موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
همزمان با محفل «پاییز، بهار جلال»

«هشت سال مراد» | داستانی از الهام عظیمی

08 آذر 1394 01:23 | 10 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.95 با 20 رای
«هشت سال مراد» | داستانی از الهام عظیمی



شهرستان ادب: فردا، به روایتی شهادت امام رضا (علیه السلام) است. همزمان با تازه‎ترین نشست داستان شهرستان ادب داستانی رضوی می‎خوانیم از خانم الهام عظیمی، نویسندۀ اراکی. این داستان فردا در جلسه داستان شهرستان ادب و در ویژه‎برنامۀ «پاییز، بهارِ جلال»  توسط نویسنده قرائت، و توسط حاضران نقد و بررسی خواهد شد.


«هشت سال مراد» 

داستانی از الهام عظیمی


... وقتی از حرم برمی‌گشتم، ماه توی چشم‌هایم برق می‌زد.


***


دو ماه و ده روز از نبودن مجتبی می‌گذشت. رفته بودم توی ماه نُه، و مادر که تا دو ماه پیش وقتی چایم را می‌خوردم، استکان را از دستم می‌گرفت تا زحمت زمین گذاشتنش را نکشم، دیگر حریف لباس شستن و فرش شستن‌هایم هم نمی‌شد. قبلترها، بلند که می‌شدم و می‌نشستم، صلوات می‌فرستاد و در خانۀ خودم کاری بیشتر از بادمجان پوست کندن به من نمی‌داد. وقتی هم خجالت می‌کشیدم و اعتراض می‌کردم، پشت چشم نازک می‌کرد و با لهجه‌ای که هنوز آهنگِ جمله‌های او و همسالانش بود، می‌گفت:


«دیگه چی؟ مگه آقاتون نفهمه! مُو جوابشو چی بدُم؟!» و باز با ذوقی که نمی‌توانست پنهانش کند، یادآوری می‌کرد که مجتبی دم به ساعت زنگ می‌زند و می‌گوید «خانم‌جون دستم به دامنت. مواظب مهری باش. نذار کار کنه. شمام جای مادرِ خدابیامرزم. حواستون بش باشه.» و طوری جملۀ آخر را کش می‌داد و با دست‌هایش می‌گفت «این بچه هشــت سال مراده!» که کل هشت سال جلوی چشم‌هایم می‌آمد و رضا می‌دادم به نشستن و خوردن و خوابیدن.


حالا اما، جایمان عوض شده. مادر گوشه‌ای می‌نشیند، دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و با آه‌هایی که از نگاهش سرریز می‌شوند، فقط نگاهم می‌کند که دیوانه‌وار کار میکنم. گاهی هم که نه از دست من، از حرف نزدن خسته می‌شود، دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد، نفس عمیقی می‌کشد و با ترس، شروع می‌کند به گفتن. کم‌کم که حرف می‌زند، حق را به خودش می‌دهد و صدایش بالاتر می‌رود و آخرش هم دعوایم می‌کند. این بار آخر ولی، وقتی حیاط را متر کرد و حرف‌هایش تمام شد و دید من هنوز پردۀ آشپزخانه را بین کف‌ها چنگ می‌زنم، کنارم نشست و بازوهایم را گرفت. این‌بار طوری با بغض گفت «دور سرت بگردُم ننه. این بچه هشت سال مراده. به خودت رحم نمی‌کنی به این رحم کن» و به دنبالش «یادگار مجتباس»، که رفتم صحن انقلاب، جلوی گنبد و روی فرش‌های قرمز، با مجتبی نشستم؛ دوزانو نشسته بود و به امام رضا می‌گفت «یا امام هشتم، کاش زودتر از این که 8 سال بهونه شه، پابوست اومده بودیم واسه حاجتمون. حالام ولی، تو رو به مقام هشتمت، یه کاری کن که یه عمر، قد و بالای بچه مو نگاه کنمو بگم بچه‌م هشت سال مراده. اسمشم می‌ذاریم رضا، نه مهری؟» و نگاهش را  از گنبد به سمت من برگرداند که سرم را پایین انداخته بودم و با ریشه‌های فرش بازی می‌کردم. نگاهش کردم و بدون این که جواب سؤالش را بخواهد گفت «اگرم دختر بود می‌ذاریم معصومه. ‌ها؟» و من لبخند زدم و سرم را تکان دادم. آن روزها را به زحمت مرخصی گرفته بود و راه آمدنی به مشهد خیلی پکر بود. همۀ حواسش پیش به قول خودش «بچه‌ها» بود. اما راه برگشتنی، خیلی راضی بود. من ناامید رفتم، ناامید برگشتم. حتی یادم است توی راه برگشت به شوخی گفتم «حالا اگرم امام رضا جوابمون کرد، میریم سراغ امام جواد. میگیم بچه مون بشه 9 سال مراد! » و مجتبی از آن چشم‌غره‌هایی بهم رفت که وقتی می‌گفتم «جبهه هووی منه»، و استغفراللهی گفت و سرش را به شیشۀ مات اتوبوس تکیه داد.  بعدتر که پشت تلفن گفتم «قول بده میای مرخصی تا یه خبر خوش بت بدم»، گفت «حامله‌ای مهری؟» و من مثل روزی که سر سفرۀ عقد کنارم نشسته بود، با ذوق و شرم گفتم «بله» و حواسم را جمع کردم عکس‌العملی را که 8 سال منتظرش بودم، ببینم. منتظر بودم یک بار داد زدنش را ببینم. اما سکوت کرد و بعدش که گفت «الهی شکر »، صدایش لرزش بغض و خیسی اشک داشت.


لبخند گوشۀ لبم کج شده بود و چشمانم به صدای مجتبی بود، که مادر کلافه شد و داد زد «به ریش مُو می‌خندی؟‌ای مردم به پیر به پیغمبر این دختر مُو خل شده. می‌خواد بچه شو بکشه.‌ ای مسلمُنا. به کی بگُم دردُمُو؟» و نشست گوشۀ حیاط و زد توی سر خودش و گریه کرد. دلم به حالش سوخت. آرام گفتم: «کی گفته من می‌خوام بچه‌مو بکشم ننه؟! تو که دیدی چقد این‌در و اون‌در زدم که بچه‌دار شم. اگه می‌خواستم بکشمش که وقتی حامله شدم کل محلو یه تنه نذری نمی‌دادم. اما الان بذار یه کم راحت باشم. اصلاً قربونت برم شما چرا نمی‌ری خونۀ خودت؟ من که می‌بینی دارم کارا خودمو میکنم» و بغض صدایم را خش انداخت: «همه‌ش دو ماه گذشته ننه. چه انتظاری داری از من؟ چرا نمی‌ذاری یادم بره؟ میدونم زن پابه‌ماه نباید کار کنه. اما می‌خوام سرم گرم شه. می‌خوام یه دقه، قدر یه دقه یادم بره. همین» و گریه صدایم را لرزاند «اصلاً من بچۀ بی‌بابا می‌خوام چی کار؟ بچۀ بی‌بابا بدبخته. یتیمه. بچه‌ای که هنوز نیومده یتیم شده، از همه بدبخت‌تره. زن بیوه بدبخته. زن بیوۀ پابه‌ماه از همه بدبخت‌تره. این بچه اگه موندنیه، باید همین‌جوری بمونه. مگه بچۀ بی‌بابا بزرگ کردن الکیه؟» رضا لگدم می‌زد که گریه‌هایم را به تنۀ درخت گردوی حیاط رساندم. مادر بلند شد و دستم را گرفت. کمک کرد بنشینم و آنقدر قربان صدقه‌ام رفت که خیالم راحت شود از زدن حرف‌هایش پشیمان است.


دلم مجتبی را می‌خواست و سرزنش‌های مهربانی‌اش را که «تو دیگه دو نفری خانوم خانوما»، تا بلکه از این لجبازی با خودم که چوبش را رضا هم می‌خورد، دست بردارم. مادر پرده را روی بند رخت پهن می‌کرد و می‌دیدم لب‌هایش آهسته می‌جنبند. نگاه کردم گوشۀ طاقچه و قرآن را ندیدم. مجتبی سفارش کرده بود هرروز برای بچه قرآن بخوانم. گفتم «می‌خونم، اما تو یه کاری کن که اذان و اقامه شو خودت تو گوشش بگی. بیا زودتر. پیش ننه اینا خجالت زده‌م نکنی مجتبی...» و قول داد دو سه ماه آخر را هرطور شده برگردد اراک و کنارم باشد. او که زیر قولش زد، من هم زیر قولم زدم و دوماه دست و دلم نرفت که برای رضا قرآن بخوانم. صفحه‌ای را که لایش کاغذ گذاشته بودم، باز کردم. الرحمن. خواندم و رضا کنج دلم آرام نشست و گوش داد.


***


دو ماه و یازده روز از شهادت مجتبی گذشته بود و من با نان و روغن به خانه برمی‌گشتم که بارانِ بمب آمد و تمام خانه‌ها خراب شدند روی سر همسایه‌ها و مادرم که شاید داشت چای دم می‌کرد یا ترخینه‌ها را روی پشت بام می‌چید. با موج انفجار پرت شدم کف زمین و خودم را که بلند کردم، رضا آن قدر ترسیده بود که برای آن که هرچه زودتر در  آغوشش بگیرم، تقلا می‌کرد و فریادهای من زودتر از همۀ محله بلند شد. من هم با آمبولانس‌ها به بیمارستان ولی‌عصر رفتم، به بخش زایمان. و رضا را که به دنیا آوردم، از هوش رفتم...


 وقتی بلند شدم، توی راهروی بیمارستان  بودم و شکمم انگار آب رفته بود. اما کنارم را که نگاه کردم، رضا را ندیدم. با ترس روی تخت نیم‌خیز شدم که درد نفسم را بند آورد و مجبورم کرد آرام باشم. پاهایم را یکی‌یکی روی زمین گذاشتم و رویشان ایستادم. چشمم سیاهی رفت و دستم را دخیل دیوار کردم. درد، تمام صورتم را چروک انداخت. یک قدم پس و یک قدم پیش، بین آدم‌ها راه رفتم و هرکس را دیدم، گفتم «بچه‌م کو؟» و پسر جوانی با امیدواری، دختری را که روی تختی افتاده بود و صورتش خونی بود، نشانم داد و گفت «شما مادرشید؟» عق زدم و رفتم سراغ پرستاری که جواب داد «شما همونی که بچه‌ش مرده به دنیا اومد؟» و تمام جای خالی رضا توی وجودم تیر کشید. زمانی که برای من ایستاده بود، برای دختر می‌دوید و نمی‌دانست رضای من هشت سال مراد است که وقتی تمام جانم را جمع کردم و گفتم «کوش؟... مرده ...ش... کو؟» دستی توی هوا تکان داد و حواسش را داد به دکتری که داد می‌زد «باند باند»و دوید بین پله‌ها.


تنم را تکیه دادم به دیوار و تا پایین سُر خوردم. سرم را بین دست‌هایم گرفتم و به جای دردی که راحتم نمی‌گذاشت، آن‌قدر فشارش دادم که هیچ‌کدام از داد و بیدادها و جیغ و هوارها و گریه و زاری‌ها را نشنوم. حس نمی‌کردم پایم را لگد می‌کنند و نمی‌دیدم کسی مرا نمی‌بیند. آن‌قدر سرم را فشار دادم که یاد مادر افتادم. بلند شدم دنبالش بگردم، اما هیچ چیز سرجایش نبود. تمام اتاق‌ها و راهروها و نیمکت‌ها پر از آدم بود. عفت خانم، زری، شوهر خجسته و چندتا از همسایه‌ها را هم دیدم. اما مادر را هرچه تلوتلو خوردم و گشتم، پیدا نکردم. پسری با سرمی‌که دستش بود به شانه‌ام زد و گفت «خانوم جای الکی گشتن به این بندگان خدا کمک کنید. نمی‌بینید اوضاعو؟» خودش صورتش شکاف برداشته بود و غرق خون بود. گفتم «من... پرستار نیستم» براق شد که «اینجا هرکی سالمه پرستاره خانوم. آمپول زدن بلد نیستی؟ یه خانومه اینو داد به ما و رفت سراغ بقیه. » و من تازه نگاهم افتاد به زنی که روی تخت بود و دست نداشت و انگار دلش می‌خواست نعره بزند، اما فقط با چشم‌های بی‌حال روبرو را نگاه می‌کرد و ناله می‌کرد. پسرک نوجوان بود و تازه صدایش خش برداشته بود، اما رویم نشد بگویم ناسالمی‌ام را. همین که دید نگاهم به زن افتاده، آمپول را دستم داد و گفت «خدا خیرت بده من نامحرمم، می‌رم به یه بنده خدای دیگه کمک کنم» و رفت.


آمپول را زدم، ولی آن‌قدر خون از دستش رفته بود که رنگش مثل گچ شده بود. خواستم همدلی کنم و اسمش را پرسیدم، تنها توانستم حدس بزنم چیزی گفت شبیه منصوره، مسعوده، یا اصلاً معصومه. پرستاری که رد می‌شد و آمپول را دستم دید، همان‌طور که کما بیش می‌دوید و راه می‌رفت، دستم را کشاند و گفت «بیا بی‌کار واینست». چیزی در دلم کنده می‌شد و فرو می‌ریخت و لخت‌لخت‌کنان دنبالش می‌رفتم. یک سبد پر از باند و گازاستریل و چسب و بتادین و... دستم داد. توان این که پرکاهی را دستم بگیرم، نداشتم و قبل از آن که بتوانم بگویم، طوری جلوجلو رفت که منتظر بود دنبالش بیایم.


خواستم بروم سمت پسری که تمام تخت را سرخ کرده بود. پرستار گفت «اون وضعش وخیمه. ولش کن داره شهید می‌شه» و من تازه داشتم می‌فهمیدم اینجا جنگ شده است. خواستم بروم که شهید شدنش را نبینم، اما شنیدم صدایم می‌زند. محو، می‌گفت «آب ... یه‌کم آب» گفتم «بخدا آب ندارم.» و فقط یاد گرفته بودم بپرسم «اسمت چیه؟» و گفت «رضا» . جای خالی رضا توی تنم تیر کشید... گفتم «پسر منم اسمش رضا... بود.» و یادم افتاد و اضافه کردم «شهید شد». لب‌هایش حالت خنده گرفت و گفت «امام رضا شهید زیاد میده. » و قبل از آن که برگردم به گل‌های قالی قرمزی که در صحن انقلاب زیرپای من و مجتبی پهن شده بودند، دختر پرستار صدایم کرد که «کجایی؟ نخ بخیه. بدو». جملۀ جوان توی گوشم می‌رقصید و خودم جان کندم تا به دختر برسم. وقتی زنی را که بالای سرش ایستاده بود و می‌خواست پهلویش را بخیه بزند دیدم، حالم به هم خورد و زردآب بالاآوردم. دختر هنوز مسلط و آماده، بخیه اش را می‌زد.


-    چقدم نازک نارنجی‌ای. اسمت چیه؟


 با پشت دست دهانم را پاک کردم. نگاه به دستش می‌کردم که دوباره گفت :


-    ها؟


خواستم بگویم مهری، اما دیگر نه مجتبایی بود که مهری‌اش باشم، نه رضایی و نه انگار مادری. نگاهم به ته راهرو سرک کشید، دنبال زنی که شاید اسمش معصومه بود. اما دیگر آن جا نبود. نگاهم نشست روی فرش‌های قرمز، روبروی تنها چیزی، تنها کسی که بود و اینجا داشت شهید می‌داد. دلم نخواست مهری باشم و گفتم:


-     معصومه


 دختر انگار که داشت پارچه می‌دوخت، نه گوشت آدم و سر تعریف را باز کرده بود :


-    فامیلیت چیه؟ ندیدمت پس چرا اینجا؟


 به دیوار تکیه دادم و گفتم :


-    پرستار نیستم. دنبال بچه‌م می‌گشتم.


-    خوب آمپول می‌زدی که.


-     هوم.


-    خب؟ بچه‌ت گم شده؟


-    آره.


-    چندسالشه؟


-    هشت ماهه مرده به دنیا اومد. تو نمی‌دونی کجا بردنش؟


انگار برای بار اول نگاهم می‌کند، سرتاپایم را ورانداز کرد و گفت:


-    مال همین بمبارون خیابون داورانی؟


سرم را تکان دادم. نخ و سوزن توی دستهایش بی‌کار مانده بودند و من را نگاه می‌کرد.


-    می‌خوای بری؟ من عادت دارم به این شرایط. کارامو می‌کنم.


-    نه. می‌خوام بمونم.


***


دو ماه و شانزده روز از شهادت مجتبی می‌گذشت و من پنج روز بود که در بیمارستان با مریم (که اسمش را نپرسیدم تا خودش گفت) پرستاری می‌کردم و معصومه بودم. روز دوم که اوضاع آرام‌تر شده بود، جنازۀ مادر را دیدم، اما رضا را هرگز. نمانده بودم که آن‌ها را پیدا  کنم، معصومه شده بودم که دنبال شهدای امام رضا بگردم. دنبال هرکسی که اسمش رضا بود و شهید می‌شد. یکی دو روز اول که دیدم به جایی نمی‌رسم، تصمیم گرفتم اسم‌های ترکیبی را هم حساب کنم و توی لیست بنویسم. غلامرضا، امیررضا، عبدالرضا، حمیدرضا و... اما بالاخره دلم بر نداشت و فقط «رضا»‌ها را گشتم. همان موقع که اسمشان را می‌پرسیدم، می‌گفتم می‌خواهم ببرمشان پیش امام رضا و آخرین لبخندشان را می‌دیدم. و به هیچ کدامشان دروغ نگفتم. فهمیدن فامیلی‌شان وقت‌گیر و اغلب بی‌نتیجه بود. فقط با یک نشانی در ذهن می‌سپردمشان و وقتی فرصت می‌شد بنشینم یک گوشه، یادداشتشان می‌کردم.


«رضای تشنه» بود شاید، که معصومه‌ام کرد با جملۀ «امام رضا شهید زیاد میده. » و من نذر کرده بودم شهدای امام رضا را ببرم پیشش و خودم کنارش معصومه بمانم. «رضای پیرهن آبی» را همان روز اول دیدم. که حتی اگر هر دو پایش را هم از دست نداده بود، شکافی که به قلبش رسیده بود، شهیدش می‌کرد. از دو سه روز به بعد، اگر مجروحین کسی را داشتند، سراغشان می‌آمدند و پرس‌وجو می‌کردند. اما «رضای پیر» آن‌قدر عمر کرده بود که کسی را نداشت و آرامشی که داشت، بیشتر از «رضای نامزد» بود که با این که عمل شده بود، عفونت کرد و شهید شد و اسم «آرزو» از دهانش نمی‌افتاد. «رضای سرطانی» پر از ذوق بود که از سرطان نمی‌میرد و شهید می‌شود. به «رضای فیروزه‌ای» که گفتم می‌برمت پیش امام رضا، گفت خواهر و شوهرخواهرش تازه از مشهد برگشته بودند و برای دیدنشان رفته بوده که بمباران می‌شود. و انگشتر سوغات فیروزه‌اش هنوز دستش بود و به قرمزی می‌زد. «رضای بی بی» هم سراغ مادرش را می‌گرفت و گفتند نگوییم شهیده شده.


خیابان داوران از لحظه‌ای که موشک‌ها را در آسمانش دیده بود، مثل جنازه‌ای آرام گرفته بود و بوی خاک می‌داد. در بیمارستان 4-5 روزی گذشت تا تکلیف مجروحین و شهدا معلوم شد و من 7 شهید امام رضا پیدا کردم. دلم می‌خواست یکی از آن اسم‌های ترکیبی را با مشخصاتش به خاطر سپرده بودم تا بشود 8 . شمارۀ 8 را نوشتم و جلویش را خالی گذاشتم. خودکار بین زمین و هوا مانده بود که جای خالی رضا توی دلم تیر کشید و یادم افتاد من هم مادر شهیدم. و هشتمین نفر شد «رضای هشت سال مراد»


مریم نه از کاغذهایم سردرمی‌آورد و نه می‌پرسید. اما هروقت حرف می‌زد، نمی‌توانست سؤال را از چشم‌هایش بردارد. خواستم برگردم و خانۀ خرابم را ببینم. گفت:


-    کجا می‌خوای بری تو این هیری‌بیری مصّومه؟ هرچی هست خاکه اونجا. دیدن نداره. می‌ری داغ دلتم تازه می‌شه.


معصومه را طوری می‌گفت که «ع» پیدایش نبود و به جایش «ص» دو برابر می‌شد.


فکرکردم مگر چیزی کهنه شده؟ و رفتم. سعی کردم مثل همۀ وقت‌هایی که کوچه را رفته‌ام و برگشته‌ام، بروم و برگردم. اما قدم‌هایم لرز داشت. همه‌جا بوی خاک می‌داد و خرابه‌های خانه‌مان را از درِ سیاه‌رنگی که به ویرانه‌ها تکیه داده بود، از بقیۀ خرابه‌ها شناختم. روی زندگی‌ام راه می‌رفتم و دنبال دیوار فرضی اتاق خواب می‌گشتم.  همۀ زندگی‌ام جلوی چشم‌هایم قد کشید تا چیزی را که می‌خواستم از زیر خاکها پیدا کردم؛ عکسی که من و مجتبی را روبروی ضریح امام رضا قاب کرده بود. آخرین و عزیزترین عکسمان بود.


***


دو ماه و خرده‌ای از شهادت مجتبی می‌گذشت که با جای خالی رضا توی دلم و قاب عکس خودم و مجتبی و یک قفس و 8 کبوتر، در صحن انقلاب روبروی گنبد ایستاده بودم. در قفس را که باز کردم، هیچ کدامشان بیرون نیامدند. دست کردم توی قفس و یکی‌یکی‌شان را درآوردم و پردادم و رضای هشت سال مرادم را آن‌قدر نگاه کردم که چرخ‌هایش را زد و بالای گنبد آرام گرفت. مثل وقت‌هایی که قرآن می‌خواندم و کنج دلم می‌نشست. کفش‌هایم را سپردم و روبروی ضریح ایستادم. کمرم از بار امانتی که دیگر رویش سنگینی نمی‌کرد، راست شده بود. دست کردم و کاغذ مچاله شده‌ام را از توی کیفم درآوردم. گذاشتم توی پاکت و رویش نوشتم «تقدیمی‌ناقابل از خیابان داوران اراک» و داخل ضریح انداختم.


وقتی برگشتم توی صحن انقلاب، هرچه چشم‌چشم کردم، رضای هشت سال مرادم و حتی رضای فیروزه‌ای را که کاکلش از همه بلندتر بود، پیدا نکردم. نشستم روبروی گنبد، روی فرش‌های قرمز، و تمام خودم را گریه کردم تا هرچه می‌ماند، معصومه باشد. وقتی از حرم برمی‌گشتم، ماه توی چشم‌هایم برق می‌زد.



پانوشت: خیابان داورانِ شهر اراک، از اولین مناطق این شهر بود که طی جنگ تحمیلی در سال 1364 بمباران شد.




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «هشت سال مراد» | داستانی از الهام عظیمی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: