موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
بازخوانی داستان «نماز میّت» از سیدمیثم موسویان در سالروز اجرای قانون کشف حجاب رضاخان

پرده‌برداری از حماقت؛

17 دی 1395 18:55 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
پرده‌برداری از حماقت؛

پرستو علی عسگرنجاد: کسی فکرش را نمی‌کرد یک سفر ساده سرنوشت یک کشور را دگرگون کند؛ آن‌هم به مقصدی این چنین نزدیک، ترکیه، کشوری کوچک، اما هزار چهره. حتی خود رضاخان هم وقتی با خدم و حشمش راهی سفر ملوکانه‌اش به آن دیار ترک می‌شد، خیال نمی‌کرد در بازگشت، از این روی به آن رو شده باشد، اما دیدار با آتاتورک کار خودش را کرد. رضاخان پس از دیدار با مصطفی آتاتورک، رهبر ناسیونالیست ترکیه، با ایده‌ای به ایران برگشت که بذر نفرت گسترده از او را در دل مردم کاشت. «کشف حجاب زنان و یکسان‌سازی پوشش مردان ایرانی» ایدۀ احمقانه‌ای بود که رضاخان پس از دیدن پیشرفت‌های ظاهری ترکیه و تقلید سطحی فرهنگی- اجتماعی آن‌ها از غرب، با الگوبرداری از طرح «پان‌ترکیسم» و ایجاد نسخۀ بدل «پان‌ایرانیسم»، خیلی زود آن را تبدیل به قانون کرد تا در چنین روزی، آن را در سطح کشور به اجرا دربیاورد.

درست در چنین روزی، اجرای قانون کشف حجاب کلید خورد تا بر همۀ مردم عیان شود این قزاقی که یک‌شبه، ره صدساله رفته و زمامدار امور یک مملکت شده، نه تنها به دنبال دست‌درازی به جان و مال مردم، که در صدد تغییر باورها و دین آن‌هاست. هرچند به مدت کوتاهی پس از اجرایی شدن این قانون، مأموران هرزۀ شهربانی رضاخان چادر از سر زنان باحیای ایرانی می‌کشیدند، دیری نپایید که رضاخان به سرنوشت همۀ ظالمان پیش از خودش گرفتار شد و قانون کوته‌فکرانه‌اش هم با او به تبعید رفت. چادرکشی از سر ناموس ایرانی، نه راهی برای ترقی مملکت، که در حقیقت پرده برداری از حماقت رضاخان و امثال او بود.

امروز، پس از گذشت بیش از نیم‌قرن از دوران دیکتاتوری رضاخان، این واقعۀ تاریخی به دستمایه‌ای جذاب برای هنرمندان، بالاخص نویسندگان تبدیل شده است تا با تکیه بر آن، به خلق آثاری مستند- داستانی دست زنند. انتشارات شهرستان ادب نیز که پیوسته دغدغه‌مند آرمان‌های انقلاب بوده، از چاپ و انتشار چنین آثاری حمایت کرده است و به لطف خدا، اینک در این زمینه، کارنامۀ درخشانی دارد. «تخران» اثر مجید اسطیری، «جشن باغ صدری» اثر عذرا موسوی، «شهید خودم» اثر .سید مهرداد موسویان، همه مجموعه‌داستان‌هایی هستند که به همت این انتشارات به چاپ رسیده‌اند و در هر یک، داستانی بر مبنای واقعۀ تاریخی کشف حجاب دیده می‌شود که همه، از موفق‌ترین آثار مجموعۀ خود هستند.

«بخارهای رنگی»، اثر سیدمیثم موسویان نیز که در بهار سال جاری به بازار نشر عرضه شده، داستانی بر همین اساس دارد. تفاوت این داستان با دیگر آثار مشابه، در مستندنگاری آن است. نویسنده در این مجموعه‌داستان مذهبی، که پیشتر در یادداشتی به تفصیل به معرفی‌اش پرداخته بودیم، همواره مستندات و روایات تاریخی را مبنای کار خود قرار داده و به بازنویسی آن‌ها پرداخته است.

در داستان پیش‌رو با عنوان «نماز میّت» نیز، سیدمیثم موسویان به بازنویسی ماجرای بانوی عفیفی پرداخته که در دوران هفت‌سالۀ اجرای قانون منع حجاب، هرگز از خانۀ خود خارج نشده است؛ مبادا که مأموران شهربانی، چادر از سرش برکشند. این ماجرای مستند، با مدخلی متفاوت و جذاب شروع می‌شود و با پایانی غافلگیرکننده تمام می‌شود. ضمن آن‌که انتخاب هوشمندانه و دقیق زمان داستان، به مدد نویسنده آمده تا بر جذابیت اثرش بیفزاید.

در ادامه، این داستان را با هم می‌خوانیم.

***

نماز میّت

پریشب سُر و مُر و گنده از ما پذیرایی کرد و حالا مرده بود. گفتم: «مردم خسته شدن، تمامش کن!» روبروی جنازه، داخل حیاط نشسته بودیم. کوچه و حیاط پر از آدم بود. خیلی‌هایشان بخاطر من آمده بودند.

جایی نبود که بتوانم دوکلام، بی‌مزاحم با محمد حرف بزنم. سرم را نزدیک گوشش گرفتم. قبل از این‌که حرفی بزنم، گفت: «بمیرم هم نمی‌ذارم این ناکثا سوءاستفاده کنن!»

داشتیم با آرامش جسد را می‌بردیم. هنوز آن‌قدر شلوغ نشده بود. بعد از آمدن این شیخ رسول بی‌همه‌چیز، محمد قاطی کرد و افتاد به تهدید که کار دست شیخ می‌دهد. مجبور شدن جلوی دهانش را بگیرم. حرف بدی نزد، اما همان هم دردسرساز بود

گفت: «عمراً نمی‌ذارم این ناکث جلوی جنازه نماز بخونه!» دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و هق‌هق گریه می‌کرد. گاهی هم دست‌هایش را به صورتش می‌کوبید و با دهان بسته چیزهایی می‌گفت. حالش را که دیدم، دل‌پیچه گرفتم. با این‌که می‌دانستم چقدر وضع سختی دارد، گفتم: «خودت رو جمع کن! مگه جنازه بی‌نماز دفن میشه؟! نکنه نقشه‌ای داری؟!»

«نمی‌خوام توضیح بدم. یه کاری نکن این‌جا آبروریزی بشه! هستیم از دستم رفته. دست از سرم بردارین! من نمی‌ذارم این یارو نماز بخونه!»

تشییع جنازه و دفن، طبق قانون جدید، ساعت خاصی داشت. این قضیه، بازی شهربانی جنوب شهر بود؛ از زمانی که به حکم قانون می‌گفتند هر قانونی حق خواندن نماز جماعت را ندارد. حالا هر آدم خوش‌نامی که می‌میرد، در ساعت مجاز برای تشییع میّت، محله پر می‌شود از جاسوس که مبادا آخوند بی‌مجوزی، نماز میّت را بخواند. شیخ رسول، مجیزگوی اعلی حضرت را هم می‌فرستند تا نماز میّت را اعاده کند و اگر غیر از این باشد، مرده باید بی‌نماز دفن شود.

محمد، تنها کسی بود که دیدم حاضر است مرده‌اش بی‌نماز دفن شود. هر کسی که من دیده‌ام، به خواندن نماز شیخ‌رسول راضی‌تر بود تا دفن بی‌نماز. از دستش ناراحت شدم. صدای اعتراض مردم هم از داخل کوچه و حیاط می‌آمد؛ بیشتر از همه، از برادرزن‌های محمد. یک ساعتی می‌شد که منتظر ایستاده بودند.

درست نبود مرده بی‌نماز دفن شود، به علاوه برایمان دردسر هم درست می‌شد. دست محمد را گرفتم و زل زدم به صورتش و گفتم: «لج نکن! فردا که دفن بشه، پشیمون میشی. مرده بی‌نماز دفن شه، بدتر از اینه که شیخ رسول نماز بخونه. دفنش کنی که دیگه به درد نمی‌‌خوره. تو یکی چطور جواب برادرزن‌هات رو میدی؟»

«داداش بس کن! درستش می‌کنم»...

 

از همان روز اولی که محمد زنش را عقد کرد، فهمیدیم که زن متدیّنی است. محمد لجباز بود و سیاسی، اما به اندازۀ زنش متدیّن نبود. در هر حال محمد را خوب جمع و جور کرد و زودتر از انتظار ما، خانه‌دار شدند. محمد تجارت می‌کرد و او هم توی خانه، قالی می‌بافت و مالداری می‌کردو زبر و زرنگ بود و بیشتر کارهای خانۀ محمد را انجام می‌داد. فامیل دوستش داشتند و او هم به ما احترام می‌گذاشت. هر وقت خانۀ ننه‌مان را تمیز می‌کرد، زن من از خوبی‌هایش برایم می‌گفت. هر هفته دو‌ سه‌بار به ننۀ خدابیامرزم سر می‌زد، تا این‌که قانون چادرکشی درست شد. بعد از آن روز بود که زن من با این بندۀ خدا چپ افتاد. می‌گفت بخاطر چادر مانده توی خانه و بیرون نمی‌آید. کار خانۀ ننه هم افتاده بود روی دوش زن من.

با محمد حرف زدم و ننه را چندوقتی بردیم خانۀ محمد، اما هم‌چنان از دل زن من درنمی‌آمد. می‌گفت این‌ها از این طرف بوم افتاده‌اند.

یک روز صبح به محمد گفتم: «آخرش تا کی می‌‌خوای توی خونه حبسش کنی؟!»

«من برام مهم نیست. خودش گفته «به حرمت امام غایب، تا چادرکشی کنن، خونه می‌مونم».

 

سر و صدای مردم بیشتر شده بود. گفتم: «محمد! تو آدم منطقی هستی، هنوز هم دیر نشده. بذار تا شیخ‌رسول نرفته، نماز میّت رو بخونیم». به علامت نه سر تکان داد و گفت: «نترس! چیزی نمیشه! تو فقط شیخ‌رسول رو دک کن بره. اینا می‌‌خوان استفادۀ سیاسی کنن. من نمی‌ذارم». جمله‌اش را تمام نکرده، زد زیر گریه. سعی کردم آرام‌اش کنم، اما بی‌فایده بود. دوباره دستش را گرفتم. همان لحظه چند آدم کت‌وشلواری وارد حیاط شدند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. خیلی مشکوک بودند. یکی از آن‌ها رفت سراغ شیخ‌رسول و با او حرف زد. شستم خبردار شد که محمد می‌‌خواهد چه کند.

سیدرضای سیستانی گوشۀ حیاز ایستاده بود. لابد می‌خواست شیخ‌رسول را دک کنم و سیدرضا، غیرقانونی، نماز را بخواند. به محمد گفتم: «جتی اگه آسیدرضای سیستانی هم بخواد این کار رو بکنه، یه نفر از اینا نمی‌مونن؛ مردم که مغز خر نخورده‌ن!» دستش را از دستم کشید و گفت: «به درک! هیچ‌کس نباشه». بغلش کردم، شروع کردم به التماس کردن: «برامون بد میشه. به فکر مردم هم باش! داداش گلم! من درکت می‌کنم، ولی...» نوی حیاط همهمه زیاد شد. کت‌شلواری‌ها به سمتی که آسیدرضا ایستاده بود، رفتند و با او هم صحبت کردند. گفتم: «بفرما! کار دادی دستش محمد».

«مزخرف نگو! ما که کاری نکردیم».

آسیدرضا را به بیرون حیاط هدایت کردند. گفتم: «خب! دیدی؟! نقشه‌ت نگرفت. آسیدرضا رو هم بردن».

سیاسی‌بازی محمد برای ما هم دردسر شد. همه‌چیز را یا سیاست قاطی می‌کند. حتی دارم شک می‌کنم که خود خدابیامرز زنش تصمیم گرفته در خانه بماند یا محمد نگذاشته او بخاطر کشف حجاب و سیاسی‌بازی‌هایش، پایش را از خانه بیرون بگذارد.

وقتی مردم شیخ‌رسول را جلو می‌انداختند برای نماز، محمد با برادرزن‌هایش بگومگویش شد و با هم زدوخورد کردند. مأمورها هم دستگیرش کردند و آوردند کلانتری. در خانه هم پلمپ شد.

فکر می‌کنم –شاید- محمد می‌توانست قضیه را منطقی‌تر حل کند. باید می‌گذاشت نماز زنش را شیخ‌رسول بخواند و تمام. محمد هم عقاید خودش را داشت، ولی کاری که کرد، درست نبود. حالا با این اوضاع، جسد زنش توی حیاط باد می‌کرد و از دست کرم و مورچه لت‌وپار می‌شد.

هرچه برادرزن‌های محمد خواستند پلمپ خانه را قانونی باز کنند، نشد. رشوه هم کارگر نیفتاد. روز بعد، نامه ای از امام‌جمعه گرفتیم و بعد هم نامه‌هایی دیگر از چند مقام دولتی. قرار شد محمد تعهدنامه امضا کند و صبح جمعه که از بازداشت درآمد، خانه فکّ پلمپ شود و زنش را بدون نماز میّت و سایر تشریفات، دفن کنند. مأمورهای شهربانی هم ناظر به دفن باشند.

صبح جمعه رسید. شب قبلش با برادرزن‌های محمد حرف زده بودم و رضایت دادند که با محمد کاری نداشته باشند.

صبح چشمم را توی رختخواب باز نکرده، به فکر بوی گند توی خانه بودم.

بلند شدم. چایی‌ام را که خوردم، تصمیم گرفتم یک بشکه گلاب بگیرم. همین که دستم به جیبم رفت، زنم گفت: «یادت میاد چه جرصی بهم داد؟! نبینم یه قدم براش برداریا!»

بی‌خیال گلاب شدم و راه افتادم سمت کلانتری. محمد از در پاسگاه بیرون آمد. سریع گفتم: «فقط خواهش می‌کنم با کسی بحث نکن!»

سوار ماشین شدیم. گفت: «یادته؟ یه بار ننه زد توی گوش من. اشتباهی زد، چون تو شیرۀ بابا رو خورده بودی. بعد من چیزی نگفتم که تو تنبیه نشی. یادت میاد؟ بعد هم بابا اومد و دید که شیره‌ش تموم شده. اونم مفصل به خدمتم رسید. بازم من حرفی نزدم. می‌تونی به جساب تلافی اون کار، یه کاری برام بکنی؟! جتماً برو سراغ آقای سیستانی و بگو برای نماز بیاد. اون مرد خداست، قبول می‌کنه. مث این عوضیا نیست. بعدشم حتماً یه مقدار گلاب بخر و بریز روی جنازه. نذار بوی گند، برادراش رو اذیت کنه. من می‌دونم تو پیش امام‌جمعه، شناسی و برات بد میشه، اما بذار به حساب برادری و مردونگی».

گفتم: «من نمی‌تونم واست کاری کنم. باید ببخشی. مشکلم امام‌جمعه و اعتبارم هم نیست، کشکل از جای دیگه‌س».

نمی‌توانستم برایش شرح بدهم که زنم، مثل جفد در خانه‌شان ایستاده است و زندگی را به کامم زهر می‌کند. گفت: «من اشتباه کردم. الان باید دفن شده و توی خونۀ جدیدش خوابیده بود. برادراشم حق داشتن که زدن توی گوشم. به نظرت من رو می‌بخشه؟ این چند سال کنج خونۀ قبلی خیلی سختی کشید. حالا وقتی می‌ذارمش تو قبر، قبرش باز می‌شه و به جای خوبی می‌ره، نه؟ بهش گفتم بابا، بیا از خونه بیرون! گفت به حرمت امام غایب، بی‌چادر نمیام. یعنی حالا باید بی‌نماز دفنش کنیم؟ وقتی بی‌نماز دفن بشه، مشکلی براش پیش نمیاد؟ تا حالا کسی رو دیدی که بی‌نماز دفن بشه؟» زد زیر گریه. من هم نتوانستم چیزی بگویم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که پیش آقای سیستانی بروم یا نه. جلوی در خانه نسبتاً شلوغ بود. خب همسایه‌ها کنجکاوند. با چشم، دنبال زنم گشتم. مأمورها با پلمپ در ور رفتند و در خانه، باصدا باز شد. همسایه‌ها صلوات فرستادند. برادرزن‌های محمد، جیغ و ناله کردند و همسایه‌ها ریختند توی حیاط. من محمد را سمت خانه بردم.

سیدرضای سیستانی کنار در ایستاده بود. به طرفمان آمد. در آستانۀ در، محمد را بغل گرفت. محمد گفت: «دستم به دامنت آقاجان! نمازش...»

سرم را کردم توی حیاط. مردم توی حیاط دادو فریاد می‌کردند که جنازه بوی خوش می‌دهد و ورم نکرده است. برادرزن‌های محمد داد و فریاد می‌کردند و مردم را از اطراف جنازه پس می‌زدند. دست محمد را گرفتم و گفتم: «گلاب...» آقای سیستانی به محمد گفت: «نماز لازم نیست!» محمد عصبانی گفت: «چطور لازم نیست؟»

گفت: «همان شب دستگیری شما، برای نماز صبح که می‌رفتم حرم، «حضرت صاحب» توی حیاط داشتند به جنازۀ زنت نماز می‌خواندند... من خودم دیدم».

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • پرده‌برداری از حماقت؛
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: