موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از مرتضی شمس‌آبادی

«نفس‌های شب» | درنگی بر حضور طبیعت در شعرِ سهراب سپهری

15 مهر 1396 14:45 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.43 با 7 رای
«نفس‌های شب» | درنگی بر حضور طبیعت در شعرِ سهراب سپهری

شهرستان ادب: در تازه‌ترین مطلب پرونده شعر نیمایی و پرونده پرتره سهراب سپهری، یادداشتی بخوانید از مرتضی شمس‌آبادی درباره چرایی و چگونگیِ استفاده از عناصر طبیعت، در شعرِ سهراب سپهری: 

برخلاف آنچه در شعر کلاسیک کهن اتّفاق افتاد – اینکه بعد از گذشت چند قرن، شاعرانی مثل فردوسی، سعدی، مولوی و حافظ ظهور کردند و تبدیل به قلّههای شعر سنتّی شدند- شاعرانی مانند نیما، اخوان، سپهری و فروغ که در ابتدای راهِ شعرِ نو به این نوع شعر پرداختند، تبدیل به قلّههای شعر نیمایی شدند.

   برجستهشدن یا به تعبیر دیگر، قلّهشدن شاعران، برای شعر نیمایی در ابتدای راهش اتّفاق افتاد، که این امر، پدیده مبارکی نبود و نیست؛ به اوج رساندن و در اوج نگه داشتن این شاعران، سبب شد شعر نیمایی در همان ابتدای راه در جا بزند و اگر به جلو حرکتی داشتهباشد، قدمهایش آهسته و اندک باشد. همین امر باعث شد که نیماییها، سپید شدند و افول کردند. در این هنگام، هرزهنگاری و پراکندهگویی و نامفهوم و بیمعنانویسی سر بر آورد.

   چرا هایکویی ژاپنی، امروز به فراگیریاش ادامه میدهد و شناختهتر میشود و رباعیها و نیماییهای کوتاه آرام آرام کنار میروند؟ چهچیز را در نیماییهای کوتاه نمیشد گفت که در هایکو میشود؟ اینها بیربط به آن قلّهسازیهای زود هنگام نیست؛ اینها نتیجه امروزی آن است. پیدا کردن ریشه این حاصلِ بد یُمن باشد برای اهل تأمّل.

    سهراب را یکی از قلّههای نیمایی خواندند؛ همین شد که رویآوری به او و شعرش افزون، و تقلید از او بسیار شد. تقلید چیز بدی نیست! و هیچکس منکر آن نمیشود، بهویژه در وادی هنر؛ ولی این تقلیدها جلوتر رفتند و بهجایی رسیدند که شعرهایی را که اصلاً سپهری نسرودهبود، به او نسبت دادند و میدهند، و کسی اگر «هشت کتاب» سپهری را خوانده باشد و قدری درباره آن تفکّر کردهباشد، تشخیص این دروغ بستنها و نسبت دادنهای غلط برایش سخت نخواهد بود. اما افسوس که جامعه غریبه با کتاب، زحمت خواندن و دیدن و فکرکردن را به خود نداده و در مواجهه با چنین اشعاری، نمی-تواند اصل را از فرع بشناسد.

   یکی از بارزترین ویژگیهای این شعرهای ساختگی، با شاعرانِ ناشناس! طبیعت و بعد از آن تعریف زندگی است؛ سخن گفتن از زندگی و تعریف آن و حضور طبیعت، مؤلفههایی است که غالباً مخاطبهای شعری که نهایتاً هشت کتاب را یک یا دوبار خوانده باشند، سپهری را با آن میشناسند. همین دروازه طبیعت، راهی را برای تقلید و تکرارِ اشعار سهراب باز کرد.

   هر چقدر که سهراب را با تعبیرهای ناب وی از طبیعت میتوان شناخت، این مقلّدان را هم میتوان از تشبیههای بیسر و ته و استفادههای تأملبرانگیز از عناصر طبیعت و مانند آن تمییز داد. مقلّدانی که نفهمیدند، این طبیعت نیست که در شعر سپهری دیده میشود، و شعر سپهری تنها صدای پای آب و دفتر حجم سبز نیست! بلکه این سپهری است که در طبیعت آمیختهشده.

    متأسفانه این نفهمدین برای مخاطبهای جدّی شعر و حتی نویسندگان هم صدق میکند؛ کافی است یکی از کتاب-هایی را که به تفسیر «هشت کتاب» پرداخته، نگاه کنید. جدای از اینکه تعبیرهایی که از طبیعت و آرایههایش در شعر سپهری وجود دارد تکراری است و تفاوت چندانی با حرف دیگر صاحبنظران و نویسندگان ندارد، خواهید دید بیشترین سخن و حرفی که منتقد و مفسر از هشت کتاب نوشته است، درباره دفتر "صدای پای آب" و "مسافر" و "حجم سبز" است، و این معنایی ندارد جز اینکه آن بهاصطلاح منتقد و مفسّر، که دکتری ادبیات هم دارد، سهراب شعرش را نفهمیده-است و صرفاً همان شعرهایی که به دلایلی در بین عامّه مردم جا افتاده و شناخته شدهاست را بازگو میکند.

   طبیعت نیست که در شعر سهراب جریان دارد؛ سهراب است که با طبیعت پیوند خورده و آن را در آغوش کشیدهاست. استفاده از تشبیهها و استعارهها و سایر آرایهها با طبیعت، به معنای تامّ کلمه و با تمام اجزای آن، از عادات و علاقههای هر شاعری است؛ اما چیزی که در درون سهراب میگذرد و بخشی از آن در شعرش به نمایش درآمده، متفاوت از همه این-هاست. بهنظر نمیرسد حافظ هم چنین پیوندی که سپهری با زمین و طبیعتِ زنده اطرافش داشت، داشتهباشد.

   در اینجا، این سؤال پیش میآید که سهراب  به سراغ طبیعت میرود یا طبیعت است که به سراغ او آمده و گریبان گیرش شده؟ و جوابش "هر دو"ست. سهراب در طبیعت رشد و زندگی کرده؛ از آغاز از باغِ خانه پدری، طبیعت را در کنار خود داشته، از هنگام تولد، و وابستگیِ ایجاد شده، او را هر جا باشد به طبیعت برمیگرداند؛ دید و بازدیدی که گمانم تا آخرین نفسهایش ادامه داشت.     

-آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟    

( شعر «باغی در صدا»، مجموعه «زندگی خوابها»)

 

-باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه... 

(مجموعه «صدای پای آب»)

 

   رجوع به طبیعت اطراف برای شاعر، یک رجوع ساده و همگانی نیست؛ او از سایه خود، و از سطح سیمانیِ قرن به طبیعت پناه میبرد تا بلکه آسایشی را در آنجا بیابد.

-ترسان از سایه خویش، به نی زار آمدهام

(شعر «خوابی در هیاهو»، مجموعه «آوار آفتاب»)


    همانطور که خودسهراب هم معترف است، پیوندی میانِ طبیعت و او وجود دارد؛ پیوندی که، طبیعت را در شعر سپهری از دیگر شاعران متمایز میکند. وقتی از چیزی سخن بگویی که پیوندی است بین تو و او، و سخنت از دلت برخاسته باشد، فرق میکند با زمانی که تنها برای زیباکردنِ ابیات و از روی یک تجربه ساده دست به قلم شدهباشی. وجود این پیوند است که صداقت و صمیمیت را میتواند در شعر بنشاند.  

-با نفسهای شبم پیوندی ست 

(شعر «دلسرد» ، مجموعه « مرگ رنگ»)


   نمیتوان با یقین گفت که پیوند سهراب با طبیعت، اول شکل گرفته یا عطش او برای این پیوند و آشنایی؛ هرچند مخلوق بودن و متولّد شدن، خود نشانهای از پیوند و ریشه انسان در طبیعت است. اما آیا همه برای پروار کردن این ریشه و به ثمر رساندنِ درختِ زندگی شان عطش دارند؟

-در نهفتهترین باغ ها، دستم میوه چید

و اینک، شاخه نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن

بیتابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست  

(شعر «ای نزدیک»، «آوار آفتاب»)


نه آن پیوند را و نه این عطش را پاسخی نیست بدون لمس کردن. چطور میشود ندید و وصف کرد، طوری که به دل دیگران بنشیند؟! سهراب نه تنها از درخت، که از نوازش خارها و تیغها و تیزها هم هراس ندارد و از آن دریغ نمیکند، ولو در خیال خود:

-انگشتانم برّندهترین خار را می نوازد.

(شعر «شکست کرانه»، مجموعه «آوار آفتاب»)

 

-دستم را به سراسر شب کشیدم...

خوشه فضا را فشردم،

قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید

( شعر «همراه»، مجموعه « آوار آفتاب»)


   نگاه و دیدگاهِ بهخصوص و تازه، از مواردی است که هر شاعر تازهکاری را به آن میخوانند. هرشعری، هرچند هم خوب، اگر نگاهِ خاصّ و کشف ناب و تازهای نداشتهباشد، خواندنش بیشتر از یکبار لطفی ندارد.

   حال همین دیدنها خود مراتبی دارد. دیدن، نگاه کردن، به تماشا نشستن، خیره شدن، لبریز شدن، محو شدن، یکی شدن. هرچقدر شاعر مراتب دیدنِ خود را به دنیای پیرامونش بالاتر ببرد، اتّصال میان او و آنچه بدان میل داشتهاست بیشتر و محکمتر میشود. دیدنهایی که با اندیشه و تأملات درونی همراه میشود و احساس و روح را به تکاپو میاندازد. سهراب میبیند، لبریز میشود، به تماشا مینشیند و یکی شدن و تجربهکردن های همزمان را بدست میآورد.

-روی باغهای روشن پرواز میکنم

چشمانم لبریز علفها میشود

و تپشهایم با شاخ و برگها میآمیزد...

زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست...

برگها روی احساسم میلغزند  

 (شعر «شاسوسا»، مجموعه « آوار آفتاب»)

 

-نیلوفر به همه زندگیام پیچیده بود

در رگهایش من بودم که میدویدم

هستیاش در من ریشه داشت

همه من بود                                 

( شعر «نیلوفر»، مجموعه « زندگی خوابها»)


   همنشینی سپهری با اشیاء و طبیعت را به دفَعات میتوان در «هشت کتاب» دید؛ طبیعتی که خود زنده است و نفس می-کشد و سهراب تلاش میکند تا این زنده بودن را به تصویر بکشد. نمیتوان جنس آرایهها و طبیعت سپهری را با دیگران یکی دانست. هرچند شخصیتبخشی، قسمتی از تشبیهها و استعارههاست، اما رودخانه برای سهراب، نیازی به شخصیت-بخشی ندارد، رودخانه زنده است و نفس میکشد و سهراب بی آنکه بخواهد از آن آرایهای زیبا بسازد، صفات انسانی را به او نسبت میدهد، چون میداند که این صفات را دارد؛ چون پیش از این، خودش اینها را به چشم دیده. خود صدای ماه را شنیده و آسمان را با آبِ لیوانش نوشیده، پوست شاخهها لمس کردهاست و از شعمدانیها باخبر است که میگوید آنها هم صدای ماه را میشنوند. این طبیعتِ زنده، زندگی و اتاق و پنجره و دیوارِ سهراب میشوند و همه او را در بر میگیرند؛ زندگی را با انجیرهای تابستانی تعریف میکند و برای کِرمی کوچک، آنقدر ارزش قائل است که اگر نباشد، میگوید زندگیام چیزی کم دارد. پس از اینهمه احساسِ سرشار، عجیب نیست بگوید اگر سبزهای را بکَند خواهد مُرد.

-من از مصاحبت آفتاب میآیم... 

«مسافر»

 

-من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گلها را میگیرم

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت....

 «صدای پای آب»

 

-من شکفتنها را میشنوم   

(شعر «فراتر»، مجموعه « آوار آفتاب»)

 

-من صدای نفس باغچه را میشنوم

و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد... 

«صدای پای آب»

 

-صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.... 

«مسافر»

 

-شعمدانیها

و صدادارترین شاخه فصل، ماه را میشنوند  

(شعر «شب تنهایی خوب»، مجموعه « حجم سبز»)

 

-زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان ست...

زندگی تجربه شب پره در تاریکی ست....

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت      

«صدای پای آب»

 

-میدانم سبزهای را بکنم خواهم مرد

( شعر «روشنی، من، گل، آب»، مجموعه  «حجم سبز»)


سهراب با دیدن یک شقایق و درخت، میفهمد که باید بود و زندگی کرد، از دیدن و داشتنِ یک سیب و انار راضی و خشنود است و همین رضایت است که نیازی برای رجوع به جای و چیز دیگری در او ایجاد نمیکند.

-من به سیبی خشنودم

و به بوئیدن یک بوته بابونه....

«صدای پای آب»


    و همه این سطرها و بیتها نه فقط برای نشاندادن کُنشهای درونی و کشفهای عاطفی ست، بلکه برای یادآوری و آموزش و نشان دادنِ این مهمّها به ما است. سهراب میخواهد ما هم با طبیعت، آنگونه باشیم که اوست، حتّی اگر نه آن-قدر عمیق، حدّاقل معیارهایی داشته باشیم تا با طبیعت و پیرامون خود کنار بیاییم و آن را بپذیریم و از آن لذّت ببریم، وجودشان را قبول و زندهبودنشان را باور کنیم، در مهربانی به آنها دریغ نکنیم و در تفکّر و اندیشیدن، خساست نداشته باشیم. چشم بسپاریم به ستارهها و خورشید. و از پا نهادن در مردابِ ساکت نترسیم و بفهمیم شب را و برگ را.

-همراه! ما به ابدیت گل ها پیوستهایم

تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار  

( شعر «دیاری دیگر»، مجموعه « آوار آفتاب»)

 

-بیایید از سایه- روشن برویم

بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم....

و نلرزیم، پا در لجن نهیم، مرداب را به تپش در آریم. 

(شعر «سایبان آرامش ما، ماییم»، « آوار آفتاب»)

 

-من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دلها را با

عشق، سایهها را با آب، شاخه ها را با باد      

(شعر «و پیامی در راه»، مجموعه « حجم سبز»)


   امیدوارم توانستهباشم متفاوت بودنِ تعبیرهای سهراب را بازگو کنم و تشریح خوبی داده باشم از اینکه این طبیعت نیست که در سطرهای شعر نیمایی و نوی سپهری آمدهاست، بلکه سهراب است که با طبیعت عجین شده و نمیتواند از آن نگوید. اما خالی از لطف نیست بگویم، طبیعتی که در بیتهای این دیوان حضور دارد، رفته رفته کمرنگتر میشود، و از آن حالتِ کشف و شهود و روایتها خارج شده و از پیچیدگیِ آن ها کاسته میشود. این روندی است که از دفترِ " مرگ رنگ" تا " ما هیچ ما نگاه" مشهود است. هرچه به انتهای دیوان نزدیکتر میشویم، سهراب حرفهایی را به کاغذ مینشاند که در برخی سطرها، از آن شورِ آشنایی هم نشانههایی میتوان دید. گویا سپهری از بیانِ صرفِ واگویهها و الهامات و رسوباتِ درونی خود بیرون آمده و حرفهایش را به شکل دیگری میزند، و این تفاوت با کمرنگ شدنِ آن اشتیاق و ضربههای مداومِ تصویریِ طبیعت که در دفترهای اول خوانده بودیم همراه است.

    در مقدمه، از بزرگانگاری و در قلّه قرار دادنِ سپهری گفتیم؛ وقتی سپهری را در اوج شعرِ نوعِ خودش معرفی میکنند، رجوعِ به او و تقلید از او افزون میشود؛ کسی فکر نمیکند که میتواند به جایگاه او برسد و از او بالاتر رود؛ کسی انتظار این را ندارد که بیشتر از سپهری و همنسل هایش دیده شود، لذا اگر میگوید و میسراید، مثل اوست، شبیه اوست؛ یا با کیفیتِ اشعارش برابری میکند و همرده آنهاست یا در سطحی پایینتر. و یکی از راههای این مثَل و مانند سرایی هم، طبیعتی بود که در سهراب و شعرش جای داشت و از آن سخن گفتیم. پس بعید نیست وقتی کسی را "قلّه" معرفی می-کنیم و شعر دیگری را نمیتوانیم پذیرفته و در مقایسه با او قرار دهیم، روز بهروز سطحِ اشعار پایین بیاید و شعرِ نویی که قرار بود دریچهای تازه برای ادبیات فارسی باشد، در نیمههای راه با موانع بزرگ و بزرگتر مواجه شود و به مرگ نزدیکتر.

    تعصّبها را کنار بگذاریم. اخوان، فروغ، شاملو، سپهری و همدورههای ایشان، و حتّی خود نیما، آغازگر و شروع کننده شعرِ نیمایی، به این سبک و روش بودند. وقتی بزرگانِ شعر و منتقدان و شاعران، به یکباره این آغاز را به پایان میرسانند و نهایت این سبک و قالب را نیما و رهروانش مینامند، انتظار برای ادامهیافتنِ این راه، عبس است. همه اینها در بابِ قالبها و سبکهای سنّتی هم صادق است. کمی فکر کنیم!

    تمام این مصداق ها و تشریحها را آوردیم تا یک ارتباطِ ساده و پاک را که در دلِ سهراب بود پیدا کرده و نشان دهیم، حال آنکه خودش این را برای ما گفتهاست:

مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید....

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک       

«مسافر»


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «نفس‌های شب» | درنگی بر حضور طبیعت در شعرِ سهراب سپهری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.