موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
محسن پزشکيان به روايت دوست و هم‎کلاسي‎‎‌اش محمدعلی شاکری یکتا

ياد باد آن روزگاران!

06 تیر 1392 11:43 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.5 با 6 رای
ياد باد آن روزگاران!

    
سال 49 سهراه ژاله
سال 61؛ روز‎هاي آخر تابستان بود و تازه پاييز مي‎خواست جل‎وپلاسش را روي خيابان‎‎هاي تهران پهن کند. در يک جلسه ادبي يکي از همکلاسي‎‎هاي دانشکده را ديدم. سراغ دوستان را گرفتم. او بود که خبر مرگ محسن را به من داد. باورم نمي‎شد. فقط يادم مي‎آيد به خانه که رسيدم بغضم شکست. شعري به ياد او گفتم و در کتاب شعرم که در سال 68 چاپ شد، گذاشتم.
محسن پزشکيان شاعر توانايي بود. نقاش بدي نبود. خطاط چيره دستي بود و گاهي هم در نمايشنامه‎‎هاي دوست عزيزم فرامرز طالبي بازي مي‎کرد. خودخواه نبود. خُلق و خويش به ما آرامش مي‎داد. کارهايش را اغلب به من و ديگر دوستان نزديکش نشان مي‎داد. او شاعر و هنرمند بود و جهان و جامعه و کلا زندگي را آن‎گونه که درک مي‎کرد در شعرش بازتاب مي‎داد. هيچ‎وقت درد‎هاي عمومي مردم را در شعر و طرح‎هايش ناديده نمي‎گذاشت. نظريه‎پرداز سياسي هم نبود. در آن زمان افکار سياسي امثال ما بسيار محدود بود. به‎دليل اختناق و فقدان منابع اصلي، برداشت‎ها و گرايش‎ها بيشتر احساسي بود. اما همين احساسي بودن با نوعي هوشمندي همراه مي‎شد و بازتابش را مثلا در شعر‎ها و يا طرح‎‎هاي امثال پزشکيان مي‎شد ديد. 
 دوستي ما از سال 49 در سه راه ژاله، ساختمان قديم دانشکده ادبيات دانشگاه تهران (واقع در سمت شمالي سازمان برنامه) شکل گرفت. در جمع همکلاسي‎ها، چند نفر ديگر هم بودند. پايه‎‎هاي دوستي‎مان آن‎قدر محکم شد که ساليان دراز به طول انجاميد. يکي، همين دوست نازنينم دکتر محمد تمدن است، هوشنگ خزاعي بود که حالا باستان‎شناس و سکه‎شناس است و در يکي از دانشگاه‎‎هاي اروپا کار مي‎کند. عباس عارف، شاعر و خطاط، فرامرز طالبي که پژوهشگر تاريخ و نمايشنامه‎نويس است، زنده‎ياد رضا شريفي که فيلم‎بردار و عکاس بود روانش شاد! و بسياري ديگر. حالا پس از گذشت ساليان دراز مي‎کوشم پازل خاطره‎‎هاي آن زمان را کنار هم بگذارم و قطعات گمشده را پيدا کنم. 
انتشار دفتر‎هاي شعر محسن براي من و ديگر دوستانش فقط خوشحال‎کننده نيست. پس پشت اين خوشحالي چيز‎هاي ديگري هم پنهان است گرد و غبارش را که پس بزني نقش و نگاري از زندگي نسلي را مي‎بيني که در کمال سادگي و بي‎پيرايگي تصور مي‎کرد، مفاهيم ناشناخته زندگي را به زلالي آينه‎ها مي‎شود شناخت. در صورتي که بعد‎ها زندگي به ما آموخت اين مفاهيم چندان هم قابل درک نبودند. با اين حال هرچه بودند و هستند، امروزه روز و در غيبت بي‎پيرايگي‎ها و يکرنگي‎هاي زمانه، صيقلزده و شفاف‎تر از آينه‎ها، تنها در مهرورزي و شفقت‎‎هاي انساني معنا پذيرند. امروز هرچه بيشتر شعر‎هاي محسن را مي‎خوانم به اين معنا بيشتر باورمند مي‎شوم. گرچه در جايگاه نقد و تحليل پاره‎اي از کارهايش ترجيح مي‎دهم لب فرو‎بندم. آرزويي محال در ذهن من شکل مي‎بندد که‎ اي کاش خودش بود و من حرف‎هايم را رو در رو با او مي‎گفتم. 
حالا مي‎خواهم با چند خاطره نقبي به آن سال‎ها بزنم، شايد در شناخت شخصيت او؛ آن‎گونه که بود و نه آن‎گونه که ما پس از از دست دادن عزيزي باورش مي‎کنيم، مفيد باشد. 

سربازي 2.jpg (600×395)

دو  زخم روشن 
زمستان 52 براي همه کساني که اختناق رژيم شاه را برنمي‎تابيدند، فضايي ابرآلود و تيره بود. اعدام گلسرخي و دانشيان در بهمن آن سال، سنگين و ناباورانه بود. در محفل‎‎هاي خصوصي نام‎شان زمزمه مي‎شد و استعاره گل سرخ کم کم در شعر آن روزگار به نمادي سياسي تبديل مي‎شد. ما هم به فراخور توان‎مان در شعر‎هاي‎مان از اين استعاره استفاده مي‎کرديم. يادم هست اواخر اسفند ماه يکروز صبح من و محسن از بوفه دانشکده بيرون مي‎آمديم و طبق معمول از تازه‎ترين سروده‎‎هاي يکديگر پرس و جو مي‎کرديم. از او پرسيدم چه خبر؟ گفت: اينو گوش کن. کاغذي از جيبش درآورد و خواند:
دو زخم روشن بر گُرده سپيده دم افتاد
دو تک ستاره در کرانه شبگير سوخت
يکي تبسمش انگيزه بهار بهار گل سرخ... 
شعرش که تمام شد، چشم در چشم هم دوختيم و تا به خود آمديم ديديم در حياط دانشکده با يکي دو نفر ديگر از دوستان زير درختان سرمازده نشسته‎ايم و به صداي محسن گوش مي‎دهيم:
... بغض بزرگ ابر
 ترکيد 
و آفتاب نيامد
هنوز دست‎نوشته او را، همان کاغذ چهارتا شده را دارم. آن را لاي کتاب «عزاداران بيل» غلامحسين ساعدي گذاشته‎ام. اين کاغذ و اين کتاب تنها يادگارهايي هستند که به من داد. 
اداره ی کاریابی 
بی پولی که گریبانمان را می گرفت، می زدیم به این در و آن در ، دنبال کار. یک روز تابستان سال 50 تصمیم گرفتیم برویم بنیاد شاهنامه ، سه راه ژاله درست ضلع شمال شرقی همین جایی که امروز مجلس شورای اسلامی است. آن روزها ساختمانی آجری و کوچک بود که مرحوم مجتبا مینوی رئیس  آن بود. سراغ استاد عزیزمان دکتر رواقی را گرفتیم که به ما شاهنامه درس می داد. – هرکجا هست خدایا به سلامت دارش- آن روزنبود . به محسن پیشنهاد کردم : حالا که تا این جا آمده ایم برویم سراغ دکتر مینوی . قبول کرد. در اتاق دکتر بسته بود. در زدیم و آنرا باز کردیم .استاد پشت میزش نشسته بود و خنکای کولراتاق ما را هم بی نصیب نگذاشت. دکترمینوی نگاهی به سرتاپای ماکرد و پرسید چکاردارید ؟ محسن گفت ببخشید استاد ! ما دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران هستیم. دنبال کار می گردیم و دوست داریم در بنیاد شاهنامه کار کنیم. استاد مینوی با لحنی تندو تقربا پرخاشگرانه گفت : مگر اینجا اداره ی کاریابی است؟ بفرمایید! این بفرمایید معنایش این بود که بروید. دست از پا دراز تر هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که محسن برگشت. گفتم :کجا؟ هیچ نگفت و چهره اش بر افروخته بود . دنبالش برگشتم. دوباره در اتاق رازد و باز کرد و باصدایی محکم گفت :آقای دکتر! صادق هدایت از دست آدم هایی مثل شما خودکشی کرد .
من که هاج و واج مانده بودم نمی دانستم قاه قاه بخندم یا ساکت بمانم. دستش را گرفتم و از آنجا خارج شدیم. در سکوتی طنز آمیز سیگاری روشن کردیم .بالاخره گفتم :اینکه گفتی چه ربطی به صادق هدایت داشت؟ گفت :ایشان یکی از دوستان نزدیک هدایت بود.دلم خنک شد. نمی گفتم می ترکیدم.

قصه‎‎هاي عاميانه
بي‎پولي که گريبان‎مان را مي‎گرفت، مي‎زديم به اين در و آن در، دنبال کار. اين قضيه کاريابي و کار دانشجويي معضلي شده بود. محسن ازدواج کرده بود و من‎هم کم کم داشتم وارد معرکه مي‎شدم. يک روز رفتم سراغ دکتر جليلي، رئيس دانشکده. او هم مرا معرفي کرد به دکتر بهرام فره‎وشي که استاد ما بود و زبان پهلوي درس مي‎داد. دکتر فره‎وشي مرا به گروه ايران‎زمين راديو تلويزيون ملي ايران معرفي کرد. برنامه از اين قرار بود که ما بايد ضبط صوت و نوار کاست برمي‎داشتيم، به اطراف و اکناف مملکت مي‎رفتيم و قصه‎‎هاي عاميانه را ضبط مي‎کرديم. نوار‎ها را روي کاغذ و بي‎کم و کاست پياده مي‎کرديم و سپس مي‎داديم به تايپيست‎‎هاي حرفه‎اي براي‎مان صفحه‎اي پانزده ريال تا دو تومان تايپ مي‎کردند. بعد صحافي مي‎کرديم و تحويل گروه ايران زمين مي‎داديم. در ازاي هر صفحه دستمزد مي‎گرفتيم. تمام هزينه‎‎ها را هم گروه، در ازاي فاکتور‎هاي خريد به ما پرداخت مي‎کرد. من خرم‎آباد و کوهدشت و قم را انتخاب کردم. لرستان را به اين ‎خاطر انتخاب کردم که مي‎توانستم از امکانات يکي از دوستانم در آن‎جا استفاده کنم، قم هم که شهر خود من بود و آن‎جا بزرگ شده بودم. کارتي هم براي ما صادر کردند که رويش نوشته بود «پژوهشگر راديو تلويزيون ملي ايران». همين کارت چندين بار مرا از کنجکاوي ژاندارم‎‎ها، در روستا‎هاي لرستان در امان نگاه داشت. قبل از اين‎که به اولين سفرم بروم، قضيه را با محسن در ميان گذاشتم و او را هم به دکتر فره‎وشي معرفي کردم. قرار شد محسن هم قصه‎‎هاي کازرون و ممسني و بويراحمد را جمع کند. چند نفر ديگر از دوستان هم بدين طريق جا‎هاي ديگر را گرفتند. اين يک پروژه گسترده بود و براي ما تجربه‎اي ارزشمند  به حساب مي‎آمد که مشکل مالي ما را هم حل مي‎کرد و البته با فرهنگ و آداب و رسوم مردم مناطق مختلف نيز آشنا مي‎شديم. ناگفته نماند که بعضي مواقع هم باعث مي‎شد به درس‎هاي‎مان نرسيم. و من به همين دليل، دو ترم مشروط شدم. ولي امروز که به آن روزها مي‎انديشم مي‎بينم درس‎‎هايي که از سفرهايم گرفتم آموزنده‎تر از واحد‎‎هاي دانشکده بودند. 

 نمايشگاه طرح‎‎هاي سياسي و زندان
در سالشمار زندگي محسن، تاريخ بازداشت او ارديبهشت 53 و آزادي‎اش آذر 53 نوشته شده است. با اين حساب او مدتي نزديک به هشت ماه در دست ساواک اسير بوده است. اما درست به‎خاطر دارم در تير ماه همان سال، حدود يکي دو روز مانده به دستگيري‎اش، از طريق تلفن عمومي به او زنگ زدم و قرار گذاشتيم پس از بازگشتم از قم همديگر را ملاقات کنيم. سفر طول کشيد. پس از بازگشت متوجه شدم او را دستگير کرده‎اند. تا جايي که به‎خاطر دارم او حدود شش‎ماه ميهمان آقايان بود. آن‎چه مهم است علت دستگيري اوست. يعني برگزاري نمايشگاهي از طرح‎هايش در سالن دانشکده ادبيات. طرح‎‎هايي ساده با خطوطي قوي، محکم و درونمايه‎اي کاملا سياسي، مخازن نفت، دکل‎‎هاي حفاري و آدمي که به آن‎ها تکيه داده و دستش را مثل گدا‎هاي کنار خيابان به اميد سکه‎اي دراز کرده است؛ به‎طوري که دست، از دور دست بزرگ‎نمايي و نقطه ديد موضوع شده است. يا عده‎اي که تابوتي را حمل مي‎کنند که در آن خورشيد مرده همچنان نور مي‎افشاند يا درختي که به‎جاي ميوه از آن بلندگو‎هاي تبليغاتي حکومت روييده‎اند. 
يادم هست در يک شب سرد زمستاني محسن از من خواست به خانه‎اش در تهران پارس بروم، هوا تاريک بود و زمين يخ بسته عوعوي چند سگ ما را ترساند. آن شب اولين‎بار بود که طرح‎هايش را نشانم داد. مي‎دانست که من هم کمي با نقاشي رنگ و روغن و طراحي آشنا هستم. نظرم را درباره فرم آن‎ها جويا شد. همين طرح درخت و بلندگو‎ها بيشتر توجهم را جلب کرد. گفتم: اين طرح مرا به ياد داستان کوتاه «ما نمي‎شنويم» غلامحسين ساعدي مي‎اندازد. ولي يک اشکال کوچک دارد. اين خطوطي که نمايشگر صوت هستند و از بلندگو‎ها خارج مي‎شوند، نبايد اين‎طور به‎صورت شعاع نور کشيده شوند. بايد از خطوط منحني و موازي هم استفاده کني. کمي فکر کرد و طرح را کنار گذاشت تا دوباره بکشد. انتقادپذير بود و اگر سخني را درست و منطقي مي‎يافت، حتي درباره خودش، به دل نمي‎گرفت.

محمد علي شاکري يکتا

دیگر مطالب پرونده:

مقدمۀ پرونده‌ای برای مرحوم محسن پزشکیان

مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان 

یادداشت شفاهی یوسفعلی میرشکاک دربارۀ مرحوم محسن پزشکیان 

ميزگرد نقد و بررسي مجموعه ‎شعر شش دفتر محسن پزشکيان در شهر كتاب 

گفت‎وگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان

یادداشت علی داودی به ياد شاعري که در جاده از ياد رفت 

خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان

گفتگو با مصطفي رحماندوست از دوستان و همكلاسي‌هاي محسن پزشكيان 

انتشار طرح‌هایی از محسن پزشکیان برای اولین‌بار

قلم‎مويه‎اي از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکيان

خاطره‌خوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان

غزلی از مرحوم نصرالله مردانی، تقدیم به مرحوم محسن پزشکیان 

محسن پزشکيان به روايت دوست و هم‎کلاسي‎‎‌اش محمدعلی شاکری یکتا

یادداشت شفاهی دکتر محمدرضا ترکی دربارۀ محسن پزشکیان

مقدمۀ سیدعلی میرافضلی بر کتاب «شش دفتر» 

مقدمۀ عمادالدین شیخ­الحکمایی بر کتاب «شش دفتر» 

شعری از محدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش

اهدای جایزه «صبح بنارس» به همسر مرحوم پزشکیان 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • ياد باد آن روزگاران!
  • ياد باد آن روزگاران!
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.