رمان جنگ داستانی پلیسی نیست تا ایدئولوژی زیر پای تعقیب و گریز قاتل و پلیس گم شود. رمان جنگ، داستان اجتماعی اصلاحی تنزه طلبانهای نیست که سودانگارانه، سرنوشت شخصیتها را به بازی بگیرد. رمان جنگ درامی خانوادگی نیست تا امیال و گرایشات و ایدئولوژیهای شخصیتها و نویسنده، بتوانند در پس عشقی رویایی و مثلاً انسانی پنهان شوند. در جنگ، پای جان در میان است و رمان، مجبور میشود ذات ایدئولوژیک خود را نمایان سازد؛ همچون سربازان دم تیر و ترکش جبهه.
۲
هنر اصلی نویسنده ارائهی باورپذیر یک موقعیت بسیار عجیب است. رمان شرح چند سال از زندگی یک مجروح جنگ جهانی اول است. مجروحی که به قول نویسنده، از یک میلیون نفر مصدوم جنگی هم، چنان موردی در میانشان یافت نمیشود. کسی که علاوه بر چشم و گوش و دهان، دستها و پاهایش نیز از کفش رفتهاند. تکهای گوشت و استخوان با لولهها و مجاری متصل فراوان، که البته فکر هم دارد. و خواهید دید که همان تفکر چه قدرت اعجابانگیزی به او میبخشد و هویت انسانیاش را به او بازمیگرداند.
اگر یک نویسندهی ایرانی (با بضاعتی که در داخل سراغ داریم) داستان چنین سوژهای را مینوشت، سؤالها یکی پس از دیگری به او حمله میکردند. «این مرد چطور زنده مانده است؟» «چرا چنین حادثهی تصادفیای بر سر راه این شخصیت عجیب قرار میگیرد؟» «چرا برای نابود کردن جنگافروزان، به سراغ چنین مورد نایابی رفته است؟» «چرا همهی حق را به او میبخشد و ذرهای حق برای دیگران قائل نیست؟» و سؤالات بسیار دیگر. ولی خواننده و منتقد چنین سؤالاتی را از نویسندهی آمریکایی نمیپرسد. او با مهارت کامل و با گامهای آهسته، ناگهان بخشی از ابعاد سوژه را پیش روی مخاطب قرار میدهد و فرصت هرگونه چون و چرایی را از او میگیرد. تعاملات نویسنده با شخصیت، آن قدر حساب شده است که اجازه نمیدهد کسی در موقعیت سؤال از آن دو قرار گیرد. هر دو همیشه در موضع سؤال قرار میگیرند و از مخاطب میخواهند تا جواب آنها را بدهد. همینها هم هست که داستان را بدون وجود هیچگونه تعلیق پیچیده و پنهانکاری عمدی راز و رمزها (جز در صفحات ابتدایی کتاب)، خواندنی کرده است.
زاویهی دید و روایت چنان در خدمت قصه هستند که با وجود حضور هیبت همیشگی هدف متعالی جنگیدن با جنگ، هیچ احساس تحمیلی به مخاطب القاء نمیشود. دانای کل محدود بهترین زاویه برای ارائهی همهی زوایای پنهان شخصیت و در نتیجه موضعگیریهای نویسنده و درعینحال، فراری از حساسیتهای موقعیت است.
محدود بودن دانای کل این توانایی را به نویسنده میدهد تا سؤالات پیشگفته کنار زده شده و نیازی به جوابهای نویسنده نباشد. به عبارت بهتر، نویسنده به جای حل کردن سؤالات، آنها را منحل میکند و زیر بار پرداختن به موقعیت جنگ نمیرود. او با انتخاب وضعیت خاص یک مجروح، پناهگاهی برای خود میسازد تا بتواند به دلخواه بر جنگافروزان بتازد و درعینحال مجبور به جوابگویی در قبال اعتراضات مخالفان نشود. برای این رمان واقعاً میتوان گفت که سوژه، خود روایت و زاویهی دید را انتخاب کرده و موقعیت داستانگویی را برای نویسنده پدید آورده است.
همین مهارت، در پایانبخشی به داستان هم ملاحظه میشود. با آنکه اتفاقات غیرمنتظرهی چند ده صفحهی پایانی بر خلاف روال کلی انتقاد از موقعیت بیرون شخصیت و مبارزه با آنها قرار دارد، البته به ظاهر؛ ولی نویسنده داستان را در اوج موفقیت و کامیابی شخصیت اصلی و انتهای خوش ماجرا رها نمیکند. چند صفحه مهلت میدهد تا پاسخ تند و محکم موقعیت، به درخواست شخصیت داده شود و موفقیت بینظیر او چون یخی در برابر آفتاب، آب گردد. اینگونه میشود که خواننده رمان را با ظلمت و تاریکی مطلقی که پس از خاموش شدن کورسوی امیدی که در صفحات پیشانتهایی تابیده بود، به پایان میبرد.
۳
رمان ارزشی فرای فرم داستانی خویش هم دارد. ارزشی که به نوع انسان مربوط میشود، فارغ از موقعیتها و شرایط. رمان ترامبو، داستان فهم انسان است و ادراکات او. داستان کلنجار نویسنده برای نشاندادن اهمیت تفکر در زندگی. نویسنده قصد کرده تا نشان دهد که تفکر و تنها تفکر، میتواند بهانهای برای زنده بودن انسان باشد. قدرت ذهن و توانایی عجیب تفکر، خود را به طرز اعجابآوری در تکتک لحظات زندگی شخصیت اصلی مینمایاند. نویسنده با این گزاره نومیدانه به مبارزه برمیخیزد که «مردی بی دست و پا و چشم و گوش و دهن، یک موجود نباتی است و نه بیش.» هماوردی نویسنده با این ایده که از همان ابتدای رمان بر ذهن مخاطب سایه میافکند، نفسگیر و سخت است. به مو میرسد اما پاره نمیشود و خواننده «جو» را مرده نمییابد. به نظر همه میرسد که تنهایی سرنوشت محتوم او باشد، اما چنین نیست. چون بالأخره موفق میشود از طریق عضلات گردن و اندک پوست باقیمانده در بدن، با بیرون از خویش ارتباط برقرار کند و حرف بزند؛ هرچند بیرون همچنان وی را مرده میخواهد و ناامیدش میکند. کسانی که به زوایای کمتر شناختهشدهی ذهن انسان توجه میکنند، حتماً از خواندن صفحه به صفحهی این رمان لذت میبرند. تلاشی در جهت شکوفایی ذهنی بیابزار اما با اراده. از همین روست که با وجود جهتگیری تند ضدجنگ اثر، و نیز محدود ماندن روایت به شخصیت اصلی، فضا روشن به نظر میرسد و نه تاریک. این ذهن «جو»ست که نور خود را بر دنیای تاریک اطراف میاندازد و در نهایت موفق میشود بخشی از آن را روشن کند.
نکتهی فلسفی جالب دیگر داخل کتاب، توجه خاص او به متافیزیک است. جو که کارگری ساده بوده و قبل از جنگ، هیچ ارتباطی با اندیشه و فلسفه و هنر و ادبیات نداشته است، میتواند ذهن خویش را فعال کند و بیرون را مجبور به پاسخگویی کند. موقعیت پیشین او باعث میشود تا او دستمایهای برای تفکر و بازیهای ذهنی نداشته باشد، اما قدرت ارادهی وی محیط را تسلیم میکند و وادارش میسازد تا با او ارتباط برقرار کند. ارادهگرایی عجیب نویسنده با توجه به حضور وی در جناح مارکسیستها، بسیار جالب توجه است. البته جو با متافیزیک دشمن است. از هر فلسفهی سیاسی مطرحی بیزار است. فضیلتگرا نیست و کلماتی چون آزادی و شرافت را تنها شعارهایی در راستای جنگافروزی میداند. جنگ، او را شکاک و بسیار بدبین بار آورده و نسبت به هر چیزی ورای عمل، بیرحم بار کرده است. نصیب متافیزیک از این رمان، تنها تمسخر است و دشنام. ذهن بسیط و دستکاری نشدهی شخصیت اصلی، سراسر متمرکزِ بیرون است و هیچگاه به دام پیلهتنی گرد خویش نمیافتد. ذهن در اختیار اراده است و نه بالعکس. ارادهای که حتی با خواب هم به جنگ برمیخیزد و سعی میکند بین خواب و تفکرِ محضِ دور از دادههای خام، فرق بگذارد.
اما کار بدین جا ختم نمیشود. او با ارادهاش، در عالم تنها نمیماند. ذهن در دنیای خودساخته محبوس نمیشود. دستی از دنیایی ورای انسان به یاریاش میشتابد. دستی که تا ابد نامرئی باقی میماند. او با وجود آنکه جو همیشه با خودش تنهاست، در انتها متوجه خدا میشود. خدایی که عمری به او بیتوجه بوده است. با کسی به گفتگو میپردازد که در دوران سالم بودن هم کاری با کارش نداشته است. با تنها کسی که در «تنهایی» او «حضور» دارد. نویسنده از زبان شخصیت خدا را مورد خطاب قرار میدهد. با صیغهی غایب دربارهی او صحبت نمیکند. خدا، تنها کسی است که برای ارتباط با او، نیازی به ابزار ادراکی نیست. تنها «توجه» به او و صفاتش، برای حضور وی کافی است. حضوری همیشگی که جو او را نمیدیده و خویش را تنها حس میکرده است. ایمانگرایی نهایی داستان و به خصوص صحنهی تولد مسیح، تمام فضای رمان را دگرگون میکند تا خواننده با جهانی دیگرگون، قصه را ترک کند. البته خدا فقط در درون او وجود دارد و نه بیرون. در بیرون، صاحبان قدرتاند که هیچ کاری با خدا ندارند. از این روست که هنگام ترک داستان، دوباره همه جا تاریک است با این تفاوت که خواننده، خاطرهی خوش نور ایزد و مسیح را در خاطر دارد. خواننده به یاد دارد که جو دیگر «جو»ی ابتدای داستان نیست. حالا او خدا را دارد که بند شلوغ و درهم جنگ درون ذهن شخصیت را به پایان برده و در جهان داستان ندا در داده است که «نقطه سر خط».
حالا از دوباره، «زندگی»...