موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از نجمه مولوی

اتوبوس خط ۲۰

17 فروردین 1393 07:48 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.33 با 3 رای
اتوبوس خط ۲۰

شهرستان ادب: داستانِ کوتاهِ پیش رو نوشته‌ی نویسنده‌ی توانای خراسانی خانم نجمه مولوی است. از نجمه مولوی تاکنون چندین کتاب در زمینه داستان‌نویسی منتشر شده است که از آن‌ها می‌توان به «مرا در آغوش بگیر»، «از تلفن کارتی زنگ می زنم»، «بافتنی ماشینی» و سرانجام آخرین مجموعه داستان ایشان «نفر هفتم» که سال گذشته منتشر شد، اشاره کرد.

گفتنی است داستانِ «اتوبوس خط  ۲۰» امشب در حلقه داستان مجازی شهرستان ادب (در بخش همشهری‌های سایت) مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.



اتوبوس خط ۲۰

    چه کار می‌کردم آنجا ؟ توی آن ماشین قراضه ‏ی پر سروصدا ، مادرم آن وقت‏هایی که خوش‌اخلاق بود و حوصله داشت ، که البته کمتر اتفاق می‏افتاد می‏گفت : «چه فرقی می‏کند با چی بروی؟ مهم رفتن است»  نمی فهمیدم مقصودش چیست ، و گمان می‏کردم خودش هم نمی‌داند ولی حالا انگار یک جورهایی، معنی جمله‏اش را درک می‏کنم . روی آخرین ردیف صندلی توی اتوبوس نشسته‌ام ؛ کنارم هیچ کس نیست. با لق زدن‏های اتوبوس چه بخواهم و چه نه ، به جلو خم می‏شوم . و پاهایم می‏خورد به پشت صندلی جلویی .

      تمام جلد آن را پاره کرده‌اند .صندلی جلویی  را می‏گویم ؛ روی تنه بدرنگ و آهنی‌اش نوشته‌اند : «مثل زندگی گذرا باش»  به گمانم این هم از جمله‌هایی است که باید سال‌ها بعد به معنایش برسم . 

    راننده توی آینه خیره شده به عقب اتوبوس ؛ و همان طور که نگاه می‏کند ترمز می زند مسافرهای ایستاده؛ می‏ریزند روی هم؛ یکی می‏گوید : «یواش‌تر» دیگری فریاد می‏زند : «سرمی بری؟ مگه» راننده شوخ نگاهشان می‏کند و داد می‏زند: ردیف آخر خالیه، مردها بر می‏گردند و زن‌ها را نگاه می‏کنند و من از پنجره بیرون را. بلیط توی دستم عرقی شده است؛ مشتم را که بی‌اراده فشرده بودم باز می‏کنم و بلیط را کف دستم صاف . 

  پرسیده بودم : میتونی یه خط صاف بکشی ؟ جواب داده بود «همه ‏ی خط‏های لی‌لی تو مدرسه رو من می‏کشم . بچه ‏ها میگن صافه» گفته بودم : «ولی نقاشی با مداد رنگی و آبرنگه ، نه با گچ» خندیده بود که «اینو که دیگه میدونم» 

یک صندلی آن طرف تر خانمی نشسته که انگار آب‌گرم‌کنشان خراب شده باشد یا آبشان را قطع کرده باشند ، بوی هوا را عوض کرده است. خودم را به طرف پنجره می‏برم، صدای پوزخند آن‌قدر بلند است که سرم را برمی‌گردانم، خانم خوشبو اشاره می‏کند به بلیط توی دستم :

- اینکه دیگه عتیقه شد خانم.  مشتم را می‏بندم، فکر می‏کنم «عتیقه هم دل‌چسب است» زن ادامه می‏دهد:

- حتی نوه نتیجه ‏ها مون هم باورشون نمیشه ، یه روزی راننده ‏ها درهای اتوبوس را می‏بستند تا این کاغذ‏های یک لایی را بگیرند و پاره کنند . و پوزخندی دوباره تقدیمم می‏کند .

دلم می‏خواهد بگویم «کار دیگری هم می‌شد که نکردند؟»  ولی فکرمی کنم «روزگار عجیبی است الکترونیک چترش را بر سر همه گسترده است اما ارتباط نگرفتن با کسی که سال‌هاست چشم به راهش مانده باشی، انگار ربطی به چتر الکترونیکی ندارد!!».  زن می‏پرسد : کدوم ایستگاه پیاده میشی؟ بی‌اراده نگاهم به نگاه راننده می‏افتد ومی گویم : آخرش...

  آخرش که چی؟ این را دوستم پرسیده بود، در برابر سکوتم تکرار کرده بود: تو که این قدر کودن نبودی ؟ آخرش که چی؟ جوابی نداشتم، هرچه می‏گفتم فقط یک توجیه بود نه چیز دیگری. بلیط مچاله شده توجه پسرک نق‌نقویی را جلب کرده است. به زور می‏خواهد آن را از دستم در آورد، تسلیم می‏شوم. ولی پسرک فریاد می‏زند : اینکه پشتش سفیده !! 

سفید. مثل یک متن پاک‌شده، یک حرف فراموش‌شده، صدای توی تلفن با خوشحالی گفته بود :

- دوست دارین توی متن باشین ؟ من از روابط عمومی اتوبوس‌رانی‌ام . زن صدای قشنگی داشت . جواب داده بودم :

- یعنی چی ؟ کدوم متن ؟

- از تبلیغات اتوبوسی چیزی شنیدین ؟ «دیده بودم ، روی بدنه اتوبوس‌ها و دیوارهای داخلی .»

-  بله دیدم .اما منظورتون چیه خانم؟ ته صدایش، زنگ زیبایی داشت ، مطمئنا از این لطف خدادادی باخبر بود که در برابر جواب‏های سرد و بی‌روح من ، گرم و پرهیجان حرف می‌زد. ادامه داد : «حیف نیست خانم هنرمندی مث شما گمنام باشه ؟» خندیده بودم و دلم از تعارفش شاد شده بود . سعی کرده بودم آرام بمانم و خونسرد. در برابر سکوتم گفته بود : اصلا شما اتوبوس سوار می شین؟

-  خب معلومه بعضی مسیرها اجتناب‌ناپذیرند.

-  خط مسیر شما چیه؟

-   اتوبوس خط بیست.

-  پس اجازه بدین شما رو ببرم پشت بلیط‌ها درست وسط متن سفید و اسم آموزشکده تونو بالای متن کنار شماره‏ی تلفن و آدرس بذارم، فقط می‏مونه یه تابلو وسوسه‌انگیز و قشنگ، بعدش....                   
         
   بعدش آمدن بازاریاب خوش‌سلیقه و بسته‏ های صدتایی بلیط ، که فقط کافی بود پشت بلیط را کسی ببیند . آنهمه خلاقیت و زیبایی حتما مبهوتش می‏کرد . وقتی طرح را دیدم زن دوباره تلفن کرد: راضی بودین ؟

-  ممنون، خیلی قشنگ شد، 

-  دیگه توی حاشیه نیستین، آمدین توی متن. تابلوی دخترک گل فروش شما تمام سفیدی پشت بلیط‌ها رو پر کرد. و من دسته‏های صدتایی می‏خریدم و هدیه می‏دادم؛ شوق در حاشیه نبودن همه زندگی‌ام شده بود . 

  پسرک بلیط را پس می‏دهد و کارت را می‏گیرد جلویم، و با تمسخر می‏گوید: «از اینا باید بدی من بلدم چکار کنم» پشت میله‏ها درست در امتداد نگاه کنجکاو راننده موهای حلقه دار سیاهی را می‏بینم که تکانم می‏دهد یک نفر انگار می‏گوید: پاشو برو جلو خودشه !

اما به کدام باور؟ باوری که آن همه اعتماد کوله بارش بود؟ یا صدایی که با دلسوزی می‏گفت: - داری به خودت ظلم می‏کنی! چرا آخه؟ من راهو برات واز می‏کنم اگه بخوای ؛
   آمده بود تا دخترک ده ساله‏اش نقاش شود و او فقط خط راست بلد بود بکشد. در عوض چشم‌هایی داشت رنگ کهربا و ته نگاهش پر از رنج تنهایی، می‏خواستم شادش کنم. مرد گفته بود:

- میخوام بیام آموزشکده تون .

- ولی من به آقایون درس نمی‌دم که.

- برای دخترم، ده سالشه، میشه که؟ معلوم بود که می‌شد؛ توی دلم قند آب می‏کردند انگار، از روزی که تبلیغات اتوبوسی‌ام شروع شده بود؛ تلفن زیاد داشتم و خوب استقبال کرده بودند. آمد و تمام طول سالن را راه رفت و من فقط  از دخترک تست می‏گرفتم، شاید اگر آنهمه دوست‌داشتنی نبود و آن همه شبیه مردی سرا تا پا در متن ، هرگز برای آموزش قبولش نمی‌کردم، ولی رویا‏های کشف‌شده آن‌قدر ناباورانه بود که حتی برای اندیشیدن هم بزرگ بود. فقط می‌شد دربست قبولش کرد . و نه هیچ کار دیگری. 

     بلند می‏شوم، هنوز تا ته خط مانده است، ولی موهای مجعد و سیاه که فقط پشت سر صاحبش را می‏نمایاند و نگاه‏های راننده که دارد کمی رنگ می‏گیرد، بلندم می‏کند. از لابلای مسافرها که بی‌خیال و شل و ول ایستاده‌اند رد می‏شوم. یک صندلی مانده است به مرز که مرد مو فرفری می‏رود جلوتر و روی اولین صندلی می‏نشیند و چیزی در گوش راننده می‏گوید، و راننده همانطور که حواسش به من است ؛ غش غش می‏خندد . 

    ناراحتم؛ گریه‌ام گرفته، از خودم بدم می‏آید، فکر می‏کنم «آدمو و این قدر کند ذهن ؟ آخه چرا ؟» صورتم را برمی‌گردانم سمت دیگر و یادم می‏آید که چقدر ساده‌لوح بودم؛ دخترک چند بار گفته بود «آخر تابستون میریم اونور!» پرسیده بودم : کجا؟ جواب داده بود: نمیدونم؛ ولی بابا میگه اونور؛ میگه اونجا یه آدم دوست‌داشتنی منتظرمونه . و من احمق و نفهم باور نکرده بودم، تابلو‏ها را خودش انتخاب کرد همه‏ی آن تابلو‏هایی که دوست داشتم و دوست داشت؛ می‏گفت: حالا می‏بینی! حالا می‏بینی! حیف تو نیست که اینجایی؟ تو باید توی لوکس‌ترین آتلیه‏ها درس بدی و نقاشی‏هات توی بزرگ‌ترین نمایشگاه‏ها دیده بشه . جواب می‏دادم : راستش چند بار به گذاشتن نمایشگاه فکر کردم ولی میدونین؟ زحمتش زیاده ، ترجیح می‏دم آموزش بدم فقط . 

  تاریکی بیرون بر داخل اتوبوس غلبه دارد، دستگیره پلاستیکی آویزان را محکم گرفته‌ام یادم نمی‌آید که هنوز از بلیط‏های تبلیغی‌ام دارم؟ نه ندارم، هیچی ندارم، به جز سه پایه‏های لخت که همدیگر را بغل کرده و کنجی بی‌حرکت مانده‌اند. دیوارهای بدون تابلو با خطوط  به‌جامانده از قاب‌ها، لامپ‏های سوخته. و خط کشی‏های کج و معوج دخترک دلبری که لبخندش آن‌قدر شیرین بود که می‌شد آن را با زهر خورد. سرم گیج می‏رود، دیگر نه نگاه‏های راننده را می‏بینم و نه پشت سر مرد مو فرفری . کاش می‏دانستم چند بار آمده‌ام ته خط و چند بار شماره تلفنش را چک کرده‌ام تا درست وارد گوشی کرده باشم و دریغ از یک زنگ، دوستم پرسیده بود : حالا چند تا تابلو دادی رفت ؟

- بیست تا ! 

- بیست تا از بهترین کارهات ؟ وای عاشق تابلوی مرد روزنامه‌فروشت بودم! 

   سرم گیج می‏رود، اتوبوس و آدم‌ها و چراغ‌ها دور سرم می‏چرخند. زنی بلند می‏شود و جایش را می‏دهد بهم و می‌گوید: خانم جان رنگت سفید شده! خوب نیستی؟ گوشی‌ام زنگ می‏زند، و مدام فرکانسش بلندتر می‏شود . توان ندارم بازش کنم؛ زن می‏گیرد و بازش می‏کند: بفرمایید الو ؛ 

-...

- نمیدونم با کی کار دارین، صاحب گوشی یه کم حالش خوب نیست. 

-...

بگم کی؟ دوباره زنگ می‏زنین؟ باشه. و گوشی را می‏بندد و می‏گذارد توی کیفم. نمی‌پرسم کی بود ، نمی‌خواهم بپرسم. اتوبوس می‏ایستد و زن همانطور که پیاده می‏شود می‏گوید: ایستگاه بعدی ، روبروی درمانگاهه، برو فشارت رو بگیرن. آها راستی، یه مرد بود تلفن می‏کرد و صداش یه جوری بود ! می‏گفت از خارجه.

دیگر چیزی نمی‌شنوم پشت سر زن پیاده می‏شوم و باعجله زیر نور ویترین مغازه ‏ی لباس فروشی، موبایلم را روشن می‏کنم. 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • اتوبوس خط ۲۰
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: