موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت عید مبعث پیامبر اسلام حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم

در حدیبیه | داستانی از سِوانا مهرابیان

14 فروردین 1398 05:26 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 8 رای
در حدیبیه | داستانی از سِوانا مهرابیان

شهرستان ادب:‌  ضمن تبریک عید مبعث پیامبر اسلام حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه برگزیده جشنواره خاتم از سرکار خانم «سِوانا مهرابیان» نویسنده‌ی ارمنی‌تبار به‌روز می‌کنیم:

چشم‌هاش را باز کرد. لبخندی به پهنای صورت بر لبش نقش بسته بود. حس خوبی از دیدن آن رویا داشت. دیده بود با سری تراشیده و لباس سفید احرام بر تن، کلید کعبه را به دست گرفته و در مقابل آن ایستاده است. همان‌طور که دراز کشیده بود، دستی به ریش زبر و پرپشتش کشید و به فکر فرورفت.
بر خلاف همیشه که برای انجام کارها با یارانش مشورت می‌کرد، محمد این بار خود تصمیم نهایی را گرفت. مطمئن بود این رویا از طرف پروردگار بر او نازل‌ شده تا بتواند شش سال پس از هجرتش با آرامش به زیارتِ خانه‌ی خدا برود.
ام‌سلمه را صدا کرد و گفت: «بار سفر ببندید. می‌خواهم به زیارت کعبه بروم. قصد دارم از میان همسرانم شما را با خود ببرم. یارانم را صدا کنید تا از شرایط سفر برایشان بگویم.»
مسلمانان کم‌کم جمع شدند. محمد در کوچه داشت با پسربچه‌ای بازی می‌کرد. او را بر شانه‌اش سوار کرده بود و می‌دوید پسر می‌خندید و می‌گفت: «حالا شتر حالا شتر». یکی از یاران به محمد نزدیک شد و آرام در گوشش گفت: «ای رسول، بچه را رها کنید. مسلمانان منتظرند.»
محمد پسر را بر زمین گذاشت. چیزی در گوشش گفت. خرمایی از جیبش درآورد و به پسر داد. دستی بر سرش کشید. پیشانی‌اش را بوسید. پسر به سمت بچه‌های دیگر که کمی آن طرف‌تر بازی می‌کردند دوید.
محمد گفت: «این پسر یتیم است. اگر می‌خواهی خداوند دلت را نرم کند، هیچ فرصتی را برای محبت به یتیم از دست نده.» و رو به جمعیتی که برای شنیدن سخنانش جمع شده بودند فرمود: «قصد حج عمره دارم. این بار هدف فقط زیارت است. پس آماده شوید. لباس سفید احرام بر تن کنید و هیچ سلاحی با خود نداشته باشید مگر خنجری در غلاف آن هم برای شکار.»
هیاهویی در جمعیت به پا شد. بعضی‌ها عصبانی بودند و بعضی‌ها خوشحال. هر کس چیزی می‌گفت.
مردی از افراد قبایل صحراگرد گفت: «ای رسول ما را از این سفر معاف بدار. نمی‌توانیم بدون سلاح به این سفر بیاییم.»
کسی از دور فریاد کشید: «ما به قریش اعتماد نداریم. چه تضمینی است که آن‌ها به ما حمله نکنند؟»
شخصی در گوش محمد زمزمه کرد: «آیا قصد جان مسلمانان را کرده‌اید؟»
محمد به حرف‌های تک تکشان گوش داد. در آخر گفت: «با نام خدا به این سفر می‌رویم. او ما را طلبیده. هدف تجدید پیمان است با خدایمان در مکانی که جدم ابراهیم آن را بنا نهاد. پس به پروردگارتان ایمان داشته باشید که هم او ما را از خطر حفظ خواهد کرد.»
راهی شدند. بیش از هزار نفر بودند. محمد دو قطعه پارچه‌ی سفید دوخته نشده به تن داشت. راه می‌رفت و تکرار می‌کرد: «لبیک اللهم». شتری همراهش بود که به رسم پدرانش، با حلقه‌های رنگارنگ دور گردنش و نشانه‌هایی روی بدنش برای قربانی کردن، تزیینش کرده بود.
کمی مانده به حدیبیه کسی دوان‌ خود را به محمد رساند و ‌نفس‌زنان گفت: «خبر رسیده است که قریش، عکرمه، صفوان و سهیل را مامور کرده تا مانع از ورود ما به مکه شوند.»
زائرانی که این حرف را شنیدند، برافروختند. یکی از آن‌ها گفت: «ای رسول، اگر اجازه‌ی حمل شمشیر به ما می‌دادید، الآن قادر به دفاع از خود بودیم.»
محمد لبخندی زد و گفت: «بیچاره قریش دلشان جنگ می‌خواهد؟ چه ضرری به آن‌ها می‌رسید اگر اجازه می‌دادند من و امتم زیارتی می‌کردیم؟ برادران، من بر تصمیم خود می‌مانم. نخواهیم جنگید. یا به مقصد می‌رسیم یا در این راه می‌میریم.»
کاروان نزدیک حدیبیه رسید. قسوه، شتر پیامبر روی زانوهایش نشست و دیگر جلو نرفت. زائران دورش جمع شدند. از هر طرف می‌کشیدند و هولش می‌دادند. فریاد می‌زدند: «هال هال» ولی قسوه انگار محکم به زمین چسبیده باشد، اصلاً حرکت نمی‌کرد. بالاخره محمد فرمود: «رها کنید حیوان بیچاره را. هیچ‌کس اجازه‌ی آزار حیوانات را ندارد. خدای قسوه به او فرمان داده که حرکت نکند. همان خدایی که در عام‌الفیل، فیل حبشیان را به زانو نشاند. همین جا می‌مانیم.»
همان جا ماندند. خسته و تشنه. آب کوله‌بارشان را در طول سفر تمام کرده بودند. زائران به جان هم افتاده بودند و بی‌دلیل باهم دعوا می‌کردند. پس محمد تیری در کمان گذاشت. تیر را به چاهی که قبلاً در آن آب بود پرتاب کرد. آب از چاه فوران کرد و به روی مسلمانان پاشید. همه‌ی زائران و حیوانات نوشیدند و سیراب شدند.
محمد طبق عادت، به گوشه‌ی خلوتی برای تفکر پناه برد. خود می‌دانست با تصمیم بر زیارت، قریش را بر سر چه دوراهیِ دشواری قرار داده است. چیزی مانند تیغ دو لبه. اگر قریش به مسلمانان که به رسم نیاکان خود قصد زیارت کعبه را داشتند، اجازه‌ی زیارت نمی‌دادند، برایشان رسوایی به بار می‌آورد و اگر اجازه‌ی زیارت می‌دادند که تحقیری بزرگ برای قبیله و سرانش بود. با این حال آرام بود و مصمم. به زائران گفت: «برادران هفتاد شتری که برای قربانی آماده کرده‌اید، بیاورید جلوی دید تا همه بدانند به قصد زیارت آمده‌ایم. امروز در برابر دوستی و عطوفت، هر شرایطی که قریش بخواهد و پیشنهاد کند، قبول خواهم کرد.»
زائران خسته شده بودند. مرتب گلاویز می‌شدند و برای شکایت پیش محمد می‌آمدند. محمد عثمان را برای مذاکره پیش قریش فرستاد. سران قریش به عثمان پیشنهاد دادند که به تنهایی به زیارت برود. ولی عثمان در جواب گفت: «آیا می‌خواهید میان مسلمانان تفرقه بیندازید؟ من به خود اجازه نخواهم داد که پیش از رسول خدا به طواف بپردازم.»
مدتی در نگرانی و دلهره گذشت سپس خبر آوردند که عثمان کشته شده است. زائران وحشت‌زده از چادرهای خود بیرون آمدند. بعضی‌ها خنجرهای شکار خود را درآورده بودند و فریاد می‌کشیدند.
محمد آرام به خلوت خود رفت. نماز گذاشت و با خدایش درد‌دل کرد: «خدایا من به خواست و کمک تو به اینجا رسیده‌ام. خودت نیتم را می‌دانی. اکنون به چه حکمتی راه بر من بسته شده؟ من طالب جنگ نیستم. تاکید من همیشه بر اتحاد و برادری امتم بوده است. خدایا این مردم به من ایمان دارند. آب وضوی مرا به رسم تبرک می‌برند. اگر از سرم مویی بریزد نزد خود نگاه می‌دارند. امیدشان را ناامید نکن.»
اشک‌هایش سرازیر شد. حس خاصی به او دست داد. حسی شبیه همان که هنگام نزول وحی به او دست داده بود ولی این بار کاملاً هوشیار بود. بلند شد. گرد و غبار لباسش را تکاند و پیش زائران رفت. گفت: «برادران من، امروز در این مکان از شما می خواهم قسم یاد کنید که هر اتفاقی هم بیفتد، به من وفادار خواهید ماند.»
مسلمانان به صف شدند. یکی‌یکی به حضرت نزدیک ‌شده، دست او را ‌گرفته و ‌گفتند: «ای رسول، تا آخرین لحظه به عهدمان وفادار خواهیم ماند.»
پس از تمام شدن مراسمِ قسم، خبر آمد که عثمان زنده است. همزمان با این خبر سهیل و همراهانش هم رسیدند. آن‌ها از طرف قریش مأمور مذاکره و نوشتن صلح‌نامه‌ای با مسلمانان شده بودند. پس از مذاکره، محمد پسرعمویش علی را مأمور نوشتن صلح‌نامه کرد.
علی نوشت "به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان"
سهیل گفت: «این شروع را قبول ندارم. چرا همیشه می‌خواهید عقیده‌ی خود را بر ما تحمیل کنید؟ فقط همان به نام خدا را بنویس.»
پیامبر قبول کرد و علی ادامه داد."این پیمانی است میان محمد پیامبر خدا و سهیل پسر عمر..."
سهیل فریادکشید: «ای محمد اگر من پیامبر بودنت را قبول را داشتم که دیگر با تو نمی‌جنگیدم. فقط اسم خودت و پدرت را بنویس.»
پیامبر فرمود: «معقول است. پاکش کن علی»
علی قبول نکرد. حضرت خود پوست را گرفت. پاک کرد و فرمود: «بنویس محمد پسر عبدالله»
دو طرف توافق کردند ده سال میانشان صلح و امنیت باشد. نه سرقت کنند و نه خیانت. هر طایفه‌ای مایل باشد، بتواند آزادانه با محمد یا با قریش هم‌پیمان شود.
توافق شد آن سال مسلمانان به مدینه بازگردند و سال بعد قریش سه روز مکه را خالی کند تا مسلمانان آزادانه به زیارت بپردازند.
سهیل با اصرار مورد دیگری را به صلح‌نامه اضافه کرد. اگر کسی از یاران پیامبر به سوی قریش بازگردد پذیرفته می‌شود و به پیامبر بازگردانده نمی‌شود. ولی اگر کسی از قریش نزد محمد رفت، محمد باید او را به مکه بازگرداند.
عمر با شنیدن مفاد عهدنامه، با مشت‌های گره کرده و صورتی سرخ، خود را به محمد رساند. فریاد کشید: «آیا تو فرستاده از سوی خدا نیستی؟ مگر چند روز پیش به مسلمانان قول نداده بودی که بدون دردسر کعبه را زیارت خواهند کرد؟ این چه پیمان ننگ‌آوری است که امضا می‌کنی؟ من اجازه نخواهم داد.»
پیامبر نفس عمیقی کشید. با لبخند گفت: «صبور باش عمر! بله قول دادم ولی نگفتم حتما امسال خواهیم رفت. ایمان داشته باش. به من و به خدایی که مرا برگزیده.»
عمر سرش را پایین انداخت. دندان‌هایش را به هم ‌سایید. نگاهی به اطراف انداخت. سنگینی نگاه زائران را حس کرد. با قدم‌های بلند درحالی‌که زیر لب چیزی می‌گفت، دور شد.
سهیل گفت: «تمام شد. امضایش کنید.»
پس از امضا حضرت به زائران چنین فرمود: «برادران من! بدانید که خداوند حج شما را در همین مکان و بدون ورود به کعبه قبول کرده است. پس سر بتراشید و شترهای خود را قربانی کنید.»
زائران به چادرهای خود رفتند. مدتی گذشت نه از قربانی کردن شتر خبری شد و نه از ‌تراشیدن سر. سکوت مطلق بود. فقط باد زوزه‌کشان به چادرهای زائران سرک می‌کشید و گرد و خاک حدیبیه را جابه‌جا می‌کرد. پیامبر برای مشورت پیش ام‌سلمه رفت. ام‌سلمه گفت: «پیشنهاد می‌کنم بدون اینکه کلمه‌ای با کسی صحبت کنی شترت را قربانی کنی و از کسی بخواهی سرت را بتراشد.»
محمد درحالی‌که زمزمه می‌کرد «به‌نام‌الله الله‌اکبر» به طرف شترش رفت. شتر نذریش را سر برید و از یکی از یارانش خواست تا سر او را برای خارج شدن از احرام بتراشد.
با دیدن این صحنه مسلمانان کم‌کم از چادرهای خود بیرون آمدند. شوری در جمعیت افتاد. هر کس سعی می‌کرد در تراشیدن سر از دیگری پیشی بگیرد. صدای الله‌اکبر در گوشه گوشه‌ی حدیبیه شنیده می‌شد. زمین حدیبیه پر شده بود از موهای زائران.
پس از تمام شدن مراسم، حضرت دوباره به خلوت پناه برد: «خدایا زیارتمان را همین جا انجام دادیم امیدوارم مورد قبولت باشد ولی مگر خودت آن رویا را بر من نازل نکردی؟ پس چرا موفق به زیارت نشدیم؟ آیا ممکن است من آن رویا را اشتباه تعبیر کرده باشم؟» هنگام سجده گریه‌اش گرفت. نمی‌دانست چه مدت در آن حال مانده بود. در عالم خواب و بیداری صدایی شنید: «ما تو را پیروزی بخشیدیم. چه پیروزی درخشانی! تا خداوند از گناهِ گذشته و آینده‌ی تو بگذرد و نعمت خود را بر تو تمام کند و تو را به راه راست هدایت کند و خدای تو را یاری کند، یاری کردنی توانمندانه. اوست که بر دلهای مومنان آرامش فرستاد تا پیوسته بر ایمانشان بیفزاید و از آن خداست لشگرهای آسمان و زمین و خدا دانا و حکیم است.»
محمد بلند شد. شاد و سرمست. آرامشی باورنکردنی وجودش را فرا گرفته بود. لبخندی به پهنای صورت بر لب داشت. بادی ملایم در صحرا وزید و موهای زائران را به سوی کعبه برد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • در حدیبیه | داستانی از سِوانا مهرابیان
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.