موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از علی اصغر عزتی پاک

بالا رفتن از دیوار خانه‌ی ماركز

02 اردیبهشت 1393 02:42 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 8 رای
بالا رفتن از دیوار خانه‌ی ماركز


شهرستان ادب: چند روز پیش خبر درگذشت داستان پردازِ بی هماورد جهان و نویسنده‌ی نام آورِ کلمبیایی «گابریل گارسیا مارکز» منتشر شد. یادداشتِ «بالا رفتن از دیوار خانه ی مارکز» به قلم داستان نویسِ گرامی و مدیر دفتر داستانِ موسسه شهرستان ادب آقای علی اصغر عزتی پاک نوشته شده است.

 

خبری كه مدت‌ها بود منتشر می‌شد و بعد تكذیبیه‌اش می‌آمد، بالأخره بدون تكذیبش هم آمد: ماركز مرد!

من نمی‌دانم چرا جهانیان این‌قدر انتظار مرگ ماركز را می‌كشیدند، و لحظه‌شماری می‌كردند كه این اسطوره‌ی زنده‌ی داستان‌سرایی زودتر رخت مرگ بر تن كند. اما حدسی كه می‌زنم این است كه ماركز به واسطه‌ی داستان‌های خارق‌العاده‌ای  كه گفته بود، كم‌كم چهره‌ی یك موجود غیرزمینی به خود گرفته بود. و این اتفاق در تضاد بود با موجودیتش در زیر سقف خانه‌ای دركشور مکزیک. دوربین‌ها می‌رفتند سراغش و او از پشت نمایشگرهای بزرگ و كوچک در خانه‌ها و معابر و مجامع برای مردم جهان دست تكان می‌داد؛ رفتاری کاملاً واقعی و عینی. این چیزی بود كه زمینیان علاقمند به داستان و رمان دیگر نمی‌توانستند برتابند. آنان ماركز را خیلی بلندمرتبه‌تر از این می‌دیدند كه هنوز كفش به پا داشته باشد و گل به یقه‌اش بزند و زیر سبیل سفیدش لبخند پنهان كند. ماركز برای آن‌ها سال‌ها بود كه به جهان اسطوره‌ها كوچ كرده بود؛ و دیگر انتظار دیدنش را در نزدیكی خانه‌ی خودشان نداشتند. ماركز این‌گونه بود؛ او باید زودتر به مرتبه و جایگاهی كه خوانندگان آثارش برایش تدارک دیده بودند، می‌‌كوچید؛ آن‌قدر كه حتی خیلی‌ها احساس می‌كردند دیرهم شده. و طاقت‌شان طاق شده بود!

ماركز نویسنده‌ای بود كه بیش از سی سال در اوج شهرت ومحبوبیت بود و داستان‌هایش تا عمق جان خواننده‌هایش رخنه می‌كرد. و از جمله‌ی خواننده‌های او ما ایرانیان هستیم؛ مردمانی در سوی دیگر زمین. «صد سال تنهایی» كتابی است كه باعث شد ما این نویسنده را بشناسیم و بعد مشتری پر و پا قرص قصه‌هایش شویم. خواندیم و لذت بردیم و هی به خودمان گفتیم این‌گونه می‌نویسند! و نویسنده یعنی این؛ یعنی ماركز! بله؛ نویسنده یعنی ماركز؛ اما آیا خواننده هم یعنی ما؟

سخنم را بلغزانم به سمتی كه عنوان این یادداشت را با نگاه به آن سو انتخاب كرده‌ام. این‌روزها كه مارکز رفته است به جهان قصه‌هایش، و بازار نوشتن درباره‌ی او گرم است، جایی خواندم كه وقتی یک ایرانی حدود یک دهه پیش، ترجمه‌ی فارسی «صد سال تنهایی» را برای امضا به ماركز می‌دهد، او جا می‌خورد و بعد می‌پرسد كه‌: «مگر داستان‌های من به فارسی هم ترجمه شده است؟» و بعد با بی‌میلی قلم به دست می‌گیرد و امضائی می‌اندازد احتمالاً به صفحه‌ی اول؛ دوم یا سوم كتاب.

در این چند روزی كه از خواندن آن مطلب می‌گذرد، احساس‌های متناقضی را تجربه‌ كرده‌ام. از یك سو با خودم می‌گویم «واقعاً اگر این كارها ترجمه نمی‌شد، من از چه لذت‌های بی‌هم‌تایی بركنار نمی‌ماندم!» و سپاس خود را نثار مترجمان و ناشران ایرانی آثار ماركز می‌كنم. اما از دیگر سو احساس می‌كنم همانند دزدهای شب‌رو از دیوار خانه‌ی ماركز بالا رفته‌ام و ناغافل دست‌برد زده‌ام به دارایی‌های عزیز او. این حس آن‌چنان قوی است كه باید اعتراف كنم در این دو سه روز همه‌ی آن لذت‌های بی‌همانندی كه در طول سال‌های گذشته از خواندن آثار ماركز نصیبم شده بود، یك‌جا كوفتم شده و دچار یأس شده‌ام. بله؛ من، خواننده‌ی ایرانی ماركز، از هر طبقه و صنفی، حق او را به عنوان نویسنده و پدیدآورنده‌، نادیده گرفته و در رفتاری کاملاً غیراخلاقی، حقوقش را پایمال كرده‌ام. ما ماركز را دوست نداشته‌ایم؛ و بی‌شك امروز نیز حق گرامی‌داشت نام و خاطره‌ی او را نداریم. چرا كه به هنگام زنده بودنش، به زعم من، بزرگ‌ترین بی‌احترامی‌ای را كه می‌شود در حق یك هنرمند و نویسنده انجام داد، در حق او كرده‌ایم. و درد این‌جاست كه این ظلم و حق‌ناشناسی را نه گروهی بی‌سواد و سودجوی عامی، كه روشنفكران و تحصیل‌کرده‌هایمان مرتكب شده‌اند. آنان درس خوانده‌اند و زبان آموخته‌اند و آن‌قدر فرهیخته شده‌اند كه فرق دوغ و دوشاب را هم فهمیده‌اند و ادبیات ناب ماركز را كشف كرده‌اند و سپس به عنوان تحفه از آن‌طرف آب‌ها برای ما به ارمغان آورده‌اند. صد شكر،‌ اما حضرات ای كاش مرام مردمی را هم به جا می‌آوردید و نویسنده را بی‌خبر نمی‌گذاشتید از ترجمه‌ی آثارش. حالا جا دارد كه به قول آن بزرگ در حق شما هم بگوییم كردید و نكردید! (همین‌جا بگویم كه بحث قانون كپی‌رایت در برابر آن‌چه كه وظیفه‌ی اخلاقی یک مترجم و ناشراست در قبال صاحب اثر، چندان نمی‌تواند بهانه‌ی قابل‌اعتنایی باشد!)

با چنین سابقه‌ای و با چنین رفتاری معتقدم كه ما اجازه‌ی مویه برای ماركز را نداریم؛ چرا كه در زمان حیاطش طبیعی‌ترین حق او را به جای نیاوردیم و بی‌رخصتش دست‌درازی كردیم به آثارش؛ درحالی‌که می‌دانستیم ماركز برای نوشتن جمله به جمله‌ی داستان‌هایش جان كنده بود. شاید اگر نمی‌بود آن سفر سیاسی، او هیچ‌گاه نمی‌فهمید كه خوانندگان ایران شبی از دیوار خانه‌اش بالا رفته‌اند!


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بالا رفتن از دیوار خانه‌ی ماركز
  • بالا رفتن از دیوار خانه‌ی ماركز
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: