موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
گفتگوی خواندنی شهرستان ادب با ناصر فیض در ایام‌الله دهۀ فجر

از خرید کلت پالاسکا تا حکم اعدام ناصر فیض

12 بهمن 1391 10:12 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 2.44 با 70 رای
از خرید کلت پالاسکا تا حکم اعدام ناصر فیض

شهرستان ادب: به شیوۀ معمول همۀ گفتگوها خودتان را برای ما معرفي بفرماييد.

من متولد 1338ش در شهر قم هستم. پدرم در دوران جواني‌اش از يکي از روستاهاي مشکين‌شهر، که در آذربايجان شرقي است، به تهران آمد تا درس طلبگي بخواند. او در تهران در دفتر آيت الله بروجردي و بعدها در جاهاي ديگر مشغول شد. من آنجا به دنيا آمدم. يک برادر بزرگ‌تر از خودم هم دارم. تا سال 1372 در قم بودم، اما از آن سال به تهران آمدم و تا الآن هم همين‌جا هستم. در تهران کارشناسي ادبيات و زبان فارسي خوانده‌ام و در اين چند سال با توجه به اينکه به زبان ترکيِ استامبولي احاطه دارم کار ترجمه هم کرده‌ام؛ هم از زبان ترکي به فارسي و هم از فارسي به ترکي. برای مثال کتاب «شعر از نيما تا امروز» خانۀ شاعران را من به ترکي ترجمه کردم. این کتاب الآن به صورت دوزبانه چاپ شده است. يک مجموعه هم از شاعران ترکي به نام «دست‌هايم را براي تو مي‌آورم» را به فارسي ترجمه کرده‌ام که نشر مرکز چاپ کرده است. در اين چند سال، هم شغل متفرقه و آزاد داشته‌ام و هم اداري.

الآن دقيقاً شما مشغول چه کاري هستيد و کجا فعاليت مي‌کنيد؟
شش، هفت سال است که در دفتر طنز حوزۀ هنري تهران هستم، ولي در کنار آن کارهاي ديگري هم مي‌کنم که یکی از آنها کار در راديو است. در راديو «پيام» برنامۀ طنزي دارم، در فرهنگسراي انديشه هم جلسۀ طنز داريم، هفده سال عضو شوراي عالي شعر صدا و سيما بوده‌ام، عضو شوراي شعر ادارۀ ارشاد هستم، ستون یادداشت‌هایی هم در برخی روزنامه‌ها داشته‌ام، مدتي در روزنامۀ «مهر» بود، بعد «ابرار هفتگي»، بعد «جام جم»، که در آن يک ستون داشتم، بعد «شرق»، الان هم در «تهران امروز» هفته‌اي دو روز زير عنوان «ديزي سه‌نفره» ستون طنز دارم. در این ستون، دو روز آقاي اسماعيل اميني مطلب مي‌نويسد، دو روز آقاي سعيد سليمان‌پور و دو روز دیگر را هم من می‌نویسم.

تا الآن استقبال چطوري بوده‌ است؟
خوب است، بعضي آدم‌ها مي‌خوانند و خوششان مي‌آيد. بعضي سايت‌ها مطالبی را به نقل از آن ستون نقل مي‌کنند و بد نيست. بالأخره شش، هفت ماه است که راه افتاده است. بايد يک مقدار ديگر هم بگذرد تا مخاطب پيدا کند. متفاوت هم هست؛ يعني هرکس ستونش يکجور است. آقاي اميني يک جور معلمانه مي‌نويسد، آقاي سعيد سليمان‌پور يک جور خاص مي‌نويسد، من کمتر دربارۀ مسائل روز طنز می‌نویسم. يک شيوه‌اي براي خودم دارم که وقتي بخواني مي‌بيني که اصلاً من از آن چه جوري طنز درست کرده‌ام. خيلي اصرار ندارم از آن صفحه به عنوان ابزاري که در تعاريفمان مي‌گوييم استفاده کنم. 

ما مي‌خواهيم با يک طنزپرداز صحبت بکنيم، ولي طنزپردازي که خيلي جدّي هم هست. کسي که در دوران جواني و نوجواني‌اش در فعاليت‌هاي انقلابي و ضد رژيم پهلوي آدم پر شر و شوري بوده است. از آن سال‌ها براي ما بگوييد تا با این طنزپرداز بیشتر آشنا شویم...
من از آن وقتی فهميدم کتاب و نگارش چيست، علاقه‌مند بودم کتاب‌هايي را بخوانم که در آن بحث‌هاي دفاع از آزادي مطرح بود و فضاي حماسي داشت. به خاطر همين خيلي از رمان‌ها و کتاب‌هاي تاريخي را که مثلاً مربوط به جنگ‌ها بود را مي‌خواندم و به آنها علاقه داشتم. آن زمان من حدود هیجده سال داشتم و در دبيرستان هم کتاب‌هايي مي‌خواندم و با بعضي‌ها هم صحبت مي‌کردم. البته فضا هم خيلي بسته بود. می‌بايست حواست ‌جمع می‌بود تا کسي از کارهاي تو بو نبرد. يواش يواش به نگاه‌هاي مبارزه‌اي و کتاب‌هايی دراین‌باره علاقه‌مند شدم؛ کافي بود آن کتاب فقط يک اشاره می‌کرد به اینکه «همين نظام شاهنشاهي جزء نظام‌هايي است که زير سلطۀ امپرياليسم است و خودش هم نگاه‌هاي اينجوري دارد و...» تا من آن را بخوانم. من يواش يواش با اصطلاحات «نظام سرمايه‌داري» و «نظام ديکتاتوري» و «فاشيستي» و ... آشنا شدم. 
من بيشتر با کساني ارتباط داشتم که طلبه بودند. چون پدرم طلبه بود، به مدرسۀ فيضيه زياد رفت و آمد مي‌کردم. با دايي‌ام مي‌رفتيم کتابخانۀ مدرسۀ فيضيه. او مي‌رفت و من را در حياط مدرسه رها می‌کرد. نماز جماعت آقاي اراکي که مي‌شد من بالاي درخت توت بودم! گاهي هم به فشار‌ دايي‌ام مي‌رفتم نماز جماعت مي‌خواندم تا عادت کنم به نماز. البته من گاهي نمازم را فرادا مي‌خواندم و سريع مي‌آمدم تا به بازي‌گوشي خودم برسم. منظور اين است که من در اين فضا بوده‌ام. گاهي اعلاميه مي‌زدند توي مدرسه، پليس حمله مي‌کرد، مدرسه بسته مي‌شد، درس تعطيل مي‌شد؛ من همۀ اينها را مي‌ديدم و از اوضاع اطلاع داشتم. خب از اين وقايع خوشمان مي‌آمد و دوست داشتيم. يواش يواش اين حس در ما به وجود آمد که شاه ظالم و جنايتکار است و خاندان سلطنتي دارد تمام سرمايه‌هاي مملکت را مي‌برد و امريکا در اينجا نفوذ دارد. تحليل ما هم در همين حد بود. بعد يواش يواش با پسرهاي آقاي رباني شيرازي، مهدي، علي و هادي، آشنا شديم. خب اينها چون پدرشان هميشه زندان مي‌رفت و شکنجه مي‌شد، داغ‌تر بودند و به مسائل آشناتر. 
در ضمن آيت‌الله مشکيني پسرعمۀ پدر من است و پدرم پسر دايي‌ او. چون فاميل آقاي مشکيني فيض است، بعضي‌ها فکر مي‌کنند عموي من است. چون پدر من برادر نداشت، ما آقاي مشکيني را مثل عموي خودمان حساب مي‌کرديم؛ يعني بچه که بوديم به ايشان «عمو» مي‌گفتيم. پدر من در دستگاه آقاي شريعتمداري کار مي‌کرد. آقاي مشکيني جاهاي انقلابي بود و نگاه‌هاي انقلابي داشت و خط فکري ايشان با پدر من مقداری متفاوت‌ بود. پدر من در دستگاهي بود که گاهي مردم را به آرامش دعوت مي‌کردند، ولي ايشان نه. البته نگاه پدر من هم در حد نگاه‌هاي طلبگي بود. کاري با سياست و اين مسائل نداشت. ممکن است اطرافیان و خود آقای شريعتمداري به این کارها توجه داشته‌اند، ولي پدر من کار طلبه‌ها را انجام مي‌داد و شهريه‌ها را مي‌داد؛ در اين حد بود و کار سياسي نداشت. 
ما يواش يواش از اين فعاليت‌ها خوشمان آمد. هر جا صدايي، صحبتي یا سخنراني‌اي بود سعي مي‌کردم خودم را برسانم. حتي در آن زمان که به تهران آمدم، به مسجد نصرت می‌رفتم. آقاي موسوي اردبيلي آنجا تفسير قرآن داشت. بعد از تمام شدن تفسير قرآن خيلي داغ حرف مي‌زد و از نمرود و فرعون و موضوع‌هایی اين‌چنینی می‌گفت، که مردم مي‌ريختند توي خيابان و شعار مي‌دادند و پليس حمله مي‌کرد. چون مدتي بود در کلاس کنکور ثبت‌نام کرده بودم و به تهران رفت و آمد می‌کردم، در کارهاي اين چنینی هم شرکت مي‌نمودم. کلاً هر جايي که اتفاقي بود من آنجا بودم. بعدش هم در تظاهرات شرکت مي‌کرديم و شعار مي‌داديم تا اينکه آرام آرام پايمان کشيده شد به حضور جدّي در اين فعاليت‌ها. يک گروه شديم که مرتب همديگر را مي‌ديديم و برنامه مي‌ريختيم که امروز کجا برويم و چه بکنيم و ... کار به جايي رسيد که اقدامات مسلحانه هم انجام داديم.

پس حالا که به اینجا رسیدیدم بگذاريد من سؤالي بپرسم. خودِ اين جدي شدن چقدر با پشتوانۀ نظري بود؛ يعني چقدر از آن هيجان بود و چقدر تصميم عقلانی و فکری؟
ببينيد، جوان هیجده‌ساله تحليل خيلي عميقی ندارد؛ آن هم در آن زمان. اما قطعاً این نگاه را هم داشتيم که شاه جنايتکار است. کتاب‌هايي که می‌خواندم هم به اين فکرها کمک مي‌کرد. مثلاً من کتاب «اسلام مکتب مولد و مبارز» آقاي بازرگان را خوانده بودم. خب اين مطالب را در آن نوشته بود. در این کتاب بحث ظلم، مظلوم، نگاه اسلامي و اینکه قرار نيست فقط بنشينيد و توضيح‌المسائل بنويسيد، مطرح گشته بود و اسلام واقعي اسلامي معرفی شده بود که کربلا و عاشورا را هم دارد. اين نگاه‌هاي انقلابي بود که خيلي تأثير مي‌گذاشت، ولي در کنارش شور جواني هم بود؛ شوری که به جنگ و گريزها و فرارها و اين کارها هم تمایل دارد. با این‌حال همۀ‌ این فعالیت‌ها با همان پشتوانۀ فکري همراه بود؛ وگرنه همان موقع کساني بودند که به طرف نگاه‌هاي کمونيستي رفتند. من دوستي داشتم به نام مير ابوالفتحي، که رسماً کمونيست بود. کتاب «کاپيتال» مارکس را اولين بار او به من داد تا بخوانم. اين پسر طلبه هم بود و نمي‌دانم که عاقبتش چه شد؛ کجا هست، زنده است، در خارج از کشور زندگی می‌کند؟ خب عده‌ای نگاه‌هاي کمونيستي داشتند و من هم کتاب‌هايشان را خواندم. برای مثال رمان «زمين نوآباد» شوخولف را کمونيست‌ها مي‌خواندند. اين کتاب را براي اولين بار همان دوستم به من داد و من هم آن را خواندم. آثار ديگري هم به من مي‌داد و من هم آنها را خواندم، ولي خب من به آنجا کشيده نشدم و به ايستادم. شما مي‌گوييد آن زمان فقط شور بود، اما باید بگویم که نه؛ فقط شور نبود. ما حتي با اين کمونيست‌ها بحث مي‌کرديم و جوابشان را مي‌داديم و قضيه برايمان جدي بود. 
خلاصه کار به اينجا رسيد که ما تصميم گرفتيم کار مسلحانه بکنيم. قرار شد که فقط تظاهرات نکنيم، چون گمان می‌کردیم این کارها نتیجه‌اش کم است. در قم بعضي حرکت‌ها شروع شده بود و سر و صداهايي مي‌شد. آن وقت‌ها يک چيزي معروف شد به اسم «سه راهي». سه‌راهي‌ها مال لوله‌هاي آب بود. البته بعضي‌ها هم چهار‌راهي بود. اينها همه جزء ابزار لوله‌کشي بودند. ما اينها را مي‌گرفتيم و توي آن باروت يا کرومات‌پتاسیم و شکر مي‌ريختيم. در نتیجۀ مخلوط ‌شدن این مواد با هم مواد منفجره ساخته مي‌شد. ما اينها را مخلوط مي‌کرديم و برايش فتيله درست مي‌کرديم و بعد آنها را پنهان مي‌کرديم و وقتي در تظاهرات‌ گاردي‌ها به ما نزديک مي‌شدند پرتابشان مي‌کرديم بين گاردي‌ها. نمی‌دانم کسی را زخمي مي‌کرد يا نه، ولي سبب وحشت زياد آنها مي‌شد. از آن به بعد گاردی‌ها مي‌ترسيدند که نزديکِ تظاهرات‌ بشوند؛ فاصله را رعايت مي‌کردند، دور مي‌ايستادند و دیگر مي‌ترسيدند به کوچه، پس‌کوچه‌ها بيايند. اصلاً خيلي فرق کرده بود. بعد از اين انفجارها گاردي‌ها هيچ وقت تنهايي یا دوتايي به جایی نمي‌رفتند، همه جا هفت، هشت نفره و گروهي بودند؛ سه، چهار تا ماشين با هم مي‌آمدند و واقعاً وحشت مي‌کردند و فکر مي‌کردند که مردم مسلح‌‌اند. حتي کار به جايي رسيد که بعدها من يک کلت «پالاسکا»ي روسي خريدم. 

اين اتفاقاتی که می‌فرمایید به چند ماه قبل از پيروزي انقلاب اسلامی مربوط است؟
پنج، شش یا هفت، هشت ماه قبل. من بیش از يک سال قبل از انقلاب اسلحه داشتم، منتها لو نرفت و نفهميدند. وقتي که تظاهرات به هم مي‌ريخت ما يک گلوله شلیک مي‌کرديم، هوايي يا بدون مقصد و هدف، تا گاردی‌ها صدايش را بشنوند و با خودشان بگويند که اينها اسلحه هم دارند. چون فرصت اينکه هدف بگيري نبود و این کار هم خيلي ريسک داشت. روي اين حساب ما گلوله کور مي‌زديم تا بترسند. به همين دلیل آنها راحت به مردم نزديک نمي‌شدند. 
پدر من با اين کارها موافق نبود؛ بنابراین من مخفيانه اين کارها را انجام مي‌دادم. گاهي اگر فرد آشنايي من را در تظاهرات و جاهايي از این دست مي‌ديد، مي‌رفت به پدرم مي‌گفت که ناصر را در تظاهرات مثلاً جلوي حرم ديده‌ام. پدرم به من تذکر مي‌داد. چون اين کارها در دستگاه شريعتمداري تأييد نمي‌شد. آنها همه را به آرامش دعوت مي‌کردند. پدر من مثل بعثۀ الآن، در بعثۀ آقاي شريعتمداري بود. ايشان در مکه مسئول بعثۀ ايشان بود. شايد ده، بیست بار پدرم مکه رفته باشد. پدرم در ایام حج، چند روز قبل از حجاج به سرزمین وحی می‌رفت و چند روز بعد از آنها بازمي‌گشت. پدرم که مي‌رفت مکه، من راحت مي‌شدم و هر کاري که دلم مي‌خواست انجام مي‌دادم. فعاليت‌هايم آزادتر شده بود و اصلاً خانه را کرده بودم مرکز فعاليت‌ها. هر چيزي که بود مي‌آوردم خانه؛ مثلاً سه‌راهي‌ها را مي‌آوردم خانه، مواد منفجره را مي‌آوردم خانه، و اصلاً مواد منفجره را توي خانه درست مي‌کردم. مادرم مي‌گفت «اينها چيه؟» و من اصلاً گوش نمي‌کردم. مي‌رفتم تظاهرات و شب هم نمي‌آمدم خانه. مي‌رفتم خانۀ کسي و سه‌راهي درست مي‌کردم؛ اوضاعي بود! هر کس چيزي مي‌خواست؛ مثلاً رنگ براي شعار نوشتن را از من مي‌گرفت. من يک آدم پيدا کرده بودم که ميوه‌فروش بود و به ما کمک مي‌کرد؛ مي‌گفت بيا اينها را بگير و برو مواد درست کن.

چطوري فهميد شما در اين کارها هستيد؟
يواش يواش با او رفيق شده بودم. يک روز به من پولي داد و گفت با آن سه‌راهي و مواد دیگر بخر. از بچه‌هاي مذهبي بود. خيلي دوست دارم الآن او را ببينم و بدانم که کجاست. يک عکاسي هم پيدا کرده بوديم که عکس‌ها را مي‌برديم تا ظاهر کند. مثلاً عکس شهدا را به او مي‌دادیم تا چاپ کند.


شما عکس هم مي‌گرفتيد؟
من با دوربين عکس مي‌گرفتم و بعد اينها را خودم در خانه ظاهر و چاپ مي‌کردم. چون به جز همان يک مغازه، نمي‌توانستيم به عکاسي‌ِ ديگري برويم. بالأخره نیاز به پول ‌داشتيم و این کارها هزينه داشت. به همين دليل خودم وسائلش را تهيه کرده بودم و عکس‌ها را چاپ مي‌کردم. مثلاً زمانی که ستّار کشاني در خانۀ شريعتمداري کشته شد و مغزش به زمين ریخت، من رفتم و از جسد و مغزش عکس گرفتم و آن را در همه جاي قم پخش کردم. ساواک وقتي که من را دستگير کرد تمام اين آثار را با خودش برد. 

پس دستگير هم شده‌اید؟!
بله، زندانی شدم. همۀ اين کارها به دستگيري‌ام منجر شد.

چطوري دستگير شديد؟
من سه‌راهي را دادم به يکي از دوستانم به اسم محمد عليزاده که طلبه هم بود. او گفت که ما صبح مي‌خواهيم از فلان جا تظاهرات را شروع کنيم. گفتم شما اينها را همراه خود ببر؛ اگر ديدي مأمورها جلو آمدند يکي از آنها را پرتاب کن به سمتشان. شب، او تحريک شده بود که ببيند توي لوله چيست؛ بنابراین بازش کرده و آن را دستکاري نموده بود. وقتي ديده بود چيز خاصي نيست، تلاش کرده بود آن را با آهن و سيم مفتول دوباره ببندد، اما بر اثر فشار، سه‌راهي منفجر و دستش قطع شده بود. پس از آنکه او را به بيمارستان بردند، يکي از ساواکي‌ها با لباس طلبگي به آنجا مي‌رود و از راه احوال‌پرسي با او رفيق می‌شود و همۀ اطلاعات را از او مي‌گيرد. این طوری بود که ساعت 12 شب ريختند خانۀ ما. کمال نظامي، رئيس حکومت نظامي، با حدود پانزده ماشين آمده بود. يک ماشين ريو و حدود ده تا جيپ آمدند درِ خانۀ ما و من را دستگير کردند. دامادمان آمد و به من گفت: آقاي شرافتي دم در است و مي‌گويد بيا. گفتم آقاي شرافتي با من چه کار دارد؟ آقاي شرافتي هم مأمور ويژۀ اطلاعات براي خانۀ آقاي شريعتمداري بود. او درحالی‌که لباس شخصي به تن داشت، کناری مي‌ايستاد و مدام گزارش مي‌نوشت که چه کسي مي‌آيد و چه کسي مي‌رود. من شرافتي را مي‌شناختم. چون يکبار به داخل خانه‌اش نارنجک پرتاب کرده و با حسين خراساني، که بعد از انقلاب اعدام شد، خانه‌اش را آتش زده بودم. وقتي ديدم ساواک به در خانه‌مان آمده است، رفتم تا از پشت‌ بام فرار کنم، اما ديدم آنجا پر از مأمور است. رفتم از حياط در بروم که ديدم مأمورها دارند روي ديوار قدم مي زنند. رفتم سر جايم خوابيدم. فقط فرصت کردم پنج، شش کيلو مواد منفجره را توي يک چاه سنگ‌بست قايم کنم و بروم سر جايم بخوابم. بقيۀ چيزها را فرصت نکردم از بین ببرم یا پنهان کنم. مأمورها هم گزارش داشتند که پنج، شش کيلو مواد داخل يک ساک آبي‌رنگ به خانۀ فيض برده شده است و دنبال آن بودند. من رفتم خودم را زدم به خواب و به اهل خانه گفتم که بگوييد بيايند من را بيدار کنند؛ چون اصلاً نمي‌دانستم بايد چه کار کنم. خودم را به خواب زدم؛ يکي آمد بيدارم کرد و گفت: آقا ناصر! بيا دم در يک لحظه. رفتم بيرون و ديدم کمال نظامي هم هست. من او را از وقتي مي‌شناختم که تصمیم گرفته بودیم ترورش کنیم و بکشیمش. براي همين او را شناسايي کرده بوديم و مي‌شناختيم. اين طرف و آن طرف را هم نگاه کردم؛ ديدم هفت، هشت تا ماشين است. ديدم يک «ريو»، که چهار درش باز است، وسط کوچه ايستاده است. همسايه‌ها هم يواشکي داشتند از لاي در و پنجره نگاه مي‌کردند. فرماندار به من گفت: ما به احترام پدر شما خانه را نمي‌گرديم، برو خودت آن ساک آبي‌رنگ را که امروز آورده‌اند بياور. من گفتم نه، من چنين چيزي ندارم. تصورم اين بود که وقتي مي‌گويند به احترام پدرت نمي‌آييم داخل، حتماً نمي‌آيند؛ پس بهتر است که اطلاعات ندهم. گفتم: چيزي نيست. گفتند: چيزهاي ديگر هم هست. گفتم: نه. هر چه که گفت، من گردن نگرفتم. گفت پس ما مجبوريم خانه را بگرديم. من هم دنبال آنها رفتم داخل خانه. رستمي، سرپرست گاردي‌ها، هم آمده بود. رستمي و کمال نظامي و سه، چهار مأمور شروع کردند به گشتن همه جاي خانه. يک دفعه يکي از آنها يک گوني برداشت و آورد دمر کرد روي زمين. چهل تا سه‌راهي ريخت روي زمين. مأمور دوم رفت و يک کيسه آورد که داخلش کلي فتيلۀ ديناميت بود. مأمور سوم رفت آنتني را از روي پشت بام آورد. من راديويي داشتم که با آن صحبت مي‌کردم و صدای من در رادیوها پخش مي‌شد.

با رادیو؟! چطوري؟
آقاي افصحي بي‌سيم‌هاي شهرداري را تعمير مي‌کرد. من با او رفيق شده بودم. او هم برايم راديويي ساخت که شش کيلومتر بُرد داشت و روي موج (SW) پخش مي‌شد. من مي‌رفتم توي دست‌شويي‌ها و مدرسه‌ها مي‌نوشتم که «موج (SW) را گوش کنيد». بعد مي‌رفتم نوار سخنرانی امام خمینی و صحبت‌هاي ديگر را پخش مي‌کردم، خودم هم حرف مي‌زدم و شعار مي‌دادم. يک روز اين راديو خراب شد و من آن را به افصحي دادم تا تعميرش کند؛ بنابراین در آن زمان فقط آنتنش دست خودم بود و آنها می‌پرسيدند اينها چيست؟ ده، پانزده گلوله هم از داخل خانه پيدا کردند. اسلحه‌اش را داخل خانه پنهان کرده بودم؛ بنابراین آن را پيدا نکردند. دو نارنجکِ ساخت اصفهان هم پيدا کردند که ما آنها را با کتک زدن یک گاردی از او گرفته بودیم. يک بي‌سيم موتورولا هم پيدا کردند آن را هم از پاسباني به اسم حسني گرفته بوديم؛ به این شکل که او در حال رفتن به خانه‌اش بود که ما هلش داديم توي جوي آب و بی‌سیم را ازش گرفتيم. مي‌خواستيم کلتش را هم برداريم، اما کنده شد و ما نتوانستيم آن را بگيريم. با اين بي‌سيم تا سه، چهار روز مکالماتشان را شنود مي‌کرديم، اما بعد شارژش تمام شد و چون بلد نبوديم شارژش کنيم، وسیله‌ای بي‌مصرف شد. کتاب‌هایی از بازرگان، دکتر شريعتي، صمد بهرنگي، درويشيان و ... هم بود که مأمورها آنها را هم جمع کردند و داخل یک گونی ريختند. يک گوني هم پيدا کردند که داخلش فيلم‌هايي بود که من از تظاهرات گرفته بودم. اين فيلم‌ها را با سوپر8 گرفته بودم. وقتي اين فيلم‌ها را مي‌گرفتم، مي‌فرستادم آلمان تا ظاهر کنند. آن موقع وقتي يک فيلم 45 توماني مي‌خريدي و از آن استفاده مي‌کردي، خودشان رايگان تحويل مي‌گرفتند، مي‌بردند آلمان، ظاهر مي‌کردند، و بعد از 28 روز برمي‌گرداندند. البته هزينۀ رفت و برگشت را همراه همان فيلم سه‌دقيقه‌اي مي‌گرفتند. حدود دو ساعت فيلم بود که من همه را با پول‌توجيبي‌هايم خريده بودم. از چيزهاي ديگري که پيدا کردند چند اعلاميه بود. همۀ اينها را برداشتند و من را با 33 فقره مواد، دستگير کردند و بردند ساواک. حدود بیست روز در قم به صورت انفرادي زنداني بودم، اما زمانی که آقاي جنتي و آقاي مشکيني را دستگير کردند، آنها را به سلول من‌ آوردند و من را به سلول عمومي منتقل کردند. آقاي مشکيني با من ديده‌بوسي کرد و در گوشي گفت: «نگران نباش که اينها رفتني هستند». فقط همين را گفت. وقتي داشتم مي‌رفتم سلول عمومي، مأموران به من گفتند که به بقيه نگو که اينها را دستگير کرده‌ايم. من رفتم و تا سياسي‌ها جمع شدند، به آنها گفتم که آقاي جنتي و مشکيني را گرفته‌اند. این سیاسی‌ها از آن زمان به بعد جلوي توالت مي‌ايستادند تا اين دو بزرگوار را ببينند و با آنها ديده‌بوسي کنند و حرف بزنند. به همین دلیل مأموران من را بردند و کتک زدند و گفتند مگر ما به تو نگفتيم چيزي نگو؟

بازجويي‌هاي شما چطوري بود؟ از شما بازجويي نکردند؟
چرا، هر شب نمي‌گذاشتند تا ساعت سه شب بخوابم. ساعت سه من را خواب‌آلود مي‌بردند براي بازجويي.

چرا؟!
براي اينکه اذيت کنند. مجبور شوي هرچه که گفتند بگويي چشم، هر کاري که گفتند بگويي چشم. برگه را مي‌گذاشتند جلويت تا بنويسي.

شما نوشتيد؟
بله، من هیجده سالم بود و آن‌چنان مقاومتي نداشتم. جدا از آن، من اصلاً چيزي براي لو دادن نداشتم؛ چون همۀ اطلاعاتمان لو رفته بود.

خب کارهاي شما خيلي خطرناک و جرمش زياد بود. نخواستيد جرمتان کمتر شود؟
من در رکن دو بازرسي شدم. بعد از رکن دو مرا بردند دادگاه نظامي. من در باشگاه افسران محاکمه شدم. من و محمد عليزاده، که دستش قطع شد، متهم رديف اول بوديم. دادستان نظامي به جرم اقدام عليه امنيت ملي کشور براي ما اشدّ مجازات را درخواست کرد. 

يعني اعدام؟
بله، حکم اعدام ما را اعلام کردند و ما را بردند زندان تا زمان اجرای حکم فرا برسد. 

اين اتفاقات چه زماني بود؟
سه، چهار ماه قبل از انقلاب.

تا حالا اينها را برای جایی گفته‌اید؟
فردی در قسمت تاريخ شفاهيِ‌ حوزۀ هنري دارد دربارۀ این موضوع کار مي‌کند. حسين جعفريان من را به اين کار وادار کرد. به او گفتم چرا بايد براي دو ماه زندان بيايم حرف بزنم؟ افرادي هستند که ده سال زندان رفته‌اند، اما چيزي نگفته‌اند. به علاوه تاريخ دقيق بسیاری از اتفاقات را هم از ياد برده‌ام، اما کلّيت اتفاقات را دقيق به ياد دارم. مثلاً پسر آقاي خزعلي کنار خودم شهيد شد، اما اينکه بعدش چه شد و کجا رفتم را به يادم نمی‌آورم. خيلي از جزئيات را يادم نيست. فقط يادم هست که با هم رفتيم تظاهرات و او شهيد شد. به خاطر همين حافظۀ کم خيلي دوست ندارم حرف بزنم.

وقتی حکم اعدامتان آمد چه شد؟ حالت روحي و روانيِ خودتان چطور بود؟
وقتی در آن شرایط قرار گرفته بودم دیگر برايم عادي شده بود. 

مثلاً نگران پدر و مادرتان نبوديد؟
از آنها خبر نداشتم؛ چون به ما اجازۀ ملاقات نمي‌دادند.

بالأخره نگراني‌هايي داشتيد ديگر...
خب، يکي از ترس‌هاي من از پدرم بود؛ اینکه او به من چه خواهد گفت و با من چه کار خواهد کرد؟ پدرم يک بار آمد ملاقات من. او آمد پشت ميله‌ها و فقط نگاه کرد و سري تکان داد و چيزهايي گفت که به یاد نمی‌آورم و بعد هم رفت. پدرم برای خودش جايگاه و اعتباری داشت؛ به همين دلیل من را خيلي اذيت نمي‌کردند. حداقل وقتي پدرم مي‌آمد دست و پايشان را جمع مي‌کردند و من را اذيت نمي‌کردند. من در کميتۀ شهرباني فقط شلاق خوردم. در قم هم کتک خوردم، ولي کتک بيشتر را در کميتۀ شهرباني خوردم؛ کابل و کتک زياد، اما شکنجۀ وحشيانه نشدم. آن زمان صليب سرخ هم به ایران آمده بود و چيزهايي را ديده بود و مقداري فضا بهتر شده بود. با اين جرم‌هايي که من داشتم اگر يک سال قبل مرا گرفته بودند پدرم را درمي‌آوردند. آخرين جاهايي که من را بردند، زندان قصر و بعد از چند روز هم زندان اوين بود. سياسي‌ها با آدم‌کُش‌ها و قاچاقچي‌ها يک جا بودند. بعد از آنجا من را به زندان شهرباني منتقل کردند. يکي، دو ماه مانده بود به انقلاب هم آزاد شدم.

چطوري آزاد شديد؟!
گفتم که پدرم نفوذ داشت و در دستگاه شريعتمداري بود. آنها کاري کردند که پروندۀ ما شش نفري که به هم مربوط بود ماست‌مالي شود و ما را آوردند بيرون. حکم ما صادر شده بود و براي تأييد نهايي بايد مي‌رفت ديوان عالي کشور. ما در زندان معطّل همين تأييد نهايي بوديم. اينها نگذاشتند که حکم تأييد نهايي شود. شايد اگر تأييد نهايي مي‌شد، ديگر کاري از آنها برنمي‌آمد. آخرين زندانم در کميتۀ شهرباني بود که آنجا هم مقداري بازجويي شدم و از يکي، دو تن از شکنجه‌گران حرفه‌اي ساواک هم ــ که بعدها متوجه شدم نام فامیل یکی از آن‌ها حسینی و معروف به گوريل بود ــ کتک خوردم. دو، سه روز بعد برگۀ ديگری جلوي من گذاشتند. من دوباره مشخصاتم را نوشتم، بعد آنها مرا سوار يک دستگاه پيکان کردند و وسط ميدان توپخانه پياده کردند. با خودم گفتم که مي‌خواهند مرا از پشت بزنند. اصلاً فکر نمي‌کردم که آزادم کنند. در زندان هم وقتي به زنداني‌ها می‌گفتم جرمم چيست، همه دلشان برايم مي‌سوخت و مي‌گفتند حتماً اعدام مي‌شوي. اما آزاد شدم. از میدان توپخانه رفتم در خانۀ خواهرم، ولی فهمیدم رفته است قم. شب شد؛ من رفتم شوش تا از آنجا بروم قم. به قم که رسيدم حکومت نظامي شروع شده بود. نمي‌دانستم که بايد چه کار کنم. همه پياده شديم. هر کسی رفت پي کارش و من ماندم تنها. يک ماشين جيپ هم ايستاده بود که گفتند اينجا چه کار مي‌کني؟ گفتم من تازه از زندان آزاد شده‌ام و بايد بروم خانۀ اقوامم. من را سوار ماشين کردند و بردند تا جايي رساندند. سر کوچه مرا پياده کردند و من رفتم طرف خانه. البته از ترس پدرم نرفتم خانۀ خودمان. دوستي داشتم به اسم مهدي. در خانۀ آنها را زدم؛ وقتی فهمید منم، ترسيد؛ فکر کرد من او را لو داده‌ام. به او گفتم نترس من تنها هستم. تا بيايد در را باز کند، طول کشيد. بعداً فهميدم که در آن مدت با مادرش مشورت ‌کرده است که در را باز کند يا نه؟ خلاصه در را باز کرد و ديدم خيلي ترسيده است. به او گفتم که از زندان آزاد شده‌ام و مي‌ترسم بروم خانه. اينها رفتند به پدرم گفتند و پدرم گفته بود به او بگوييد که بيايد. رفتم خانه. چون ديروقت بود خوابيدم. آن شب اولين خوابِ راحت من بود...

وقتی انقلاب پيروز شد شما چه حس و حالي داشتيد؟
زمانی که انقلاب پيروز شد، من در سن سربازي بودم. يکي از دوستانم که اسمش علي صالحي بود و بعداً در جنگ شهيد شد جاي آقاي رباني شيرازي پاسدار بود. آن موقع محلي بود به اسم کميته که سربازها از آنجا سازماندهي مي‌شدند. من را از کميته مأمور کردند که محافظ آقاي رباني شيرازي باشم. شش ماه محافظ ايشان بودم. پانزده روز هم چون محافظ آقاي دستغيب به مرخصي رفته بود، محافظ ايشان شدم. بعد از اينها پدرم به من گفت: «برو خدمتت را بکن. اصلاً معلوم هست تو کجا هستي و داري چه کار مي‌کني؟» پدرم با کارهايي که من مي‌کردم خيلي موافق نبود.

تحصيلتان در چه مرحله‌اي بود و آن را به کجا رسانديد؟
پس از اینکه ديپلم گرفتم از دانشکدۀ پزشکي پذيرش گرفتم که بروم «علي‌گِرد» هندوستان. انقلاب که شد اين برنامه هم منتفي شد. من آماده بودم که مثلاً ده روز ديگر بروم هند که نشد. بعد از آن پانزده روزی که محافظ آقاي دستغيب بودم رفتم سربازي، پايگاه مهرآباد جنوبي 3، نيروي هوايي تهران. يک سال و نيم آنجا سرباز بودم که جنگ شروع شد و به ما گفتند: شما بايد شش ماه را به صورت احتياط بمانيد. با آن شش ماه دورۀ احتياطی که گذراندم دورۀ خدمت من شد دو سال.

«دورۀ احتياط» يعني چي؟
يعني آنهایی که دوره ديده‌ بودند، به دلیل شروع جنگ، می‌بايست شش ماه ديگر خدمت می‌کردند؛ چون آموزش دادن نيروهاي جديد طول مي‌کشید و هزينه‌اش براي نظام زياد بود. سربازي من دو سال طول کشيد. آن زمان هم جريان‌های منافق و کمونيستی و مانند آنها زياد بود. در خوابگاه سربازي، عده‌ای عکس رجوي، دسته‌ای عکس آقاي بهشتي، گروهی عکس آقاي طالقاني، و بعضی‌ها هم عکس چريک‌ها را بالاي سرشان می گذاشتند؛ همه هم آزاد بودند.

شما چه عکسي داشتيد؟!
من عکس نداشتم، ولي وقتي که حوادث 7 تير پيش آمد يک شعر گفتم براي 72 نفر و آنها را ارتباط دادم به 72 شهيد کربلا؛ البته شعرم خیلی ضعيف و شعاري و بد بود! آن شعر را دادم روزنامۀ «رسالت» و آن روزنامه هم چاپش کرد. البته ما هم فقط مي‌خواستيم موضع بگيريم؛ چون هميشه با اين‌ها بحث داشتيم و بد بود که موضع نگيريم. ما عکس‌هاي آنها را پاره مي‌کرديم. آنها هم با کفشِ خيس روي فرش‌هاي ما راه مي‌رفتند تا کثيف شود، يا ما را مسخره مي‌کردند و موقع نماز خواندن ما، بلند بلند حرف مي‌زدند؛ يعني عمداً اذيت مي‌کردند. ما هم به این عده محلّ نمي‌داديم. سربازي تمام شد و رفتم قم مغازۀ دامادمان. او چيني و بلور مي‌فروخت. پدرم به او پول داد و ما با هم شريک شديم. بعد از چند وقت چون جنگ بود، پدرم آمد يک مغازه خريد تا سرم به همان بند بشود و نروم جبهه. هفت، هشت سال هر شغلي را امتحان کردم: فروش لباس بچّه‌گانه، دوربين، ماشين‌حساب، گل مصنوعي، ويزا مي‌گرفتم براي دوبي و هزار تا کار ديگر. از سال 1365 هم هروقت که شب شعري بود در مغازه را مي‌بستم و مي‌رفتم شب شعر. از آن سال کم کم شعر مي‌گفتم و به جلسۀ آقاي مجاهدي مي‌رفتم. در قم، هر شب شعري که بود دو نفر را به صورت شاخص دعوت مي‌کردند؛ بين مسن‌ترها آقاي مجاهدي و بين جوان‌ترها مرا؛ يعني آن موقع ناصر فيض نفر اول قم بود. هرجايي که شعر چاپ مي‌شد ناصر فيض هم بود.

چطوري رفتيد جبهه؟
اگر اشتباه نکنم همان سال 1365 پسر دايي‌ام در عمليات والفجر شهيد شد. خب با اين اتفاق ما بيشتر تحريک شديم. وقتي در آن فضا قرار گرفتم تحريک شدم. من قبلاً دوست داشتم به جبهه بروم، اما بهانه‌اي براي رفتن نداشتم. چون توي خانه شرايط برای این کار مناسب نبود و خانواده مخالف جبهه رفتن من بودند. نمي‌دانستم چه بگويم و بروم، يا چطور بگذارم و بروم؟ با اين اتفاق بهانه پيدا کردم و رفتم. چون او از اقوام بود، شهادتش مجوزي براي رفتنم بود. قبل از اين هربار که مي‌گفتم آنها جواب مي‌دادند: تو زن و بچه داري؛ کجا مي‌خواهي بروي؟

شما در اين زمان ازدواج هم کرده بوديد؟
بله، من سال 1362 ازدواج کردم. خلاصه من و چند تن از دوستانم با هم دست داديم که حتماً برويم جبهه. این گونه بود که ما به جبهه رفتيم و من حدود سه ماه و نيم آنجا بودم. در جبهه با اينکه مدام توپ و گلوله بود، بدنم حتي يک خراش هم برنداشت و مجروح نشدم.

راستي با توجه به اينکه گفتيد پدرتان خيلي زياد با شما همراه نبودند، بعد از انقلاب حال و اوضاع و نسبت ایشان با انقلاب چطور شد؟ 
يکی از امتيازهايی که پدر من داشت منصف بودن او بود؛ بنابراین زمانی که در کاری همراهي نمي‌کرد مخالفت هم نمي‌کرد. حتي بعضي وقت‌ها به ما مي‌گفت که «شما زندگي خودتان را داشته باشيد و نگاه نکنيد به من. اگر يک چيزي را تشخيص مي‌دهيد به همان عمل کنيد». حتي در قضیۀ جبهه رفتن من، اگر مي‌خواست، مي‌توانست کاري کند که من نتوانم بروم، مي‌توانست کنترلم کند. او حتي با افراد با نفوذی ارتباط داشت که اگر می‌خواست، مي‌توانست به آنها بگويد کاري کنند که به هر قيمتي که شده است من نتوانم به جبهه بروم، اما اين‌قدر منصف بود که اذيت نکرد. توصيه مي‌کرد و ما هم گوش نمي‌داديم. من به جبهه رفتم و از آنجا برايش نامه نوشتم و از دلش درآوردم. نوشتم مملکت در جنگ است و بايد از آن دفاع کنيم و خوب نيست که من در شهر باشم. من احساس وظيفه کردم و آمدم جبهه. من فقط يک بار رفتم جبهه. در آن یکبار هم در عمليات فتح مهران شرکت کردم. ديگر هم جبهه نرفتم؛ به شهر آمدم و در آنجا ماندم.
بعد از چند وقت هم آقاي قزوه و آقاي فلاح‌پور گفتند که حوزۀ هنري قم واحد ادبيات ندارد؛ شما بياييد آن را تأسيس کنيد و مسئولش شوید. این گونه بود که من آن واحد را تأسيس کرديم. خيلي‌ها در آن جلسه عضو بودند؛ مثل صادق رحماني، يدالله گودرزي، نزاري، که شاعر جواني بود، علي داودي، مجتبي تونه‌اي، زکريا اخلاقي، قنبرعلي تابش، محمدشريف سعيدي، و خيلي‌هاي ديگر... کم کم ماجراهاي سال‌هاي بعد پیش آمد و ما به تهران آمديم... 

گفتگو از جواد شیخ‌الاسلامی



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • از خرید کلت پالاسکا تا حکم اعدام ناصر فیض
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: