شهرستان ادب: شعر انتظار شعر لحظات ابری آسمان زندگی است. شاعر منتظر هر آن سربرمیکشد تا امیدوارانه در آسمان ابری نیلگون، خورشید را رصد کند. در این رصد کردن، برخی شاعران با بالهای خیال خود افقهای روشنی را در روزگار غیبت یافتهاند. برخی نیز آسمان ابری زمانهٔ خود را مناسب فضای طلوع و ظهور خورشید موعود نمیدانند و شوق کبوتران منتظر را کافی نمیدانند و معتقدند تا انتظار حقیقی به وقوع نپیوندد معشوق و موعود نیز رخ نمینماید. شاید میانگین این دو دیدگاه برای شعر انتظار، شعر پویایی باشد که انتظار را خالی از شعار، و در سطح درجات حقیقی آن برای هر شاعر منعکس کند؛ تا حتیالمقدور شعر به شعار نزدیک نشود. در راستای این دو فضا، و گاه تلفیقی از هردو، با هم پنج شعر مهدوی ( شامل چهار غزل و یک مثنوی) ، از پنج شاعر معاصر میخوانیم، به مناسبت میلاد حضرت موعود (عج):
۱
قیصر امین پور: (از مجموعهٔ آیینههای ناگهان)
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد نشانهٔ چیست؟
شنیدهام که میآید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت کسی آنچنانکه میدانی
کسی که نقطهٔ آغاز هرچه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانهٔ آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشیست طوفانی
۲
مرتضی امیری اسفندقه (از مجموعهٔ نماشم)
کنار پنجره ماندم که: میآیی؟ نمیآیی؟
نمیگویم بیا، نه! نه! تو اینجایی، تو اینجاییمن
تو اینجایی و من میبینمت روشنتر از خورشید
تو پنهان نیستی ای ماه! پشت ابر، پیدایی
همه شاید، همه آیا، همه هرگز، همه اما
تو نه شاید، تو نه آیا، تو نه هرگز، نه امایی
تماشاییترین تصویر در آیینهٔ هستی
تو زیبایی، نه! زیبایی تویی، زیبای زیبایی
تو زیبایی شبیه غنچه، عین چشمه، مثلِ گل
شبیه این همه، اما نه! زیباتر از اینهایی
دوبیتیهای بابا طاهری، ساده، صمیمی، گرم
تو کوهی درّهای دشتی، تو صحرایی تو دریایی
هزاران چشم میخواهم برای دیدنت موعود!
تماشا در تماشا در تماشا در تماشایی
*
در و دیوار با من یکصدا آواز میخوانند
تو اینجایی تو اینجایی تو اینجایی تو اینجایی
۳
علیرضا قزوه (از مجموعهٔ چمدانهای قدیمی)
دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ، شعرت، سورهٔ یاسین نخواهد شد
فریبت میدهند این فصلها، تقویمها، گلها
از اسفند شما پیداست، فروردین نخواهد شد
مگر در جستجوی ربّنای تازهای باشیم
وگرنه صد دعا زیندست، یک نفرین نخواهد شد
مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سر سنگین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعلهور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد...
۴
زکریا اخلاقی
همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند
اشارات زلالی از طلوع زاده ی نرگس
پیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند
زمین در جستجو هرچند بی تابانه می چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می گویند
جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه ی سبز ملاقاتی که می گویند
کنار جمعه ی موعود گل های ظهور او
یکایک می دمد طبق روایاتی که می گویند
کنون از ابتدای دشت های شرق می آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می گویند
و خاک این خاک شاعر، آسمانی می شود کم کم
در استقبال آن عاشق ترین ذاتی که می گویند
و فردا بی گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می گویند
۵
سید علی موسوی گرمارودی (از مجموعهٔ «باغ سنگ»)
سیهتر از شب دیجور ما نیست
به جز مهر رخت خورشید ما کیست؟
الا ای آفتاب آشنایی
چنین در پشت ابر غم، چه پایی؟
بنه پا در رکاب مهربانی
بتاز اسب ای امید آسمانی
نبینی شورمان در سینه افسرد
گل امید هم در باغ دل مرد
ز باغ انتظارت نسترن رفت
خزان شد، لالهٔ خونین کفن رفت
خزان با زهرخندی شاد، بنشست
ز طوفان قامت شمشاد بشکست
ز طرفِ جویباران، ارغوان رفت
ز چشم چشمهها، آب روان رفت
ز بستان غیر خارستان به جا نیست
خدا داند که این بر گل روا نیست
الا ای باغبان آسمانی
نگه کن سوی بستان گر توانی
نبینی خار در چشم گل افتاد؟
نبینی عصمت گل رفت بر باد؟
زلال چشمههای نور، خورشید
سحر هم جامههای تیره، پوشید
سپیدیهای چشمان هم سیه شد
تپیدنهای دلهامان ، تبه شد
قدم رفتار را از یاد برده
تن، استادهست اما دیر، مرده
ز جسم خفته کی تابی برآید؟
زچاه مرده کی آبی برآید؟
همی تا سوختن گیرد، دلی نیست
برای ساختن آب وگِلی نیست
شب است وشب، سیاهی و سیاهی
غم و غم، بیپناهی، بیپناهی
ریا بر گِرد دلها بسته پرچین
به ژرف چشمها بیزاری و کین
نهال مردمی از بیخ چیده
شرف در کنج غم، عزلت گزیده
چراغ راستی هم بیفروغ است
چراغی نیست خود، این هم دروغ است
دلی از غم در این دنیا جدا نیست
جهان با چهر لبخند آشنا نیست
تو بازآ، تا دگر جان باز آید
خدا برگردد، انسان باز آید
بکش تیغ و سرِِ غم را جدا کن
بیا وین کار را، بهر خدا کن
بیا تزویر را بیآبرو کن
چراغی گیر و دین را جستوجو کن
بیا تا عمر خارستان، برآید
دوباره گل ز هر بستان ، برآید
بیا وان خنجر ابروی برکش
کژی را خنجر کین در جگر کِش
بیا وان چشم آهووش به ما کن
غزال بندی دل را رها کن
بیا، ور مقدمت جوید سر من
ز من هم گر تو خواهی، سر بیفکن
بیا مردن نه چندان خود فزون است
از این حالت که در هجرت، کنون است
خوشا آن سر که در پای تو افتد
به پیش سرو بالای تو افتد
تو بازآ هر چه خواهی، خود همان کن
مرا آوارهٔ آخر زمان کن
اگر جرم است صبر و دوست داری
مرا اول بکش، گر دوست داری