موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مصطفی رضایی

درد

05 آذر 1393 08:37 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.8 با 5 رای
درد

شهرستان ادب: «درد» عنوان داستان کوتاهی است از داستاننویس جوان آقای مصطفی رضایی که برای انتشار در اختیار شهرستان ادب قرار گرفته است.

 

از نظر او انگل داشتم . انگل فکری . چیزی که میچسبد به اعماق ذهن و از افکاری که جاری میشُد تغذیه میکرد . به همین دلیل قدرت تحلیل و تصمیم گیری را کاهش میداد . یعنی موقعیتی که در حال حاضر درونش هستم را تشخیص نمیدهم و نمیتوانم تصمیم درست بگیرم . اما تنها چیزی که من تشخیص میدهم این است که جوانی ، نه پسر بچه ای هستم سی و چهار ساله که پدرم گرفتار گرفتاری های خودش است و مادرم اگر آب پرتغال نه صبحم قضا شود ، از استرس نرسیدن ویتامین به خونم سکته میکند . چه رسد به اینکه دردم را به او بگویم . اما خب این را که به دکتر روانشناس نمیشود گفت . هرچند در حدود این هفت هشت جلسه و مشاوره و گفتگویمان با هم ، نسخه ای داد که شبیه همین نسخه را در فیلمی خارجی دیده بودم . در آن فیلم پیرمرد به جوانی دائما میگفت : «آت و آشغالهای ذهنیات را بریز بیرون.» خب دکتر روانشناسم، هم همین را گفت البته با زبان و اصطلاحات خودش : روزی سه قرص ضد انگل . و محتوای قرص چیست؟ تهیه لیستی از آرزوها و چک کردن آن روزی یک بار. تهیه برنامه روزانه و عمل به آن . و تهیه صفات مثبت و فکرهای خوب که در سه وعده مختلف اینها را باید از حلقوم چشمان وارد مغزم کنم تا بلکه حلق آن کرم درون مغزم را ببندند و افکارم به جای معده کوچک کرم ، برای سیر کردن معده و روح خودم دست به کار شوند. خب روانشناس است دیگر . جلسه بعدی مشاورهام دو هفته دیگر است . جلسه دهم و آخر . و در این مدت برایم یک آزمایش هم نوشت ! اسمش یادم نبود . گفت : « میروی فلان مرکز و این برگه را میدهی و آزمایشات را انجام و آنها خودشان پاسخ و تحلیلهای روانکاوی را برایم میفرستند و جلسه بعد میایی ببینیم دردت به کجا رسیده . » این را گفت و گرم و صمیمانه خداحافظی کردیم و از مطبش که موسیقی آرامی پخش میشد زدم بیرون .

 

روانشناس از دوستان پدرم است . بهترین روانشناس شهر است . اگر مثل آدم عادی نوبت میگرفتم ، برای یکی دو سال بعد هم نمیرسیدم . اما خب پدرم دوست و آشنا زیاد دارد . خودش روانشناسی خوانده . البته پدرم قبل از اینکه مدرک دانشگاهی اش را بگیرد بیست سی سالی ، یکضرب در حال پاس کردن دروس روانشناسی بود . یعنی از بچگی اش در بازار بوده . بگذریم . جلسه دوم-سوم آقای روانشناس به من گفته بود که پدرت آنقدر از نظر استدلال قوی است که باید کلی تمرین کنم تا مساله ام را با او درمیان بگذارم! و بتوانم از خودم و از خواسته ام دفاع کنم . اما همان جلسه هم تنها چیزی که من تشخیص میدادم این است که جوانی ، نه پسر بچه ای هستم سی و چهار ساله که پدرم گرفتار خواسته های خودش است و مادرم دنیا را به حدی میبیند که ساعتی را نمیشود با معده خالی به سر برد !

 

در جلسات اول وقتی کار مشاوره تمام میشد و بیرون می آمدم یک حالت امید در من بود . آینده را روشن میدیدم . اما مثل باقی امور دنیا ، اگر یکی دو جلسه بشود نه جلسه ، آنوقت رنگ و لعاب آن احساس از بین میرود و متوجه میشدم که آن ، رنگ و رخسارِ آن در و دکان بود که احساسش کرده بودم . خب روانشناس و مشاوره جماعت هم اگر نتواند آن حس امید را در مشتریانشان ایجاد کنند که کاسبی شان تخته میشود . اصلا آدم میرود پیش این جماعت که به یک نوع امیدی برسد دیگر و از نا امیدی دربیاید . امیدی کاینه مسکن دکتر عمومی . این را هم اگر نه جلسه مثل من بروید و در سالن انتظار یک مطب روانشناسی بنشینید و خوب به چهره مراجعین دقت کنید متوجه میشوید . یعنی خودتان یه پا روانشناس میشوید . اما من هر چه با خودم کلنجار میرفتم امید و نا امیدی و اینها ، درد من نبود . آخر جوان سی و چهار ساله که هم کار دارد و هم خانه و هم ماشین و هم دانشگاهش براه است و هم کار و کاسبی اش ، امید به چه کارش میآید . نه ، در تمام این مدت درمانم به این فکر میکردم که دردم چیست . هر چه بود امید نبود . خلاصه از مطب بیرون آمدم و رفتم خانه تا اینکه فردا بروم آن موسسه و آزمایشاتم را بدهم .

 

 

در راه نگاهی به نسخه ای که آقای روانشناس داده بود دستم ، انداختم . دو عبارت بود که با خط انگلیسی نوشته شده بود و بعضی حروف ، درشت نوشته شده بود . نمیدانم HGQ درست است یا GHQ . اما مطمئن هستم که کیو آخر بود . به خاطر آن زایده ی اضافه در ذهنم مانده . مثل زایده اضافه فکری خودم ! و دیگری هم شبیه همین بود با حروف بیشتر که در ذهنم نمانده . خود روانشناس درباره آزمایشات میگفت یکی اش نقاشی است و دیگری حدود سیصد و چهل سوال !!! همینطور قدم میزدم که تلفنم زنگ زد . محسن از دوستان قدیمم بود . سید است. نمیدانم چرا این روزها گیر داده که میخواهد مرا ببیند . آدم مریض مگر دیدن دارد . اصلا حوصله صحبتکردن ندارم. گوشی را برداشتم : «سلام آقا سید.» او گفت : «آقا کجایی . سری به ما بزن . دلمان تنگ شده . سلام به روی ماهت . حالت را بپرسیم . » گفتم : «هی . میگذرانیم .» گفت : « مثل اینکه بیرون هستی . مزاحم نمیشم . بیا ببینیمت . حتما به ما سر بزن . کار دارم...» گفتم : «خوشحال شدم .» و خداحافظی کرد . نه درخواستی و نه چیزی . آخر مگر کسی برای حال پرسیدن هم زنگ میزند ؟!

 

روز بعد رفتم و آن موسسه را پیدا کردم . یکی از بزرگترین و معروف ترین موسسه های روانشناسی و مشاوره شهر بود . رفتم و خانم منشی بسیار تحویل گرفت . جوری نگاه میکرد که انگار با یک شخصیت مشهور جهانی طرف است . البته خب این هم معلوم است که کارشان را باید بلد باشند دیگر . یک وقت نگاهشان و یا لحنشان طوری نباشد که مراجعین احساس روانی بودن یا اصلا مشکل دار بودن بکنند . اما من باز هم با خود فکر میکردم و میدیدم از نظر روانی نه تنها سالم هستم و بلکه امروز بسیار با نشاط و پر انرژی هم هستم . خانم منشی نسخه را گرفت و فیش نوشت و پولش را پرداخت کردم . سپس راهنمایی ام کرد به یک اتاق که مثل کلاس درس اول ابتدایی ام بود . اما خانم معلم آن کلاس خیلی جوانتر از خانم معلم خودم بود . جوان که نه . فکر میکنم طرف دانشجوی سال اول روانشناسی بود که به عنوان کارآموز در موسسه مشغول کار است . به غیر از من چند نفری نشسته بودند و مشغول پاسخ دادن به سوالات و برگه تستشان بودند . زیاد نتوانستم دقت کنم که چه تیپ هایی هستند . اما وقتی نشستم و برگه تست با سیصد و چهل سوال جلوی من گذاشته شد ، متوجه شدم که برعکسِ آن خانمِ منشی ، این خانمِ دانشجو که به نوعی مراقب است ، در کلاس چنان با چشمانش ما را میپاید که نگاهش تا مغز استخوان نفوذ میکند . البته او هم باید بداند که در آینده اگر خدا خواست و دکتر شد و مطبی برای مشاوره زد ، چطور با یک نگاه طرف را ارزیابی کند دیگر . وقتی هم که ما مشغول تست دادن بودیم داشت سعی میکرد ارزیابی مان کند .

 

بعد از تقریبا دو ساعت به همهی سیصد و چهل پرسش پاسخ دادم و برگه را دادم به همان دختر دانشجو که مسئول برگه ها بود . او رفت و چند نفر از آزمایش دهنده ها هم پس از آزمون رفتند . یک دختر احتمالا کار آموز دیگر آمد . بسیار خوش چهره بود با چشمانی چون ... . او نشست و به ترتیب اسامی برگه هایی را که سفید بود بین ما چند نفر پخش کرد . تست دوم بود . همان که باید نقاشی بکشیم . او سپس با صدایی که مثل صدای ... . او سپس توضیح داد که در کشیدن نقاشی از خطوط نمادین استفاده نکنیم و فقط آنچه را که در ذهن داریم ، نشان دهیم . مثلا آدم ها را به صورت چوبی نکشیم . تست نقاشی بود . همان که آقای روانشناس میگفت . مداد را برداشتم ، شروع کردم و روی برگه یک درخت کشیدم . شاخه هایش را چون موی پریشان و صاف که رو به زمین آویزان بود کشیدم . یک درخت بید کشیدم . بید مجنون . از این بید های شدیداً مجنون ! سپس جوانی کشیدم که تکه داده به درخت و زمین را نگاه میکند . زمین را هم پر کردم گل لاله و یاس . از این یاس هایی که بوی ... . و یک خورشید که پشت درخت و پشت آن جوان بود ! خورشیدی مثل ... . نقاشی هم روشی جالب برای حرف زدن است که آنروز کشفش کردم . صریح تر و واضح تر از حرف زدن میتوان نشان داد . کشیدن آن نقاشی خیلی بیشتر از جلسات روانشناسی امیدوارم کرد . خلاصه نیم ساعتی هم به یاد کلاس های نقاشی کودکی ، نقاشی کشیدم. بعد بلند شدم و برگه را تحویل آن دختر دادم و آمدم بیرون . آن دختری که خم ابرویش مانند ... . از منشی پرسیدم که نتیجه تست را کی اعلام میکنند . با احترام گفت که به شما اعلام نمیکنیم . میفرستیم برای روانشناستان .

 

خلاصه آن روزها گذشت و هیچ تغییری در هیچ چیز پیش نیامد . بعد از تقریبا دو هفته همه چیز به حال اول خود بازگشت . یعنی زندگی ام همان شد که بود . یکی دو روز مانده بود به جلسه دهم و آخر مشاوره که باز فکر های خسته کننده می آمد سراغم . با خود حرف میزدم . دچار تحلیل هایی میشدم که نود درصد فکرم را مشغول میکرد . گاهی زمین و زمان و پدر و مادر و اصلاً آدمیزاد را میبردم زیر سوال ! گاهی خودم را خورد و خاکشیر میکردم و مقصر و بی عرضه میدانستم . مگر محبت چقدر کمیاب است . مگر آن چشمان پر محبت و احترام آن خانمِ منشی چیست که هیچ کجا پیدا نمیشود و اگر پیدا شود هم مصنوعی است . و خلاصه از این جنس فکرها . شب آخر که فردایش باید میرفتم مشاوره و جلسه آخر تا ببینم جواب نتایج چه شده و آقای روانشناس چه میگوید ، همینطور در خود پریشان و افکارم غرق بودم که تلفن همراه پدر زنگ زد و پدر خیلی گرم و با صدای بلند سلام و علیک میکرد : « سلــــــــام آقای دکتـــــر ... »  و در حین صحبت به من نگاهی میانداخت . وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به من و گفت : « دکترت بود . گفته فردا من هم بیایم !» تعجب کردم و چیزی نپرسیدم . بعد خود پدر گفت : « سعی میکنم خود را برسانم » و از این حرفها .

 

جلسه دهم هم شروع شد . پدر هنوز نیامده بود . آقای روانشناس نگاهی میانداخت به چهره ام و بعد به برگه های آزمایش و پاسخ ها را نگاه میکرد . تقریبا یک ربع اینکار را کرد و آخر برگه نتیجه را به دستم داد و گفت : « این برگه نتیجه ات بعد از ده جلسه . » برگه را گرفتم و نگاهی انداختم به آن . پر بود از اعداد و ارقام و تحلیل های آماری و چه و چه و صد نمودار خوش رنگ و لعاب . حتی خوشگل تر از نقاشی ام ! اما چیزی از آن نفهمیدم . دادم به خود دکتر و گفتم : « این حالا جواب کدام تست است ؟» گفت : « جواب همان تست نقاشی است . » نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . بلند زدم زیر خنده و وقتی آقای روانشناس با تعجب علت را پرسید گفتم : « خود تست را هم برایتان فرستادند ؟ » درب پاکت مخصوصش را باز کرد و آن برگه نقاشی که کشیده ام را بیرون کشید . همان بید شدیدا مجنون بود و جوان . نگاهی به آن انداخت و شروع کرد توضیح دادن مفهوم نتیجه آزمایش روی نقاشی . من هم گوش میدادم که او چطور درخت را نشان میدهد و میگوید : « طرح هایی که روی این درخت زدی نشان دهنده نوعی حالت روانی است که از ناخود آگاهت ناشی شده . یا این گل ها نمونه هایی است که نظریه فروید آن را از قبل توصیف کرده . اصلا میدانی پسر فروید کیست ؟ »

 

و من همینطور میخندیدم . اما وقتی چشمانم به نقاشیام افتاد خنده ام قطع شد . باز در فکرم عمیق شدم و از خود پرسیدم چطور چنین چیز واضحی را نمیبیند ؟ میخواستم از خود او بپرسم که کسی درب زد . پدرم بود که وارد شد . خود را بلاخره رساند . من کمی آشفته بودم و دکتر هم همینطور . بعد از سلام و احوال پرسی پدر سکوتی حاکم شد . دکتر و پدر با چشمانی که گویی به یک دیوانه زنجیری خیره شده اند من را نگاه میکردند . دکتر برگه های نتیجه را داد به پدرم و او به آنها چشم دوخت . آقای روانشناس جوری که خود را جلوی پدر شیرین کند لحنش عوض شد و گفت : «ببین پسرم . تو پدر بسیار خوبی داری . از او استفاده کن . او استاد ما است . برایت چیزی کم نگذاشته ... » سپس با لبخند برگشت و به پدرم گفت : « بازار چه خبر ؟ خوب ما را گرفتار کرده اید ها ! » پدر تلخندی زد و چشم غره ای به من رفت . بعد دکتر ادامه داد : « این جلسه آخر من با آقا زاده است . ایشان همه چیزش کامل است و مشکلی ندارد و ما هر کاری که از دستمان بر میامد انجام دادیم . دیگر خوتان... »

 

تلفنم زنگ زد. نگاهی به صفحه اش انداختم. دوباره محسن بود. حرف روانشناس قطع شد. نگاهی به او انداختم. ایستادم و با صدای خش دار از خشم درونم ، گفتم : « چشمی که بسته است را میشود باز کرد ، اما چشمی که کور است هر چند باز باشد باز هم نمیبیند . » پدرم و آقای روانشناس با تعجب به من نگاه کردند و آقای دکتر گفت : « پسرم ما این همه با هم صحبت کردیم که حرفت را بتوانی بزنی . آنچه در دلت است بریز بیرون . از کسی خجالت نکش . » پدرم هم دائما تایید میکرد . دوباره رو کرد به من باز طوری که پدر بشنود و خوشش بیاید گفت : « میدانم درد شما جوان ها چیست !  ببین پسرم ، محبت را بریز درون کوزه و آبش را بده آبنبات چوبی کنند . پسر جان محبت را ، حالا به قول شما جوان ها عشق را بریز دور . اینها نون و آب نمیشود . پسر جان ازدواج هم یک گرفتاری است. جیبت خالی شد ببین همین هم برایت میشود بدبختی. باید ببینی دنیا دارد بر چه مداری میچرخد و همانطور باید بچرخی . برو زندگی کن . برو آزاد باش . » باز جوری که بخواهد تایید بگیرد رو کرد به پدرم و گفت : «حاج آقا بد میگم بگید بد میگید ؟ » پدرم گفت : « چه بگم والله . » بعد دکتر از پدر پرسید : « حاجی شما استاد ما هستید . ما خدمتتان درس جواب میدهیم . شما هرم نیاز های مازلو را قبول دارید ؟ » پدر بدون توجه به من گفت : « اصولا این قانون هایی که خارجی ها میگذارند باید ببینی کجا به کار می آید . نیمه نیمه قبول داریم . بستگی دارد کجا به زخمت بخورد و آنوقت استفاده از آن اشکالی ندارد ! »

 

همینطور در خودشان گرم صحبت شدند . بی توجه به من که به سرعت بیرون آمدم . اینطور شد که جلسه دهم و پایانی مشاوره من تمام شد . بی خداحافظی . بی امید . با پای پیاده در خیابان راه میرفتم و آشفته تر از جلسه اول و پریشان تر از اوج جوانی و دردمند تر از تنهایی هایم ، راه خانه را در پیش گرفتم . ذهنم مانند آتشفشانی گداخته به سرعت میجوشید و افکار پریشان و سوزاننده را بیرون میریخت . با خود به این نتیجه رسیده بودم که ، پدر مادر ها یا ریشه در خاک دارند و یا ریشه در آسمان ! این وسط ما جوان ها ماندیم که سر بالا بگیریم و دردمان را بگوییم و یا سر پایین بگیریم و مشغول زندگی شویم . معمولا سر پایین میگیریم و هیچکس هیچ چیز از ما نمیبیند . یا سر بالا میگیریم و صدایمان به گوش آسمانی ها نمیرسد و یا درختان زمینی تحویل نمیگیرند . یعنی باید به قواعد و قوانین دنیا مشغول بازی شویم و خرمان را از پل بگذرانیم و یا بال برای پرواز دربیاوریم ؛ اصلا باید تیشه زد به ریشه ی این زمینی ها و بیخیال آسمانی ها شد یا ...

 

یا حالت سومی هم وجود دارد که این است : بریم بمیریم . نه اینکه بریم بمیریم . نه . یعنی مشغول مرگ شویم . در این حالت هم گرفتار سیصد و چهل سوال میشویم و همه را باید بخوانیم و نقاشی بکشیم و بشویم نمونه آزمایشگاهی دخترک های نیمچه روانشناس و دکترهای عشق پول با آن نسخه هایشان . بلکه کسی دردت را ببیند که نمیبینند و نمودار و مسکن تحویل میدهند . یعنی مدتی هم با امید مصنوعی زندگی بگذرانیم و اسیر رنگ و لعاب دفتر دستکشان شویم . تازه این در حالی است سعی کنیم ، گرفتار آن قوائد دنیایی نشویم ، و حتی مرد باشیم که گرفتار دام و داروهای خارجی ها -که مدام و مسلسل وار هزار داروی فاسد به خورد ما میدهند- نشویم . خارجی هایی که هر چیز را صنعتش میکنند . حتی محبت را ... . زیبایی را ... !

 

درد من اینست که... ؛ درد این است که ، بزرگترهای ما کوچک باشند و گرفتار بازیهای بزرگ کودکانه باشند . اصلا گرفتاری ما این است . دانستم که این زخم تا آخر عمر با من است . روزی که ممکن است مرحمی روی این زخم بگذارند ، روزی است که این زخم تبدیل به سرطان شود و حکم مرگ آدم به دست دکتری امضا شود . این مرحم درمان نیست و با وجودش باز هم آرام آرام خواهیم مرد . و من خودم را برای این مسیر آماده کردم . برای تنهایی و برای مرگ . برای زخمی که رسم دنیاست . ما همه تنهاییم و با تنهایی های هم در ارتباطیم و در تنها ترین تنهایی ها زندگی میکنیم .

 

اما یکی است . و او ... نماد محبت و زیبایی است . نمیشود گفت . او ... .

 

صدای موبایلم باز به گوش رسید. حوصله نداشتم . اما گوشی را برداشتم:

 

-              یعنی ما اینقدر قریبیم ؟ دیگر تلفن ما را جواب نمیدی ؟

 

-              شرمنده آقا محسن... این روزها حال و احوالمان خوب نیست. من نزدیک محل هستم . کجایی شما؟

 

-              همانجا که باید باشم . وقت کردی یه سر به ما بزن.

 

-              به روی چشم.

 

سرم پایین و به سرعت از خیابان ها عبور میکردم و با خود فکر و استدلال میکردم و نتیجه میگرفتم و متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه صدای اذان از مسجد محل من را به خود آورد . مدت زیادی پیاده در راه بودم و خسته . چند دقیقه گفتم بیش از خستگی پاهایم و زانوهایم و تک تک استخوان های بدنم ، فکرم خسته بود . فکرم و روحم . و فرسوده بودم . خیره شدم به تلفن. بی اختیار دستم رفت روی دکمه تماس و شماره محسن روی نمایشگر نشان داده شد. همین که گوشی را برداشت ، گفت : آمدم . آمدم ...

 

یکدفعه از داخل مسجد آمد بیرون . آمد روی پله های مسجد . بوی عطری خوش رایحه و باطراوتی که زده بود مرا شگفت زده کرد. من را دید و با اینکه زیاد سر و کارم به مسجد و اینجور جاها نمیافتاد ، اما آمد جلو و با لبخند سلام و علیک کرد . سلام دادم . حالم را پرسید . صدایش آرامش داشت . اما با صدای بلند حرف میزد :

 

-              بالاخره چشم ما به جمالت منور شد . کجایی داداش . بچه محلت رو فراموش کردی ؟

 

در چشمانم نگاه میکرد و حالم را میپرسید . صمیمانه. خیلی صمیمی و بدون هیچ چشم داشتی .انگار همان دوستان قدیم هستیم و سالها کنار هم بچه مسجدی بوده ایم . نمیدانم چرا من یاد آخرین جمله از افکارم افتادم . اما یکی است و او ...

 

چند دقیقه ای خوش و بش کرد و دعوتم کرد برویم داخل مسجد. رسم رفاقت آن هم از جنس قدیمی من و آقا محسن ، این دعوت ها را زمین نمیگذارد و رفتیم و به احترامش نیت کردیم . مردم نماز میخواندند. بعد از نماز همانجا در مسجد ، گوشه ای نشستیم و گرم صحبت شدیم . دقایقی گذشت . نگاه محسن جوری بود که قلبم چون لوحی پر از نوشته به چشمش میآمد . و من هم نمیدانم چطور شده بودم که هر چه در دل داشتم برایش تعریف کردم . با دقت و آرام گوش میداد . انگار افکارم در صندوقی محفوظ بود که کلیدش به دست این دوست دور افتاده ام باز میشد! و در همین اولین برخورد باز شده بود . وقتی تمام شد و اشکِ در چشمانم نقطه پایان دردهایم بود، او با غمی که انگار خودش هم بر دل داشت زیر لب خواند : « اهل دردی که زبانِ دل من داند نیست ؛ دردمندم من و یاران همه بیدردانند » و نگاهی انداخت به چهره ام .

 

بعد از سکوتی طولانی جمله ای گفت . تمام چیز هایی که نیاز داشتم و دنبالش بودم و هزینه کرده بودم را با کلماتش به من هدیه کرد . مثل یک معجزه . یعنی اینطور به دلم نشست. شاید گوشه ای از دلم چنین چیزی را میطلبید . مثل عطشی ناپیدا و نوشیدن یک لیوان آب خنگ. گفت : « اینها را بسپار به خدا . خودش حل میکند . جوری حلش میکند که نمی-فهمی گره ات از کجا باز شده . اینها را بسپار دست خود خدا... » و من به چهره اش نگاه انداختم و باز فکر میکردم . او نه آسمانی بود . و نه زمینی . نه در عالم دیگری سیر میکرد و نه در زیر خاک فکر ریشه زدن و چنگ انداختن های به زمین بود . او بنده ی همان خدا بود که میگفت . نه اینکه بنده خدا باشد . نه . گوشه ای در این دنیا و قطره ای از آدمها بود که برای خودش بندگی خدا را میکرد و دست ما را هم گرفت . باز نه از اینکه گوش داد و نگاه کرد و فکر کرد و جوابی داد . نه . از همان تلفن هایش، از همان صمیمیتش و از دعوتش و از گوش دادنش. این ، محبت است . محبت . این محبت ها را نمیشود مانند چشم یا صورت یا مو یا بید مجنون یا خورشید یا لب و لبخند و عطر یاس توصیف کرد . این محبت شاید اصلا به چشم نیاید و حس نشود . اما اگر تجربه شود اوج تمام این زیبایی ها و مهربانی ها است که من... که دل نیاز دارد .

 

بگذریم . این جمله محسن چنان آرامشی به من داد که گویی این سالها اصلا جسمم هیچ آشوبی نداشته و ذهنم آرام آرام بوده . و چنان از فرسودگی نجاتم داد که گویی نوری آنقدر قوی به من تابانده اند که بدنم در برابرش چون شیشه ای زلال شده بود . شاید مشکلم حل نشده باشد . شاید هنوز هم افکار پریشانم آزارم دهد . شاید هنوز سالها مانده تا من به محبوبم برسم . یا هزار شاید دیگر که در زندگی ام وجود دارد. اما جمله محسن احساسی به من میداد که در برابر همه این درد ها آسیب پذیر نباشم. آنچه که محسن همیشه به یاد آن بود..


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • درد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: