موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پروندۀ «چهل‌سال انقلاب»

صفرخان | بازخوانی شعری انقلابی از حسین منزوی

18 بهمن 1397 13:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
صفرخان | بازخوانی شعری انقلابی از حسین منزوی

شهرستان ادب:‌ حسین منزوی را با عاشقانه‌های شورانگیز و جنونمند می‌شناسیم. البته گاه می‌شنویم که منزوی شعر اجتماعی نیز داشته است، اما این سخن بیشتر در همین حد متوقف می‌ماند یا در حد یک احساس شخصی محدود تعریف می‌شود. این در حالی است که بسیاری از شعرهای منزوی، رنگ سیاسی اجتماعی قابل توجهی دارد؛ در بسیاری از این شعرها، مفهوم آزادی و مبارزه از نماد و ابهام فراتر رفته است. به نظر می‌رسد این ابیات در شعرهای اولیۀ منزوی و نیمایی‌های او فراوانی بیشتری دارد:

تو را سر می‌دهم ای ترانۀ آزادی! 

به بهای تیری که بر گلویم می‌نشیند

و تبری که بر انگشتانم

تو را سر می‌دهم ای آزادی!

ای ترانۀ خونین!  

البته این به آن معنا نیست که غزلها از این مفاهیم تهی ست، بلکه بیشتر رنگ احساس هم به خود گرفته است. بیت زیر یکی از همین ابیات است:

یاران رفته با خط خونین نوشته‌اند:

اوج ستم همیشه به طغیان رسیده است

اما در اینجا به معرفی و بازخوانی بخشی از شعر بلند «صفرخان» می‌پردازیم. این نیمایی بلند، در ستایش «صفر قهرمان*» به عنوان قدیمی‌ترین زندانی که بیشتر عمر خود را در زندان‌های ساواک گذراند و در آستانۀ انقلاب در سال 57 آزاد شد، گفته شده است. این شعر ابتدا در سال 58 به صورت کتابی مجزا منتشر شد و به برادرش تقدیم شد. او همچنین در مقدمۀ کتاب، صفرخان را سمبل مقاومت و نمونۀ مثال‌زدنی  از کسانی دانسته است که جوانی‌شان را  در سیاه‌چال‌ها و سلول‌های مردم‌کش  به باد دادند تا مردم در این سوی زندان‌ها سرانجام آزادی را فراچنگ آورند. او همچنین در مقدمۀ این کتاب می‌نویسد: «قرار بود این کتاب همان موقع که بحث زندانیان سیاسی مطرح بود منتشر شود، ولی دولت نظامی ازهاری همان شبه‌آزادی را هم گرفت.» البته جز ارج نهادن این روحیۀ تسلیم‌ناپذیری، به نظر می‌رسد این شعر بیش از آنکه ستایش یک فرد باشد، گزارشی از وضعیت اختناق‌آور و شکنجه‌گر آن دوران و روحیۀ مبارز عمومی حکایت می‌کند. بخشی از این شعر بلند را می‌خوانیم:

صفرخان! مردِ سی پاییزِ پیوسته!

حکایت کن

بگو

از سال‌های پرپرت، باری

بگو با من در آن سی سال

در آن دخمه

            در آن بیغوله

                           آن گودال

چه آمد بر سرت باری؟

بگو، هر چند خط‌های نوشته روی پیشانیت

حکایت می‌کند با صد زبان خاموش

از آن سی سال،

                سی سال پریشانیت،

                                          اما

                                                 بی پشیمانیت

حکایت کن

                بگو

                    از پله‌های پیچ در پیچی

که تا عمق جهنم

                 راهی‌ات می‌کرد

و نیز از نردبان‌های یهودایی

که بالا می‌کشیدت

                      تا صلیب درد

 

بگو از سقف کوتاهی

که پیوسته سرت را خم نگه می‌داشت

و از نیروی بی‌مرگی

که «نه» می‌گفت و گستاخانه قامت در تو می‌افراشت

 

صفرخان با من از مردان حکایت کن

از آن مردان که «میز سرخ» را طاقت می‌آوردند

ولی هرگز لب از لب وا نمی‌کردند

 

برایم از پدرهایی حکایت کن

که پیش چشمشان دلبندهاشان را می‌آزارند

که تا قفل از زبان بسته بردارند

 

 

صفرخان سینه پر کن از هوای پاک آزادی

سپس با من «اتاق سبز» را تصویر کن

 

صفرخان

با من از دستان بی‌انگشت و انگشتان بی‌ناخن

و ناخن‌های غرقِ خون

حکایت کن

 

صفرخان بیش از این‌هایی که من گفتم

و از هرچه دل تنگ  تو می‌خواهد بگو با من

خوشا دیگر از آن سو، از آن سوی دیوارها گفتن

که من هم با تو دارم گفتنی‌هایی

خوشا دیگر از این سو هم،‌ کم از بسیارها گفتن:

 

صفرخان در میان ما نبودی تو

نبودی تا ببینی ذره‌ذره قد کشیدن‌های این سرو تناور را

که نامش را به خون

اکنون

نوشته‌اند بر دیوارهای شهر

 

نبودی تو ولی بی‌شک

در آن بیغوله حس کردی

نسیم بالغ این سرفراز سایه‌گستر را

که از دیوارهای هول و از آوارهای ویل

گذشت و سرکشید آخر

همه سو و همه پهنای کشور را

 

صفرخان درهمین سالی که سال ماست

که یا سال همایونِ ظفر، یا سال مشئومِ زوال ماست

چه جو بارانِ سرخی که به راه افتاد

                                    در شهر و ندیدی تو 

 

صفرخان اندکی دیر، اندکی بیگه رسیدی تو

نمی‌دانم بگویم کاش می‌دیدی؟

و یا آن که بگویم خوش به حالت که ندیدی تو

ندیدی فوج مردان را که با رخت شهادت بر تن و آواز حق بر لب

به میدان آمدند و با صدای تیر رقصیدند 

و انبوه زنان را زیر چادرها که پیش از تافتن

                                                    در خون و در خوناب غلطیدند 

و خیل کودکان شیرخواری را

که جای شیر از نوک مسلسل تیر نوشیدند 

و طفلانی که هرگز مرگ را نشناخته بودند

ولی ناچار در مرگ پدر

یا مادر و گاهی

هم این، هم آن

به روی پیکری بی‌جان در افتاده

خروشیدند

صفرخان از جسدها کوچه‌ها پر بود

 

 

دهانت از صدا افتاده بود و مرگ

هنوز این‌جا و آن‌جا طعمه‌ای را جست‌وجو می‌کرد 

و آتش در هزاران خانمان افتاده بود و زیر و رو می‌کرد

 

گروه سوگواران راه می‌افتاد

شمار کشتگانش را صلا می‌داد

و بغضی که درون سینه‌های خلق بود

این بار

نمی‌شد شکوه و نفرین 

نمی‌شد گریه

می‌شد نعره و فریاد

چه فریادی که از کوبنده امواجش

بر اندام همه تندیس‌های شهر

ز وحشت لرزه می‌افتاد 

 

صفرخان

خیز و بیرون آی از خانه

مترس از این که نشناسی خیابان را

مترس از این که کوچه بنگرد در تو غریبانه

که حتی کودکان با چشم بسته می‌شناسندت

صفرخان

خیز و بیرون آی از خانه

و آن جا در خیابان شاهد بیداری بشکوهِ مردم باش

و تا بار دگر با گوشت و با پوست

بپیوندی به مردم

                   در میان جمعشان گم باش

 

صفرخان

گفتی و گفتم

کنون وقت است تا هر دو

تو از یک سو

من از یک سو

به غوغای خیابان‌ها درآییم و

به یکدیگر بپیوندیم

که روز واقعه نزدیکِ نزدیک است

و روز واقعه روزی است

که روز خصم

چون شب‌های دوزخ

                        شوم و تاریک است

صفرخان، دوستِ نادیدۀ من! خوب می‌دانی

که روز واقعه روز قصاص و روز تاوان‌هاست

برای آن که در زیباترین روزی

در آغوشت کشم، باری

صفرخان وعدۀ دیدار ما        

                              آن روز، روزی در خیابان‌هاست

 

 

*«صفر قهرمان» یا «صفر قهرمانیان»، معروف به صفرخان، یکی از مبارزان دوران حکومت پهلوی که بیش از سی سال از عمر خود را در زندان‌های مختلف سپری کرد و نهایتاً در بهمن 57 آزاد شد. تندیسی از او در موزۀ عبرت موجود است.


مقدمه و انتخاب شعر: عصمت زارعی


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • صفرخان | بازخوانی شعری انقلابی از حسین منزوی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.