موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در سالروز درگذشت حسین منزوی

«بهار در گل شیپوری...» | یادداشتی از نیلوفر بختیاری

16 اردیبهشت 1395 13:34 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 6 رای
«بهار در گل شیپوری...» | یادداشتی از نیلوفر بختیاری

شهرستان ادب: به بهانۀ سالروز درگذشت حسین منزوی، یادداشتی می‌خوانیم از شاعر و پژوهشگر جوان، «نیلوفر بختیاری» با موضوع «بهار در غزل حسین منزوی»:


-«اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد، اما/ بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود»


بهار، همانگونه که برای ناظران مفهومی از رویش، زایش و جهش، به سوی نو شدن را دارد، در زندگی شاعران نیز نویدبخش شکوفایی الهام، و بالندگی کلام است. اما طبعاً هر هنرمند از نظرگاه خویش و به گونه‌ای خاص به وصف این احساس می‌پردازد و اثر خویش را رقم می‌زند؛ و همین جهان‌بینی متفاوت است که بهارهای متنوعی را نیز در دیوانهای شاعران پدید آورده است.
شاید کمتر انسانی پیدا شود که بهار را به خودی خود دوست نداشته باشد و به آن روی خوش نشان ندهد. اما به راستی چرا شاعران نام‌آور ادب پارسی گهگاه به این فصل به دیدۀ مذمت نگریسته‌اند و طعنه و کنایه نثار آن کرده‌اند؟ آیا این طعنه‌ها را می‌توان به مثابه بی‌علاقگی آنان به این فصل دانست؟ یا آنکه این بهار است که به برخی شاعران روی خوش نشان نداده؟
یکی از شاعران معاصری که در شعر خود از واژه بهار بهرۀ زیادی برده است، حسین منزوی است. در شعر او بهار نیز مانند دیگر مضامین، بهانه‌ای برای ابراز عشق است. او با حنجرۀ زخمی تغزلش، هرگاه سخن از عشق می‌گوید، آن را در ترادف و تقارن با بهار به کار می‌گیرد. با هم به بررسی جایگاه بهار در تقویم شعری او می‌پردازیم.1


بهاری در مصاف خزان

در غزل حسین منزوی بهار واژه‌ایست که بارها در معرض هجوم خزان و گاه زمستان قرار گرفته است. در این صف‌آرایی واژگانی، کمتر بیتی یافت می‌شود که در آن برگ برنده کاملاً دست بهار باشد. آنچه در مضامین بهاری این اشعار می‌توان یافت، گاه بهاریست که شاعرش بیم خزان آن را دارد، و گاه نیز بهاری که در مواجهه و مقابله با خزان و بعضاً زمستان، کاملاً به تاراج رفته است و باور آن در روح شاعر رو به نابودیست:
-«چگونه باغ تو باور کند بهاران را/ که سالها نچشیده‌ست طعم باران را»
در عرصۀ این مبارزه با خزان، گاه شاعر مغلوب است و گاه غالب. پیش از بیان هریک از این حالات در شعر او، بهتر است به جایگاه شاعر (عاشق) در کنار جایگاه معشوق بپردازیم.


بهار معشوق و خزان شاعر

اگر در شعر حسین منزوی بهار را نماد عشق و وصال، و خزان را تمثال نابودی و فراق بدانیم، شاعر تمام زیبایی بهار را در وجود معشوق می‌جوید و عشق خود را در معرض فراق او، چون خزانی غمناک به تصویر می‌کشد:

-«از حسن تو بهار طربزا نشانه‌ای/ وز عشق من خزان غم‌انگیز آیتی»

اما همواره هنگام مغلوب شدن خود در مقابل خزان نیز، برای معشوق آرزوی بهار دارد:

-«مباد بیم خزانت که هرکجا گذری/ هزار باغ به شکرانۀ تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر، دستی/ که در جبین تو نقش گل و شکوفه نهاد»


در کنار این تعابیر، شاعر همواره آمدن بهار را وابسته به حضور معشوق می‌داند و این بهار تنها با شرط «اگر باشی» به وقوع می‌پیوندند. قیدی که نشان‌دهندۀ پایبندی شاعر به زیستن عاشقانه است:
«رهِ زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من/ که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد»
چراکه دنیای بی معشوق برای شاعر مصداق غزلی است که جای‌جایش پر است از ردیفِ «ندارد.» و می‌توان در بیتهایش، این بهار مشروط را به روشنی حس کرد:
«سرما اگر غلاف کند تازیانه را /غرق شکوفه می‌کنی ای عشق خانه را
با سرخ‌گل بگوی که تیغی به من دهد/ تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را
هر میوه باغ و باغ، بهاری شود، اگر/ تأیید تو به بار رساند، جوانه را
کوچکترین نسیمت اگر یاری‌ام کند/ طی می‌کنم خزان بزرگ زمانه را...»
حال با مشخص شدن جایگاه عاشق (شاعر) و معشوق نزد شاعر، به بیان کیفیت غلبۀ بهار و خزان شعر او می‌پردازیم:

غلبۀ خزان بر شاعر

آنچه از حال و هوای شعر او قابل دریافت است، تکرار حقیقت تلخ خزان شدن وجود شاعر پس از هر بار بهاری شدنِ وی به دست معشوق است. و شاید بی‌دلیل نباشد که وی خود را مکرر به درخت تشبیه کرده است. درختی که گاه به دلیل برهم خوردن توالی تقویم، روز و روزگارش دچار فصلهای مکرر پاییزی و زمستانی شده است؛ که به این تمثیل نیز در طول یادداشت خواهیم پرداخت؛ اما پیش از آن به بررسی شاهدمثالهایی از خزان مکرر شعر او می‌پردازیم:

-«پاییزها به دور تسلسل رسیده‌اند/از باغ‌های سبز شکوفا سخن مگو»
*
-«بهار نیست، زمستان پس از زمستان است/ که خود به هم زده تقویم من توالی را»
*
-«در باغتان زین‌سان که پاییز از پی پاییز می‌آید/ برگ بهارش را به غارت داده این تقویم، پنداری»
*
-«از بس که پس از رفتن، چرخیده و برگشتند/ خطهای مصیبت را، من دایره می‌بینم»
*
-«چون چشم می‌اندازم در باغ خزان‌دیده/ عریان و تهی خود را از پنجره می‌بینم...»


در این خصوص شاید استناد به سخنی از دکتر شفیعی کدکنی کمک‌کننده باشد که به بیان تفاوت فصلهای تکامل تاریخ با فصل تقویمی اشاره دارد: «در گاه‌شماری تکامل تاریخ، بهارها و پاییزها قابل پیشبینی ریاضی و نجومی نیست... و  بهارها و پاییزهای تاریخ با بهار و پاییزهای تقویم، تفاوت بنیادی دارد»2 در شعر حسین منزوی نیز این توالی به دلیل غلبۀ وقایع تاریخ زندگانی وی، برهم خورده است. به همین سبب و بر اثر هجوم ناگهانی ناگوارهای خزانی، گاه شعر او با نوعی نگاه بدبینانۀ محض همراه است:


-«گمان مکن که چراغان کنند دیگر بار/ شکوفه‌ها تن عریان شاخساران را»

این فضای هجوم‌آورنده وقتی برای خواننده آشکارتر می‌شود که شاعر از خیانت باغبان سخن به میان می‌آورد:

-«نگاه کن گل من! باغبان باغت را/ و شانه‌هایش آن رستگاه ماران را»

او در نهایت، برای تسکین باغ، نسخۀ فراموشی بهار را تجویز می‌کند:

-«درخت کوچک من! ای درخت کوچک من! / صبور باش و فراموش کن بهاران را...
سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!/ به خیره‌خیره مبر، رنج انتظاران را...»


تصویر این مغلوب شدن در اثر تهاجم را می‌توان در غزلهای دیگر شاعر نیز جستجو نمود:

-«به نیمه راه شکفتن، دریغ از آن غنچه/ که‌گل نگشته خزان شد، به رنگ و بو نرسید»
*
-«در چلۀ شکفتگی خویش، باغمان/ پژمردۀ طلسم کدامین خزان شده است؟»
*
-«تو را چگونه بنامم که لَخت لَختِ تو ای عشق/ شده‌ست لختۀخونی و بسته راه گلویم
در انتهای خزانم، چسان امید ببندم/ که باز با گلی از ابتدای عشق برویم...»

وقتی این مغلوب شدن شعر او را به نهایت لحظات یأس‌آور خود می‌رساند، حسن تعلیلهای هوشمندانه و کنایه‌آمیزی دربارۀ فصلهای زندگی خود می‌آفریند:

-«کسی نگفت نسیم از تبار توفان است/ وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می‌کرد؟»

*
-«بهار نیز که با خون گل وضو می‌ساخت/ هم از نخست به پاییز اقتدا می‌کرد»

*
-«بوی پاییز داشت عشق وگر/ دستهایش پر از اقاقی بود»

*

-«گر خزان این همه رنگین و اگر مرگ این است/ دل کَنَد گل به تمامی ز بهارین بودن»

این مطلب که وی مکرراً در معرض پاییز قرار می‌گیرد، او را چنان نسبت به ایام، بی‌اعتماد کرده که حتی آنجا که بهار محض را نیز پیش رو می‌بیند، باورش نمی‌کند:
«فصل چیدنهای گلها، چیدن گلهای بوسه/ از بهار و از لب تو، خوشه‌خوشه، دانه‌دانه
دفتری که حرف‌حرفِ برگ‌برگش مرثیت بود/ اینک اینک در هوایت پر ترنّم پر ترانه...»
و در این بهارِ محض نیز باز خود را در معرض دزد زمانه می‌بیند و امکان غصب این چراغ امید را نیز یادآور می‌شود:
«بار دیگر ظلمتم را می‌شکافد شب‌چراغی/ تا کی‌اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه؟!»
یا در این بیت که باتردید و دودلی و طرح سؤال، احساس بیم خود را نسبت به گذشتن خزان از دالان سبز زندگانی‌اش بروز می‌دهد:
«مسیر من همه دالان سبز و می‌گذرم/ خموش و می‌کندم این سؤال دیوانه
کزین بهار که من می‌کنم گذر آیا/ به ناگزیر خزان می‌کند گذر یا نه؟»

گاه نیز به شکایت از جامعۀ خود می‌پردازد. چراکه این اسارت خزانی را از چشم بی‌تفاوتی روزگار نیز می‌بیند:
-«اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت/ بیگانه‌وار، راه ندادن به گلشنم

با این سرود سبز، سزاوار من نبود/ باغی که ساختید ز سیمان و آهنم»

*

-«عجب که راه نفس بسته‌اید بر من و باز/ در انتظار نفسهای دیگرید از من»
*

-« دریغا که زندگی، به بازیگری تو را/ به  گلخن فکنده است، بدین طبع گلشنی»

*

-«خزان به قیمت جان جار می‌زنید اما/ بهار را به پشیزی نمی‌خرید از من»

این درحالی است که شاعر با شعر خود نشان داده است که به‌تمامی شوق تماشای بهار است. اما گویا همزیستان او پذیرای این احساس او نشده‌اند:

-«به دیدن آمده بودم، دری گشوده نشد/ صدای پای تو زآن سوی در شنوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس/ هوای خاطرم امروز مشک‌سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم/ نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ولی چه کنم/ که باز خوشۀ دلتنگی ام دروده نشد...»


اینجاست که بر اثر غلبۀ ناامیدی، در ترازوی زندگی او بهار و خزان مساوی می‌شوند و شاعر دیگر نه آرزوی خزان دارد و نه شوق بهار:
«مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار/ که نز خزان خطرم هست و نز بهار ثمر»


غلبۀ شاعر بر خزان

با این اوصاف، غلبۀ پژمردگی بر شعر او پایدار نیست و سرانجام، این شجاعت و سربلندی شاعر است که پیروز نبرد فصلها می‌شود. این را ابیات آزاده‌واری می‌گوید که نشانگر عزت نفس طبع شعر اوست.

-«از دوزخم مترسان، وقتی شکفته صد باغ/ از صد بهشت خوشتر، در هر گل از بهارم»


*
-«خزان فصل سبکباریست نه هنگام عریانی/از این‌رو پیش تاراجش سری بی‌باک دارم من
زمستان چلۀ خلوت‌نشینی با گل برف است/ نپنداری که بی‌حکمت سری در لاک دارم من...»


اما این سر بی‌باک که به وقایع ناخوشایند تقدیر رضا داده است، با سرنوشت خود قدرت ستیز نیز دارد. گویا شاعر در تمام عمر در حال ستیز با پاییز است تا بهار کوچک خود را حفظ کند!:

-«می‌ستیزم در بهار کوچک یک غنچه با پاییز/ خود گرفتم کاین نبرد نابرابر عین دشواریست»

در عین آنکه گاه از خزان گله و شکایتی نیز ندارد:

از خزان خود چرا نالم، به کافر نعمتی؟ وقتی/ با خزانم نیز باغ دوست را چشم خریداریست»


و لحظاتی نیز هستند که چنان فضای ابیات شعر او به معجز حضور یار، بهاری شده است که بر طبیعت یغماگر کاملاً پیروز و فایق می‌گردد:
-«کنون پرندۀ تو، آن فسرده در پاییز/ به معجز تو بهارین شده‌ست و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت بهارم بود/ منی که زیسته بودم مدام در پاییز»
چنین لحظاتی در میان اشعار او نویدبخش آن لحظات مطلق عاشقانه‌ای هستند که دستان ربایندۀ هیچ خزانی نمی‌تواند بر آن خط بطلان کشد. و شاید اگر خوشبینانه بیندیشیم، تمام لحظات مرده و به غارت رفتۀ شاعر نیز بتوانند در رستاخیز این بهار، امید زنده شدن داشته باشند:

-«اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد، اما/ بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود...»

و اینچنین، امید شاعر به مرتفع شدن مشکلات خزانی و صعود بهاری همچنان در اکثر اشعار باقی است. آن هم بهاری که به گرانترین بها به دست او آمده است:
-«با اشکش آب دادم و با مهرش آفتاب/ وقتی دلم به یاد تو افشاند، دانه را»
و آن هم بهاری که تنها ساخته و پرداختۀ روح صادق و عاشق اوست و با بهارهای تقلبی دیگران تفاوت دارد:
-«عشق! ای بهار مستتر! ای آن که در چمن/ هر گل نشانه‌ایست توی بی‌نشانه را
من هم غزلسرای بهارم چو بلبلان/ با گل اگرچه زمزمه کردم، ترانه را
من عاشق خود توام ای عشق! و هر زمان/ نامی زنانه بر تو نهادم، بهانه را...»
این ابیات به روشنی بیانگر آن هستند که بهار شاعر عشق است! ابیاتی که شاید یکی از زیباترین و گویاترین اوصاف شاعر از بهار باشند. او در این ابیات وی به روشنی اعتراف می‌کند که عاشقِ خود عشق است. عشقی که حالت وصلش در شعر او بهار است و حالت فراقش خزان ‌و زمستان. اما در بدترین صورت فراق هم جوانه‌های آن در شعر او دیده می‌شود. و شاید به همین علت باشد که شاعر عشق را بهار مستتر لقب داده است. چرا که این بهار، که بیانگر زندگی اوست، از بیرون شعر آنچنان که باید و شاید خود را بروز نمی‌دهد، اما عین حال از درون به بهار عشق متصل است. اگرنه شاید شکوفایی اینهمه مضمون بکر و بیمانند غیرممکن بود.
او در بیت: «من هم غزلسرای بهارم چو بلبلان / با گل اگرچه زمزمه کردم ترانه را» عشق گل را بهانه‌ای برای ترانه‌خوانی (می‌توان تعبیر کرد سرودن شعر) می‌داند و انگار یادآور می‌شود که این سروده‌ها نیز به قصد و نیت اقامۀ بهارند و بس. و معشوق (گل) نیز بهانه‌ای دلنشین که همنشین شاعر گشته است.


درخت وجود شاعر

شاعر در بیان روایت فصلهای زندگی خود، به زیبایی از تمثیل درخت بهره گرفته و مضمون آفرینیهای درخشانی کرده است:
-«درختم- گرچه گاهی، چشم با افلاک دارم من/ همیشه ریشه اما در نهاد خاک دارم من»
در این تمثیلها شاعر خود را تشبیه به درختی می‌کند که در هجوم اره و تبر، و آتش روزگار قرار دارد. او که خود خیری از بهار ندیده است، از درختان جوانتر که می‌توانند نماد شاعران پس از او باشند، می‌خواهد که او را به یاد بسپارند:
-«درختهای جوان ‌تر مرا به یاد آرید / در آن بهار که گل می‌کنید رنگین‌تر»
هرچند در پایان ناامیدانه می‌نالد که آنان نیز او را فراموش خواهند کرد:
«به باد می‌روم و می‌روم ز یاد شما/ وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر»

گاهی روزگار، این درخت را تا حدی پژمرده می‌کند که خزان طبیعت را در مقابل وجود خود بهارتر! می‌بیند:

-«درخت خشک من از راز فصل بیخبر است/ خزان هم از گل پژمرده‌ام بهارتر است!

کدام اجاق ستم، خواب هیمه می‌بیند/ که با شبم همه کابوس تیشه و تبر است

شکفتن از در این خانه تو نمی‌آید/ بهار منتظر من، همیشه پشت در است...»

گاه نیز درخت وجودی شاعر، تمثالی از معشوق است که شوق بهار را در وی ایجاد می‌کند:
-«تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو/ شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بود و تو مثل آینه‌اش/ شکوفه‌های هلو رسته روی پیرهنت...»

و گلهای این بهار نیز ناشی از گل کردن مهربانی معشوقند:

-«تا کنار زیبایی، مهربانی‌ات گل کرد/ در بهار شیدایی، گل به سبزه آذین شد»

در حقیقت او بدون سرسبزی وجود معشوق، نه تنها برای درخت وجود خود، بلکه برای هیچ موجود دیگری ثمر و ثمره‌ای قائل نیست:

«بخیل نیستم اما برای هیچ درخت/ اگر تو سبز نباشی ثمر نمی‌خواهم»
 آنچنانکه بهار و عید نوروز را نیز بدون معشوق نمی‌خواهد.

عید یا عزا؟

گویا برای شاعر، نوروزی که همراه با نوشدن درون و پیرامون وی نباشد، معنایی ندارد؛ برای همین اغلب به واژۀ عید و نوروز روی خوش نشان نمی‌دهد و در غزلی به صراحت، پاییزی بودن وجود خود را اقرار می‌کند:

«پاییزی‌ام، بهار چه دارد برای من؟/ عید تو را چه رابطه‌ای با عزای من؟

با صد بهار نیز گلی وا نمی‌شود/ در ساقه‌های بی‌ثمر دستهای من

آری بهار، خود نه، که نام بهار نیز/ دیگر نمی‌زند، در ویرانسرای من

جز رنج خستگی و شکنج شکستگی/ چیزی نبود، ماحصل ماجرای من...»

این شعر از همان دست اشعار یأس‌آ‌ور مطلقی است که پیش از آن سخنش را گفتیم. ابیات پیش رو نیز از دیگر توصیفات و دریافتهای ناامیدانۀ او از نوروز است:

-«چه بد عیدی شد این از صد عزا بدتر، چه بد عیدی/ همان که گفته بودم بی‌تو خواهد شد، همان، دیدی؟

مبارک باد می‌گویند و می‌خندم به تلخواری/ که باغم گشته بشقابی، بهارم سبزی عیدی

نهال ریشه‌سوزم را چه حاصل از بهار، آخر/ گرفتم سبز شد در باغتان هم، سروی و بیدی

گرفتم روز هم نو شد، چه خواهد داد این نوروز/ به من، یا هر زمان فرسوده چون من کهنه نومیدی...»

یأسی که گویا ناشی از همان تعارض بهار تقویمی شاعر با بهار تاریخی زندگی اوست.

«ترانه‌های بهاری»

ترانه‌های بهاری حسین منزوی، همچنان که از واژۀ ترانه برمی‌آید، از لطافت و تازگی نشاط‌آوری برخوردارند و به فراخور ترانه بودنشان و به اقتضای قدرت موسیقیایی، نسبت به غزلیات او فضای شادتر و مثبت‌تری را منتقل کنند. البته جهانبینی بهاری شاعر در این آثار همان جهانبینی غزلهاست. در عین اینکه این ترانه‌ها تداعی‌گر آن دسته از غزلهای اویند که در آن شاعر بر خزان، غلبه کرده است:

-«تو گودیای مشتات/ بهار چله نشسته

تو نینیای چشمات/ستاره نطفه بسته

عطر نسیم زلفات/ پاییزو رونده از باغ

برق بلور دستات/پشت شبو شکسته...»

*
-«چشماتو وا کن که سحر/ تو چشم تو بیدار بشه
صدام بزن که از صدات/ باغ دلم باهار باشه...»


بهارهای دیگر شاعر:

وقتی صحبت از نام ایران به میان می‌آید نیز بهار در شعر او معنایی متفاوت پیدا می‌کند:

«ایران من آه ای زده از شعر حافظ/ زیباترین گل را به گیسوی بهاران

ای خون دامنگیر بابک در رگانت/ جاریترین سیلاب سرخ روزگاران

پیش بهار تو بهشت از جلوه افتاد/ ای باغها پیش کویرت شرمساران...»


همچنین سوگواره‌هایی نیز که در حال و هواهای گوناگون سروده است ، بهارهایی متفاوت را به تصویر می‌کشند:

-«چگونه خون تو پامال ماه و سال شود/ که چون بهار رسد داغ ارغوان تازه‌ست!»

اما اشعار بهاری حسین منزوی، چه سوگواره باشند و چه عاشقانه، چه ترانه و چه وصف بهارانه، چه در غلبۀ خزان، و چه در مغلوب کردن آن، بیانگر و نمایانگر یک مطلب هستند؛ و آن مطلب کمال عشقیست که او را از دریچۀ طبیعت به کشف جمال‌شناسانۀ حقیقت، رسانده است. تا شاعر با کشف و شهود بهارهایِ مستتر پیرامون خود، به شکوفا کردن تعبیرات و طرز زبان و بیانی تازه از جهان شعر خود بپردازد. پاییز در اغلب لحظات شعر حسین منزوی مصداق مرگ و فراق است و بهار عین وصل و معاد. معادی که اعلام وقوعش در گل شیپوری دمیده می‌شود.


در پایان مطلب، توجه شما را به خواندن غزلی -با حال و هوای خاص بهار او- دعوت می‌کنم:


بهار و گل به درختان دوباره جان بدهند
اگر خزان و زمستانشان امان بدهند

درخت نیستم اما، که باز بار دگر
مرا بهار دگر، جای این خزان بدهند

به چشمهای تو جان می‌دهم به وعدۀ عشق
که از من این بستانند و با من آن بدهند

چه جای رنجش اگر از ازل قرار این بود
که سهم رنج جهان را به عاشقان بدهند

چنان که عهد، چنین بسته شد که نام تو را
به عاشقانه‌ترین قصۀ جهان بدهند

من از نصیب، شکایت نمی‌کنم که نوشت
به ما فقط دو دل خوب مهربان بدهند

ز تخته پارۀ ما، دور نیست ساحل اَمن
اگر تلاطم و توفان، امانمان بدهند

نه دل من و تو به دریا زدیم؟ حوصله کن
که عشق و مرگ به ما راه را نشان بدهند...3




1-. این یادداشت حاصل تأملیست بر بیش از دویست اثر شاعر که از میان آن‌ها در قریب به یک چهارم این اشعار، ارتباطی با بهار وجود داشته است (از محوریت داشتن بهار در کل یک غزل، تا گریزی در ابیاتی چند). اشعاری که مبنای کار قرار گرفته، سال 1393، در گزیده غزلی به انتخاب غلامرضا طریقی و ابراهیم اسماعیلی اراضی تحت عنوان «اما تو را ای عاشق انسان! کسی نشناخت»، توسط نشر نیماژ منتشر شده است.
2- مجله نگاه نو، ش 73، اردیبهشت 68

3- «اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت»، نشر نیماژ، ص 327



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «بهار در گل شیپوری...» | یادداشتی از نیلوفر بختیاری
  • «بهار در گل شیپوری...» | یادداشتی از نیلوفر بختیاری
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.