موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

داستان‌های فیکای | داستان کوتاهی از محمدقائم خانی

04 شهریور 1398 14:51 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
داستان‌های فیکای | داستان کوتاهی از محمدقائم خانی

شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب با داستان کوتاهی از «محمدقائم خانی» به‌روز می‌کنیم:

زنگ می‌زنم. در را باز می‌کنند. می‌روم داخل شرکت. یعنی می‌خواهند قسط اول را که پرداخته‌اند، پس بگیرند؟ نکند جریمه هم برای فسخ قرارداد ببُرند؟ نه، مرتضی این‌طور کارفرمایی نیست. سختی کار را درک می‌کند. مرتضی یک‌همچین رفیقی نیست. 

از همین‌حالا که از ادامۀ کار در پروژه ناامید شده‌ام، دلم برای فیکای تنگ شده. دوست داشتم مسیر تکاملش را ببینم. از اول هم معلوم بود که داستان‌نویس شاخصی نمی‌شود، ولی من امیدوار بودم که حداقل داستان‌نویس بشود. هنوز هم امیدوارم که بشود و دکان نصف این‌جماعت نویسندۀ تکراری‌نویس فرصت‌طلب را تخته کند. آن‌وقت مردانِ مردش به میدان می‌آیند و پنجه در پنجه نداشته‌اش می‌افکنند. چه زن چه مرد، دیگر هرکسی هوس نوشتن داستان نمی‌کند؛ چه واقعی چه فانتزی. 

آن‌موقع که قراداد نوشتیم برای رشوه، فکر نمی‌کردم به فیکای وابسته بشوم. قرارداد رشوه نبودها، البته بود حقیقتاً... من همان روز اول اسمش را گذاشتم رشوه. به خود مرتضی هم توضیح دادم، ولی او درک نکرد چه می‌گویم. می‌گفت پروژه را درست انجام بده، پولت را بگیر. این‌که روند شفاف نوشتن مرحله‌به‌مرحلۀ داستان خودم را برای آن‌ها توضیح بدهم، می‌شود رشوه؟ اما او نمی‌فهمید که همین درخواست ساده، با من چه‌کار می‌کند. من چطور می‌توانستم خودم را بگذارم زیر ذره‌بین؟ چطور حین کار، یک‌دوربین می‌گذاشتم بالای سر خودم، خودِ خودم؟ اگر توضیح شفافی از خودم پشت میز غذاخوری می‌خواستند، می‌شد کار را درست انجام داد و پولش را گرفت. رشوه هم نبود. یا پای تختۀ کلاس، بالای سر تنبیه بچه‌ها؛ یا حتی اگر قرار بود دوربین را ببرم زیر پتو، توی اتاق خواب، وقتی تنم خیس عرق شده و نفس‌نفس می‌زنم، شدنی بود؛ هرچند این یکی را نمی‌پذیرفتم. می‌شد دوربین بشوم و خودم را با جزئیات‌ نشان بدهم. چون در حال کار یا در کلاس یا پشت میز غذاخوری، و حتی زمان معاشقه، من خودِ خودم نیستم. فقط پشت لپ‌تاپ است که خودِ خودم دست به کار می‌شود، آن هم در لحظاتی کوتاه. 
مرتضی از من می‌خواست از بیرون، خودِ خودم را تماشا کنم و گزارش بدهم. اگر من دوربین دست بگیرم، پس چه کسی پشت لپ‌تاپ داستان بنویسد؟ می‌شود هم‌زمان با همۀ حواس و ادراک، دوجا حاضر بود؟ پست مدرن‌ها دری‌وری‌هایی می‌نویسند، ولی من تجربه کرده‌ام که نمی‌شود. لاجرم یکی از آن‌ها فریب است. یا توصیفم آن چیزی نیست که مرتضی می‌خواهد، یا نویسندۀ خوبی نمی‌شوم؛ که پس توصیفم آن چیزی نخواهد بود که مرتضی می‌خواهد. اگر دوربین خوبی باشم و پشت لپ‌تاپ ادای نوشتن دربیاورم، آن‌موقع کارم می‌شود کم‌فروشی؛ و اگر نویسندۀ خوبی باشم و حواسم جای دیگری پرت نباشد، توصیفم شفاف نخواهد بود، پس پول مرتضی می‌شود رشوه، چون قضاوتم نادرست خواهد بود. این‌پول را به کدام زخم زندگی‌‍‌ام بزنم که گریبانم را نگیرد و از جای دیگری فاجعه‌ای بیرون نزند؟ مجبورم مرتضی را بپیچانم و بفرستمش سراغ یک‌نفر دیگر، اما به چه کسی حواله‌اش بدهم؟ یک‌نویسندۀ خوب که هم‌زمان بتواند از خودش فیلم‌برداری هم بکند؟ بفرستمش سراغ رفقا؟ یا استادان؟ اصلاً توی نویسنده‌ها که هیچ، توی صنفی دیگر می‌شود چنین اعجوبه‌ای پیدا کرد؟ الآن خود مولوی یا شیخ اشراق حاضر بشوند، می‌توانند این‌خواستۀ مرتضی را اجابت بکنند؟  

حرفم را خیلی محکم می‌زنم. کسی جواب درستی نمی‌دهد. مرتضی، اشاره می‌کند به یکی از مهندسان. چیزی در گوشش می‌گوید. سه‌دقیقه بعد، طرف می‌آید و صفحۀ تلویزیون بزرگ اتاق جلسه را روشن می‌کند. فیلم ارائۀ خودم است. ارائه در همین‌شرکت، برای مهندسان. با همکاران مرتضی از این‌جا شروع کردم که تاکنون برای نوشتن رمان، چندمدل پیشنهاد شده است که مشابهت‌شان بیشتر از اختلاف‌های‌شان است، ولی همین هم مایۀ دردسر است. منتها برای داستان کوتاه، فراتر از عناصر داستان چیزی گفته نشده. پس پروژه که بر داستان کوتاه متمرکز است، خوشبختانه یک‌مرحله از پیچیدگی را ندارد. دربارۀ تکنیک‌هایی که عناصر را به صورت‌های مختلف به‌کار می‌برند، حرف زده شده، ولی آن‌ها صرفاً پیشنهادهایی است که از تجربۀ قدیمی‌ترها گرفته شده و راهنمای جامع و مانعی نیست. ادامۀ جلسه را رفتیم سروقت عناصر داستان. با اعتمادبه‌نفس پیشنهاد دادم بیایید فرض کنیم به‌جای مدل‌کردن فرآیند نوشتن داستان، می‌خواهیم بازنویسی یک‌داستان را مدل کنیم. کاری که ذهنی‌تر از خود نوشتن اولیه است و طراحی گام‌به‌گام آن هم چندان دور از ذهن نیست. احتمالاً به کاری که آن‌ها می‌خواهند با فیکای انجامش بدهند، خیلی نزدیک‌تر است. برای نویسنده‌ها خیلی سخت است که تصمیم بگیرند کاری را از ابتدا بنویسند، ولی فیکای مثل آب‌خوردن می‌تواند یک‌میلیون‌بار این‌کار را انجام بدهد. می‌خواستم بگویم شاید حتی در همان‌نسخۀ اول هم دارد داستانی را بازنویسی می‌کند، نه این‌که واقعاً چیزی بنویسد؛ ولی چون با مرتضی قرار گذاشته بودیم حرف‌های قلمبه‌سلمبه نزنیم، نگفتم. 
گفتم در باز‌نویسی، معمولاً از شخصیت شروع می‌کنیم. خواستم تأکید کنم بر قید معمولاً، چون این‌مهندسان سریع یادشان می‌رود که نویسندگی هیچ‌قاعده و قانونی ندارد، ولی قرارم را با مرتضی به‌یاد آوردم. گفتم قبل از بازنویسی، به‌شان باید داستان‌ها را دو دسته کرد. اگر داستان، حفرۀ واضحی در پیرنگ داشته باشد، بازنویسی را از آن شروع می‌کنیم، ولی اگر پیرنگ نسبتاً محکم باشد، می‌رویم سراغ شخصیت. از طرفی چون یقین داریم فیکای در دفعه‌های اول با مشکل پیرنگ روبه‌رو هست، برای او تکمیل چرخۀ پیرنگ را توصیه می‌کنیم. تا جایی که برسیم به نقطه‌ای که روابط علی‌ومعلولی از هم گسسته نباشد، آن‌وقت برود سراغ شخصیت. اسمش را هم می‌گذاریم نقطۀ انتقال بازنویسی. شاید دفعۀ هزارم رخ بدهد، شاید صدهزارم، شاید هم بیشتر. توی مانیتور به نگاه‌ها خیره می‌شوم. دره‌ای بین این‌نگاه‌ها با ذهنیات من فاصله بود.
برای رابطۀ علت‌ومعلولی پیرنگ، باید حداقل سه‌استاندارد در نظر بگیریم. اول، استاندارد اقتصادی که فراگیرتر است؛ یعنی محاسبۀ هزینه‌ـ‌فایدۀ شخصیت‌ها. با این‌محاسبه، استاندارد عام پیرنگ ساخته می‌شود. استاندارد بعدی، جامعه‌شناختی است. یعنی رابطۀ علت‌ومعلولی افراد با طبقه‌های اجتماعی، نهادها، گروه‌ها و سازمان‌ها. چه‌بسا کاری صرفاً هزینه باشد، ولی شخصیت داستانی به علت وابستگی به یک‌سازمان یا گروه یا طبقۀ اجتماعی، آن را انجام بدهد. استاندارد سوم، روان‌شناختی است. یعنی بررسی انگیزه‌های هرشخصیت در داستان به‌صورت مجزا. یکی گفت این‌جا مشکل فنی پیش می‌آید؛ چون وسط مرحلۀ پیرنگ، پای شخصیت به ماجرا باز شد. گفتم عیب ندارد. اطلاعات شخصیت در هرمرحله، می‌تواند پایۀ تحلیل روان‌شناختی انگیزه‌ها در مرحلۀ بعد باشد. گام‌به‌گام استانداردها را در انگیزه‌های عمل شخصیت بالاتر می‌بریم. یکی پرسید اگر با تغییر انگیزه، وابستگی‌اش به یک‌سازمان جدید را متوجه شدیم چه؟ برای بار اول در جلسه گفتم، نمی‌دانم. 
از این جای فیلم، تازه می‌رویم سراغ شخصیت. همان‌طور که آدم‌های توی فیلم، استراحتی می‌کنند و چایی می‌نوشند، من و مرتضی و بقیۀ حاضران جلسه هم چای و بیسکوئیت می‌نوشیم. فیلم از ادامه، پخش می‌شود. دارم می‌گویم نباید تصور کنیم شخصیت، صرفاً از نظام انگیزه‌ها ساخته شده است. باید برویم سراغ علوم مختلف تا فایل معرفی شخصیت کامل شود. تیپ روان‌شناختی او باید براساس یکی از مدل‌های شخصیت‌شناسی در روان‌شناسی (یا روان‌کاوی) در بیاید. این‌تیپ خیلی چیزها را مشخص می‌کند، از جمله نیازهای شخصیتی و واکنش‌های رفتاری او را. اما لیست باید بیشتر از این‌ها کامل شود. سلایق و علایق شخصیت هم خیلی مهم است. همین‌طور آرزوها و گرایش‌های فردی که وابسته به تیپ او نیست. تازه می‌رسیم به روان‌کاوی، یعنی عقده‌هایی که به‌خاطر بودن در محیطی خاص در روان شخصیت ایجاد شده. پس این‌جا مجبوریم شخصیت را درون یک‌ساختار و در تاریخی خاص در نظر بگیریم. مخصوصاً خانواده نقش اساسی در وضعیت عقده‌های روانی دارد که یکی از مهم‌ترین عوامل تصمیم‌گیری افراد در آینده (یعنی زمان داستان) است. یکی گفت این‌جا که پای استاندارد دوم پیرنگ به شخصیت‌شناسی باز شد؟ برای بار دوم گفتم نمی‌دانم. بعد از آن در نیمۀ دوم جلسه، مهندس‌ها به «نمی‌دانم»های من عادت کردند. مایۀ تفریح‌شان هم شد.

بار اول و آخر که سعی کردم بشوم دوربین تا گزارشی برای مرتضی بفرستم، نتیجه‌اش این شد: 
«می‌خواهد به قاضی رشوه بدهد. مرتضی همین‌امروز را فرصت داده و هیچ‌راهی غیر از این ندارد که شروع کند به نوشتن. سه‌بار است که مرتضی مهلت نوشتن را تمدید می‌کند و او هربار که دست به قلم می‌گیرد، سروکلۀ این‌داورِ همیشه‌حاضر در دادگاه پیدا می‌شود که تو چطور می‌توانی این‌کار را بکنی؟ قصاص قبل از جنایت می‌کند این‌قاضی. هنوز یک‌کلمه ننوشته که وجدانِ فضولش می‌خواهد همه‌جا را به آتش بکشد. این شد که تصمیم گرفته هرطور شده امروز متن اول را به دست مرتضی برساند و برای این‌کار مجبور است اول با رشوه، قاضی را ساکت بکند. می‌خوام یه داستان اخلاقی بنویسم. می‌خوام دربارۀ اهمیت اخلاق بنویسم. می‌خوام یه کاری کنم که اخلاق، جایی تو این‌جور پروژه‌ها داشته باشه. خودش هم می‌داند این‌کار هر اسمی که داشته باشد، رشوه‌دادن به قاضی است، چون قرار است بی‌طرفی را از او بگیرد و آلوده‌اش بکند. می‌داند که این‌داور چقدر برای اخلاقی‌شدن جامعه، خودش را به آب‌و‌آتش زده. می‌خواهد رأی وجدان را سمت پروژه برگرداند. می‌خواهد از ساحت قدسی صدور حکمِ درست، بکشدش پایین و بنشاندش روی میز منفعت. وقتی این‌پروژه، نویسنده‌بودن او را تضمین می‌کند، آن هم نویسنده‌بودن در معنای کاوش‌گری‌اش را، منفعتی نمی‌برد؟ گیرم حتی مرتضی پول هم نمی‌داد، چنین ثروتی کم است؟ هست آقا، هست. من می‌گویم هست. به‌عنوان نویسنده و به‌عنوان قاضی می‌گویم هست. این‌رشوه بزرگ‌ترین رشوه‌ای است که می‌شد به من داد. پول هرچه باشد در برابر این‌رشوه، صنار نمی‌ارزد. چرا اسمش را عوض می‌کنی؟ این‌کار، خود خودِ رشوه است. اسمش را عوض کنی، رسمش عوض می‌شود؟ می‌خواهی حکم به طهارت بدهم؟ باشد، مجازی. برو خوش باش، ولی فکر نکن داوری نهایی‌ام را شنیده‌ای. دست خودم نیست. وقتی دوباره خودِ خودم بشوم، حکمم را عوض می‌کنم. سیاه‌چالم همین‌جاست. همین‌جا که می‌خواهی کلماتت را از آن بیرون بکشی، یعنی درون خودت. همین‌جعبۀ جادو... نه، جعبۀ جادو از قماش همین دوربینی است که دارم با آن نگاهت می‌کنم. جان نویسنده، جام جهان‌نماست تا حقیقتِ همه‌چیز را آن‌طور که هست، نشان بدهد. الآن ساکتم کرده‌ای، ولی بعداً پشیمان می‌شوم و همین‌جام جهان‌نما، حقیقت خودت را بهت نشان می‌دهد. آی آن‌وقت می‌بینی چه آتشی دارد تازیانه‌های من! چه دردی دارد فشار پنجه‌ام! چه زجری دارد زخمه‌هایم! چه سوزی دارد ترکه‌هایم! نگو سیاه‌چاله، بگو چاه ویل. چه‌طور می‌خواهی ازش در بیایی؟ با کلمات؟ با پیرنگ؟ با مضمون؟ با شخصیت؟ بدبخت! میفتی توش و سال‌ها می‌گذرد و هنوز به تهش نمی‌رسی». 
ادامه ندادم. یقیناً این‌متن به‌درد مرتضی نمی‌خورد.

تنفس دادم، یا به قول مهندس‌های شرکت مرتضی آنتراکت، تا نفسی تازه کنند؛ مفصل‌تر از یک‌چای و شیرینی سرپایی. در نیمۀ دوم جلسه، رفتم سراغ ایدۀ اصلی خودم. ما در جلسه، استراحتی نمی‌کنیم. قرار است امروز آیندۀ پروژه مشخص شود. شاید شفاف‌ترین چیزی که بشود گفت این است که یک‌نویسنده، یعنی حداقل خود من، در خیلی از موارد، این‌طوری هستم که هم‌زمان به دوزنجیره فکر می‌کنم. یک‌زنجیره، همان است که قاعدتاً همه آشنا هستیم، یعنی جمله؛ یک‌رشته از کلمات که قرار است وقتی کنار هم می‌نشینند، یک‌معنای زبانی را منتقل کنند. تا جمله نوشته نشود، نثر شکل نمی‌گیرد پس داستانی نوشته نمی‌شود. نگاه‌شان به من می‌گفت که اهمیت حرفم را نفهمیده‌اند. چون در هوش مصنوعی همیشه با متن و جمله سروکار داشتند، متوجه تفاوتی که مد نظر من بوده نشدند. گفتم حواس‌مان باشد که بررسی تک‌تک کلمات چیزی از نحو به ما نمی‌رساند و صرفاً جایگشتی از واژه‌ها در اختیار ما قرار می‌دهد. تا این‌جا را آشنا بودند. نحو، صورتی یکتا و پیشینی ندارد. در مقایسه با منطق که می‌توان برای جمله‌ها فرمی خاص تعیین کرد و قاعده‌ای برای آن قرار داد، جمله‌های ادبی به‌صورت تجربی و البته با ارجاع به نحو شکل می‌گیرند. حالا نگاه‌هاشان تغییر کرد. گفتم یک‌چیز مهم دیگر که آن هم معمولاً مورد بی‌اعتنایی قرار می‌گیرد، خود دانه‌های زنجیره هستند. در منطق، حداقل در منطق کلاسیک، هرچند منطق جدید هم همین‌طور است، هردانه، یک‌جنس بیشتر ندارد. هردانه، یک‌کلمه است که در نظام منطقی، مفهوم خوانده می‌شود و کنار هم قرار گرفتن آن‌ها گزاره را می‌سازد، که یا صادق است یا کاذب؛ اما در زنجیرۀ جمله‌های ادبی، دانه‌ها تک‌جنسی نیستند، دوجنسی‌اند. یعنی هرکلمه، درعین‌حال که معنایی در خود پنهان دارد، آوای خاصی را هم ایجاد می‌کند. یعنی در کنار پیامی که زنجیرۀ کلمات منتقل می‌کند، یک‌موسیقی خاص را هم به گوش مخاطب می‌رساند. پس انتخاب کلمات در زنجیرۀ جملات ادبی، با دومعیار هم‌زمان صورت می‌پذیرد. وقتی کلمۀ معیار را شنیدند، گوش‌شان زنگ خورد. می‌دانستند تک‌معیاری‌نبودن از نظر فنی اذیت‌شان خواهد کرد. 
زنجیرۀ‌ دومی که نویسنده پیش از نوشتن متن و حین آن درگیرش هست، زنجیرۀ وقایع است. تحلیل این‌زنجیره چه‌بسا که سخت‌تر از زنجیرۀ اول است. چون معنا در واحد اول برای همۀ انسان‌ها ملموس است. هرچند که ممکن است برای هوش مصنوعی چیز پیچیده‌ای باشد، ولی واحد معنا در این‌زنجیره، عمل انسانی است که نظریات متعددی درباره‌اش صادر شده. این‌بار دانه‌های زنجیره، سه‌جزء اساسی دارند. اولین‌جزء اساسی عمل، خود انسان است که عواطف و افکار و عقاید و عقده‌ها و طبقه و اراده و هزار کوفت و زهرمار خاص خودش را دارد. انسانی که برای رسیدن به اهدافش فکر می‌کند، تصمیم می‌گیرد، احساس دارد، برانگیخته می‌شود، انتخاب می‌کند، می‌فهمد و می‌شناسد، اراده می‌کند و قس‌علی‌هذا.
 جزء دیگر، موقعیت است که هم جنبۀ تاریخی دارد، هم جنبۀ جغرافیایی، هم زیستی محیطی، هم اجتماعی، هم روانی و هم هرجنبه‌ای که بتواند نسبت شخصیت را با پیرامونش توضیح بدهد. 
جزء سوم، حادثه است؛ یعنی آن‌چه که واقع می‌شود. ذهن انسان قدرتی دارد که می‌تواند برای آینده برنامه‌ریزی بکند، یعنی دربارۀ حوادث آیندۀ داستان وقتی که هنوز عملی صورت نگرفته، تصمیم می‌گیرد و برنامه می‌ریزد، اما به‌محض آن‌که عملی انجام بشود، حادثه محقق شده و دیگر کاری از دست شخصیت داستان برنمی‌آید. در این‌زنجیره، دقیقاً مشابه زنجیرۀ جمله، تنها چندترکیب معنادار محدود وجود دارد و میلیون‌ها جایگشت مختلف از شخصیت، موقعیت و حادثه، بی‌معنی هستند. یکی پرسید در زنجیره زبانی، نحو را داشتیم برای معناداری هم‌نشینی دانه‌ها. این‌جا داور چیست؟ گفتم پیرنگ داستانی. گفت پس برگشتیم به سه‌استاندارد اول جلسه؟ گفتم آفرین.  
مرتضی گفت باید آخر هفته با بچه‌ها جلسه بگذارد تا ببینند حرف‌ها به درد کارشان می خورد یا نه. خودش گفت چشمش آب نمی‌خورد. 
مرتضی برمی‌گردد سمت من. می‌گوید: «گفتم امیدی نداشته باش.» من هم می‌گویم: «روز اول بهت گفتم خیلی نمی‌شود روی نویسنده‌جماعت، حساب باز کرد.» بد نگاهم می‌کند. یعنی که چرا حرف زن‌وشوهری را بین همکاران می‌گویی؟ همیشه حرف‌های غیررسمی اول هرمعامله‌ای، حرف‌های زن و شوهری دو طرف است. این را از یک‌بنک‌دار در بازار شنیدم. 
 
فکر کنم پراکنده‌گویی‌ام گیج‌تان کرده. واقعیت، همیشه دستاویز خوبی برای شروع داستان است. واقعیت این است که یک‌روز مرتضی آمد داخل اتاقم و کمی از آسمان و زمین گپ زدیم. پرسیدم هنوز دارد برای «داده‌های بزرگ» فکر جدیدی می‌تراشد؟ گفت نه. آن را تبدیل به یک‌پروژۀ بزرگ کرد که پنج زیرپروژه دارد و قراردادش را با کارفرما بست و رفیق مورد اعتماد و باسوادش را هم گذاشت بالای کار. پرسیدم: «حالا چه‌کار می‌کنی؟»
گفت: «روی داستان کار می‌کنیم.»
پرسیدم داستان چه ربطی به او دارد؟ یادم رفته بود همه‌چیز به هوش مصنوعی ربط دارد، یا دقیق‌تر این‌که هوش مصنوعی به همه‌چیز ربط دارد. گفت قرارداد پروژَکی را بسته‌اند تا بعد از رسیدن به نقطه‌ای امیدوارکننده، پروژۀ اصلی را کلید بزنند. گفت: «داریم یه ربات طراحی می‌کنیم که با گرفتن پاراگراف اول و سوم از یه مجموعه‌پاراگراف سه‌تایی داستانی، بتونه خودش بدون هیچ‌راهنمایی و کمکی، پاراگراف دوم رو بنویسه». 
عجب کاری! آرزوی موفقیت برایشان کردم. گفت از من کمک می‌خواهند. گفتم: «من و مهندسی؟ من همین‌کار خودم‌ رو بکنم، هنر کرده‌ام. شما برید سراغ هوش مصنوعی، من هم داستان خودم‌و می‌نویسم.»
گفت: «اتفاقاً من هم ازت می‌خوام خودت باشی.»
گفتم به‌تعجب: «خودم باشم؟» گفت آن‌ها به توصیفی دقیق و شفاف از حالات درونی خودم هنگام نوشتن داستان احتیاج دارند تا بتوانند ربات داستان‌نویس را بسازند. جل‌الخالق. مردم به چه چیزها که فکر نمی‌کنند! می‌خواهند از حالات درونی من فیلم‌برداری کنند تا بشود رباتی از روی آن ساخت! گفتم اوووم‌م‌م‌م... گفت ابتدای Fiction را گذاشته‌اند روی AI و نظرم را راجع‌به اسم FicAI پرسید. من حال نداشتم «فیک‌ای‌آی» را جداجدا تلفظ کنم و سرِ هم خواندمش فیکای. آن‌موقع حس غریبی داشتم.
گفتم: «من‌و تو یه موقعیت پست‌مدرن قرار دادی؟» خندید. قبلاً داستان سفارشی نوشته بودم. حتی داستان سفارشی پست‌مدرن هم نوشته بودم، ولی این‌سوژه موقعیتی داشت که نمی‌شد بدون انتخاب فرم پست‌مدرن، روایت خوبی از کار درآورد. اصلاً خود این‌سفارش شاهکاری که مرتضی داد، یک‌عمل در موقعیتی کاملاً پست‌مدرن بود. گفتم «طبعاً باید داستان هم پستـ....»، اما مشکل این‌جا بود که با داستان پست‌مدرن که نمی‌شود پروژه انجام داد. مرتضی گفت از من یک‌متن شفافِ سروته‌دار می‌خواهد نه یک‌داستان تکه‌تکه. من چطور می‌توانستم روایتی غیرداستانی از داستان‌نوشتن ارائه بدهم؟ 
حالا که داستان، پست‌مدرن است و مخاطب، بخشِ جدایی‌ناپذیر شرح ماجراست، شما بگویید که من برای مرتضی چه بنویسم؟ گفته داستان ننویس، توصیف بنویس. خب من رسماً اعلام می‌کنم که زاییده‌ام و اندک فکر و ذوقی هم نمانده که اقل کم رشحاتی، ترشح بکند در مغزم. همین‌طور خالی‌خالی آمده‌ام سراغ شما تا گره را باز...، اما شما هم که ساکتید. پس ظاهراً داستان و اصل پروژه کنسل شده. مرتضی خواسته خیلی ساده توصیف کنم، یک‌داستان چطور در درون من شکل می‌گیرد؟ خب‌ب‌ب‌ب‌ب‌ب... شما نمی‌خواهید... آها، بله، صدتا حالت دارد. 
خسته نباشید. این را که خودم می‌دانم. مسألۀ توصیف، بخش مشترک آن صدتاست. چه اتفاقی هنگام نوشتن همۀ داستان‌ها درون من رخ می‌دهد؟ چه اتفاقی، چه اتفاقی، چه اتفاقی، چه اتفاقی... .
در دیدار دوم خواستم پروژه را ریزتر توضیح بدهد تا بتوانم خودم را جای آن ربات، یعنی فیکای بگذارم. گفت: «تو خودت باش. اون بلده ازت تقلید کنه».
«خودم باشم؟» خودم باشم، خودم باشم، خودم باشم، خودم باشم، خودم باشم... خب «من الآن خودم هستم دیگه».
ـ یعنی کار عادیت رو بکن.
ـ عادی‌ام.
ـ نه، واقعاً عادیِ عادی. انگار که ما نیستیم.
ـ به کی قسم بخورم که عادی‌ا؟.
ـ منظورم اینه که به خودت سخت نگیر. شل کن خودت رو. بدون توجه به ما، برو تو خودت، بذار خودِ نویسنده‌ات خودش بیاد و شفاف نشون‌مون بده روند کار رو.
ـ خودش اومده. نتیجه‌اش هم همون متنی شد که دیدی؟ 
ـ داری اذیتم می‌کنی. اون ربات رو ما باید بسازیم، تو آزمایشگاه. تو ذهنت رو خلاص کن از پروژه. منظورم اینه که خیلی روون و راحت، کارت‌ رو توصیف کن. 
ـ ولی کار اصلی من که توصیف نیست. کار من اینه که خودم‌ رو بذارم جای یکی دیگه. این‌جا یعنی این که به‌صورت داستانی، به فیکای فکر کنم.
ـ تو داری بی‌خود سعی می‌کنی خودت‌ رو جای فیکای بذاری. اون اصلاً چیزی نیست که تو بتونی بهش فکر کنی. اون یه برنامه است، نه بیشتر. پس هرفکری بکنی غلطه. ساخته‌شدن اون رو بذار به عهدۀ ما. 
ـ واقعاً نمی‌دونم چطور کسی که هیچی نیست، می‌خواد داستان بنویسه. اساساً داستان دربارۀ یک‌شخصیته، یعنی یک‌نفر. اون اگه... . 
ـ این حرف‌های قلمبه‌سلمبه رو بذار کنار. به بیرون کار ندارم، ولی وقتی پات رو گذاشتی تو شرکت، باید مثل مهندس‌های این‌جا حرف بزنی. 
ـ نمی‌فهممت مرتضی، ولی تسلیمم. 
ـ این شد یه چیزی. بذار بریم سر خونۀ اول. تو کاری به پروژۀ ما نداشته باش. تو خودت‌ رو از بیرون ببین. فرض کن داری یه داستان می‌نویسی، خودت‌ رو جوری که همه بفهمند، توصیف کن. 
ـ اون‌طوری که دیگه نمی‌تونم عادی باشم.
ـ قرار شد بازی با کلمات ممنوع باشه پسر خوب. شفاف صحبت کن.
ـ همه‌اش باید نگران این باشم اونی هستم که همیشه هستم؟ یا نکنه به‌خاطر توصیف خودم، شده‌ام یکی دیگه.
ساکت شد. 

نتیجۀ جلسۀ مشورتی مهندسان شرکت، ناامیدکننده بود. جز دونفرشان که سوالات‌شان بیش از دوصفحه بود، بقیه به صراحت گفته بودند که ارائۀ من فایده‌ای برای پروژه ندارد. برایش نوشتم «ما انسان‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانیم هم‌زمان به همۀ جنبه‌های آن دو زنجیره فکر کنیم. ما اذهان تنگی داریم که معمولاً بین دانه‌های زنجیرها می‌پرند و حتی به اجزای یک‌دانه هم پایبند نیستند، ولی ربات می‌تواند از یک‌نقطه شروع بکند و در نقطه‌ای دیگر تمام بکند». گفتم نظر تک‌تک مهندسان شرکت را دربارۀ این چندجمله برایم بفرستد. نظرات‌شان از آن اولی بدتر بود. 
پرسیدم: «دقیقاً چی به دردتون می‌خوره مرتضی، بگین انجام بدم».
گفت: «هیچی. حالا دیگه هیچی».
هنوز پروژه جلو نرفته، دارد به فیکای حسودی‌ام می‌شود که می‌تواند از یک‌نقطه شروع کند و همۀ زنجیره‌ها را تا به انتها برود. 
وای که انسان چه حیرت‌انگیز است! تو به فیکای حسادت می‌کنی؟ هنوز نیامده. بیاید هم فقط یک‌رشته برنامۀ کامپیوتری است. این دیگر چه‌نوع رذیلتی است که تو داری؟ 
رذیلت نیست، خطری واقعی است. شاید به این برسم که همکاری هر نویسنده‌ای با مرتضی، عبث است. یا بدتر از آن، نه که عبث باشد، خطرناک است. من الآن به نمایندگی از تمام نویسندگان این‌جایم. اگر فیکای داستان‌نویس بشود و بادقت و ظرافت، قصه‌های زیاد با یک‌دهم هزینۀ دستمزد ما بسازد، صنف نویسنده چه بکند؟ جز بز چراندن کار دیگری برای‌مان می‌ماند؟ 
خوبه‌خوبه، سریع برای خودت جایگاه تاریخی توهم نزن. یک‌پروژۀ تحقیقاتی هوش مصنوعی است که به هزار کار عام‌المنفعه می‌آید، همین. می‌دانی چه انقلابی در پزشکی و روان‌درمانی به‌وجود می‌آید؟ به‌خاطر تنگ‌نظری خودت داری توی توهمت، تبدیلش می‌کنی به خطری برای بشریت؟ 
خب کار من همین است. یک‌نویسنده باید بتواند قبل از وقوع حوادث، خطرناک‌ترین جنبۀ آن‌ها را در خیال خود بپروراند و به جامعه معرفی کند. مگر دیکنز و تولستوی و همینگوی غیر از این کرده‌اند؟
اندازۀ دهنت حرف بزن. دیکنز، تولستوی، همینگوی... بقیه را هم ردیف کن کنار خودت، خجالت نکش.
یک‌سؤال. به‌نظرت فیکای هم همین وظیفه‌ها را بر دوش خودش احساس خواهد کرد؟ یا راحت قصه‌اش را خواهد گفت؟ قصه‌های کم‌خطر در خدمت پول و قدرت. باید از اول طوری طراحی‌اش کرد که بازیچۀ پول و تبلیغات نشود. اما چطوری؟ مهندس‌ها می‌توانند از قبل رسالتی برایش تعریف کنند؟ که بعداً مورد سوءاستفاده قرار نگیرد؟ 
زده به مغرت. خل بودی، چل هم شدی.
فیکای می‌تواند داستانی دربارۀ خودش بسازد؟ همین‌طور که من الآن دارم داستانی دربارۀ خودم و فیکای می‌نویسم؟ می‌تواند دربارۀ نمونه‌های پیشرفته‌تری که بعدها شرکت‌های دیگر از ربات‌های داستان‌نویس خواهند ساخت، داستانی بنویسد؟ شاید بتواند. ما که هنوز ندیده‌ایم‌اش.
مطمئنی تب نداری؟ از پشت لپ‌تاپ بلند شو و تب‌سنج را بردار. داری هذیان می‌گویی. یا نکند خوابی و این‌ها را اصلاً تایپ نمی‌کنی؟ 
خواب هم می‌تواند جزئی از فرآیند نوشتن باشد. جام جهان‌نما خواب و بیداری سرش نمی‌شود. 

فیلم‌ها تمام می‌شوند و مرتضی شروع می‌کند به صحبت دربارۀ پروژه. نمی‌دانم صحبت‌کردن از ارزش‌های فیکای چه دردی از ما دوا می‌کند؟ فیکای آن‌قدر ذخیره باارزش دارد که هرنویسنده‌ای به او حسودی‌اش بشود. تمام واژگان همۀ لغت‌نامه‌های جهان، توی حافظه‌اش هست. در کسری از ثانیه، به تمام کتب ادبی نوشته‌شده تا زمان خودش دسترسی دارد. تمام تکنیک‌هایی را که تاکنون استادها در کلاس‌های آموزش خلاقۀ داستان معرفی کرده‌اند، یک‌جا با هم مقایسه می‌کند. فکر بکن، تمام تکنیک‌هایی که از روی کار نویسندگان بزرگ برداشت‌شده را با استفاده از تمام تعاریف عناصر داستان کنار هم می‌گذارد. با داشتن این‌امکانات چه داستانی می‌توان نوشت! داشتن هم‌زمان این‌ها، آرزوی هرنویسندۀ بزرگی است چه رسد به من یک‌لاقبایی که اگر داستان‌هایم را صدنفر بخوانند ذوق‌مرگ می‌شوم. این‌جدول مهم را که به مرتضی دادم، تشکر کرد، ولی بعدش گفت تا وقتی موفق نشوند کارشان را انجام بدهند، این‌همه، صرفاً داده‌های خوبی است که به‌کار نمی‌آید. می‌فهمیدم کنایه‌اش به من است. من قرار بوده به آن‌ها بگویم که چطور فیکای از دل این‌همه داده، داستانی بیرون بیاورد؛ که نگفتم. 
از همان شروع پروژه، ککِ فکرکردن به فیکای به تنبانم افتاده و روزم را سیاه کرده. یک‌شب خواب فیکای را دیدم که دارم بهش یاد می‌دهم چطور داستان بنویسد. چشمانش تاریک‌تر از هرتاریکی بود که دیده بودم.  پوستش انگار با نور محو بنفشی پوشیده شده بود و حجمی نداشت. نزدیک و دور هم نمی‌شد و حرف زدنش ته مایه‌ای از زوزۀ گرگ داشت. داشتم دربارۀ شخصیت داستانی صحبت می‌کردم که یک‌هو گفت همۀ این‌اراجیف را بلد است و داستان‌های درجۀ یکی نوشته که عالی از آب درآمده‌اند و شرکت‌شان با نیروهای امنیتی ده کشور دنیا قرارداد بسته و مرتضی دارد با گوگل، بر سرِ پروژۀ مشترک هوش مصنوعی ابرنویسنده مذاکره می‌کند. پشت سرم را نگاه کردم و مرتضی را در حال مذاکره دیدم. فیکای گفت دلش می‌خواهد یک‌شاهکار خلق بکند تا گوگل و مرتضی بپذیرند که او همان ابرنویسنده‌ای است که قرار است چندمیلیون‌دلار هزینه‌اش بکنند. یقه‌ام را گرفت و گفت تا کمکش نکنم شاهکار قرن بیست‌ویکم را خلق بکند، رهایم نمی‌کند. از خواب که پریدم، هنوز نفس‌نفس می‌زدم.  

مهم‌ترین بحث دربارۀ داستان، «آغاز» کار است، همانند همۀ هنرهای دیگر. هرچند این‌بحث سایه‌اش را بر سر نقطۀ معروف شروع داستان می‌اندازد، یعنی همان نقطه‌ای که همۀ نویسنده‌ها بارها هنگام تصمیم دربارۀ آن، جان‌شان به لب‌شان رسیده،ولی اصل ماجرا خیلی دقیق‌تر و پیچیده‌تر از این‌حرف‌هاست. مسألۀ حقیقی، نقطۀ درخشان تولد داستان است. تا قبل از آن‌نقطه، اجزای پراکندۀ داستان توی ذهن نویسنده چرخ می‌خورند و حتی اگر بیشتر از دادۀ صرف هم باشند، هنوز چیزی به‌نام داستان وجود ندارد.
 اما آن‌نقطۀ آغاز، لحظه‌ای است که همه‌چیز را در دل خودش دارد. می‌توان آن را «آنِ داستان» نامید که برای داستان کوتاه، حتماً یک‌لحظه بیشتر نخواهد بود. از زمان افلاطون، دیگرانی که بعدها منتقدان ادبی هم نامیده شدند، به این‌نقطه فکر کردند. آن‌ها دربارۀ نقطۀ آغاز که همه‌چیز داستان را در دل خود دارد و منشأ شکل‌گرفتن داستان است، صحبت کرده‌اند. نقطه‌ای که ناگهان سر می‌رسد، رسیدنی درخشان و خیره‌کننده؛ و همۀ اجزای داستان را در وحدتی هنری به انسجام می‌رساند. این «آنِ درخشان داستانی»، گمشدۀ نویسنده‌هاست و برای رسیدن به آن، خود را به آب‌ و آتش می‌زنند. آنِ درخشان داستان که بیاید، همۀ اجزای گذشته را نظم می‌دهد و اجزای آینده را می‌آفریند. به قول خودِ نویسنده‌ها، قلم، خودش راه می‌افتد و داستان سطرسطر و بندبند نوشته می‌شود، اما چطوری می‌شود به آن‌نقطه رسید؟ متأسفانه کسی نمی‌داند. تازه اگر می‌دانستند، آن راز را چون گنجی در سینه نگه می‌داشتند یا حداکثر به حلقۀ مریدان می‌گفتند تا این‌کیمیا نزد خودشان بماند و داستان‌های مسی‌شان را طلا کند، اما نمی‌دانند و هنگام نوشتن، دربه‌در دنبالش می‌ِگردند یا این‌که نومیدانه به انتظار می‌نشینند تا پرندۀ الهام خود بیاید و نوید طلوع «آنِ درخشان داستان» را بدهد... این جملات را برای که می‌نویسم؟ گیریم که مرتضی شخصاً به این‌چیزها اعتقاد داشته باشد و مسخره‌ام نکند، برایش آب و نان می‌شود؟ 

مرتضی، همکارانش را مرخص می‌کند. چشم‌درچشم می‌شویم. می‌پرسم خیلی ضربه خورده؟ ازم قول می‌گیرد که هروقت چیزی مرتبط با پروژه به ذهنم رسید، ازش دریغ نکنم. می‌گویم اگر مشغله‌ها اجازه داد، باشد. می‌پرسد ده‌ نویسنده وجود دارند که مانند خودم نباشند و مثل بچۀ آدم بگویند موقع نوشتن چه حالاتی دارند؟ اسم یازده ‌نویسنده را که می‌توانند در تولد فیکای توسط شرکت آن‌ها کمک‌شان کنند، تحویل می‌دهم. نام یازده ‌مامای دیگر برای فیکای، یا شاید یازده ‌مامان دیگرِ فیکای. مرتضی می‌گوید لازم نیست قسط اول پروژه را پس بدهم. می‌دانستم رفیق بی‌معرفتی نیست. 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • داستان‌های فیکای | داستان کوتاهی از محمدقائم خانی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.