موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه سی‌‌ویکم

«جنگ و عشق» به روایت «ارنست همینگوی» | از کتاب «وداع با اسلحه»

08 مهر 1398 15:22 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
«جنگ و عشق» به روایت «ارنست همینگوی» | از کتاب «وداع با اسلحه»

شهرستان ادب: در صفحه‌ای دیگر از ستون «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» به سراغ رمان معروف «وداع با اسلحه» اثر «ارنست همینگوی» رفته‌ایم.  ابتدا مقدمه‌ای و سپس چندسطری از این رمان را با هم می‌خوانیم:

ارنست همینگوی، رمان «وداع با اسلحه» ـ‌یکی از مشهورترین آثارش‌ـ را در سال 1929 منتشر کرد. «وداع با اسلحه» مانند تمام کارهای این نویسندۀ تجربه‌گرای آمریکایی از اتفاق‌های زندگی شخصی او اقتباس شده است. همینگوی در سال 1917 به‌عنوان داوطلب خدمت در ارتش به‌منظور شرکت در جنگ‌جهانی‌اول راهی اروپا شد و در نزدیکی‌های مرز شمالی ایتالیا به‌عنوان رانندۀ آمبولانس صلیب سرخ، فعالیتش را آغاز کرد. او در سال 1918 مجروح شد و ماه‌ها در بیمارستان بستری بود.

او یک ‌دهۀ بعد در رمان «وداع با اسلحه» به روایت بخشی از زندگی ستوان فردریک هنری آمریکایی که در بخش آمبولانس‌‌ها در ارتش ایتالیا خدمت می‌کند، می‌پردازد. تقریباً رمان را می‌شود به دو بخش تقسیم کرد؛ بخش اول بیشتر در جبهه‌های جنگ می‌گذرد. در بخش دوم، فردریک هِنری مجروح با کاترین بارکلی، پرستار بیمارستان آشنا می‌شود و به‌تدریج روابط عاشقانه بین این دو آغاز شده و بن‌مایۀ اصلی داستان را می‌سازد. در بخش دوم چندان خبری از جنگ نیست. درواقع «وداع با اسلحه» روایت جنگ و عشق است؛ دو مقولۀ ظاهراً ناهم‌ساز که همینگوی با استادی تمام آن‌ها را در کنار هم می‌نشاند.

«وداع با اسلحه» جزء اولین آثاری است که از این نویسندۀ مهم به فارسی ترجمه شده است. در سال 1333 ترجمۀ این کتاب به قلم «نجف دریابندری» منتشر شد و نام او را به‌عنوان یک‌مترجم موفق و آینده‌دار بر سر زبان‌ها انداخت. هنوز هم که هنوز است، ترجمۀ «وداع با اسلحه» یکی از بهترین کارهای دریابندری است.

در ادامه، بخشی از رمان را می‌خوانیم، بخشی که از نیمۀ اول آن انتخاب شده است و به شرح وضعیت جبهه‌های جنگ اختصاص دارد:


«گفتم:

-         من فکر می‌کنم بهتره صحبت جنگو ختم کنیم. اگر یک ‌طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نمی‌شه. اگه ما دست از جنگ بکشیم، تازه بدتر می‌شه.

پاسینی با لحن جدی گفت:

-          دیگه بدتر از این نمی‌شه. هیچ‌چیزی بدتر از جنگ نیست.

-         شکست بدتره.

پاسینی باز هم جدی گفت:

-         من باور نمی‌کنم، مگه شکست چیه؟ آدم می‌ره خونه‌اش.

-         میان دنبالت. خونه‌ات رو می‌گیرن. خواهراتو می‌گیرن.

پاسینی گفت:

-         من باور نمی‌کنم. با همه که نمی‌تونن این کارا رو بکنن. بذار هرکس از خونۀ خودش دفاع کنه. بذار هرکس خواهراشو تو خونه نگه داره.

-         دارت می‌زنن. میان و مجبورت می‌کنن دوباره سرباز بشی، اما نه تو آمبولانس، تو توپ‌خونه.

-         همه رو که نمی‌تونن دار بزنن.

مانرا گفت:

-         یه ملت خارجی که نمی‌تونه آدمو مجبور کنه سرباز بشه. در اولین جنگ همه فرار می‌کنن.

-         مثل چک‌ها.

-         گمان می‌کنم نمی‌دونین تسخیرشدن یعنی چه و اینه که فکر می‌کنین بد نیس.

پاسینی گفت:

-         سرکار، می‌بینم که می‌ذارین ما حرف بزنیم. پس گوش کنین. هیچ‌چیزی به بدی جنگ نیست. ما که تو آمبولانس هستیم، اصلاً حتی نمی‌تونیم بفهمیم که جنگ چقدر بده. مردم وقتی می‌فهمن جنگ چقدر بده، دیگه نمی‌تونن جلوشو بگیرن؛ چون دیوونه می‌شن. بعضی‌ها هم هستن که هرگز نمی‌فهمن. بعضی‌ها هم هستن که از افسراشون می‌ترسن. با همین‌ها جنگ راه می‌ندازن.

-         می‌دونم بده، ولی باید تموم کنیم.

-         تموم نمی‌شه، جنگ تمومی نداره.

-         چرا داره.

پاسینی سرش را تکان داد.

-         با به‌دست‌آمدن پیروزی، جنگ به نفع آدم تموم نمی‌شه. حالا گیرم که ماسن گابریل رو گرفتیم، گیرم کارسو و مونفالکون و تریست رو گرفتیم، آخرش چی؟ امروز همه اون کوه‌ها رو دیدین. فکر می‌کنین ما می‌تونیم همه رو بگیریم؟ چرا، مگر این‌که اتریشی‌ها از جنگ دست بکشن. بالأخره یک‌طرف باید از جنگ دست بکشه. چرا ما دست نکشیم؟ اگر هم به ایتالیا اومدن، خسته می‌شن و برمی‌گردن. خودشونم کشور دارن، ولی نه، به جای همۀ این‌ها حالا باید بجنگیم.

-         تو ناطقی.

-         ما فکر می‌کنیم. ما کتاب می‌خوانیم. ما دهاتی نیستیم. ما مکانیک هستیم، ولی دهاتیا هم عقل‌شون بیش از اینه که به جنگ عقیده داشته باشن. همه از این جنگ نفرت دارن.

-         یک‌ طبقه‌ای کشورها رو در دست داره که کودنه و هیچ‌چیزی نمی‌فهمه و هرگز هم نمی‌تونه بفهمه. به این علته که ما دچار این جنگ هستیم.

-         و هم‌چنین، از جنگ پول درمیاره.

پاسینی گفت:

-         بیشترشون هم درنمیارن. احمق‌تر از اونن که پول دربیارن. برای هیچ می‌جنگن. برای حماقت.

مانرا گفت:

-         ما باید در دهنامونو ببندیم. خیلی زیادی حرف می‌زنیم. حتی برای سرکار هم زیادی حرف می‌زنیم.

پاسینی گفت:

-         سرکار این حرفا رو دوست داره. ما به راه میاریمش.

گاووزی پرسید:

-         سرکار؟ حالا غذا نمی‌خوریم؟

گفتم:

-         میرم ببینم.

گوردینی برخاست و با من بیرون آمد.

-         سرکار با من فرمایشی ندارین؟ کمکی از دست من برنمیاد؟

 در میان آن چهار تن، او از همه خاموش‌تر بود.

گفتم:

-         اگه می‌خوای با من بیا ببینم چی دارن.

بیرون تاریک بود و ستون‌های دراز نورافکن‌های اکتشافی بر فراز کوه‌ها حرکت می‌کرد. در آن جبهه، نورافکن‌های بزرگی بود که در کامیون‌ها کار گذاشته بودند و شب‌ها گاهی آدم در جاده‌های نزدیک خطوط جبهه از کنار آن می‌گذشت. کامیون‌ها قدری دورتر از جاده نگه می‌داشتند و افسری نورافکن را می‌چرخاند و سربازهایش می‌ترسیدند. از کورۀ آجرپزی گذشتیم و در برابر مرکز اصلی زخم‌بندی ایستادیم. بالای در، سایبان کوچکی از شاخ‌وبرگ‌های سبز بود و در تاریکی، برگ‌هایی که از تابش خورشید خشکیده بود با باد شبانه، خش‌خش می‌کرد. درون چراغی روشن بود. سرگرد روی یک‌صندوق نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد. یکی از سروان‌های بهداری به من گفت که حمله یک‌ساعت عقب افتاده است. یک‌گیلاس کنیاک به من تعارف کرد. به میزهای کنار دیوار نگاه کردم. ابزارهای جراحی، لگن‌ها و بطری‌های سربسته در روشنایی برق می‌زد. گوردینی پشت سر من ایستاده بود. سرگرد از پهلوی تلفن برخاست.

گفت:

-         حمله، همین حالا شروع می‌شه. دوباره جلو افتاد.

به بیرون نگاه کردم. تاریک بود و نورافکن‌های اتریشی‌ها بر فراز کوه‌های پشت سر ما حرکت می‌کرد. باز تا یک‌لحظه، وضع آرام بود. بعد از همۀ توپ‌های پشت سرمان، آتش شروع شد».


مقدمه و انتخاب: محمدامین اکبری


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «جنگ و عشق» به روایت «ارنست همینگوی» | از کتاب «وداع با اسلحه»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.