعود را از ورای حجاب وضع‏ موجود می‏بیند و آن را بیان می‏کند و فروغ‏ به چنین مرتبتی رسیده بود وگرنه نمی‏گفت:

«تا به خود آزاد و راحت و جدا از همهء خودهای اسیرکنندهء دیگران نرسی، به‏ هیچ‏ چیز نخواهی رسید. تا خودت را در بست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی‏ که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان‏ می‏گیرد، نگذاری، موفق نخواهی شد که‏ زندگی خودت را خلق کنی.» فروغ پس از آنکه مکافات شد و دریافت که باید به‏ عسرت خود تسلیم شود، از جستجوی‏ گمشدهء خویش در میان ازدحام نفوس دست‏ برداشت:

«تو باید برای خودت یک دنیای درونی‏ داشته باشی و همچنین تکیه ‏گاه های ثابت‏ روحی و فکری یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی می‏کنی، خودت را کاملا از آنها بی‏ نیاز بدانی، مردم هیچ‏ چیز به ما نمی‏ دهند که ما خودمان از به دست‏ آوردنش عاجز باشیم، از مردم فقط رنج و ناراحتی و سر و صدای بی‏خود نصیب آدم‏ می‏شود؛ حتّی از پدر و مادر و خانواده»

و پس از آنکه در بی‏ نیازی و استغنای‏ از خلق مستغرق شد، دریافت که گمشدهء او در آن سوی هیاهوی جنازه ‏های خوشبخت، در آن سوی تولد و مرگ، در آن سوی پیش‏ رفتن یا فرارفتن است:

«حس می‏کنم که فشار گیج‏ کننده ‏ای در زیر پوستم وجود دارد...می‏خواهم همه‏ چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است‏ فروبروم. می‏خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست؛ در آنجایی که دانه‏ ها سبز می‏شوند و ریشه ‏ها به هم می‏رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه‏ می‏دهد، گویی همیشه وجود داشته، پیش از تولد و بعد از مرگ، گویی بدن من یک شکل‏ موقتی و زودگذر آن است. می‏خواهم به‏ اصلش برسم.

نمی‏دانم رسیدن چیست، امّا بی‏گمان‏ مقصدی هست که همهء وجودم به سوی آن‏ جاری می‏شود.

«اگر می‏توانستم جزئی از این بی ‏انتهایی‏ باشم، آن وقت می‏توانستم هر کجا که‏ می‏خواهم باشم...دلم می‏خواهد این‏ طوری تمام بشوم یا این طوری ادامه بدهم. از توی خاک، همیشه یک نیرویی بیرون‏ می ‏آید که مرا جذب می‏کند، بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست، فقط دلم‏ می‏خواهد فرو بروم. همراه با تمام چیزهایی‏ که دوست می‏دارم، فروبروم و همراه با تمام چیزهایی که دوست می‏دارم در یک‏ کلّ غیر قابل تبدیل حل بشوم، به نظرم‏ می‏رسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن، همین است.

پس از رسیدن به این مرتبت از حضور و یگانگی بود که در افقی فراتر از شعر، در انتهای فرصت خود ایستاد و فنای خود را از یک سو و زوال ذات انسان متنزل را از سوی دیگر به تماشا نشست و از عشق به‏ مرگ آگاهی و از شعر به کهانت رسید. در این مرتبت بود که آرزو می‏ کرد:

«کاش می‏ مردم و دوباره زنده می ‏شدم و می‏ دیدم که دنیا شکل دیگری است، دنیا این‏ همه ظالم نیست و مردم این خسّت همیشگی‏ خود را فراموش کرده ‏اند...و هیچ‏کس‏ دور خانه ‏اش دیوار نکشیده است...»

امّا این آرزو را برای خود نمی‏ خواست.چون دنیا را می‏ شناخت:

«دنیایی که تا چشم کار می‏کند دیوار است و دیوار است و دیوار است و جیره ‏بندی آفتاب است و قحطی فرصت‏ است و خفگی است و اسارت است»

و فراتر از این شناخت، مرگ آگاهانه‏ دریافته بود که امید چندانی به دگرگونی دنیا نیست:

افسوس

من مرده ‏ام

و شب هنوز هم

گویی ادامهء همان شب بیهوده ‏ست

*انس با مرگ و انتظار فرارسیدن لحظهء واپسین از آغاز جوانی با فروغ فرخزاد همراه بوده ‏اند و حتّی می‏ توان گفت از کودکی؛ امّا بدل شدن این انس و انتظار به‏ دلهرهء ویرانی، از هنگامی آغاز شد که فروغ‏ به نهایت عشق مجازی دست یافت؛ عشقی‏ که نه زودگذر بود، نه بلهوسانه، نه‏ کورکورانه؛ عشقی که موجب تحوّل ذهن و زبان و جان و جهان فروغ شد. امّا همراه‏ با این تحول ژرف بود که فروغ دریافت این‏ عشق نیز محکوم به فناست:

آن‏چنان آلوده ‏ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می‏لرزد

چون تو را می‏نگرم

مثل این است که از پنجره ‏ای

تکدرختم را، سرشار از برگ

در تب زرد خزان می‏ نگرم

مثل این است که تصویری را

روی جریان‏ های مغشوش آب روان می ‏نگرم

و همراه با این دریافت بود که نخست‏ نومیدی و وحشت از فرو ریختن ناگهانی‏ همه ‏چیز، فروغ را تسخیر کرد:

در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانی‏ ست

گوش کن

وزش ظلمت را می‏شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می ‏نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‏شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‏گذرد

ماه سرخ است و مشوّش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن‏ است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گویی منتظرند

لحظه ‏ای

و پس از آن هیچ

پشت این پنجره شب دارد می‏لرزد

و زمین دارد

باز می‏ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

و سپس ترس از نامعلومی که فروغ آن‏ را در همه چیز و همه جا حاضر می‏ دید، اندک ‏اندک، ناپایداری و فرّاری همهء صور زندگی و عشق و خوشبختی را بر او فاش‏ کرد:

در سایه ‏ای خود را رها کردم

در سایهء بی ‏اعتبار عشق

در سایهء فرّار خوشبختی

در سایهء ناپایداری ها

و ربط و تعلق فروغ را با پیرامون وی‏ از میان برد:

شاید مرا از چشم می‏ گیرند

شاید مرا از شاخه می‏ چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه ‏های بعد می‏ بندند

شاید...

دیگر نمی‏بینم

از آن پس فروغ شاهد مرگ و متلاشی‏ شدن خود بود:

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشی‏ ست

اما هنوز پوست چشمانش از تصورّ ذرات نور می‏ سوزد

و گیسوان بیهوده ‏اش

نومیدوار از نفوذ نفس‏ه ای عشق می‏لرزند


*

نبضم از طغیان خون متورّم بود

و تنم...

تنم از وسوسهء

متلاشی گشتن

روی خط های کج ‏و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می‏شد در کف، در زردی، در خفقان

داشتم با همه جنبش‏ هایم

مثل آبی راکد

ته‏ نشین می‏ شدم آرام ‏آرام

داشتم

لرد می ‏بستم در گودالم


  تو گویی بیرون از کالبد خویش ایستاده‏ است و زوال هستی خود را می‏ نگرد:

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگیم

موش منفوری در حفرهء خود

یک سرود زشت مهمل را

با وقاحت می‏ خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه ‏ای فانی را چرخ ‏زنان می‏ پیمود

و روان می‏شد بر سطح فراموشی


    و آن‏گاه که به کالبد خود برمی‏ گردد، در خود هیچ تمنایی جز مرگ نمی‏بیند:

آه، من پر بودم از شهوت؛ شهوت مرگ

هر دو پستانم از احساسی سرسام ‏آور تیر کشید.


و در پرتو شهود خویش،درمی‏ یابد که‏ در تمام مراتب رشد جسمانی و سیر نفسانی‏ همواره بی‏ اختیار به سمت آن حقیقتی کشیده‏ شده است که با همه چیز آمیخته است؛ امّا جز مرگ آشکار نمی‏شود:

آه

من به یاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز می ‏شد در بهتی معصوم

تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم


     این دریافت موجب می‏شود که در وحدت جسمانی نیز که نهایت غفلت آدمی‏ از مرگ است، به چشم بی ‏اعتباری بنگرد:

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهء بی‏ اعتبار وحدت را

دیوانه ‏وار زیسته بودیم


    و هر دو وجه ازدحام نفوس را «عروسک کوکی» ببیند. با این همه فروغ‏ همچنان در ریسمان‏ گاه است و گاه محکم‏ به عشق زمینی خویش چنگ می ‏زند تا از دلهرهء ویرانی وجود خود بگریزد؛ امّا وزش‏ نیستی توقف ‏ناپذیر است:

من به آوار می‏ اندیشم

و به تاراج وزش ‏های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره می‏ کاود

و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد.


    فروغ اکنون می ‏داند که پناه بردن به هر صورتی از صور زندگی، محدود ماندن و فنا شدن در همان صورت را به دنبال خواهد داشت. بشر امروز برای گریز از تمام‏ مصیبت‏ های خود، برای فرار از مرگ، برای‏ فرار از اعلام حضور مدام آن گنگ، آن‏ مبهم، آن نامعلوم به کار پناه می‏ برد و در آن‏ نسخ می‏ شود:

-کار...کار؟

-آری، امّا در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که تو را می جود آرام‏ آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهدهء دیگر را

و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایق در گرداب

و در اعماق افق، چیزی جز دود غلیظ سیگار

و خطوط نا مفهوم نخواهی دید.


    و به دنبال این نسخ است که مسخ‏ همه چیز آغاز می‏شود:

در دیدگان آینه‏ ها گویی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می‏ گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرهء وقیح فواحش

یک هالهء مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‏ سوخت

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی‏ تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موش های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه ‏های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشیده مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ‏ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‏ های خود

با لکهء درشت سیاهی

تصویر می‏ نمودند.


    فروغ پس از آنکه به ویرانی وجود خود تسلیم شد به فاجعهء مسخ شدن بشر پی برد و دریافت که برای انسان راهی به سوی‏ رستگاری وجود ندارد:

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم ‏زندهء مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی‏ رمقش می‏خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید، ولی چه خالی بی‏ پایانی

خورشیده مرده بود

و هیچ‏ کس نمی‏ دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب‏ ها گریخته ایمان است

با این همه در غایت نومیدی و از نهایت تاریکی و تیرگی سرنوشت بشر، که‏ خود به مدد مرگ آگاهی و تسلیم شدن به‏ ویرانی وجود خویش، از آن گذشته بود، امید به ظهور آخرین صدا را مورد پرسش‏ قرار می‏داد:

آه ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه ای صدای زندانی،

ای آخرین صدای صداها...


و گاه چیرگی و انتشار آن را بشارت‏ می‏داد:

من خواب دیده‏ ام که کسی می‏ آید

کسی ‏که در دلش با ماست

در نفسش با ماست،

در صدایش با ماست...*



*این مقاله،بخشی از کتاب فروغ،کاهنهء مرگ آگاه است که در آیندهء نزدیک چاپ‏ می‏شود.





کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • فروغ؛ کاهنۀ مرگ‎آگاه | یادداشتی از یوسفعلی میرشکاک
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: