موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به قلم «محمدامین پورحسینقلی»

بوی شالیزار در پسِ کوه‌های شمالی | یادداشتی بر رمان «حوای سرگردان»

26 آذر 1398 10:39 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 5 رای
بوی شالیزار در پسِ کوه‌های شمالی | یادداشتی بر رمان «حوای سرگردان»

شهرستان ادب: در تکمیل پرونده‌کتاب «حوای سرگردان» یادداشتی می‌خوانیم از «محمدامین پورحسینقلی» که به نقد و بررسی این اثر پرداخته است:

آدم‌های شهرنشین وقتی از زندگی پرترافیک و ماشینی شهر خسته می‌شوند، دل به صحرا و بیابان و کوه و جنگل می‌زنند. یا دستِ‌کم می‌توانند تا نزدیک‌ترین پارک محلۀشان بروند و ساعتی میان سبزی درخت و چمن، آن زندگی پردود و مشقت و تکرار را فراموش کنند و نفسی تازه کنند.

اما توصیۀ من برای آدم‌های اهل مطالعه که از داستان‌های شهری با پیرنگ‌ها و شخصیت‌های تکراری، خیابان‌های شلوغ و سوژه‌های کلیشه‌ای خسته شده‌اند، این است که بروند «حوای سرگردان» را بخوانند. این کتاب که مجموعه‌داستان‌های کوتاه به قلم «محمدقائم خانی» و چاپ سال 1397 در انتشارات شهرستان ادب است، با شکستن کلیشۀ داستان‌های شهری، خواننده را یک‌سره با خود به کوه‌ها و جنگل‌های بکر و زندگی سنتی و هنوز دست‌نخوردۀ مردمان شمال این سرزمین می‌برد. این‌که تقریباً همۀ داستان‌های این مجموعه در محیطی روستایی یا نیمه‌سنتی روایت می‌شود، به این معنا نیست که خوانندۀ شهرنشین و طبقۀ متوسط نتواند با موضوع‌های آن ارتباط برقرار نماید و اتفاقاً متفاوت‌بودن فضای این روایت‌ها، آن را برای این قشر از خوانندگان جذاب‌تر می‌کند.

قلم نویسنده در فضاسازی‌ها و توصیف مکان‌های داستان چنان حرفه‌ای و قوی است که من به‌شخصه بوی شالیزارهای نم‌گرفته، بهارنارنج، کوه و دریا را در میان آن‌ها استشمام کردم.

داستان‌ها سوژه‌های مهم و بغرنجی را در بر گرفته‌اند که نشان می‌دهد نویسنده دارای دغدغۀ ذهنی فعالی روی آن‌ها بوده است. شاید عمده‌ترین این دغدغه‌ها مسألۀ سنت در برابر تجدد باشد که هم در داستان‌های امروزین این مجموعه و هم در داستان‌هایی که در دوران قبل‌تر و دست‌کم یک تا دو نسل پیشین روایت می‌شود، به چشم می‌خورند. همچنین دو عنصر مشترک این مجموعه که اتفاقاً جزء نقاط قوت آن هم محسوب می‌شود، طبیعت و زن است. انگار دو عنصر به‌نحوی در هم‌ تندیده شده‌اند. گویی زن و طبیعت هردو یکی هستند؛ همان اندازه دست‌نیافتنی و بکر با زیبایی وحشی که تجدد با دست‌اندازی به آن، بزکش می‌کند، زیبایی‌اش را مصنوعی می‌نماید و از جلوه‌های آن می‌کاهد.

اگر قرار باشد من سه داستان بسیار خواندنی را از این مجموعه انتخاب کنم به‌ترتیب «شگون»، «برند» و «لبخند محو شالی» را انتخاب می‌کنم. گرچه شاید خود نویسنده بهترین داستانش را «حوای سرگردان» می‌دانسته، اما من با او موافق نیستم! احتمالاً اگر شما هم شگون را بخوانید با من هم‌نظر خواهید شد؛ داستانی که راوی آن یک دختر است و عجیب آن‌که نویسنده توانسته به‌خوبی از عهدۀ راوی جنس مخالف برآید (این مسأله در داستان برند هم تکرار شده است و حدس می‌زنم خانم‌های خواننده بعد از خواندن این کتاب با من هم‌نظر خواهند بود). داستان هم از نظر توصیف و تصویر و هم از نظر بار دراماتیک، محشر است؛

«من و احسان تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. سرخوش و بی‌دغدغه، سه فصل را چهار فصل می‌کردیم. احسان این‌طور می‌گفت. می‌گفت سال این‌جا سه فصل بیشتر ندارد. زمین بی‌زمستان است. منتها هوا که گرم می‌شد، مثل نصف مردم شهر، آخر هفته می‌رفتیم کوه. وسط مرداد، زیر لحاف می‌لرزیدیم و تابستان‌مان را می‌کردیم زمستان... با آن‌که ما همدیگر را در همان نگاه اول توی آلاچیق دانشکده فقط برای خودمان می‌خواستیم، کسی جدی‌مان نمی‌گرفت. فکر می‌کردند دوستی جدیدی است مثل دوستی‌های دیگر».

اما نکتۀ مهم‌تر تعلیق نفس‌گیر این داستان است که خواننده را دوان‌دوان تا انتها با خود می‌کشد. داستان با آن‌که کوتاه است، مملو از شخصیت‌های گوناگونی است که مطمئناً خلق تک‌تک آن‌ها برای نویسندۀ اثر امری نفس‌گیر بوده است. گرچه شاید دو شخصیت کلیدی داستان، راوی داستان و احسان هستند، من به‌شخصه عاشق شخصیت گَت‌بابا شدم و مطمئنم شما هم او را دوست خواهید داشت. با او لبخند خواهید زد، با او غمگین خواهید شد و با او به وجد و شور سماع خواهید رسید.      

داستان برند، شروعی متفاوت دارد. شاید ابتدا کمی گیج شوید، ولی وقتی جلوتر می‌روید متوجه ظرافت نویسنده در به‌کارگیری نوع خاصی از روایت (داستان در داستان) می‌شوید. این داستان همان‌طور که از عنوانش پیداست، یکی از دغدغه‌های جنس زنانه (و شاید هم تاحدودی مردانه) را هدف قرار داده است، اما با پیش‌روی در متن روایت، مسائل مهم‌تری خودشان را عیان می‌کنند. من بیش از این دربارۀ این داستان چیزی نمی‌گویم تا جزئیات داستان افشا نشود و لذت خواندن آن را از شما نگیرم!

و اما لبخند محو شالی؛ وقتی این داستان را به آخر رساندم، با خودم فکر کردم یک انسان آیا می‌تواند این‌چنین خوب و مهربان و خوش‌نیت باشد؟ و چه خوب که نویسنده‌ای مثل محمدقائم خانی پیدا می‌شود که چنین شخصیتی را در داستانش به تصویر بکشد. شخصیتی چنان عمیق که من هنوز باورم نشده نویسنده توانسته باشد او را در داستانی چهارده صفحه‌ای، چنان زنده و حقیقی به ما نشان دهد که در آخر، هم متأثر شویم و هم لبخندی محو بر لبان‌مان بنشیند.

این مجموعۀ داستانی را از دست ندهید؛ اگر دوست دارید بوی شالیزار و بهارنارنج را در پسِ کوه‌های شمالی ایران‌زمین از دست ندهید.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بوی شالیزار در پسِ کوه‌های شمالی | یادداشتی بر رمان «حوای سرگردان»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.