موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌کتاب «رمق»

راوی رمق | یادداشت محمدقائم خانی بر رمان «رمق»

14 مهر 1398 11:05 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
راوی رمق | یادداشت محمدقائم خانی بر رمان «رمق»

شهرستان ادب: تازه‌ترین صفحۀ پرونده‌کتاب رمق اختصاص دارد به یادداشتی از محمدقائم خانی. خانی در این کتاب به بررسی «راوی» در رمان رمق پرداخته است:


«یک‌باره وسط بازی با یکی از فریادهای «ایران» که از آن طرف شنیدم، «مردم» را فهمیدم. جا خوردم! انگاری یک آن توانستم چهرۀ یک نفر را ببینم؛ یک نفر که آشنا بود. قبلاً خیلی دیده بودمش. صدایش را هم زیاد شنیده بودم. هم این‌جا توی امجدیه، هم توی مسجد، هم از حنجرۀ گرفتۀ رادیوی ترانزیستوری‌ام توی خرپشتۀ خانه». 

این جمله‌ها در ابتدای یک رمان، کافی است تا مخاطب را با سر توی گرداب حوادث رمان بکشاند. شهودی که ناگهان به راوی دست می‌دهد، چنان قدرتمند است که می‌تواند در کل رمان، او و مخاطب را رها نکند. به‌خصوص اگر بدانیم که روایت به سال 1347 برمی‌گردد. مقطعی که گروه‌های مبارزه، بسیار فعال شده‌اند و درعین‌حال آن شکل نهایی خویش را که در سال‌های آتی پیدا کرده بودند، نیافته‌اند؛ یعنی راوی دقیقاً افتاده در وسط دعوای جریان‌های مبارزه بر سر تعریف «مردم». طرفه آن که خود حکومت هم رو به سوسیالیسم آورده و ادعای مردمی‌شدن دارد. شهود راوی او را وسط میدان مبارزه‌های آن دوره می‌اندازد و با همۀ گروه‌ها روبه‌روی می‌کند؛ چپ‌ها، مجاهدین، مؤتلفه‌ای‌ها، طرفداران پهلوی و بقیه. از این به بعد همۀ آنات او شکلی رمان‌گونه دارند و هیچ‌ نیازی به تراشیدن کشمکش اضافه‌ای وجود ندارد.

اما معلوم نمی‌شود که چرا نویسنده این درگیری ذهنی بی‌نظیر را رها می‌کند و تا فصل‌های زیادی هیچ‌سراغی از آن نمی‌گیرد. چطور ممکن است که راوی چنین شهودی پیدا کند و با پدرش بر سر وضعیت واقعی مردم دچار چالش نشود؟ چطور نمی‌رود به مسجد و با بچه‌ها دربارۀ واقعیت مردم بحث نمی‌کند؟ این‌ها به کنار، چرا سؤال‌هایش را با بابک در میان نمی‌گذارد؟ اگر چنان شهودی این‌قدر قدرتمند بوده، چطور دغدغۀ ذهنی‌اش نمی‌شود؟ چرا بدون هدف این طرف و آن طرف می‌رود؟ میان مبارزین می‌پلکد و یک کلمه از چنین کشف عظیمی حرف نمی‌زند. اصلاً مگر می‌شود مبارزین از او دربارۀ مردم نپرسیده باشند، آن هم در سال 1347 که هویت‌شان در حال شکل‌گیری بود؟ چرا راوی این‌قدر رهاست و روایت جایی مستقر نمی‌شود؟ نکند این شهود عجیب دربارۀ مردم، برای نویسنده رخ داده و نه راوی. برای همین هم راوی آن را تا نزدیک انتهای رمان پی نگرفته؛ آن‌جا که نویسنده دوباره به این مفهوم نیاز پیدا می‌کند. چرا چنین کشفی وارد پیرنگ رمان نمی‌شود؟

راوی از همه کناره می‌گیرد، بدین معنی که نمی‌گذارد مسائل اساسی درونی‌اش به زبان جاری شود؛ هم سؤال‌های بزرگش را برای خودش نگه می‌دارد و هم کاوش‌هایش را، اما در همین جا هم کامل این‌گونه نیست. اگر این‌طور بود، می‌توانستیم درون و بیرون او را کامل از هم جدا کنیم و بپذیریم که شهود او برای خودش می‌ماند و در ارتباط با دیگران نمایان نمی‌شود، اما این راوی در طول رمان بارها دست به کنش می‌زند و حتی به سمت مبارزین می‌رود، چطور ممکن است که هیچ‌اثری از چنان کشفی در رفتار او دیده نشود؟ چرا وقتی خودش را برای ما روایت می‌کند، چالش محیط بر سر «مردم» را با ما در میان نمی‌گذارد؟ چنان پیرنگی نمی‌تواند با یک شخصیت بیمارِ کاملاً برکنار از جامعه تناسب داشته باشد. پس چرا ارتباط درون و بیرون او با هم قطع است و اثری مشاهده نمی‌شود؟ این سؤالی است که تا پایان رمان و انجام چنان عمل خاصی در کنار یکی از مهم‌ترین مبارزان آن سال‌های ایران، در ذهن خواننده می‌ماند و پاسخی نمی‌یابد.  

جالب این است که خود راوی هم خویشتن را یک «جستجوگر مدام» معرفی می‌کند، اما مخاطب نشانی از تداوم این جستجو در رفتار او یا حدیث نفسش پیدا نمی‌کند. در مراحل پایانی رمان که راوی به عمل مهمش نزدیک می‌شود، می‌خوانیم: 

«شاید نیم‌ساعتی همان جا توی کوچه نشستم تا این‌که پیش خودم فکر کردم حتماً الآن بازی شروع شده و باز راه افتادم به طرف موقعیت خودم. «موقعیت!» عجب کلمۀ جالبی! پس موقعیت من این‌جا بود! جایی که این همه سال دنبالش می‌گشتم، این‌جا بود. این‌جا جایی است که من بالأخره به یک دردی می‌خورم».

درک موقعیت با آگاهی ممکن است و آگاهی هم از ارتباط مداوم ذهن و عمل پدیدار می‌شود. شخص صاحب‌اراده که در آستانۀ تصمیم‌گیری خاص خود است موقعیت را درمی‌یابد، وگرنه کسی که افکارش به کلی از زندگی شخصی جداست، چطور می‌تواند موقعیت ویژۀ خودش را پیدا بکند؟ چطور جوانی که نسبت به چنان شهودی این‌قدر بی‌اعتناست و آن را از زندگی خود کنار گذاشته، ناگهان موقعیت خویش را پیدا می‌کند و متوجه عمل مناسبی می‌شود که او و فقط او، باید پی بگیرد؟

همین انفکاک کامل عمل از چنان شهود عظیمی در شخصیت راوی، در مورد عشق هم اتفاق می‌افتد. چطور ممکن است توصیف‌هایی چنان تأثیرگذار از ارتباط او با دوست خواهرش پیش چشم مخاطب قرار بگیرد، بعد از او توقع برود که به‌همین‌راحتی باور کند «عشق» مسألۀ این رمان نیست؟ چطور ممکن است شخصی این‌قدر مکانیکی با عشق برخورد کند که هروقت دلش خواست دربارۀ آن حرف بزند و حتی زمان دقیق عاشق‌شدن و حال مناسب آن را در آینده تعیین کند، بعد چنان تصاویری زیبا ارائه بدهد و آن‌قدر ظریف و هنرمندانه هاله‌ای از زیبایی را اطراف یک دختر بسازد و شخصیت او را در کنار خواهر بپرورد؟ واقعاً راوی می‌تواند نحوه و زمان عاشق‌شدن خود را، عاشق‌شدن واقعی با چنان فهم عمیقی را، مشخص کند و جایی در آینده برای آن مشخص کند؟ یا این نویسنده است که چنین تصمیمی گرفته و چنان آینده‌ای را رقم زده؟

جدایی کامل عمل راوی و موقعیت داستانی از شهود و افکار راوی، هم‌چنین جدایی کامل عشق از زندگی روزمره، سدی شده تا خواننده نتواند به راوی نزدیک شود و تصمیم‌های او را باور کند. این است که پیرنگ کار، ضربه خورده و بر سر هم‌ذات‌پنداری مخاطب به شخصیت اصلی موانعی جدی پدید آمده است. پیوستن به گروه مبارزه و حضور در چنان کارهایی نیازمند هم‌ذات‌پنداری کامل خواننده با شخصیت اصلی است تا تصمیم‌های وی باورپذیر جلوه کند، اما فاصله‌ای که نویسنده بین مخاطب با شهود راوی و عشق او ایجاد کرده، اجازۀ این اتفاق را نمی‌دهد و راوی را در چنبرۀ روایت کلان داستان محبوس می‌کند. اگر راوی آزاد بود تا نزد ما بیاید و خودش را افشا کند، آن‌وقت صحنه‌های جدا از هم مربوط با مبارزه در رمان «رمق» می‌توانست انسجامی درونی پیدا بکند و مخاطب را به جهان مبارزین دهۀ چهل شمسی بکشاند. ای کاش راوی، آزاد بود.  

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • راوی رمق | یادداشت محمدقائم خانی بر رمان «رمق»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.