شهرستان ادب: در صفحات پیشین «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» روایت هایی از تالستوی و هسه را خواندیم. در سومین صفحه از این مجموعه، روایتی از کنراد را می خوانیم. جوزف کنراد را هرچند اغلب با داستانها و و رمانهای دریانوردیاش – مثل نوسترومو – میشناسند، اما او در «از چشم غربی» در فضایی داستایوسکیوار، بهویژه در جنایات و مکافات، خواننده را با مهارتی مثالزدنی در بدبینی خود به حرکتهای انقلابی به ویژه انقلاب بلشویکی روسیه سهیم میکند.
آنچه در این کتاب – و به ویژه در این صفحه – مثالزدنی است، پرداخت سینمایی کنراد در حین شرح واقعۀ ترور وزیر است. بهگونهای که در هر سطر میتوان محل قرارگیری دوربین و حرکت آنرا تجسم کرد. نکتۀ جالبتر اینجاست که پیش از شروع توصیف این صحنه، کنراد از ترور موفق وزیر سخن میگوید و خواننده را پس از موفقنبودن مرحلۀ اول ترور در تعلیق (سوسپانس) قرار میدهد.
ترجمۀ احمد میرعلایی را نیز باید در ترجمۀ این کتاب ستود. ترجمه بسیار روان و گیراست؛ بهویژه اگر از زبان بسیار پیچیدۀ کنراد در حین نوشتن رمانهایش آگاه باشیم و رمانهای دیگر کنراد را با ترجمههای نامناسب دیگر خوانده باشیم. این شما و این صفحه-سکانس ترور وزیر از کتاب «از چشم غربی» :
آقای په در سورتمۀ روبازِ دو اَسبهای با سورچی و خادم، که در جایگاه جلو بودند، به سمت ایستگاه قطار میرفت. همۀ شب برف باریده بود و راه را که در ساعات سحری هنوز چندان مشخص نبود، برای اسبان بسیار دشوار کرده بود. برف سنگین هنوز میبارید. سورتمه را حتماً دیده و نشان کرده بودند. وقتی پیش از رسیدن به پیچِ راه سورتمه به چپ کشیده شد، خادم دهقانی را دید که بر لبۀ سنگفرش راه میرفت و دستها را در جیبهای کت پوست برهاش کرده و زیر برفِ فروریز، شانهها را تا نزدیک گوشها بالا برده بود. چون سورتمه به دهقان رسید، او رو گرداند و بازوی خود را تاب داد. در یک آن تکان وحشتناکی بود و صدای انفجاری که در میان دانههای بسیار برف خفه شد.
هر دو اسب مرده و له شده بر خاک افتادند و سورچی با زخمی مهلک فریادکشان از جایگاه نقش بر زمین شد. خادم که زنده مانده بود، فرصت نکرده بود قیافۀ مردی را که کت پوست بره پوشیده بود، ببیند. این مرد پس از پرتاب بمب گریخته بود. اما تصور میشود وقتی مردم ده زیر آن برف از همهسو پیرامون او پیدا شده و به سوی صحنۀ انفجار دویده بودند، صلاح و سلامت را در آن دیده بود که همراه آنان بازگردد.
باور کردنی نبود که در زمان چنین کوتاهی، اینهمه مردم هیجانزده گرد سورتمه جمع آیند. جناب وزیر که آسیبی ندیده بود از سورتمه پا بر برف عمیق گذاشت. کنار سورچی نالان ایستاد و با صدایی ضعیف و بیاحساس به دفعات خطاب به مردم گفت: «خواهش میکنم متفرق شوید. به خاطر خدا از شما مردم خوب استدعا میکنم متفرق شوید».
در این لحظه بود که مرد جوان بلند بالایی که دو خانه پایینتر بر آستانۀ دروازۀ ارابهرو ایستاده بود، پا به خیابان گذاشت. درحالیکه بهشتاب گام برمیداشت، از روی سر جمعیت بمب دیگری پرتاب کرد. این بمب عملاً به شانۀ جناب وزیر که بر سر خدمتگزار پا به مرگ خود خم شده بود، خورد. آنگاه به میان دو پایش افتاد و با قدرت و حدتی وحشتناک منفجر شد. به او خورد و جانش را گرفت و کار مرد زخمی را ساخت و در طرفةالعینی آنچه را از سورتمۀ خالی مانده بود، نیست و نابود کرد.
جمعیت با فریادی از وحشت از هم پاشید. به جز آنان که در دم مردند یا نزدیک جناب وزیر در حال مرگ بودند و یکی دوتای دیگر که تا اندکی ندویدند، بر زمین نیفتادند، مردم از هر سو میگریختند. انفجار اول گویی به افسون جمعیتی فراهم آورده بود و انفجار دوم به همان سرعت خیابانها را از هر سو تا صدها متر خالی کرد.
در میان برفِ فروریز، مردم از هر دور به تودۀ کوچکی از اجساد مینگریستند که نزدیک لاشۀ دو اسب روی هم افتاده بودند. هیچکس جرأت نزدیک شدن نداشت تا از یک پاسگاه خیابانی گروهی قزاق چهارنعل رسیدند و از اسب به زیر آمدند و شروع به برگرداندن اجساد کردند. در میان قربانیان انفجار دوم که بر سنگفرش پراکنده بودند، جسدی بود ملبس به پوست برۀ دهاتی، اما چهرۀ آن از میان رفته بود و شناخته نمیشد و در جیبهای لباس فقیرانهاش مطلقاً هیچچیز نیافتند و این تنها جسدی بود که هویت آن هیچگاه معلوم نشد.
Website
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز