موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌پرترۀ «حمیدرضا شاه‌آبادی»

دیلماج؛ مترجم شکست زبان روشنفکری | یادداشتی از محمدجواد معینی

26 اردیبهشت 1398 17:42 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 5 رای
دیلماج؛ مترجم شکست زبان روشنفکری | یادداشتی از محمدجواد معینی

شهرستان ادب: از موفق‌ترین پرونده‌پرتره‌های سایت شهرستان ادب،‌ پرونده‌پرترۀ حمیدرضا شاه‌آبادی است که به بررسی کارنامۀ این نویسندۀ موفق اختصاص دارد. در تازه‌ترین مطلب این پرونده، یادداشتی می‌خوانیم از محمدجواد معینی با عنوان «دیلماج؛ مترجم شکست زبان روشنفکری؛ یا جایی که آخرین سنگر نیز از دست می‌رود و میرزا یوسف مستوفی....» که نگاهی است به رمان «دیلماج» اثر حمیدرضا شاه‌آبادی. شما را به خواندن این یادداشت دعوت می‌کنیم:

 

1. ...میرزا یوسف مستوفی نقل می‌کند که:

روزی در ایام نوجوانی برای کاری به محلۀ چال میدان رفته بودم، گذارم به میدان پاقاپوق افتاد. آنجا جماعتی را دیدم که گرد همدیگر حلقه زده و سرگرم تماشا بودند.

خلاصه کنم نقل را؛ میرزایوسف به خیال تماشای لوطی و عنتر برمی‌خورد به جلاد و مجرم. وارد جمعیت می‌شود و صحنه‌ای می‌بیند که او را میخکوب و پریشان و گریان می‌کند. جلاد برای آن که زودتر مجرم را راحت کند، از مردم حق تیغ طلب می‌کند و هربار که مردم پول کمی به او می‌دهند، عصبانی می‌شود و گوش یا بینی مجرم بیچاره را می‌برد و از مردم می‌خواهد حق تیغ را چرب‌تر کنند تا مجرم را زودتر راحت کند و از این رنج برهاند.

در همین اوضاع و احوال است که میرزا شفیعا، معلم فلسفۀ میرزا یوسف، توی مدرسۀ خانگی محمدحسین‌خان ذکاء‌الملک – پدر فروغی مشهور- سرمی‌رسد:

... ناگاه دستی به شانه‌ام خورد و کسی به نام صدایم کرد. میرزا شفیعا معلم فلسفه‌مان بود. گفت: «تو این جا چه می‌کنی؟» به لکنت افتادم. پس از لختی سکوت جواب دادم: «گمان کردم این‌جا معرکه گرفته‌اند.» میرزا شفیعا گفت: «یک لوطی و کرور کرور عنتر» و بعد گفت: «بیا بیرون»

میرزا یوسف پشت میرزا شفیعا به راه می‌افتد و میرزا شفیعا که زیر لب چیزی می‌گوید، به سمت پایین شهر حرکت می‌کند. از کوچه‌های خلوت می‌گذرند و به خندق می‌رسند.

... به خندق رسیدیم که میان آن پر بود از همه قسم آدم، شترداران، قاطرچیان، اوباش، کولی‌ها، خودفروش‌های سوزمانی، گدایان کور و بچه‌های افلیج؛ و در میانشان گاو و گوسفند و شتر به شماری بیش از آدمیان... از خاکریزی بالا رفتیم و آن وقت بود که میرزا شفیعا بر تلی از خاک نشست. هنوز به خندق و خندق‌نشینان نگاه می‌کرد... لحظه‌ای بعد به من نگاه کرد و پرسید: «یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهلشان مقدم بر فقرشان؟»... «فقر جهل می‌آورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعف‌اند؛ ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم می‌زنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد...» و یکباره به من نگاه کرد و گفت: «اول فقر را از بین ببریم یا جهل را؟»

همۀ تاریخ این سرزمین از آغاز قاجاریه تا منتهی‌الیه پهلوی همین است. این همۀ آن چیزی‌ست که یک رمان‌نویس بماهو رمان‌نویس در لابراتواری به نام تاریخ، آدم‌ها را یکی یکی می‌نشاند و به نظاره می‌نشیند و شکست و پیروزی‌شان را می‌آزماید و می‌نمایاند.

«روزگاری می‌پنداشتم که میرزا تقی خان ثانی خواهم شد، می‌پنداشتم که ایران به دست من روی سعادت و ترقی را خواهد دید، حال می‌بینم که راه سعادت خود را هم گم کرده‌ام».

تمام گرفتاری ما از اوایل قاجاریه همین ضعف بود که بر جان این مرز و بوم غالب شد و هم فقر را بر آن‌ها رقم زد و هم جهل را.

روایتی که در آزمایشگاه تاریخ بگذرد، کار ساده‌ای نیست. بازگو کردن همۀ یک تاریخ در زندگی یک انسان، که ابتدائاً چنان سربه‌راه و سربه‌زیر که به ملائک می‌برد و انتهائاً چنان جانی و خسته و پوچ که ابلیسان را راه می‌برد.

از جایی که فتور در ستون‌های قاجاریه شروع می‌شود و دورۀ ناصری و مظفری و احمدی می‌آید، روشنفکر این مرز و بوم اگر صادق بود و به فکر مردم کشورش زبان به شکوه می‌گشود و در آخر نیز  شاید دست به انتحار بیهوده‌ای می‌زد که شخص مستبد را برگیرد به این خیال و وهم که استبداد با رفتن مستبد از بین خواهد رفت. اما همین که از فلسفه، که اساس تمدن غرب بود، خسته می‌شد به علوم دیگر روی می‌آورد:

«اگر علم طب و ساخت ادویه خوانده بودم، بیشتر به کار این نفوس فلک زده می‌آمد. مردم گرسنه را که با هر شیوع وبا و آبله چون حشرات ‌الارض دسته‌دسته جان می‌دهند، فلسفه به هیچ کار نمی‌آید. کاش نانوا بودم و در سیر کردن شکم این خلق سهمی داشتم.»

و اگر آواز دهل حرف‌های روشنفکر ملکم و تقی‌زاده هوش از سرش می‌ربود و دست به سفر می‌زد و از نزدیک حقیقت روشنفکری را می‌دید، به سرنوشت میرزا یوسف دچار می‌شد.

و راستی مگر روشنفکر صادق هم داشته‌ایم؟!

+ باری باید دربارۀ رمان دیلماج سخن بگویم؛ رمانی تاریخی که زبان روشنفکری را به تجربه می‌نشیند. هرچند طول و عرض این خاک بارها این حدیث غلط را آزموده، اما آزمودن به طریق رمان چیز دیگری‌ست. نسبتی که رمان‌نویس با رمان دارد، با نسبتی که خوانندۀ رمان با رمان دارد، بسی متفاوت است.

شکستی که در رمان به نمایش گذاشته می‌شود، می‌تواند موجب تذکر خواننده شود. البته هنر رمان باید به تمامیت خویش ظاهر شود؛ نه پشت داستان، دروغی باشد و نه هدایت انسان‌ها. بلکه تنها و تنها جلوی روی آن‌ها نهادن امکاناتی که داشته‌اند و می‌توانند داشته باشند.

اما رمان و تاریخ و تجربۀ دیگربارۀ تاریخ در رمان خطی ظریف است که وانگهی کج‌سلیقگی نویسندۀ آن می‌تواند اثری زشت بیافریند.

رمانی که در زمینۀ تاریخ اتفاق می‌افتد، نمی‌خواهد و نمی‌تواند اطلاعات تاریخی به انسان‌ها بدهد. آدمی در بند تاریخ است و بخشی از وجود ما، در بند اجتماع و تاریخ به اسارت گرفته شده؛ هر چند می‌تواند آزاد شود و البته این آزادی کار هر کسی نیست. اما انکارناپذیر است که وجود بشر جدید، بستۀ به تاریخ است؛ یعنی اتفاقی که در سال‌های پیش از ما به وقوع پیوسته، چه بسا حال نیز در وجود ما روزها و سال‌ها تکرار شود؛ این‌جا همان جایی ست که به رمان تاریخی احتیاج داریم. حکایت حال در زمان گذشته. یعنی بررسی من انسانی زمان آغازین منورالفکری به ما می‌فهماند که ما چه چیزهایی را تجربه کرده‌ایم و... و ما کیستیم؟ و تا ندانیم که کیستیم از کجا بفهمیم که در آینده چه امکان‌هایی در مقابلمان وجود دارد و چه کاری از دستمان بر خواهد آمد.

میرزایوسف از خانواده‌ای اهل فرهنگ بر می‌آید. کودکی را در مکتب‌خانه می‌گذراند و در انتهای کودکی به خانۀ ذکاء الملک می‌رود و آن جا که نه دارالفنون است و نه مکتب، به تدریس می‌گذراند. همان‌جا عاشق زینت می‌شود، شکسته می‌شود، به تنهایی پناه می‌برد، باز با فروغی‌ها به هم می‌رسند، به کار دیلماجی دربار برگزیده می‌شود، به جرم همدستی با میزرا شفیعا به زندان می‌افتد، باز به دست مجمع آدمیت و فروغی‌ها نجات می‌یابد، به پاریس می‌رود، ملکم را می‌بیند...

حکایت میرزا یوسف حکایت من ایرانی سرگردانی‌ست که هر که در جایی او را دیده و او را به طریقی وصف کرده؛ به همین دلیل است که:

در منابع تاریخی میرزا یوسف خان چهره‌ای است پیچیده و گاه غیر قابل درک. عده‌ای تحسین و تمجیدش کرده اند و عده‌ای خوار و خفیفش داشته‌اند، و هر دو به حد افراط...

+ روشنفکر این قوم هرچند در پی آگاهی خلق قلم می‌زد، اما با خلط مباحث و لفاظی و لاف‌زنی، آشوب جهانی فکر را به خلق مستضعف منتقل می‌کرد و راه استبداد و استعمار را هموارتر می‌نمود؛ سر در آخور انگلیس و فراماسون داشت و دستی در جیب حکومت‌های وقت... اما این بعد سیاسی تاریخ است.

رمان وظیفه‌اش نمایش «من» سرگردانی‌ست که مابین همۀ این‌ها، هیچ راهی به نجات نمی‌یابد. گاهی به عشق پناه می‌برد، گاهی به لفاظی و روشنفکری؛ مثل پرنده‌ای محبوس به در و دیوار قفس کوبیده می‌شود و راه نجاتی نمی‌یابد... و در آخر نیز در تجربۀ روشنفکری یک‌سره هرچه هست را می‌بازد و دست به جنایت‌های فجیع می‌زند.

+ رمان دیلماج سراسر دربارۀ روشنفکری‌ست و تمام تلاشش را می‌کند تا بدون غرض‌ورزی و سیاست‌زدگی، تجربۀ روشنفکری را حکایت کند. رمان کوتاه و خواندنی‌ست، اما کاش بلندتر نوشته می‌شد؛ بزرگ‌ترین عیب رمان دیلماج، کوتاه بودن است. تا جایی که در رمان، گاه اتفاق می‌افتد که روایت داستانی از بین می‌رود و کاملاً تاریخی می‌شود. خاصه در انتهای داستان که مباحث و پایه‌های روشنفکری آورده شده، داستان به‌کلی از حالت داستانی تنزل کرده است.

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دیلماج؛ مترجم شکست زبان روشنفکری | یادداشتی از محمدجواد معینی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.