موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌کتاب «ویلای کاکایی‌ها»

من درنای سیبری را خورده‌ام | داستان کوتاهی از «فرناز شهید ثالث»

03 تیر 1398 16:39 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 8 رای
من درنای سیبری را خورده‌ام | داستان کوتاهی از «فرناز شهید ثالث»

شهرستان ادب: پرونده‌کتاب «ویلای کاکایی‌ها» را با داستان کوتاهی از فرناز شهید ثالث به‌روز می‌کنیم. این داستان با عنوان «من درنای سیبری را خورده‌ام» یکی از داستان‌های این مجموعه است که توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است.

اگر بابا آن روز زیادی هول نشده بود، اگر برف و كولاك آن‌قدر زود و پیش‌بینی نشده به راه نمی‌زد، اگر من درنای سیبری را نخورده بودم، حالا همه چیز یك جور دیگر بود. حتماً امروز هر كدام از ما آدم‌های دیگری بودیم و داستان من داستان دیگری می‌بود. اینكه می‌گویم همة ما، یعنی هم خودم و بقیة كسانی را كه در این داستان نقشی دارند حساب كرده‌ام و هم شمایی را كه همین حالا این داستان را دست گرفته‌اید و می‌خوانید. شك نكنید كه دنیای شما هم دنیای دیگری می‌شد. دنیایی كه در آن هنوز درناهایی سفید از سرمای استخوان‌سوز زمستان سیبری سر به راهِ سرزمینی گرمتر می‌گذاشتند و مدتی در همین تالاب‌های شمالی خودمان می‌چرخیدند. تالاب‌هایی كه روزگاری كشیم‌ها و آبچلیك‌ها و باكلان‌ها در آن می‌گشتند و سر زیر آب می‌كردند و آن‌قدر ماهی می‌گرفتند تا سیر شوند. شما هم حالا داشتید داستان دیگری می‌خواندید، یا مثلاً عكسِ شكستنِ تخمِ بزرگ درنای سیبری را می‌دیدید و حظ می‌كردید. اما بابا آن روز خیلی هول شده بود. چیز عجیبی هم نبود. اصلاً اینجا در داستانی كه من می‌نویسم و شما می‌خوانید هیچ چیز عجیب نیست. حتی ناپدید شدن درنایی به آن بزرگی و غیب شدن تالاب‌هایی پر از ماهی و ماهی‌خوار.

بابا عادت داشت همه را غافلگیر كند اما عادت نداشت وسط مدرسه بیاید دم در كلاس و اجازة من را از خانم معلم بگیرد و غیر از این جمله كه «یك كار فوری پیش آمده» جواب دیگری به كسی ندهد. قیافة خانم جوانمرد -معلم آن سال‌مان- یادم مانده كه بهت‌زده صدایم كرد و گفت: «درنا مراقب خودت باش.» انگار سپردن من به پدرم نگرانش كرده بود. تمام فاصلة بین كلاس و ماشینِ بابا را دویدم. قلبم به گلویم نزدیك شده بود. می‌ترسیدم دهنم را باز كنم تا بپرسم چه اتفاقی افتاده و به جای حرف، قلبم بیرون بیاید. بابا انگشت اشاره‌اش را تند و تند روی سبیل‌های پرپشتش می‌كشید و عینكش را عقب می‌زد. هر وقت هیجان‌زده بود اینجوری سیبیلش را كج و كوله می‌كرد. چیزی نگفت تا سوار پراید سیاه‌مان شدیم و در را بستیم. وقتی نشستم، سریع كمربند صندلی را بست و گفت: «محكم بشین داریم می‌ریم شمال!» با این حرف بابا بغضم تركید. از اینكه چیز بدی پیش نیامده بود گریه‌ام گرفت. هنوز از اتفاقی كه برای مامان افتاده بود چند ماه بیشتر نمی‌گذشت. تحمل شنیدن خبر سخت دیگری را نداشتم.

بعدها فهمیدم وقتی بابا در اخبار رادیو شنیده كه «امید» -آخرین مهاجر سیبری- صبح همان روز، نوزدهم آبان آن سال، در تالاب فریدون‌كنار فرود آمده، بدون اینكه راهنما بزند فرمان ماشین را پیچانده و یكراست رانده تا مدرسه. گفت می‌خواسته خوشحالم كند. فكر كرده با دیدن یك پرندة سفید زیبا كه هم‌نام خودم باشد خوشحال می‌شوم و از حال و هوای غم‌انگیز رفتن مامان بیرون می‌آیم. این بود كه حتی اجازة فكر كردن به لباس گرم و خوراك و وسایل ایمنی را هم به خودش نداده. هول شده بود. اصلاً از وقتی مامان رفت همیشه هول بود و فكر می‌كرد یك جای كار خراب است. گفت راه زیادی نیست. نهایتش چهار ساعت. پایش را گذاشت روی گاز و شروع كرد به تعریف كردن از درنای سیبری. از زیبایی و شكوهش. چنان با آب و تاب حرف می‌زد كه انگار به جای یك پرندة سفید، دارد از یك كیك بزرگ خامه‌ای حرف می‌زند. با دست چپش فرمان را گرفته بود و دست راستش شده بود پرهای بلند درنا، سفید و لَخت، كه وقتی روی زمین می‌نشیند نوك سیاهش را زیر تنه‌اش جمع می‌كند و می‌شود یك گلولة سفید بزرگ، با صورتی سرخ و پاهایی بنفش. چنان با هیجان بال زد كه انگشت بالش به صورتم خورد. خندیدیم. گفت: «این درنا قبلاً تنها نبود. دو تا بودن.» پرسیدم: «با مامانش می‌اومد؟» خندید كه نه! بعد نخندید و گفت: «با زنش.» و دیگر چیزی نگفت. آن‌قدر سكوت كرد كه نفهمید كِی ابر شد و كجا برف گرفت. به خودمان آمدیم و دیدیم ماشین راه نمی‌رود. در كولاكی ناگهانی گیر افتاده بودیم. بابا هی گاز داد اما ماشین به‌جای اینكه جلو برود عقبی می‌رفت. ترسیدم در دره بیفتیم. بابا ترمزدستی را كشید. هول شده بود و نمی‌دانست چه كار كند. ماشین را خاموش كرد یا ماشین خودش خاموش شد، نمی‌دانم. پیاده شد. سفیدی هوا نمی‌گذاشت بببینم كجاست و بفهمم چه كار دارد می‌كند. ترسیدم برف چشم‌هایش را كور كند و خط بین جاده و دره را نبیند و پرت شود. اگر می‌افتاد و مثل مامان می‌رفت، من تنهای تنها می‌شدم و همان‌جا می‌ماندم. مثل همان درنای سیبری كه تنها آمده بود و یك گوشة تالاب نشسته بود.

از ماشین پیاده شدم. داد زدم «بابا!» از توی سفیدی آمد و بغلم كرد. دست‌هایش سرد بود. یواش گفتم: «بابا!» محكم‌تر بغلم كرد. چیزی نگفت تا نفهمم دارد گریه می‌كند اما از صدای قلبش فهمیدم. دوتایی آن‌قدر همان‌جا ماندیم تا شكل یك آدم‌برفی شدیم با دو تا كله. از آن آدم‌برفی‌های كج و كوله كه روی دماغ‌شان هویج ندارند. مغزم مثل مغز آدم‌برفی یخ زده بود و به چیزی جز هویج فكر نمی‌كرد. نه زمان معنی داشت و نه تنهایی. بالاخره بابا از جلد آدم‌برفی بیرون آمد و گفت: «درنا گرسنه نیستی؟» گرسنه بودم. گفتم: «نه.» نگاهم كرد. پرسید: «چی خوردی؟» از شام دیشب چیزی نخورده بودم اما حالا نوبت من بود كه بابا را سر حال بیاورم و نگذارم احساس كند بابای خوبی نبوده. خودم را از بغلش بیرون كشیدم. دست‌هایم را كه زیر برف سفید شده بود از هم باز كردم. شدم یك درنای بزرگ. گفتم: «درنای سیبری رو خورده‌م.» بابا خندید. ولی اشكش هم راه افتاد. گفت: «فقط همین یكی مونده بود. چطور دلت اومد؟» جوابی نداشتم. دلم فرو ریخت. دیگر درنایی نمانده بود. همه چیز جلوی چشم‌هایم سفید شد. دلم درد گرفت. راهی كه می‌رفتیم بی‌فایده بود. یك درنا مانده بود و آن را هم من خورده بودم. امیدی نمانده بود. بالا آوردم. همة درنایی را كه خورده بودم. بعد خودم را در آغوش بابا انداختم و به جای خالی درنا فكر كردم. و به جای خالی مامان. طول كشید تا ماشین كمكی برسد و بتوانیم راه بیفتیم. شب شده بود كه رسیدیم تهران. بابا یك جایی نگه داشت تا شام بخوریم. گرسنه نبودم. انگار تمام پرندگان آسمان در دلم پرپر می‌زدند.

حالا هر سال پاییز بلند می‌شوم و به هوای دیدن درنا و تالاب و پرنده‌هایی كه دیگر نیستند، سفر می‌كنم. «امید» دیگر هیچ وقت برنگشت. كسی نفهمید كجای این سفر خسته شده و دیگر بال از بال باز نكرده. فقط من می‌دانم چه بلایی بر سرش آمد و چطور یكباره غیبش زد. فقط من می‌دانم اگر آن روز بابا هول نشده بود و كولاك نمی‌شد و من گرسنه نمی‌ماندم، شاید امروز نقشة جغرافیا جور دیگری بود. پر از تالاب و درنا. هر كدام از شما هم  از دیدن درناها خاطره‌ای برای بچه‌های‌تان تعریف می‌کردید و در داستان من هم چیز عجیبی پیدا نمی‌شد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • من درنای سیبری را خورده‌ام | داستان کوتاهی از «فرناز شهید ثالث»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: