موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشت محمدقائم خانی بر کتاب تازه اعظم عظیمی

هیچ چیز مثل اول نیست

01 آبان 1395 13:03 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
هیچ چیز مثل اول نیست

شهرستان ادب به نقل از روزنامه صبح نو:  مجموعه داستان «همه چیز مثل اول است» خانم اعظم عظیمی توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده و کتابی است برای نشان دادن تعدادی از بزرگ‌ترین بن‌بست‌های زندگی امروز ما ایرانیان، به‌ویژه زنان ایران. در این مطلب یادداشتی می‎خوانید از داستان‎نویس و پژوهشگر ادبیات داستانی آقای محمدقائم خانی بر این کتاب.


هیچ چیز مثل اول نیست


شاید مهمترین عنصر داستان‌های «همه چیز مثل اول است» خانم اعظم عظیمی، تعلیق باشد. تعلیقی نه از جنس «چه می‌شود؟» بلکه متکی بر سوال درونی «پس چه؟» مخاطب از خودش. چه کشمکش‌ها در سراسر قصه‌ها از جمله اول تا به انتها، جاری هستند. یا به عبارت بهتر، کشمکش‌ها تارهای رشته دراز تعلیق در داستان‌اند که عناصر دیگر را محکم به هم وصل کرده است. و این اتصال‌ها در زمینه پیرنگی قوی، هر جزء داستان را در منظومه‌ای کلی از عناصر و مفاهیم قرار داده است. به صورتی که بی درد سر می‌شود مسائل داستان‌های این مجموعه را ذیل عنوانی کلی قرار داد و نویسنده را در هر جلوه، درگیر با یک موضوع دید. و همین خصلت کتاب را به تمام معنی کلمه، به «مجموعه»ای از داستان‌های کوتاه مرتبط و متصل با هم تبدیل کرده است. تعلیق در این مجموعه عنصری جدی است نه به خاطر تسلسل ماجراها، بلکه به علت مسأله ذاتی پرکشمکشی که افقی برای رفع آن (حداقل در زمانی کوتاه) در پیش نیست. نویسنده بر مسائلی دست گذاشته که گشودن گره آنها کار یک نفر و دو نفر نیست و به حرکت یک ملت در موقفی تمدنی باز می‌گردد. 
چتر نظام معنایی مجموعه داستان‌ها، باعث شده است با وجود حضور فردیت در هر داستان (به معنی مدرن آن)، شخصیتی سیال در همه داستان‌ها دیده شود. یعنی با وجود آنکه هر داستان به فردی مربوط است که برای خودش تشخص دارد و کنش‌گر اهداف خویش است، شخصیتی مشابه در درون همه آنها جریان دارد که باعث می‌شود احساس نزدیکی زیادی بین آنها دیده شود. نوعی جوهر درونی که در هر فرد، خود را به گونه‌ای خاص نشان می‌دهد. و با توضیح کشمکش اصلی داستان‌ها مشخص خواهد شد که این رابطه به ظاهر عجیب بین شخصیت‌های داستانی، چه نسبت وثیقی با موضوع داستان دارد. رابطه‌ای که هر فرد را در عین متمایز بودن، آینه‌ای پیش روی انسان مثالی قرار داده است که در 25 قرن گذشته، فکر تمامی فلاسفه را به خود مشغول داشته است. این انسان مشابه که در افراد داستان‌ها منتشر شده است، زن مسلمان اندیشمندی است که از خلال فقه و فلسفه، به دنبال گمشده خویش در زندگی می‌گردد. گمشده‌ای که در اکثر داستان‌ها بدان نمی‌رسد و حکم کلی سرنوشت آن انسان مثالی را در شرایط حاضر، مشخص می‌کند. یعنی کشمکش حاصل اتفاق یا حادثه‌ای بیرون افراد نیست، بلکه نتیجه تضادی درونی و بنیادین است. خود شخصیت زن فقه و فلسفه خوانده پارادوکسیکال است و در هر موقعیتی چالش و نزاع می‌آفریند. او از آن جهت که زن است، به دنبال زندگی و هنر است و از آنجا که درس دین خوانده، گمشده‌اش را در «احکام» فقهی و فلسفی می‌جوید که از ابتدای تعریف‌شان، با زندگی و هنر سر ناسازگاری دارند. و آدم‌های قصه‌های این کتاب، بین این دو قطب بزرگ حیات سرگردان‌اند. 
اگر به زبان فلسفی کتاب حرف بزنیم، چالش امر کلی و امر انضمامی، محور تعلیق داستان‌هاست. از یک طرف شخصیت اصلی که درس‌خوانده فلسفه یا فقه یا هردوست، با «احکام» کلی در رابطه با انسان سر و کار دارد. فلسفه در پی حکم کردن درباره هستی انسان است و فقه، حکم زندگی را صادر می‌کند. و این هردو، فیلسوف و مفتی، با توسل به گزاره‌های عام در پی ایجاد وحدت در درون و زندگی انسان هستند. مردانی که در طول تاریخ سعی کرده‌اند با توجه به احکام کلی هستی یا زدگی، راه را برای حرکت انسان هموار کنند و مقصد و غایت را نزدیک سازند. اما آفت بزرگ چنین مردانی در طول تاریخ، فراموشی آن چیزی بود که احکام درباره شان صادر می‌شد. قرار بود فیلسوف گزاره‌هایی کلی درباره وجود صادر کند و مفتی به گزاره‌های کلی زندگی بپردازد ولی بخش مهمی از فلسفه و فقه، موضوع کار (یعنی وجود و زندگی) را فراموش کردند و مشغول خود «گزاره» و صدور «حکم» شدند. ابلاغ «احکام کلی» برایشان هدف شد و «هستی و زندگی» را فراموش کردند. و این فراموشی زندگی و هستی برای مردانی که ذهن‌هایی معطوف به امر کلی داشتند، منجر به فراموشی ابعاد دیگر حیات شد. ولی از آنجایی که ذهنیت برای مردان جذاب است، فلاسفه و مفتیان مانند غاری به پناه آن رفتند و از سوراخ تنگ آن، بیرون (یعنی وجود و زندگی) را نگریستند. با وجود همه پیامدهای روانی این نوع نسبت گرفتن امر ذهنی و عینی، چنین افرادی صاحب جریانی بزرگ در تاریخ اندیشه و علم بشر شدند. اما برای یک زن هرچقدر هم درس‌های فلسفی و فقهی‌اش را خوب خوانده باشد، پناه بردن به غار درون ممکن نیست. یک زن نمی‌تواند به غاری بخزد و هستی و زندگی را از درون آن بنگرد. زن باید در موضوع سیلان داشته باشد و «در» آن زندگی کند نه «با» آن. زن، هرچقدر هم فیلسوف و مفتی باشد، دوست دارد در هوای وجود و زندگی نفس بکشد و ماندن در ذهنیت فلسفی و افتاء را تنها به عنوان امکانی برای تأمل و شناخت به رسمیت می‌شناسد. پس زن فیلسوف و مفتی، اگر فلسفه‌اش معطوف به گزاره‌ها و احکام باشد، یک موجود درگیر تناقضات و تضادهاست. پس عجب نیست که زنان کتاب «همه چیز مثل اول است» گمشده‌هایی به نام «ازدواج» و «هنر» دارند. ازدواج مظهر ارتباط عمیق درونی با فرد با انسانی دیگر است که «زندگی» را به جریان می‌اندازد. خیلی‌ها به دنبال نیمه گمشده زندگی می‌گردند و یا از انتخاب خود پشیمانند چراکه اهداف خاص و منافع، بهانه ازدواجشان بوده است. او به دنبال کسی می‌گردد که برای خود زندگی ازدواج کرده باشد و مقصدش رسیدن به چیزی بیرون از آن نباشد. گمشده دیگر برخی زن‌های این کتاب «هنر» است. برخلاف فلسفه که از طریق مفاهیم به سراغ موضوع می‌رود، هنر ارتباطی وجودی با آن ایجاد می‌کند. امکان ندارد کسی هنرمند باشد و از وجود بریده باشد. دریافت هنرمندانه نه با واسطه ماهیات، که از طریق ارتباط با خود موجودات و وجود است. به همین دلیل هم هست که زنان هنگام پرداختن به هنر، احساس آرامش می‌کنند و به معنای دقیق کلمه قرار می‌گیرند.
به طور خلاصه می‌توان گفت که مجموعه داستان «همه چیز مثل اول است» خانم اعظم عظیمی که توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده، کتابی است جهت نشان دادن چند تا از بزرگ‌ترین بن‌بست‌های زندگی امروز ما ایرانیان، به ویژه زنان ایرانی. نویسنده سعی می‌کند به طرق مختلف، شکاف‌های بزرگی که زندگی ما ایرانی‌ها را به بن‌بست می‌کشاند نشان دهد و از مواضع گوناگون با زبان‌های مختلف بیانش کند. الین آن‌ها نگاه موجود فلسفی ماست. نویسنده در چند جا به صراحت پای مباحث فلسفی را به میان می‌آورد. او می‌خواهد از سنگینی دنیای مفاهیم خارج شود و از طریق کلماتی چون «روح» و «توحید» و نظایر آن که بیشتر رنگ و بوی عرفانی دارند، جهانی نو بیافریند. می‌توان ادعا کرد که می‌خواهد از تفکر ماهیت‌اندیش فلسفه خودی که تمام نگاه ما را پر کرده است، به نوعی وجودشناسی رها از قید تعیین تکلیف‌های پیشینی برسد. به جای تکیه بر قدرت مفاهیم برای فهم زندگی و هدف، به دنبال معنی کردن کلمات از طریق مواجهه درونی و ذاتی با زندگی است. دوست دارد به هر نحو که شده، راهی برای زیر و رو کردن فلسفه خودی بیابد تا «امر واقع» و «وجود» داور دنیای کلمات و «ماهیت» باشد نه بالعکس. اما در عین حال نومیدانه می‌گوید: «ما برای اگزیست غربی معادل نداریم.» یعنی فلسفه ما راهی به سوی پاسخ ندارد. پس سعی می‌کند راه چاره را از طریق ورود هنر به دنیای ادراکات پیدا کند. هنری که نمی‌تواند به امر واقعی و جزئی بی‌تفاوت باشد؛ اگر هنوز هنر باشد و زیر سایه تبلیغ له نشده باشد. هنری که سایه سنگین پیام را برفراز سرش حس نکند، می‌تواند دست تفکر را هم بگیرد و از قفس تنگ مفاهیم، به دنیای واقعی مادی و معنوی ببرد. مهمتر از آن دو، نویسنده به دنبال دینی واقعی و انسانی می‌گردد که در دایره احکام فلسفی و فقهی گیر نکرده باشد. دینی که انسان را درک کند و نیازهایش را بشناسد. دینی که برای کنش مسئولانه انسان ارزش قائل شود و غایت و سعادت را صرفا در جهان گزاره‌های ثابت پی نگیرد. او در اکثر داستان‌ها، از روایت رسمی دین فرار می‌کند و به دنبال روایتی از دین می‌گردد که به همان اندازه آسمانی بودن، زمینی هم باشد. و حتی می‌توان در برخی داستان‌ها چنین ادعایی را مطرح کرد که تا دینی زمینی نباشد، آسمانی هم نخواهد بود. پی دینی می‌گردد که صرفا بیرون انسان نایستد و حکم نکند، بلکه به قلب راه پیدا کند و از درون هدایتگر گردد. و همه این بن‌بست‌ها را در وجود زن‌هایی درس‌خوانده نشان می‌دهد. زن ایرانی او بین چندین و چند دیوار گیر کرده است. زنی که نه فشارهای دنیای جدید را دوست دارد و نه می‌تواند جمود و رکود دنیای قدیم را تحمل کند. زنی که هم به دنبال کسب علم و اثر اجتماعی است و هم نمی‌تواند فارغ از مسأله اساسی هویت، تنها در پی تقلید ظاهری کارهای دنیای جدید باشد. نه سنت‌گراست نه تجددخواه. بلکه برای یافتن پاسخ‌های بنیادین زندگی، بین این دو قطب در حرکت است.
به عنوان مثال می‌توان در هم تنیدگی همه این مفاهیم را در داستان «ثریا»ی کتاب دید. راوی داستان دختری است که زیر آوار ساختمانی قدیمی مانده است. دختری چادری که مهندس معمار هم هست و به خاطر رشته‌اش، با مباحث فلسفی، هنری و تاریخی، چه در غرب و چه در جهان اسلام آشناست. شخصیت خاصی دارد که او را حی در کلک تاب هم ویژه می‌سازد. از یک طرف در اوج ناامیدی است مانند زمانی که درباره مریضی برادرش صحبت می کند؛ «کاریش نمی‌شد کرد، مثل خیلی چیزهای دیگر.» هیچ راه حلی پیش روی خود نمی‌بیند و در عین حال با مشکلات بسیار زیادی دست به گریبان است. از طرف دیگر میراث‌بر تمدنی بزرگ است که روی سرش آوار شده است. پدرش معماری سنتی است که هم در کارش خبره است و هم دل‌بسته معماری سنتی است. هم کاربلد است و هم در زندگی هدف و مقصودی بزرگ دارد. در عوض برادری دارد که سر پیری یاد بسازبفروشی و پول جمع کردن افتاده و تنها چاره کار را هم در فروش میراث گذشته و کلاه گذاشتن سر مردم می‌جوید. این دو برادر، پدری دارند که دختر او را آقاجان صدا می‌زند. آقاجان نماد دین‌شناسی مطلوب نویسنده است که با دو عنصر اساسی معنویت و عقلانیت، از دیگر قرائت‌های دین جدا می‌شود. هم سلوکی روحانی دارد و اسیر چنبره «مفاهیم» دینی نیست، هم به عقلانیت فعال اجتماعی قائل است. یعنی مثل روحانیت سنتی گوشه‌نشین نیست و از طریق فعالیت‌های دنیای مدرن، با مسلمانان دیگر کشورها در ارتباط است و گفتگو می‌کند. نماد دینی که اسیر معقولات و احکام نیست ولی از تعامل با دنیای جدید روگردان نیست. داستان از جایی شروع می‌شود که آقاجان دختر را می‌خواند تا میراث خود یعنی کتابخانه‌اش را به او بسپارد. کتابخانه‌ای که دختر به اهمیتش واقف است ولی نمی‌داند با این میراث بزرگ چه بکند. حتی تصمیم می‌گیرد کتاب‌ها را آتش بزند و خلاص شود، ولی باز هم این کار را نمی‌کند چون از درون با پدربزرگ و اهدافش درگیر است. داستان با موقعیت آوارگی اتاق کتابخانه بر روی دختر شروع می‌شود. همسایه در حال گودبرداری است و همین، پایه‌های خانه آقاجان را هم سست کرده و موجب ریختن آوار بر سر نوه‌اش شده است. از پدربزرگ یک کتابخانه ویران برای دختر به ارث رسیده است. همان طور که از تمدن اسلامی یک اسپانیای ویران برای ما مانده است و دختر مدام به معماری نابودشده آنجا می‌اندیشد. اما آقاجان یک وارث دیگر هم دارد. پیوند، برادر رضاعی دختر، پسری افغانی است که هشت سال در همسایگی خانه آقاجان زندگی کرده است. و بعد از شانزده سال، به طور اتفاقی در ساختمان مطب روان‌پزشک سر و کله اش پیدا می‌شود. بر عکس ثریا، پیوند تکیه کلام آقاجان را به ارث برده است و همیشه می‌گوید «خدا می‌داند». پیوندی که برخلاف ثریا امیدوار است و با وجود نابودی افغانستان هم چون اندلس، می‌خواهد سهمش را از دنیا بگیرد. می‌گوید به تقدیری که هیچ کاره‌اش باشد اعتقاد ندارد اما دختر او را گرفتار سرنوشتی می‌داند که هیچ کاره آن است؛ یک افغانی آواره فقیر. اما در او سه چیز هست که از دختر متمایزش می‌کند. اول اینکه به کربلایی (پدرش) در کار ساختمانی کمک می‌کند. یعنی رابطه او با پدر نبریده و فردی ریشه‌دار است. در حالی که دختر هیچ ربطی به پدر ندارد، هرچند که حوزه و موضوع کارشان یکی است و هر دو معمارند. دوم آنکه پیوند توانسته مغازه تعمیر موبایل راه بیندازد. دارای کار بودن در دنیای جدید (که داشتن مغازه نشانه آن است) معنی‌داری زندگی را نشان می‌دهد. ولی او به این‌ها قانع نیست. «موسیقی» انتخاب امیدوارانه او برای آینده  است. او موسیقی افغانی می‌نوازد اما می‌خواهد به آکادمی وین برود و موسیقی را جهانی کند. چنین مسیری برای کسی که کشورش (یعنی هویتش) ویران شده، شاهکار است، اما از طرف دیگر نمی‌توان او را با ثریا قیاس کرد. ثریا وارث افغانستان یا اندلس ویران نیست. در او ایران زنده است ولی چندان به آینده امیدوار نیست. ثریا راه حل این مشکلات را به دست پیامبران می‌داند و بلافاصله این آگاهی را هم مطرح می کند که خودش پیامبر نیست. و اتفاقا ریشه ناامیدی‌اش هم در همین جاست. به همین دلیل است که می‌شود گفت ناامیدی او بسیار عمیق‌تر از امیدواری پیوند است. راه حل پیوند، رفتن به اتریش و گرفتن حق افغانستان از دنیاست. مشابه همین پیشنهاد را به ثریا هم می‌دهد. اما پاسخ دقیق ثریا عمق فهم او را از مسأله مشخص می‌کند. او ماجرای رفتن بی‌اجازه یونس نبی را توضیح می‌دهد؛ یعنی که نمی‌تواند ایران را ترک کند. و با این جواب، موضع متفاوت خودش را به عنوان یک ایرانی با پیوند گوشزد می‌کند. یعنی که در یافتن پاسخ مسائل پیچیده ما، کسی نمی‌تواند به ما کمک بکند. فقط خودمانیم که باید دست به زانو بگیریم. و البته همه اینها به اراده خدا بستگی دارد که آقاجان را به راه راست هدایت کرده و راه های انحرافی را برای وارث او، مین گذاری کرده است. 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • هیچ چیز مثل اول نیست
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.