موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

صدّیق | داستان کوتاهی از زهراسادات ثابتی

25 خرداد 1398 16:46 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.33 با 3 رای
صدّیق | داستان کوتاهی از زهراسادات ثابتی

شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاه «صدّیق» نوشتۀ سرکارخانم زهراسادات ثابتی به‌روز می‌کنیم:

اگر به بوق‌زدن بود، این‌راه باید نیم‌ساعت پیش باز می‌شد، اما با این‌وجود باز هم بدون وقفه صدای بوق را درمی‌آورم. فقط می‌خواهم احساس ‌کنم یک‌کاری دارم انجام می‌دهم تا راه باز شود و هیچ دلم نمی‌خواهد به مزخرف‌بودن یا نبودن این‌کار فکر کنم. یک‌پلیس راهور از لابه‌لای ماشین‌ها جلو می‌آید و از کنار ماشین من که می‌گذرد، می‌فهمم با صدای بلند می‌گوید: «کوه ریزش کرده، جاده تا فردا...».

تا فردایش را که می‌شنوم قلبم هُری می‌ریزد. موبایلم را برمی‌دارم. چنددرصد بیشتر شارژ ندارد. سریع به مرتضی زنگ می‌زنم. می‌رود روی پیغام‌گیر:

ـ سلام اخوی! خوبی؟ من به مراسم نمی‌رسم. کوه، ریزش کرده... توروخدا یک‌کاری کن ببین نمی‌تونی مراسم رو عقب بیندازی. کاش اصلاً آخر هفته رو نمی‌رفتم شهرستان که حالا توی برگشتن گیر کنم. ای‌‌خدا... اصلاً از اولش می‌دونستم داغ عمامه سرگذاشتن به دلم می‌مونه. سر من کجا و دست حاج‌آقا کجا؟! تورو‌خدا با حاج‌آقا صحبت کن ببین... .

حرفم تمام نشده گوشی خاموش می‌شود. لبم را گاز می‌گیرم و به‌جای هرحرف نامربوطی که به ذهنم می‌آید، با غیظ می‌گویم: «لااله‌الاالله». دیگر صدای بوق ماشین‌ها نمی‌آید. من هم بوق نمی‌زنم. انگار دنیا روی قلبم هوار شده باشد. رادیو را روشن می‌کنم. می‌دانم روی موج رادیو قرآن است. قاری با حزن عجیبی می‌خواند. توی این‌بدبیاری طاقتش را ندارم. می‌خواهم موج رادیو معارف را بگیرم، اما ترجیح می‌دهم در سکوت باشم. مچ دستم را می‌گیرم، می‌بینم ساعتم را فراموش کرده‌ام ببندم. برای این‌که چشمم به عبا و عمامه‌ای که روی صندلی بغل گذاشته‌ام نیفتد، افق را نگاه می‌کنم؛ نارنجی شده. ابرهای لایه‌لایه، آسمان دمِ غروب را طبقه‌طبقه کرده‌اند. مثل پله بالا رفته‌اند و راه کشیده‌اند توی دل آسمان.

نمی‌دانم چه کار کنم. صبر کنم؟ برگردم؟ بغضم را قورت می‌دهم و طبق عادت همیشگی‌ام در وقت‌هایی که دلم می‌گیرد،‌ دنبال چیزی می‌گردم برای شمردن. تسبیحم را جا گذاشتم. وسوسه می‌شوم عمامه را بردارم و لایه‌های پارچه‌ای پیچیده به‌دورش را بشمارم، اما به پاکی دست‌هایم شک دارم.

دوباره به افق نگاه می‌کنم و شروع می‌کنم به شمردن پله‌هایی که ابرها توی آسمان درست کرده‌اند. به عدد هفت که می‌رسم، صدای بوق قلبم را از جا می‌کند. راننده از توی آینه حالیم می‌کند دور بزنم. من هم بدون هیچ‌تصمیمی دور می‌زنم. می‌فهمم که دارم برمی‌گردم.

برای خانواده، فامیل و اهالی محله اگر بدون عمامه و عبا برگردم مثل این می‌ماند که لخت برگشته باشم. آقاجان حتماً توی خانه راهم نمی‌دهد. به‌سرم می‌زند عبا و عمامه را بدون مجوز و مراسم، به‌تن کنم و برگردم پیش خانواده‌ام. آن‌ها از کجا می‌خواهند بفهمند که حاج‌آقا عمامه را روی سرم نگذاشته و عبا را روی دوشم نینداخته. فکر می‌کنم قضیه را حل کردم، اما تا می‌خواهم با خیال راحت پدال گاز را فشار دهم یاد حرف آقاجان می‌افتم: «لباسِ ـ‌‌قربونش برم‌ـ‌ پیغمبر رو که تنت کردی، یک‌عکس با حاج‌آقا می‌ندازی می‌خوام قاب کنم بزنم به دیوار!».

فکر این‌جایش را نکرده بودم. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم این‌بار دیگر تحمل خراب‌شدن زیر نگاه‌های سنگین دوست و آشنا را ندارم. نمی‌توانم بدون عبا و عمامه برگردم شهر خودمان. از دور یک‌راه فرعی می‌بینم. این‌دفعه تصمیم خودم را می‌گیرم و می‌پیچم توی جادۀ خاکی.

اگر این‌بار به مراسم نرسم، دفعۀ چهارم است فرصت عمامه سرگذاشتن آن هم به دست حاج‌آقا را از دست می‌دهم. دیگر نمی‌توانم توی چشم‌هایش نگاه کنم. همه می‌گویند من آدم خیلی لایقی هستم و اگر این‌سه‌بار نشده، حتماً خیر و صلاحی برایت مقدر بوده، اما کار من از این‌حرف‌ها گذشته. لابد آخوندهای حجره مثل قبل برایم دست می‌گیرند و شعر حسنی به مکتب نرسید را می‌خوانند.

یک‌باره روی صندلی می‌پرم هوا و سرم به سقف ماشین می‌خورد. به‌احتمال زیاد لاستیک از روی یک‌قلوه‌سنگ رد شده. انگار از خواب بیدار شده باشم. تازه می‌فهمم وسط بیابان ماشین را می‌رانم. همۀ اطرافم تاریک است و فقط نور چراغ‌های ماشین است که تا یک‌متر جلو را روشن کرده. نیازی نیست سر کج کنم تا بتوانم آسمان را ببینم. رو‌به‌رویم آسمان آن‌قدر آمده پایین که چسبیده به جادۀ خاکی. سیاهی قیرمانندش با تاریکی زمین قاطی شده و اصلاً معلوم نیست دارم به کدام سمت می‌روم. بیشتر شبیه این می‌ماند که ماشین مستقیم دارد می‌رود توی دل آسمان.

از دور یک‌نقطۀ خیلی روشن می‌بینم. با خودم می‌گویم عجب ستارۀ پرنوری، اما هرچه جلوتر می‌روم می‌بینم بیشتر از سمت آسمان فاصله می‌گیرد و به زمین نزدیک‌تر می‌شود. تا بالأخره می‌بینم یک‌فانوس است و کنارش یک‌دست توی تاریکی بالا و پایین می‌رود. دارد برای من دست تکان می‌دهد. ترس می‌افتد توی دلم. حتماً توی راه مانده و غیر از من هم ماشین دیگری توی این‌جادۀ خاکی نیست تا از زیر بار سوارکردنش شانه خالی کنم. نگه دارم؟ بروم؟ اصلاً چطور است از همین‌جا برگردم؟ اما انگار پاهایم خودشان تصمیم می‌گیرند و می‌زنند روی ترمز.

یک‌مرد است؛ از طرز راه‌رفتنش می‌فهمم. فانوس را گرفته پایین، جلوی پایش. تا می‌رسد کنار ماشین، من شیشۀ پنجرۀ صندلی بغل را داده‌ام پایین. خم می‌شود و فانوس را می‌گیرد کنار صورتش.

ـ جای خالی هست! دنبالم بیا! تنهایی دیگه آره؟!

ـ بله؟! نه... یعنی آره...

ـ پس دنبالم بیا پسرجان!

ـ کجا؟!

ـ نگران نباش... کرایه‌ ازت نمی‌گیرم... مهمون خودم هستی...

زبانم توی دهان، مورمور می‌شود مثل وقتی که دست و پای آدم خواب برود. نمی‌دانستم زبان آدمیزاد هم خواب می‌رود. به رفتن فکر می‌کنم و این که چطوری زبان بچرخانم به نه گفتن. از کجا معلوم دزد سر گردنه نباشد. نکند برای ماشین نقشه‌ای کشیده. باید بگویم نه، اما قبلش به ذهنم می‌رسد بپرسم این‌جاده به کجا می‌رسد. یک‌باره دستش را با فانوس می‌آورد توی ماشین و می‌گوید:

ـ این‌جاده تا آخرش همینه... بری می‌رسی به شهر، منتها نه مستقیم، هفت تا سه‌راهی داره، سر هرکدومش باید بپیچی یک‌طرف... این‌جا حافظۀ‌ خوب به کار آدم میاد.

چیزی که من نداشتم. به قول بچه‌های حجره من فقط قدرت تحلیل بالایی دارم. دوباره سعی می‌کنم بگویم «نه نمی‌آیم، می‎خواهم هرچه زودتر به شهر برسم»، اما با خودم فکر می‌کنم اگر توی راه ماندم چه؟ اگر چند تا جانور گرسنه به ماشین حمله کنند چه؟

ـ شغال‌های این‌جا از گرگ بدترن... خودم فردا با یک راه‌بلد راهیت می‌کنم تا به‌موقع به کارت برسی... راه بیفت دنبالم پسرجان... تو امشب برو نیستی...

فانوس را می‌گیرد جلوی پاهایش و سلانه‌سلانه راه می‌افتد. تندتند پلک می‌زنم و از چشم‌هایم با سوزش، اشک می‌آید. فکر کنم تا الآن بدون این‌که پلک بزنم، خیره شده بودم به فانوسی که توی دست‌های مرد بود؛ یک‌مردِ پیرِ پرمو. از صورتش فقط دو نقطۀ مشکی یادم مانده. آن هم مردمک چشم‌هایش بودند که باز توی هرکدام از آن‌ها دوتا نقطۀ سفید روشن بود.

بروم؟ نروم؟ منظورش کرایۀ جای خواب بود؟ حتماً توی این‌جادۀ فرعی خیلی‌ها توی راه می‌مانند که اتاق هم کرایه می‌دهند. من که نه راه پیش دارم نه راه پس، بگذار بروم تا بعد ببینم چه می‌شود. حد‌اقل می‌توانم باتری موبایلم را شارژ کنم یا یک‌زنگ بزنم به مرتضی.

مرد پیر و فانوسش آن‌قدر دور شدند که بتوانم نرم‌نرمک گاز بدهم. می‌پیچد توی یک‌راهی که پر از سنگ‌ریزه است. چرا سوار نشد؟ می‌خواهم بوق بزنم که سوار ماشین بشود، اما یک‌باره شبح یک‌اسب سفید را توی دل تاریکی می‌بینم. مرد پیر، سوار اسب می‌شود و با یک‌دست افسار اسب را می‌گیرد و با دست دیگرش فانوس. بدون این‌که به پشت سرش نگاهی بیندازد، اسب را یورتمه می‌راند. من هم سرعتم را بیشتر می‌کنم.

شیشۀ پنجره،‌ پایین است و صدای یورتمۀ اسب و حتی صدای لغزیدن سنگ‌ریزه‌ها زیر لاستیک‌های ماشین، خیلی برایم تازگی دارد. انگار دارم به جریان آب رودخانه گوش می‌دهم. آن‌قدر محو مرد پیر و اسبش هستم که گذشت زمان را احساس نمی‌کنم. احساس جادوشدن دارم. مغزم جرقه می‌زند. دوباره ترس می‌افتد توی دلم. من این‌جا چه کار می‌کنم؟ دنبال این‌مرد پیر سوار بر اسب افتاده‌ام که چه؟ اصلاً این‌جا کجاست؟ یعنی شب‌های دشت و بیابان این‌قدر با شب‌های شهر فرق دارد؟ این‌همه تاریکی از کجا آمده؟ برگردم؟ دور بزنم از همین‌جا؟

پایم را محکم فشار می‌دهم روی ترمز. مرد پیر کنار اسبش ایستاده. می‌آید سمت ماشین و منتظر نگاهم می‌کند. باید پیاده شوم؟ این‌جا که نشانی از هیچ‌ساختمانی نیست. همه‌اش بیابان است با پستی و بلندی‌هایی خیلی دور که توی تاریکی به‌نظر تپه‌های بدقواره‌ای می‌آیند.

ماندنم توی ماشین بی‌معنی است. صدای موتور ماشین که می‌خوابد و چراغ‌های پرنورش که خاموش می‌شود انگار پا به دنیای جدیدی می‌گذارم. قبل از هرچیز احساس کَرشدن می‌کنم. به‌نظرم صدای کفش‌هایم برای سکوت این‌جا وصلۀ ناجوری است. بنابراین سعی می‌کنم درنهایت بی‌صدایی از جلو، ماشین را تاتی‌تاتی‌کنان دور بزنم. از کنار اسب که رد می‌شوم نگاهش می‌کنم و ‌همین‌طور زیر لب سبحان‌الله می‌گویم. تا حرکتی نبینم چشم از اسب برنمی‌دارم. اگر پلک‌هایش را در این‌چندثانیه نمی‌جنباند، به‌نظرم یک‌تندیس از مرمر می‌آمد که تاریکی شب بدجور کدرش کرده باشد.

مرد پیر را از نظر می‌گذرانم و یاد عبا و عمامه می‌افتم. درِ سمت شاگرد را باز می‌کنم. می‌خواهم عبا و عمامه را بردارم. باارزش‌ترین چیزی که در ماشین دارم. آینده‌ام را فقط توی این‌لباس می‌توانم ببینم. جای‌شان توی ماشین نیست. ماشین را نمی‌توانم با خودم ببرم، اما این‌لباس را که می‌توانم. سفارش داده‌ام از بهترین پارچه‌ها برایم بدوزند. یعنی می‌شود بالأخره در دنیای واقعی، خودم را توی این‌لباس ببینم؟

ـ راه بیفتیم؟

دزدگیر ماشین را می‌زنم. قلب من که از این‌صدای خیلی آشنا می‌ریزد، مرد پیرِ منتظرِ فانوس‌به‌دست را نمی‌دانم. هنوز قلبم تند می‌زند و یادآوری صدای جیغ‌مانندِ دزدگیرِ ماشین پردۀ گوشم را چنگ می‌اندازد. لباس‌ها را روی دست می‌گیرم؛ طوری که انگار یک‌کاسۀ آب دستم گرفته باشم و بترسم با یک‌حرکت ناشیانه آب توی کاسه لب‌پر بزند. به تمیزی و پاکی سر و وضعم شک دارم. همه‌اش می‌ترسم سفیدیِ عمامه و رنگ شیریِ قبا و عبا لک بردارد.   

نور فانوس جلوتر از قدم‌های من و مرد پیر، روی زمین سنگلاخی می‌نشیند و من دلم می‌خواهد فقط نور را دنبال کنم تا مبادا پایم برود روی یک‌بوتۀ خار یا قلوه‌سنگی و سکندری بخورم. هرچه جلوتر می‌رویم بوی دود و چوب سوخته بیشتر می‌شود. احساس می‌کنم کسی یا کسانی غیر از ما دارند توی این‌بیابان راه می‌روند. صدای‌شان را می‌شنوم. شروع می‌کنم به آیة‌الکرسی خواندن و به این فکر می‌کنم که هوهوی باد می‌تواند از هرچیزی تقلیدِ صدا کند. می‌پرسم:

ـ داریم کجا می‌ریم؟

ـ خونۀ من.

ـ پس ببخشید مزاحم‌تون می‌شم. کوه ریزش کرده... من موندم چرا جاده رو از کنار همین یک‌دونه کوهِ این‌منطقه کشیدند! من اگه بودم یک کم بیشتر هزینه می‌کردم می‌گفتم با فاصلۀ خیلی زیاد، کوه رو دور بزنن تا این‌طوری مردم از کار و برنامه‌هاشون نیفتند.

ـ کوه هم که کوهه یک وقت‌هایی ریزش می‌کنه!

ـ بله؟!

ـ ایناهاش رسیدیم. خوش آمدی بفرما...

این خانۀ عجیب‌وغریب را نمی‌فهمم یک‌باره از کجا سبز می‌شود؟ یک‌خانۀ کوچک خشتی است منتها نه چهارگوش بلکه به شکل دایره با سقف قُبه‌مانند. از خاکستر آتشی که انگار تازه خاموش شده، دود غلیظی به هوا می‌رود.

اول خودش می‌رود تو. کمی این‌پا و آن‌پا می‌کنم، تازه متوجه سرمایی می‌شوم که دارد از پشت می‌خزد توی یقۀ پالتویم و از روبه‌رو گرمای لذت‌بخشی می‌نشیند روی صورتم. معطل نمی‌کنم و یاالله می‌گویم و می‌روم داخل؛ حس ورود به داخل گنبد یک‌مسجد را دارم که به‌جای روی ساختمان، روی زمین ساخته باشندش.

همان یک‌دانه فانوس که حالا به میخ دیوار آویزان شده، کل فضای گنبد را روشن کرده. با چرخش مردمک چشم‌هایم دور تا دور را از نظر می‌گذرانم. تقریباً خالی است. هیچ‌چیز چشم‌گیری وجود ندارد جز یک‌کمد چوبی قدیمی که من را یاد خانۀ پدربزرگ خدابیامرزم می‌اندازد. مرد پیر نشسته روی زمین، پشت یک‌میز پایه‌کوتاه. برای اولین‌بار لب‌هایش را از لابه‌لای ریش و سبیل انبوهش می‌بینم که به لبخندی کش آمده. با ضربۀ دست، پشتیِ کج و کوله‌ای را صاف می‌کند و اشاره می‌کند بنشینم. کفش‌هایم را درمی‌آورم و همان‌طور عبا و عمامه به‌دست، عصا قورت داده می‌نشینم.

علاء‌‌الدین را می‌گذارد نزدیکم و از قوری سیاه‌شدۀ روی آن، برایم چای می‌ریزد. دفتر بزرگ روی میز مقابلش را باز می‌کند و چیزی می‌نویسد که نمی‌توانم بخوانم. هیچ فکرش را نمی‌کردم با این سر و وضعِ گرد و خاکی، اهل خواندن و نوشتن هم باشد، آن هم توی این‌دخمه. خیره می‌شود به عمامه و عبایی که هنوز روی دست گرفتم.

ـ آخوندی؟

ـ نه... فعلاً که طلبه‌ام... اگه خدا قبول کنه ان‌شاءلله به‌زودی قراره آخوند هم بشم...

ـ لابد بعدش اگه مسئولیتی بهت دادن تو هم قبول می‌کنی؟

ـ خب بستگی داره چی باشه، اما همه می‌گن جربزه‌اش رو دارم.

ـ از کجا معلوم؟

ـ بچه‌های حجره می‌گن قدرت تحلیل بالایی دارم.

ـ قدرت اجرا چی؟

ـ اتفاقاً اونو هم می‌گن دارم.

ـ خودت چی می‌گی؟

ـ خودم؟! خب؟!

- چاییت سرد نشه!

صدایش توی گنبد می‌پیچد، اما صدای من نه! سرم را بالا می‌گیرم. انتهای سقف گنبدی، یک‌پنجرۀ کوچک است. دوتا پرندۀ کزکردۀ چسبیده‌ به‌هم، روی شیشۀ پنجره نشسته‌اند. احتیاط می‌کنم چایی‌ام را نمی‌خورم. 

ـ می‌خوای همون‌جوری تا صبح بشینی؟

ـ بله؟ خب نه... این‌ها رو کجا می‌تونم بگذارم؟

ـ حتما یک جای پاک و طاهر؟

ـ جسارتاً...

ـ آره... خیلی سفید و تمیزن، بدون یک‌ذره لک. این‌لباس حرمت داره می‌دونم... بذارشون توی اون کمد.

یک‌بار دیگر دور تا دور را  نگاهی می‌اندازم. چنگی به دل نمی‌زند. با دودلی بلند می‌شوم و کلید کمد را از مرد پیر می‌گیرم. به خودم حق می‌دهم من هم چندتا سؤال از او بپرسم.

ـ شما این‌جا تنها زندگی می‌کنید؟

ـ نه.

بیشتر از قبل صدایش توی گوش‌هایم می‌پیچد. زبانم مورمور می‌شود و باقی سؤال‌هایم نوک زبانم می‌ماند.

برخلاف ظاهر گرد و‌ غبار نشستۀ کمد، داخلش خیلی جادار و تمیز و مرتب است. می‌شمارم. هفت‌طبقۀ افقی دارد. توی هرطبقه چنددست لباس تاشده است با صندوقچه‌های کوچک چوبی و فلزی. می‌مانم عبا و عمامه‌ و قبایم را توی کدام طبقه بگذارم؟

ـ بگذارش طبقۀ اول...

قدبلندی می‌کنم و دست‌هایم را می‌برم بالا.

ـ اون‌جا نه... طبقۀ اول از پایین شروع می‌شه پسرجان.

خم می‌شوم، آن‌قدر که ترجیح می‌دهم روی مچ پا بنشینم. چشمم می‌افتد به عبا و عمامه‌هایی که روی ترمۀ پهن شده، کنار هم ردیف شده‌اند. باتعجب به مرد پیر نگاه می‌کنم. هم‌چنان مشغول نوشتن است. برای عبا و عمامۀ خودم یک جا باز می‌کنم. در کمد را می‌بندم. کلید را می‎گذارم کف دستش و برمی‌گردم سرجایم می‌نشینم.

ـ شما آخوندی؟

دست از نوشتن برمی‌دارد. نگاهم می‌کند. متوجه عینک بدون قابش می‌شوم.

ـ نه... من طلبه‌ام... اگه خدا بخواد تا آخر هم می‌خوام طلبه بمونم.

ـ پس این عبا و عمامه‌های توی کمد مال کیه؟

ـ مال صاحب‌‌هاشون. پیش من امانته. قراره یک‌روزی برگردن امانت‌شون رو پس بگیرن.

توی ذهنم سعی می‌کنم ربط این‌ماجرا را به خودم پیدا کنم، اما چیزی دست‌گیرم نمی‌شود. شاید هم خودم نمی‌خواهم که سر در بیاورم. درنهایت از این که عبا و عمامه‌ام را توی کمد گذاشتم، پشیمان می‌شوم. شاید بهتر بود دراز می‌کشیدم و می‌گذاشتم روی سینه‌ام و تا صبح با خیال راحت می‌خوابیدم.

ـ اگه پشیمون شدی بلند شو عبا و عمامه‌ات رو بردار! عجیبه! تو خیلی به خودت مطمئنی پسرجان حتی توی خواب!

ـ بله؟! با من بودید؟... هان... نه... ممنون... فعلاً خوابم نمی‌آید.

دوباره حق خودم می‌دانم که ادامۀ سؤال‌هایم را از مرد پیر بپرسم. حالا او دربارۀ من خیلی چیزها می‌داند، اما من نه!

ـ جسارتاً ببخشید چی دارید می‌نویسید؟

ـ کتاب...

یخ می‌کنم. دست‌هایم را می‌گیرم روی علاء‌الدین.

ـ بله متوجهم. منظورم اینه که دربارۀ چی دارید می‌نویسید؟ آخه من هم مشغول نوشتن یک‌کتابم.

ـ معراج.

ـ معراااج؟ جسارتاً خب این که چیز مشخصیه! منظورم اینه که شکی هم درش نیست.

عینکش را از روی قوز دماغش برمی‌دارد و صاف توی چشم‌هام زل می‌زند.

ـ خب معراج یعنی چی پسرجان؟

ـ بله؟!

با خودم فکر می‌کنم این‌مرد پیر هم انگار یک‌طوریش می‌شود. چرا باید جواب این سؤال‌های بدیهی را بدهم.

ـ من این‌سؤال رو از همۀ کسایی که این‌جا می‌آیند می‌پرسم. معراج یعنی چی؟

ـ خب معلومه دیگه... معراج به همون شبی گفته شده که پیامبر عروج می‌کنند به هفت‌آسمان.  

ـ تو تا حالا معراج رفتی؟

لرزم می‌گیرد. خودم را بیشتر نزدیک علاء‎الدین می‌کنم.

ـ شوخی‌تون گرفته؟ معراج، خاص پیامبر خدا بود. ما کجا و رفتن به معراج کجا؟

ـ اگه نرفتی پس چطور می‌خوای لباس پیغمبر رو تن کنی؟

ـ چی؟ چه ربطی داره؟ ببخشید، اما حرف‌تون خنده‌داره. مجوز پوشیدن این‌لباس، چیزهای دیگه‌ای هست مثل این که شما... . چی بگم؟

سر تکان می‌دهم و بی‌صدا می‎خندم.

ـ به‌جای خندیدن دقت کن ببین چی گفتم!

خنده روی لب‌هایم خشک می‌شود.

ـ ببخشید قصد جسارت نداشتم. مگه کسی غیر از پیامبر خدا هم می‎تونه آسمون‌ها رو سِیر کنه؟

ـ اگه قبلش عالمِ درون خودش رو سیر کرده باشه، آره، چرا که نه!... اَتَزعَمُ اِنّکَ جرمٌ صغیر؟ و فیک اِنطَوی العالمُ الاکبر.

حالا متوجه منظورش می‌شوم. یاد کلاس اخلاق حاج‌آقا می‌افتم، اما چرا این حرف‌ها را به من می‌زند؟!

مرد پیر قبل از این که شروع کند به نوشتن می‌گوید:

ـ همین‌جا می‌تونی دراز بکشی بخوابی. شبت بخیر.

چه کسی می‌تواند با این‌همه سؤال و فکر و خیال بخوابد؟! اما مرد پیر ابهتی توی صدا و کلامش دارد که دست و دلم نمی‌رود روی حرفش حرف بزنم. وگرنه می‌دانستم چطور مباحثه کنم تا این‌قدر روی ادعایش پافشاری نکند. باید من هم چندتا شعر و حدیث به زبان عربی برایش می‌خواندم تا یک‌وقت با خودش فکر نکند چیزی بار من نیست. ببین به چه روزی افتادم. این‌همه درس خواندم، ساعت‌ها مباحثه کردم حالا باید زبانم‌ جلوی این مرد پیر بگیرد.

شب بخیر می‌گویم و همان‌جا دراز می‌کشم. حالا می‌توانم به‌راحتی از پنجرۀ سقف گنبدی، آسمان را دید بزنم. ستاره‌ها خیلی درشت‌تر از ستاره‌های توی شهر هستند، آن‌قدر درشت و نزدیک که آدم شک می‌کند این آسمان همان آسمان شهر باشد. می‌خواهم طبق عادت بچگی‌هایم شروع کنم به شمردن تا شاید خوابم ببرد اما جایم تغییر کرده است بعید می‌دانم به این‌زودی پلک‌هایم سنگین بشود. باید فردا هرطور شده خودم را به حوزه برسانم. اگر این‌بار هم به قرارم با حاج‌آقا نرسم پاک آبرویم می‌رود. شروع می‌کنم به صلوات فرستادن و همان‌طور توی دلم می‌شمارم‌شان.

 

وقتی با صدای مرد پیر، چشم‌هایم را باز می‌کنم نمی‌دانم چقدر زمان گذشته است؛ چون نه باتری موبایلم شارژ دارد نه ساعت مچی‌ به دست دارم.

ـ بلند شو پسرجان بلند شو...

هنوز دارم توی ذهنم بالا و پایین می‌کنم این‌جا کجاست که با دیدن هیبت سفید‌پوش مرد پیر همه‌چیز یادم می‌آید. می‌نشینم و همان‌طور که چشم‌هایم را می‌مالم می‌پرسم:

ـ وقت نمازه؟

ـ آره... چنددقیقه‌ای هم گذشته... کوزۀ آب روی طاقچه‌ است. نمازت رو که خوندی بیا بیرون.

ـ برای چی؟!

ـ مگه نمی‌خواستی بدونی این دور و بر چه خبره؟ بلندشو الآن وقتشه.

می‌گویم «جسارتاً بله» اما خودم یادم نمی‌آید این خواسته‌ام را به زبان آورده باشم. دو رکعت نمازم را می‌خوانم. لباس‌هایم را صاف‌و‌صوف می‌کنم و از گنبد می‌زنم بیرون.

هوا مهتابی است و سرما، سوز گزنده‌ای دارد. مرد پیر، افسار اسب را در دست گرفته و منتظر من ایستاده است. پوست اسب زیر نور مهتاب، براق‌ به‌نظر می‌رسد و به وسوسه‌ام می‌اندازد که نوازشش کنم.         

ـ می‌خواین با ماشین بریم؟

ـ جایی که می‌خوایم بریم ماشین رو نیست!

اول خودش سوار بر اسب می‌شود بعد هم من. لباس مرد پیر یا شاید هم اسب، بوی خوشی می‌دهد. احساس لذت عجیبی دارم. انگار که سوار بر موج باشم. نمی‌دانستم اسب‌سواری می‌تواند این‌قدر خوشایند باشد، اما باز هم به این‌فکر می‌کنم که دلیلی ندارد دنبال این مرد پیر راه بیفتم به جایی که هنوز نمی‌دانم کجاست. مرد پیر با عصای توی دستش به رو‌به‌رو اشاره می‌کند و می‌گوید:

ـ داریم می‌ریم اون‌جا... همراه من باش. اگه کسی بهت تندی کرد تو صبوری کن!

منظورش همان‌ پستی و بلندی‌هایی است که دیشب در تاریکی خیال می‌کردم تپه‌های بدقوارۀ توی دشت باید باشند. حالا هرچه نزدیک‌تر می‌شویم کومه‌هایی را می‌بینم که جا‌به‌جا و طبقه‌طبقه روی تپه‌ها ساخته شده‌اند.

از اسب که پیاده می‌شویم، بوی بدی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. نفس‌کشیدن برایم تهوع‌آور می‌شود. یقۀ بلوز کاموایم را تا جلوی بینی‌ام بالا می‌کشم. می‌پرسم:

ـ این بوی بد از کجاست؟

جلوی یک‌پل زهوار در رفته می‌ایستد. زیرپل، زمین توخالی است و چیزهایی داخلش روی هم تلنبار شده که بعضی قسمت‌هاش توی تاریکی برق می‌زند. بو از همین‌جاست. از رودخانۀ خشک زیر پل که از آشغال‌های ریز و درشت پر شده است.

ـ این‌جا اولشه. از این‌جا شروع می‌شه.

ـ چی؟

ـ می‌بینی این‌جا به چه روزی افتاده؟ از وقتی آب رودخونه خشک شد کامیون‌کامیون آشغال میارن این‌جا خالی می‌کنن... ببین پسرجان... خوب ببین.

می‌گویم این‌جا که چیز دیدنی وجود ندارد، اما مرد پیر جلوتر از من راه افتاده است. اگر به‌خاطر کلیدِ کمد و عبا و عمامه‌ام نبود، از همین‌جا برمی‌گشتم.

از یک سراشیبی بالا می‌رویم و از لابه‌لای کومه‌های نزدیک‌به‌هم عبور می‌کنیم. نور ماه می‌تابد، اما باز هم برایم سخت است که بفهمم کومه‌ها از چه چیزهایی ساخته شده‌اند انگار از هرچه که دم‌ دست‌شان آمده از گِل و چوب گرفته تا حلب و پارچه، چهاردیواری ساخته‌اند. گاهی فکر می‌کنم چشم‌هایی از پشت دریچه‌های پنجره‌مانند ما را می‌پایند. گاهی صدای خروپف و پچ‌پچ می‌شنوم. گاهی هم صدای ونگ‎ونگ بچه. انگار چیزی جز سایه‌های کش‌آمده‌مان ما را دنبال‌ می‌کند.

ـ این‌جا آدم زندگی می‌کنه؟

ناگهان دری از توی حجم تاریکی از نخاله باز می‌شود و شبح مردی آفتابه‌به‌دست جلویش می‌ایستد.

ـ ها... پس فکر کردی این‌جا آغله؟!

یک‌قدم برمی‌دارد سمت مرد پیر. با آفتابه‌اش به من اشاره می‌کند و می‌گوید:

ـ باز یک‌نفر دیگه رو دنبال خودت راه انداختی صدّیق؟

بعد می‌آید سمت من. یک‌قدم می‌روم عقب. سروکلۀ چندنفر دیگر هم پیدا می‌شود. پسرک ژولیده‌پولیدۀ قدکوتاهی فرزتر از همه به من نزدیک می‌شود. جعبۀ بزرگی از گردنش آویزان است. دست می‌کشد روی دستم.

ـ چه انگشتر قشنگی! ببینید چقدر بزرگه!

دستم را پس می‌کشم آن‌قدر محکم و از روی غیظ که انگار پسرک جذامی باشد. خشکش می‌زند، اما من فقط ترسیده‌ام. به‌نظر می‌رسد مردک آفتابه‌به‌دست زور و بازوی زیادی داشته باشد. باید زنگ بزنم پلیس! حتماً می‌خواهند خفتم کنند. نباید کوتاه بیایم. باید هرطور شده با حرف‌زدن آرام‌شان کنم. اگر جواب نداد چه؟ شاید بهتر باشد همین مقدار پولی که توی جیب دارم، با دست‌های خودم به آن‌ها بدهم. اما انگشتر نه! یادگار حاج‌آقاست. سریع دستم را می‌کنم توی جیبم. یک‌نفر از توی جمع‎شان می‌آید بیرون و دستش را می‌آورد جلو.

ــ عامی یا سید؟

ـ ...

ـ ببخشید اگه تندی با شما کردن... چیز دندان‌گیری نداریم برای پذیرایی اما خب... بفرما یک‌ساعت ما دیرتر می‌رویم به سرکار، یک‌ساعت را هم شما با ما بد بگذران... بفرما.

زبانم شده یک تکه‌سنگ. انگار به جای خون، آب یخ توی رگ‌هایم جاری باشد. توی مغز، قفل شده‌ام. دنبال جمله‌ای برای گفتن می‌گردم. مرد پیر که تا آن‌لحظه فراموشش کرده بودم من را از آن وضعیت نجاتم می‌دهد.

ـ خدا قوتت بده! شما برین از کارتون نیفتید، اگه خدا بخواد یک‌وقت بهتر خدمت می‌رسیم. بسم‌الله...

همان‌طور که جهت اطمینان به پشت سرم نگاه می‌کنم می‌گویم:

ـ من منظور بدی نداشتم فقط برام عجیبه که این‌بیچاره‌ها مجبورن...

ـ آره مجبورن... وقتی همه خوابن می‌رن شهر واسه هرکاری که بتونه شکم‌شون رو سیر کنه، وقتی هم که همه خوابن برمی‌گردن... .

وقتی داریم از سراشیبی پایین می‌آییم هوا کم‌کم به روشنی می‌زند. یک‌نفر با قدم‌های تند از دل بیابان به ما نزدیک می‌شود. توی گرگ‌ومیشِ هوا، از طرز لباس پوشیدنش می‌فهمم که زن است، اما یک‌باره انگار متوجه ما بشود، راهش را کج می‌کند و می‌خزد پشت یک‌کومه.

متوجه خودم می‌شوم که خیلی‌وقت است یقۀ بلوزم از روی بینی‌ام پایین آمده و من متوجه نشدم. انگار خیلی‌زود به بوی بد زباله‌ها عادت کرده باشم.

همان‌طور که رفتیم همان‌طور هم برمی‌گردیم. از اسب که پیاده می‌شویم دیگر از کومه‌ها دور شده‌ایم و حرکت می‌کنیم سمت گنبدِ مرد پیر. هوا روشن شده، اما هنوز خبری از آفتاب نیست. یک‌باره چشمم به سایه‌روشن‌هایی از دور می‌افتد. انگار شهر خیلی هم با این‌جا فاصله نداشته و من نمی‌دانستم. می‌خواهم مرد پیر را صدا کنم، اما هیچ یادم نمی‌آید مردِ کومه‌نشین، صدّیق صدایش کرد یا قدّیس. خودش به حرف می‌آید.

ـ راه زیادی تا شهر نیست، اما نه از بی‌راهه. اگه خدا بخواد دیگه جاده باز شده.

در هوای روشن، خوب صورتش را نگاه می‌کنم. می‌خواهم بفهمم دقیقاً با کجای صورتش لبخند می‌زند. دستش را توی دستم فشار می‌دهم. با خودم فکر می‌کنم؟ بروم؟یا... بمانم؟!


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • صدّیق | داستان کوتاهی از زهراسادات ثابتی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.