موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
با مقدمۀ «محمدقائم خانی»

«خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد» | داستان کوتاهی از «چیترا دیواکارونی»

27 آذر 1398 14:54 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
«خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد» | داستان کوتاهی از «چیترا دیواکارونی»

 

 شهرستان ادب: در تازه‌ترین مطلب ستون داستان سایت شهرستان ادب، داستان کوتاهی می‌خوانیم از «چیترا دیواکارونی» با عنوان «خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد». همچنین «محمدقائم خانی»، نویسنده و منتقد، مقدمه‌ای بر این داستان نوشته است که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم:

مطالعات استعماری در قرن بیستم، متأثر از متفکران قرن نوزده به ویژه مارکس، بسیار بر تولید و سیطرۀ قدرت‌های بزرگ بر تکنولوژی و اقتصاد تأکید می‌ورزید و مناسبات کشورها را مبتنی بر سلطۀ استعمارگران بر منابع طبیعی و ابزار تولید (و موراد مرتبط دیگر) تحلیل می‌کرد. پس از نقدهایی که به مطالعات استعماری شد و پس از ظهور جریانات منتقد در قرن بیستم و پاسخ‌هایی که به مدعیات مطرح شده در این فضا شد، مباحث مرتبط با استعمار از اقتصاد و تکنولوژی فاصله گرفت و به علم، هنر، مناسبات اجتماعی، خانواده و غیره توجه کرد. در مطالعات پسااستعماری، آنچه مهم‌تر از سلطۀ ابرقدرت‌ها بر منابع طبیعی و انسانی تلقی می‌شود، سلطه بر ذهن، احساسات و اهداف و آرزوهای شهروندان کشورهای جهان سوم است. بسا افرادی که در ظاهر وارد دنیای جدید شده‌اند و در اقتصاد جهانی مشارکت می‌جویند، ظاهر زندگی‌شان مورد پذیرش جوامع صنعتی قرار می‌گیرد و به آنها احترام گذاشته می‌شود، اما ارزش‌ها، ذهنیت و آمالشان مورد هجوم تمسخر و برچسب‌زنی قرار می‌گیرد. فرد از بودنی خارج از عرف دنیای جدید هراس دارد و مدام نگران «آبروی» در معرض تهدید خود است. اما پژوهشگران مطالعات پسااستعماری هرچه هم که بکوشند، نمی‌توانند تصویری زنده از سلطه بر اذهان و ارزش‌ها ارائه بدهند و حداکثر باید به توصیفات رسا قناعت کنند. اما یک نویسنده شاید بتواند مخاطب را وارد چنین فضایی بکند که چنین سلطه‌ای برایش ملموس باشد.

«چیترا دیواکارونی» در داستان جذاب «خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد» توانسته است این رابطۀ استعماری بین فرهنگ سلطه‌جوی آمریکایی را با فرهنگی ثانوی به نمایش بگذارد؛ طوری که خواننده به‌وضوح در محظور ماندن و عقبگرد سنت هندی را لمس کند.

ساعت پنج‌صبح که زنگ ساعت مثل زنبور به دام افتاده‌ای به صدا در می‌آید، خانم داتا مدتی است بیدار توی تختش دراز کشیده. خوابیدن روی این تشک پرما رست که پسر و عروسش، ساگار و شیامولی، مخصوص او خریده‌اند، هنوز هم برایش سخت است. هرچند حالا دیگر دوماه است که روی آن می‌خوابد. زیادی آمریکایی و نرم است، برخلاف آن تشک مغزنارگیلی سفت و قرص و محکم با روکش متقال که در خانه رویش می‌خوابید. با خودش می‌گوید، ولی حالا این‌جا خانه است. با عجله دست دراز می‌کند تا زنگ ساعت را خاموش کند، ولی انگشت‌هایش توی تاریکی دگمه‌ها را قاتی می‌کند و ساعت الکتریکی گرومب به زمین می‌افتد. طنین فلزي خشم‌آلودش دیوارهای اتاق را به لرزه در می‌آورد و یقین دارد که همه را بیدار خواهد کرد. دیوانه‌وار سیم را می‌کشد تا آن که احساس می‌کند از پریز درآمده است و در سکوت ناگهانی پس از آن، صدای نفس‌های خودش را می‌شنود؛ خش‌دار و نامنظم و سرشار از احساس گناه.

خانم داتا البته می‌داند که این الم‌شنگه تقصیر خودش است. اصلاً نباید زنگ ساعت را روشن می‌کرد. این‌جا در کالیفرنیا، توی خانۀ پسرش لازم نیست زود بیدار شود، ولی محال است این عادت از سرش بیفتد؛ وقتی عروس هفده‌ساله‌ای بود مادرشوهرش یادش داده بود که زن خوب پیش از بقیۀ اهل خانه بیدار می‌شود.

آن‌وقت‌ها چقدر برایش سخت بود که خودش را با اکراه از آغوش گرم خواب شوهرش، یعنی پدر ساگار که تازه یاد گرفته بود دوستش بدارد، بیرون بکشد؛ تلوتلوخوران به آشپزخانه که بوی گرم مسالای مانده می‌داد، برود و اجاق زغالی را روشن کند تا برای همه‌شان چای دم کند. برای پدرشوهرش، مادر شوهرش، شوهرش، دو برادرشوهر کوچکترش و عمۀ بیوه‌ای که با آن‌ها زندگی می‌کرد.

بعد از شام که اهل خانه می‌نشینند جلو تلویزیون، سعی می‌کند برای نوه‌هایش از آن روزها تعریف کند. «هیچ وقت نمی‌توانستم آن اجاق را درست روشن کنم؛ ‌ـ‌دودش چشم‌هایم را می‌سوزاند و باعث می‌شد یک‌بند سرفه کنم. صبحانه هیچ‌وقت به‌موقع آماده نبود و مادرشوهرم ‌ـ وای آن‌قدر سرکوفتم می‌زد که به گریه می‌افتادم. هرشب به درگاه الهۀ معبد دعا می‌کردم، خواهش می‌کنم اجازه بده تا دیروقت بخوابم، فقط یک روز!

پرادیپ، که روی یک هواپیمای مدل خم شده، می‌گوید: «اوهوم». مريناليني مؤدبانه دماغش را چین می‌اندازد و می‌گوید: «وای، چه وحشتناک» و دوباره رویش را برمی‌گرداند و مشغول تماشای برنامۀ خنده‌داری می‌شود که خانم داتا از شوخی‌هایش چیزی نمی‌فهمد.

شیامولی می‌گوید: «برای همین است که حالا باید توی رختخواب بمانید مادر». روی راحتی نشسته و وال‌استریت ژورنال می‌خواند و به او لبخند می‌زند با آن ساق‌هایی که آن‌طور باوقار روی هم انداخته و آن دامن آبی براقی که بعد از آن که از سر کار برگشته، پوشیده و پوست بیش‌ازحد سفیدش، می‌شود او را با آمریکایی‌ها اشتباه گرفت. خانم داتا که پوست خودش عین زیرۀ بوداده قهوه‌ای است، توی این فکر است. این فکر تمام وجودش را از غروری ناخوشایند پر می‌کند.

ساگار که نشسته روی زمین و به زانوی شیامولی تکیه داده، می‌گوید: «ما می‌خواهیم شما راحت باشید، مادر. می‌خواهیم استراحت کنید. برای همین شما را به آمریکا آورده‌ایم».

ساگار، با آن که موهایش دارد کم‌پشت می‌شود و تازگی‌ها عینک طلایی دورفلزی به چشم می‌زند، هنوز هم قیافۀ همان پسربچه‌ای را دارد که او را با آن ظرف غذای فلزی به مدرسۀ ابتدایی می‌فرستاد. یادش می‌آید چطور در شب‌های طوفاني موسم باران می‌خزید توی تخت‌خواب او و وقتی بیمار بود هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست جوشاندۀ جو را به خوردش بدهد. دلش از این شادی ناگهانی گرم می‌شود؛ چون حالا واقعاً این‌جاست، پیش ساگار و بچه‌هایش در آمریکا. لبخند بر لب می‌گوید: «ساگار، این را حالا می‌گویی! ولی بچه که بودی، می‌گذاشتی یک لحظه آسایش داشته باشم؟» و شروع می‌کند به تعریف‌کردن از شیطنت‌های دوران

بچگی که باعث می‌شود ساگار با ملایمت سرش را تکان بدهد و در همان حال صدای خندۀ تلویزیون که منشأ آن نامعلوم است، در اتاق می‌پیچد.

ولی کمی بعد ساگار می‌آید توی اتاقش و قدری خجالت‌زده می‌گوید: «مادر خواهش می‌کنم صبح‌ها این‌قدر زود بلند نشو. آن‌همه سروصدا توی دستشویی خب، بیدارمان می‌کند و مالی هم روزها سر کار حسابی خسته می‌شود.

و او کمی می‌چرخد تا ساگار نبیند که چشم‌های مسخره‌اش پر از اشک می‌شود و انگار باز هم عروس نوجوانی باشد و نه زنی که شصت‌سالش هم گذشته، سرش را تکان می‌دهد: باشد، باشد.

خانم داتا در انتظار آن که صدای جنب‌وجوش اهل خانه او را از آغوش تشک پرما رست‌اش آزاد کند، صدوهشت نام مقدس خدایان را تکرار می‌کند. أم کشاوايا ناما، أم نارایانايا ناما، أم مادهاوايا ناما، ولی درواقع به فكر نامۀ هوایی آبی کم‌رنگ خانم باسو است که تمام هفته روی میز کنار تختش منتظر جواب بوده، نامه‌ای پر از خبرهای خانه؛ جواهرفروشی ساندیا را دزد زده. دزدها مسلح بوده‌اند، ولی خوشبختانه کسی صدمه ندیده. دختر آقای جُشی، همان بچه‌ای که صورت قشنگی داشت، با معلم آوازش فرار کرده، کی فکرش را می‌کرد؟ عروس خانم باروچا یک دختر دیگر زاییده. بله، دختر چهارم‌شان است. لابد خودشان عقل‌شان می‌رسد که دیگر دنبال پسر نباشند. سه‌شنبۀ گذشته بانگلاباند بوده، یک اعتصاب کارگری دیگر، همه‌چیز تعطیل بوده، حتی اتوبوس‌ها هم کار نمی‌کرده‌اند، ولی درواقع نمی‌شود ملامت‌شان کرد، می‌شود؟ بالأخره کارگرهای کارخانه هم باید نان بخورند. مستأجرهای خانم باسو که یک عمر بود می‌خواست بیرون‌شان کند، بالأخره رفته‌اند. شرشان کم شده، ولی باید ببینی آپارتمان به چه روزی افتاده است.

خانم باسو پایین نامه نوشته، آیا در آمریکا خوشبختی؟

خانم داتا می‌داند که نمی‌تواند سر خانم باسو را ـ‌که از وقتی هردو عروس‌های جوانی بودند و به خیابان گوشپارا نقل مکان کردند، صمیمی‌ترین دوستش بوده‌ ـ‌با توصیف اسكلۀ ماهی‌گیران با پل گلدن‌گیت، یا حتی تعریف‌کردن داستان‌های خنده‌دار دربارۀ نوه‌هایش شیره بمالد و برای همین جواب‌دادن را به تأخیر می‌انداخته، درحالی‌که در درونش حس وفاداری خانوادگی با احساس خیانت‌آمیز در نبرد بوده، با احساساتِ‌ـ ولی به‌سرعت از آن‌ها فاصله می‌گیرد و حتی حاضر نیست توی دلش اسم‌شان را بیاورد.

حالا ساگار دارد درِ اتاق‌های بچه‌ها را می‌زند. این هم رسم عجیبی است که بچه‌ها اجازه دارند در اتاق‌شان را به روی پدر و مادرشان ببندند. خانم داتا با خیال راحت وسایل حمامش را جمع می‌کند. خیلی فرصت دارد. حالا نوبت مادرشان است که دوباره در بزند تا پرادیپ و مرینالینی در اتاق‌های‌شان را باز کنند و تلوتلوخوران بیایند بیرون، ولی خانم داتا کسی نیست که این صبح گران‌بها را تلف کند. صورت و گردنش را با آب سرد می‌شوید (عقیده ندارد که زیاد از خودش پذیرایی کند)، جرم چسبناک شبانه را با زبان پاک‌کن فلزی‌اش از زبانش پاک می‌کند و با شدت تمام مسواک می‌زند، هرچند خمیردندان نعناعي مثل آن خلال‌های گس و شیرین درخت زیتون تلخ که تمام عمرش استفاده می‌کرده، دهانش را تر و تازه نمی‌کند. گره‌های موهایش را با شانه باز می‌کند. حتی در این سن هم از موهای فرزدۀ عروسش پرپشت‌تر و نرم‌تر است. چه بیهوده به تصویر خودش در آینه پرخاش می‌کند، تازه تو هم مادربزرگ هستی هم بیوه ولی در همان حال که با مهارت موهایش را پشت سرش جمع می‌کند، یادش می‌آید که شوهرش همیشه آن‌ها را به ابرهای موسم باران تشبیه می‌کرد.

آن بیرون ناگهان جنجالی به پا می‌شود.

 

«پت! مینی! چه معنی دارد که هنوز دست و صورت نشسته‌اید؟ تازگی‌ها هر روز به خاطر شما بچه‌ها دیر سر کار می‌رسم».

مرینالیتی می‌گوید: «ولی مامان، اون رفته اون تو. از اول صبح تا حالا اون‌جاست...».

مکث. بعد، «خب، بروید دستشويي طبقۀ پایین».

پرادیپ می‌گوید: «ولی همۀ اسباب‌هامون این‌جاست.» و مرینالینی اضافه می‌کند انصاف نیست. چرا اون نره طبقۀ پایین؟».

مکث طولانی‌تر. خانم داتا آرزو  می‌کند شیامولی زیاد با دخترک تندی نکند، ولی بچه‌ای که با این لحن بی‌ادبانه دربارۀ بزرگ‌ترها حرف بزند، باید تنبیه شود. خودش چند بار به خاطر خیلی کمتر از این ساگار را سیلی زده، با این‌که یک‌دانه بچه‌اش بوده، نور چشمش بوده، آن هم بعد از هفت‌سال که بچه‌اش نمی‌شده و همه ناامید شده بودند؟ هروقت دست رویش بلند می‌کرد، دلش ریش می‌شد. این وظیفۀ مادر است.

ولی شیامولی فقط با صدای خسته‌ای می‌گوید: «بس است دیگر! بروید لباس بپوشید، عجله کنید!».

غرغرها فروکش می‌کند. قدم‌ها گرپ‌گرپ از پله‌ها پایین می‌رود. توی حمام، خانم داتا روی دستشویی خم می‌شود، چین‌های ساری‌اش را محکم توی مشت‌هایش می‌فشارد. این طور که سرش دارد می‌کوبد، سخت است فکر کند بیشتر چه احساسی دارد. از دست بچه‌ها به خاطر بی‌ادبی‌شان عصبانی است یا از دست شیامولی که آن‌ها را توبیخ‌نشده رها کرده. یا شاید احساس خجالت است (ولی چرا؟)، این سوزش، این ترشی و نفخی که مثل فلز مذاب در گلویش جاری می‌شود؟

ساعت نه صبح است و خانه بعد از تب‌وتاب رفتن‌ها، بعد از فریادهای دیوانه‌وار جوراب‌هایم کجاست؟» و «مامان، این پرادیپ پول ناهارم را برداشته» و «بچه‌ها! به خدا قسم اگر تا یک دقیقۀ دیگر توی ماشین نباشید شماها را جا می‌گذارم»، نظم آرام روزانه‌اش را بازیافته است.

خانم داتا، که توی آشپزخانه مشغول است، دوباره سرزنده و بانشاط شده. چسبیدن به کینه‌ها و نفرت‌ها خیلی سخت است و به‌علاوه آشپزخانه ‌ـ‍‌با این آفتابی که روی پیشخوان افتاده و زمزمۀ دل‌گرم‌کنندۀ موتور یخچال در پس‌زمینه‌ـ مکان محبوب اوست.

خانم داتا هم همان‌طور که سيب‌زميني دم‌آلو را سرخ می‌کند، زیرلب زمزمه می‌کند. صدایش زنگ‌دار و کمی خارج است. در هند هرگز جرئت نمی‌کرد آواز بخواند، ولی حالا که همه رفته‌اند، خانه زیادی ساکت است و این سکوت مثل فشار دست غول‌آسایی بر روحش سنگینی می‌کند و سروصدای تلویزیون هم با آن لهجه‌های خارجی عجیب‌وغریب هیچ کمکی نمی‌کند. در همان حال که سیب‌زمینی‌ها طلایی و قهوه‌ای می‌شوند، یک لحظه دلش هوای آشپزخانه کلکته‌اش را می‌کند ‌‌ـ‌اجاق گاز نویی که با پولی که ساگار برای تولدش فرستاده بود خریده بود، قابلمه‌های مسی ساییده و برق‌افتاده که کنار یخدان روی هم چیده شده بودند، پنجره با آن نردۀ نقش نیلوفری که می‌توانست از میان آن، پایین را نگاه کند؛ به بچه‌هایی با روپوش‌های سفید که بعد از مدرسه کریکت بازی می‌کردند.

 بوی اشتهاآور زنجبیل و فلفل قرمز ساییده که مستخدمه‌اش ربا تازه به تازه می‌کوبید و عصرها که خانم باسو به دیدنش می‌آمد، بوی چای تند آسام که توی قوری دم می‌کشید. توی ذهنش برای خانم باسو می‌نویسد: اوه، رما، دلم برای همه چیز خیلی تنگ شده، گاهی احساس می‌کنم یک نفر دست کرده توی قفسۀ سینه‌ام و یک تکه از قلبم را کنده.

 ولی فقط احمق‌ها تسلیم یادهای گذشته می‌شوند، بنابراین خانم داتا سرش را تکان می‌دهد و این تصویرها را از ذهنش بیرون می‌راند و آشپزخانه را جمع و جور می‌کند. لیوان‌های نیم‌خوردۀ شیر را توی ظرف‌شویی خالی می‌کند.

هرچند شیامولی گفته آن‌ها را توي يخچال بگذار، ولی قطعاً شیامولی که دختر یک خانوادۀ خوب هندوست، توقع ندارد که او چیزهای نیم‌خوردۀ جوتا را کنار بقیۀ غذاها بگذارد. بشقاب‌های صبحانه را با دست می‌شوید به جای آن که بگذارد تا شب توی ماشین ظرف‌شویی بمانند و محل پرورش میکروب بشوند.

 

با انگشت‌های کارآزموده‌اش مجموعة متنوعی از ادویه‌ها را توی مخلوط‌کن می‌ریزد: تخم گشنیز، زیرۀ سبز، میخک، فلفل سیاه، و چند دانه فلفل قرمز برای تند و تیزشدن غذا. آن پودرهای کاري مانده توی شیشه به درد او نمی‌خورد. توی ذهنش می‌نویسد: »دست کم از وقتی من آمده‌ام، این خانواده غذای درست و حسابی

می‌خورد. غذای هندی درست و حسابی، چپاتي پف کرده، کاري ماهی با سس خردل و پلو واقعی با کشمش و بادام هندی و روغن حیوانی همان‌طور که تو یادم دادی رما، ‌عوض خوراک برنج آماده. دلش می‌خواهد اضافه کند، خیلی خوش‌شان می‌آید، ولی به یاد شیامولی می‌افتد و تردید می‌کند.

شیامولی اولش خیلی خوشحال بود که از آشپزی معاف شده. می‌گفت: «چه کیفی دارد که آدم بیاید خانه و ببیند شام گرم دارد.» یا «مادر، چه پاپادهای تردی؛ کاری ماهی‌تان هم معرکه است»، ولی تازگی‌ها شروع کرده بود به ایرادگرفتن از دستپخت او و یکی‌ـ‌دو بار هم خانم داتا از توی آشپزخانه پچ‌پچ آهستۀ مشتی کلمه را شنیده بود: «کلسترول»، «همه داریم چاق می‌شویم»، «دارد تو را لوس می‌کند. وقتی بچه‌ها خواهش می‌کنند برای شام در عوض از بوريتوهای توی فریزر بخورند، شیامولی همیشه می‌گوید نه، ولی خانم داتا فکر می‌کند که درواقع دلش می‌خواهد جواب مثبت بدهد.

بچه‌ها، وقتی به آن‌ها فکر می‌کند، غمی به جانش چنگ می‌اندازد. مثل خیلی از چیزهای این سرزمین، آن‌ها هم ـ بله، می‌تواند اذعان کند‌ـ مایة یأس از کار درآمده‌اند.

برای این موضوع تا حدی عکس‌ اُلان میلز را مقصر می‌داند. شاید این همه اهمیت قائل‌شدن برای یک عکس، احمقانه بود، آن هم عکسی که سال‌ها پیش گرفته بودند، ولی صحنۀ بسیار زیبایی بود‌ـ مرینالینی با لباس سفید چین‌دار دست انداخته دور شانه برادرش‌ـ ‌پرادیپ تپل با چال روی گونه‌ها کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده، و یک جنگل زیبای پاییزی با رنگ‌های قرمز و زرد پشت سرشان بود. (بعدها خانم داتا فهمیده بود که آن جنگل فقط پردۀ زمینه‌ای در یک آتلیۀ عکاسی در کالیفرنیا بوده که در آن‌جا درخت‌های واقعی به چنین رنگ‌هایی درنمی‌آمدند.)

عکس توی قاب نقره و پیچیده در لفاف پلاستیکی پر از حبابی به دستش رسیده بود، همراه با یادداشتی از ساگار که در آن توضیح می‌داد هدیه روز مادر است. (چقدر عجیب بود! برای حرمت‌گذاشتن به مادرها یک روز را به آن‌ها اختصاص داده بودند. يعنى صاحب‌ها بقية ایام سال به مادرشان حرمت نمی‌گذاشتند؟). تا یک هفته، خانم داتا نمی‌توانست تصمیم بگیرد کجا آویزانش کند. اگر می‌گذاشتش توی اتاق نشیمن، مهمان‌ها می‌توانستند نوه‌هایش را ببینند و از آن‌ها تعریف کنند، ولی اگر به دیوار اتاق خواب آویزانش می‌کرد، می‌توانست موقع خوابیدن نگاهش کند. عاقبت اتاق خواب را انتخاب کرد و بعدها که ذات‌الریه گرفته بود و یک ماه تمام نمی‌توانست از تختخوابش بیرون بیاید، از این بابت خوشحال بود.

خانم داتا به تنها زندگی‌کردن عادت داشت. تا سه‌سال بعد از مرگ پدر ساگار، تنها زندگی کرده بود؛ مؤدبانه ولی با سرسختی، پیشنهادهای قوم و خویش‌های مختلف را، چه از روی حسن نیت و چه غیر از آن، رد کرده بود که بیایند و با او زندگی کنند. این کارش هم باعث تعجب خودش شده بود هم باعث تعجب دیگران که او را زن کم‌رو و بی‌دست‌وپایی می‌دانستند؛ زنی که بدون شوهرش قطعاً نمی‌توانست زندگی‌اش را اداره کند و خرد می‌شد، ولی او خیلی خوب از عهده برآمد، البته دلش برای پدر ساگار تنگ می‌شد، به‌خصوص عصرها که عادت داشت قسمت‌های جالب روزنامه را، وقتی او داشت خمیر نان چپانی را باز می‌کرد، برایش بخواند، ولی موقعی که غم و اندوهش کمتر شد، همان‌طور پیش خانم باسو اعتراف کرد، دید برایش لذت‌بخش است که ارباب زندگی خودش باشد. خوشش می‌آمد که می‌توانست برای اولین‌بار در زندگی‌اش تمام عصر روی تخت دراز بکشد و رمان تازه‌ای از شانکار را اگر دلش بخواهد تا آخر بخواند یا در یک روز بارانی بفرستد از بیرون پاکورای بادمجان داغ بگیرند بی‌آن که وجدانش معذب باشد که غذای مناسبی سر سفره نگذاشته.

وقتی ذات‌الریه گرفت، همه‌چیز عوض شد. خانم داتا قبلاً هم مریض شده بود، ولی آن مریضی‌ها فرق می‌کرد. حتی وقتی توی تخت‌خواب بود باز هم کانون خانه بود، ربا می‌آمد بپرسد چی باید بپزد، پدر ساگار

پیرهن‌هایی را که دگمه‌شان افتاده بود برایش می‌آورد. مادر شوهرش که حالا دیگر پیر و سربه‌زیر شده بود، شکایت می‌کرد که آشپز چایش را خوب دم نکرده و ساگار گریه‌کنان می‌دوید پیش او چون با پسر همسایه دعوایش شده بود، ولی حالا هیچ‌کس را نداشت که با کج‌خلقی از او بپرسد، خیال داری تا کی مریض بمانی؟ هیچ‌کس با بی‌صبری و اوقات‌تلخی منتظر نبود که دوباره وظایفش را به عهده بگیرد. بیماری او کوچک‌ترین خللی در زندگی هیچ‌کس ایجاد نمی‌کرد.

درنتیجه، برای خوب‌شدن هیچ‌انگیزه‌ای نداشت.

خانم داتا وقتی به یاد این موضوع می‌افتاد، به‌قدری می‌ترسید که بدنش کرخ می‌شد. دیوارهای اتاق دور سرش می‌چرخید و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت؛ تخت‌خوابی که رویش خوابیده بود، تخت‌خواب بزرگی که او و پدر ساگار از زمان عروسی‌شان روی آن می‌خوابیدند، مثل قایقِ گرفتارِ طوفان تکان‌تکان می‌خورد و صدای غرش پرطنین مهیبی در سرش می‌پیچید. یک آن که نه می‌توانست تکان بخورد و نه چیزی می‌دید، با خودش گفت: «من مرده‌ام». بعد نگاهش، مستأصل و تار روی آن عکس قرار گرفت؛ نوه‌هایم. به‌زحمت در صورت‌های روشن و بی‌اعتنای‌شان دقیق شد، چشم‌ها چنان شبیه چشم‌های ساگار بودند که برای یک لحظه دلتنگی مثل موجود زنده‌ای در درونش پیچ‌وتاب خورد. نفس لرزانی را درون ریه‌های دردناکش کشید و انگار آن غرش ضعیف‌تر شد. نامۀ بعدی ساگار که با پست بعدازظهر رسید: «مادر، شما جداً باید بیایید و با ما زندگی کنید.

خیلی نگرانیم که در هند تک و تنهایید، مخصوصاً وقتی این‌طور مریض هستید». همان روز با انگشتانی که هنوز کمی می‌لرزید در جوابش نوشت: «حق با توست؛ جای من پیش شماست، پیش نوه‌هایم».

ولی حالا که این‌جاست، در این سر دنیا، سخت گرفتار تردید است. می‌داند که نوه‌ها دوستش دارند. مگر می‌شود اعضای خانواده هم‌دیگر را دوست نداشته باشند؟ و در دلش می‌گوید که خودش هم آن‌ها را دوست دارد، با آن که کتاب جلد چرمي رامایانا برای خردسالان را که این همه راه از هندوستان کشیده و توی ساک دستی‌اش آورده جایی ته کمد انداخته‌اند. با آن که وقتی سعی می‌کند داستان‌هایی از دوران کودکی‌اش برای‌شان تعریف کند، از بی‌حوصلگی به خود می‌پیچند. با آن که وقتی از آن‌ها می‌خواهد موقع دعای شب کنارش بنشینند، آشکارترین بهانه‌ها را می‌آورند. با خودش می‌گوید، آن‌ها از گوشت من هستند، از خون من، ولی بعضی‌وقت‌ها که از اتاق دیگر به حرف‌های‌شان پای تلفن گوش می‌دهد به صداهای آمریکایی‌شان که موقع حرف‌زدن دربارۀ دنیاهای پرزرق و برق و بیگانۀ پاور رنجرز و متالیکا و هفتۀ هم‌بستگی در مدرسه از فرط هیجان اوج می‌گیرد، به‌زحمت می‌تواند چیزهایی را که می‌شنود باور کند.

خانم داتا با یک سبد لباس تازه‌شسته قدم به حیاط پشتی می‌گذارد و با نگرانی به آسمان نگاه می‌کند. آفتاب طلایی رنگ باخته، ابرهای تیرۀ آبستن، افق را پوشانده‌اند و احساس می‌کند هوا روی پوست صورتش ساکن و سنگین است، مثل قبل از طوفان در بنگال. اگر لباس‌هایش تا موقعی که بقیه برمی‌گردند خانه خشک نشده باشد چه؟

از وقتی خانم داتا به کالیفرنیا آمده، لباس‌شستن یکی از مشکلاتش بوده.

«نمی‌توانیم، مادر» شیامولی آهی کشید و این را گفت، خانم داتا از ساگار خواسته بود توی حیاط پشتی برایش بند رختی ببندد. (شیامولی این روزها زیاد آه می‌کشید. شاید یک عادت آمریکایی بود؟ خانم داتا یادش نمی‌آمد شیامولي هندی همان عروس سربه‌راهی که یک ماه تر و خشکش کرده و بعد سوار پرواز پان‌مریکن کرده بود تا به شوهرش ملحق شود، لب‌هایش را این‌جوری غنچه کند و این‌طور هم از سر صبر و هم به نشانۀ عصبانیت آه بکشد). «این کار را نمی‌کنند دیگر، آن هم توی چنین محلۀ خوبی. تازه ما تنها خانوادۀ هندی این خیابان هستیم، باید خیلی مراقب باشیم. مردم این‌جا گاهی‌ـ» سرش را تکان داد و ساکت شد.

«چرا لباس چرک‌هاتان را نمی‌اندازید توی سبدی که توی اتاق‌تان گذاشته‌ام تا روز شنبه آن‌ها را همراه بقیۀ لباس‌ها بشویم».

خانم داتا از ترس آن که شیامولی دوباره آه بکشد، با اکراه قبول کرد. می‌دانست نباید لباس‌های چرک را با تصاویر خدایان توی یک اتاق نگه دارد، بدشگون بود. و تازه بویش: شب که روی تخت دراز کشیده بود، بویش را به وضوح احساس می‌کرد، هرچند شیامولی می‌گفت که در سبد کیپ است. از بوی ترش و نشاسته مانند پیرزن‌ها خجالت می‌کشید.

یکشنبه بعداز ظهرها که شیامولی لباس‌های شسته را می‌آورد توی اتاق نشیمن تا کند، بیشتر خجالت می‌کشید. وقتی عروسش با خونسردی دسته‌های تور زرشکی و زنگاری و سیاه را که شورت‌های خودش بودند تا می‌کرد و می‌گذاشت کنار دستۀ شورت‌های ساگار، خانم داتا خودش را با بافتنی‌اش مشغول می‌کرد و پوست صورتش از خجالت سوزن‌سوزن می‌شد و موقعی که شیامولی جلو چشم همه، سینه‌بندهای چروک و شل و ول خانم داتا را از تودۀ لباس‌های شسته بیرون می‌کشید، آرزو می‌کرد زمین دهان باز کند و او را مثل سیتای اساطیر ببلعد.

آن وقت یک روز شیامولی سبد لباس‌ها را گذاشت جلو ساگار.

«ساگار، می‌شود امروز تو لباس‌ها را تا کنی؟» (خانم داتا، که در عرض چهل‌ودو سال شوهرداری یک بار هم پدر ساگار را به اسم کوچک صدا نکرده بود، سعی کرد به روی خودش نیاورد.) «باید آن گزارش فروش را تا شب وارد کامپیوتر کنم».

پیش از آن که ساگار بتواند جواب بدهد، خانم داتا از روی صندلی‌اش بلند شده بود و میل‌های بافتنی‌اش افتاده بودند زمین. «نه، نه، لباس تاکردن و این‌جور چیزها کار مرد خانه نیست. من این کار را می‌کنم».

از فکر این‌که پسرش دست کند توی سبد و لباس‌های زیر زنش ‌ـ‌و او‌ـ را بکشد بیرون، به خود لرزید.

شیامولی گفت: «مادر! برای همین است که مردهای هندی توی خانه عرضۀ هیچ‌کاری را ندارند. این‌جا توی آمریکا کسی به کار مردانه و کار زنانه عقیده ندارد. مگر من تمام روز، درست مثل ساگار، بیرون از خانه کار نمی‌کنم؟ اگر او توی خانه کمکم نکند، چطور می‌توانم از عهده بربیایم؟».

خانم داتا به خودش جرئت داد و گفت: «من عوض او کمکت می‌کنم».

شیامولی لبخند کم‌رنگی زد و گفت: «شما نمی‌فهمید مادر، مگر نه؟» بعد رفت توی اتاق کار.

خانم داتا نشست روی صندلی‌اش و سعی کرد بفهمد، ولی بعد از مدتی منصرف شد و آهسته از ساگار خواست که یادش بدهد چطور با ماشین لباس‌شویی و خشک‌کن کار کند.

«برای چی مادر؟ مالی با کمال میل...».

«بالأخره که باید یاد بگیرم». داشت تودۀ درهم لباس‌های شسته را دنبال لباس‌های خودش زیرورو می‌کرد و صدایش آهسته و مستأصل بود.

پسرش اول اعتراض کرد، ولی بعد شانه بالا انداخت. «خیلی خب، باشد. اگر این‌طوری راضی می‌شوید».

ولی بعدها که خودش تک و تنها با آن دستگاه‌ها روبه‌رو شد، از علامت‌های گیج‌کننده و ردیف دکمه‌های براق‌شان به وحشت افتاد. شاید دگمۀ عوضی را فشار می‌داد و همه‌جا را کفِ صابون می‌گرفت. اگر نمی‌توانست خاموش‌شان کند و آن‌قدر کار می‌کردند و دیوانه‌وار وور وور می‌چرخیدند تا منفجر می‌شدند، چه می‌شد؟ (این اتفاق همین چند روز پیش توی یک برنامۀ تلویزیونی افتاده بود. همۀ آدم‌های دیگر به زنی که بالا و پایین می‌پرید و با حالتی عصبی جیغ می‌کشید می‌خندیدند، ولی خانم داتا خشکش زده بود و دسته‌های صندلی‌اش را محکم چسبیده بود). درنتیجه، عادت کرده است وقتی تنهاست لباس‌هایش را توی وان حمام بشوید. پیش از این هرگز چنین کاری نکرده بود، ولی یادش می‌آید که در دوران کودکی‌اش زن‌های رخت‌شوی ده چطور ساری‌ها را به سنگ‌های رودخانه می‌کوبیدند تا تمیز شوند و موقعی که لباس‌هایش با همان گرومپ محکم و خیس به سطح چيني وان می‌خورد، احساس رضایت عجیبی وجودش را پر می‌کند.

پیروزی کوچک من، راز من.

به همین دلیل، همه‌چیز باید تا قبل از برگشتن شیامولی خشک شود و از جلو چشم برداشته شود. خانم داتا بعد از سال‌ها ادارۀ خانه، خوب می‌داند که بی‌خبری یکی از مبانی مهم سازگاری است. برای همین، وقتی بلوزها و لباس‌های زیرش را آویزان می‌کند، حواسش به پیش‌روی تهدیدآمیز ابرهاست ـ‌‌و وقتی ساری‌اش را روی نردۀ چوب سرخی می‌اندازد که خانۀ پسرش را از خانۀ همسایه جدا می‌کند، البته اول نرده را با یک دستمال گردگیری که پنهانی از پایین‌ترین کشوی آشپزخانه برداشته پاک می‌کند، ولی نگران نیست. مگر هردفعه از عهده برنیامده، حتی بعد از آن طوفان تگرگ عجیب ماه گذشته که مجبور شده بود اتوی کمد لباس شسته‌ها را بردارد و همه‌چیز را با اتو خشک کند؟ از به‌یادآوردن این خاطره لذت می‌برد. توی ذهنش برای خانم باسو می‌نویسد: «دارم طوری این‌جا جا می‌افتم که هیچ‌کس باورش نمی‌شود فقط دوماه است آمده‌ام. راه‌های تازه‌ای برای انجام‌دادن کارها پیدا کرده‌ام، راه‌های ابتکاری برای حل مشکلات. اگر مرا می‌دیدی، خیلی به من افتخار می‌کردی».

وقتی خانم داتا تصمیم گرفت خانه‌ای را که چهل‌وپنج سال تویش زندگی کرده بود ترک کند، بستگانش آن‌قدرها هم که انتظار داشت تعجب نکردند. گفتند: «اوه، همۀ ما می‌دانستیم دیر یا زود از آمریکا سر در می‌آوری». حماقت کرده بود که بعد از فوت پدر خدابیامرز ساگار این همه مدت تنها مانده بود. چه خوب که پسرش عقلش رسیده بود و دعوتش کرده بود به او ملحق شود. همه می‌دانند جای زن پیش شوهرش است، و جای بیوه‌زن پیش پسرش.

خانم داتا سرش را به نشانۀ موافقت تکان داده بود، خجالت می‌کشید بگوید که شب قبل گریه‌کنان از خواب پریده بود.

پرسیده بودند: «خب، حالا که داری می‌روی، تکلیف این همه اسباب‌واثاثیه‌ات چه می‌شود؟»

خانم داتا، که هنوز به خاطر آن گریه‌های خائنانه ناراحت بود، به کفارۀ آن‌ها لوازم خانه‌اش را بذل و بخشش کرده بود.

«بیا دیدی، این روتختی برودری‌دوزی را تو بردار. ماشیما از مدت‌ها پیش دلم می‌خواست این بشقاب‌های کرونینگ‌ور را بدهم به تو. می‌دانی چقدر از آن‌ها خوشم می‌آید. بودی این ضبط‌صوت هم که ساگار پارسال فرستاده بود، مال تو. بله، بله، کاملاً مطمئنم. وقتی برسم آن‌جا می‌توانم به ساگار بگویم یکی دیگر برایم بخرد».

خانم باسو درست موقعی رسیده بود که دخترخاله‌ای با یک سرویس چای‌خوری چینی استخوانی، پیروزمندانه بیرون می‌رفت و صدایش درآمده بود پرامیلا مگر دیوانه شده‌ای؟ آن سرویس چای‌خوری مال مادرشوهرت بود،

ولی توی آمریکا به چه دردم می‌خورد؟ شیامولی سرویس چای‌خوری خودش را دارد.

صورت خانم باسو حالتی پیدا کرد که خانم داتا از آن سر در نمی‌آورد، ولی مگر می‌خواهی تا آخر عمرت توی آن‌ها چای بخوری؟»

«منظورت چیه؟»

خانم باسو تردید کرد. بعد گفت: «خب، اگر از آن‌جا خوشت نیامد، چی؟»

چطور ممکن است از آن‌جا خوشم نیاید، رما؟»

صدای خانم داتا حتی به گوش خودش هم گوش‌خراش بود. به‌زحمت بر آن مسلط شد و به حرفش ادامه داد: «می‌دانم، دلم برای دوست‌هایم تنگ می‌شود و بیشتر از همه برای تو، و برای کارهایی که با هم‌دیگر می‌کنیم؛ چای عصرانه، پیاده‌روی دور دریاچۀ رابیندرا ساروبار، کلاس بهاگاواد گیتا در شب‌های پنجشنبه. ولی ساگار، آن‌ها تنها خانوادۀ من هستند و هرچه باشد، خون آدم را می‌کشد».

خانم باسو با لحن سردی گفت: «شک دارم». و خانم داتا یادش آمد هرچند محل زندگی هردو  بچۀ خانم باسو یک روز بیشتر تا آن‌جا راه نبود فقط در مناسبت‌هایی به دیدنش می‌آمدند که ادب و نزاکت ایجاب می‌کرد.

شاید در مورد مسائل مالی هم ناخن‌خشک بودند. لابد به همین دلیل هم خانم باسو از چند سال پیش شروع کرده بود به اجاره‌دادن طبقۀ پایین خانه‌اش. هرچند همان‌طور که همۀ اهالی کلکته می‌دانستند مستأجرها به قدری دردسر داشتند که به زحمتش نمی‌ارزید.

حتماً تحمل این میزان بی‌توجهی از جانب فرزندان کار سختی بود.

هرچند خانم باسو، که همان‌طور که وظیفۀ هرمادری است، به بچه‌هایش وفادار بود، هرگز لب به شکایت باز نمی‌کرد. از یک جهت، حال و روز خانم داتا بهتر بود؛ چون ساگار دورتر از آن بود که بتواند عشق و علاقه‌اش را محک بزند.

خانم باسو داشت می‌گفت: «دست‌کم این خانه را از دست نده. دیگر نمی‌توانی چنین جایی پیدا کنی، شاید یک وقت...».

خانم داتا پرسید: «شاید یک وقت چی؟» کلماتش طنینی خشک و سنگین داشتند. تعجب کرده بود که می‌دید طوری از دست خانم باسو عصبانی شده که تا به حال سابقه نداشته یا شاید ترسیده بود؟ کم مانده بود بگوید، پسر من که مثل پسر تو نیست. نفس عمیقی کشید و به زور لبخند زد و یادش آمد که شاید دیگر هرگز دوستش را نبیند.

دستش را انداخت دور گردن خانم باسو و گفت: «آه، رما، فکر می‌کنی من چنان پیرزن عفریته‌ای هستم که ساگار و شیامولی من نمی‌توانند با من زندگی کنند. خانم داتا، همان‌طور که ساری‌اش را از روی نرده جمع می‌کند، یکی از ترانه‌های محبوب تاگور را زیرلب می‌خواند روز خوبی بوده؛ در مملکتی که ممکن است ساعت‌ها از پنجره به بیرون خیره شوی و احدی را نبینی، توقع بیشتر از این نمی‌شود داشت. نه از سبزی‌فروش‌های دوره‌گرد با آن سبدهای حصیری عظیم روی سرشان خبری هست، نه از چاقوتیزکن‌ها که با آن صدای مخصوص‌شان ـ‌ساطور، چاقو، قیچی، ساطور، چاقو، قیچی‌ـ بچه‌ها را دوان‌دوان از خانه بیرون می‌کشند، نه از زن‌های دهاتی که دست‌ها‌ی‌شان خالکوبی‌های رنگ و وارنگ دارد و ساری‌های ابریشم کهنه را با لوازم آشپزی عوض می‌کنند. عجیب است، حتی حیوان‌هایی که اغلب از خیابان گوشپارا می‌گذشتند، شخصیت داشتند. سگ‌های ولگردی که می‌دانستند باید درست موقعی پشت در آشپزخانه صف بکشند که احتمال داشت ته‌ماندۀ غذاها را بیرون بریزند؛ بزی که سرش را از نرده‌های باغچه می‌آورد تو به امید آن که خودش را به کوکب‌های باغچۀ او برساند؛ گاوهایی که باشکوه و وقار وسط خیابان جا خوش می‌کردند و اعتنایی به بوق‌های راننده نداشتند. و درست آن طرف خیابان، خانۀ دوطبقۀ خانم باسو بود که خانم داتا تمام سوراخ‌سنبه‌هایش را عین خانۀ خودش می‌شناخت. چند بار از آن پله‌ها رفته و به آن اتاق دل‌باز قدم گذاشته بود، به آن اتاق سبز‌ـ‌آبی پر از گل و گیاه که دوستش توی آن منتظرش بود:

«چرا امروز این‌قدر دیر کردی، پرامیلا؟ چایت دیگر سرد شده».

«رما، صبر کن تا برایت بگویم چه اتفاقی افتاده. آن وقت دیگر ملامتم نمی‌کنی که چرا دیر کرده‌ام».

خانم داتا خیلی جدی به خودش می‌گوید: «بس کن، زنیکۀ احمق. هرکدام از قوم و خویش‌هایت حاضرند یک دست و یک پای‌شان را بدهند که جای تو باشند. خودت هم می‌دانی. بعد از ناهار، یک نامۀ مفصل برای رما می‌نویسی و درست و حسابی برایش می‌گویی این‌جا چقدر خوشبختی».

از جایی که خانم داتا ایستاده و زیرپیراهنی‌ها و بلوزها را جمع می‌کند می‌تواند حیاط مجاور را ببیند. البته نه آن که چندان چیزی برای دیدن باشد ‌ـ‌فقط چمن مرتب و منظم و چند دانه گل آبی کم‌رنگ که اسم‌شان را نمی‌داند. زیر درختی دوتا صندلی چوبی گذاشته‌اند، ولی خانم داتا تابه‌حال ندیده کسی روی‌شان بنشیند.

 فکر می‌کند، حیاط به این بزرگی به چه درد می‌خورد وقتی قرار نیست حتی تویش بنشینی؟ کلکته باز هم به ذهنش هجوم می‌آورد، با آن آپارتمان‌های باریک و دود‌گرفته‌ای که خانواده‌های شش یا هشت یا ده نفری توی دوتا اتاق کوچک‌شان چپیده‌اند و یک جور احساس دلتنگی وجودش را پر می‌کند که می‌داند نامعقول است.

 

خانم داتا موقعی که تازه به خانۀ ساگار آمده بود، می‌خواست برود و با همسایه‌های دیوار به دیوارشان آشنا شود شاید چندتا از آن راسگولاهای شیرینش را برای‌شان بیرد، همان‌طوری که اغلب برای خانم باسو می‌برد. ولی که شیامولی گفت که نباید این کار را بکند. خیلی جدی برایش توضیح داد که این‌جور کارها در کالیفرنیا رسم نیست. بدون آن که تلفن کنند همین‌طور سرزده نمی‌روند خانۀ کسی. این‌جا همه گرفتارند؛ مردم فرصت ندارند بنشینند حرف بزنند و فنجان‌فنجان چای شیرین بخورند. حتی ممکن است حرف ناخوشایندی به او بزنند.

خانم داتا ناباورانه پرسیده بود: «برای چی؟» و شیامولی گفته بود: «چون آمریکایی‌ها دوست ندارند همسایه‌ها»  ـ‌در این‌جا یک کلمۀ انگلیسی به کار برده بود‌ـ  «به privacy شان تجاوز کنند». خانم داتا که معنی کلمه privacy را درست نمی‌فهمید؛ چون در بنگالی چنین لفظی وجود نداشت، حیرت‌زده به عروسش نگاه کرد. ولی آن‌قدر می‌فهمید که دیگر چیزی نپرسد. البته در ماه‌های بعد غالباً به آن طرف نرده نگاه می‌کرد، به امید آن که با کسی آشنا شود. بالأخره همه آدم بودند، حالا می‌خواستند در هند باشند یا در آمریکا و همه از قیافۀ دوستانه خوش‌شان می‌آمد. وقتی شیامولی به سن خانم داتا می‌رسید، او هم این موضوع را می‌فهمید.

امروز خانم داتا همین که می‌خواهد رویش را برگرداند، از گوشۀ چشم می‌بیند که چیزی تکان می‌خورد. کنار یکی از پنجره‌ها زنی ایستاده، موهایش صاف و بور است، مثل موهای قهرمان‌های زن برنامه‌های تلویزیونی که ـ‌وقتی کانال عوض می‌کند تا یکی از سریال‌های بعدازظهر را تماشا کند‌ـ از ماجراهاشان گیج می‌شود. دارد سیگار می‌کشد و حلقة خاکستری‌رنگی آرام و باوقار از انگشت‌هایش به هوا می‌رود. خانم داتا از دیدن یک آدم دیگر در میانۀ انزوای روز خود به‌قدری خوشحال است که فراموش می‌کند چقدر از سیگار کشیدن بدش می‌آید، به‌خصوص از سیگارکشیدن زن‌ها. دستش را بالا می‌برد، همان‌طور که دیده نوه‌هایش دست‌شان را به نشانۀ سلام‌کردن تکان می‌دهند. آن زن هم به خانم داتا خیره می‌شود. لب‌هایش رژ قرمز تندی دارند و وقتی سیگارش را به طرف دهان می‌برد، نوک آن مثل چشم حیوانی می‌درخشد. دست تکان نمی‌دهد، لبخند هم نمی‌زند. شاید حالش خوب نیست؟ خانم داتا دلش برای او می‌سوزد که در حال بیماری توی آن خانۀ ساکت تک و تنهاست و جز سیگار تسلایی ندارد و آرزو می‌کند آداب معاشرت آمریکایی مانع از آن نمی‌شد که با حرف‌های امیدبخش و کاسه‌ای دم‌آلو که تازه پخته است به سراغش برود.

خانم داتا به‌ندرت فرصت می‌کند با پسرش تنها باشد. صبح‌ها او به‌قدری عجله دارد که حتی فرصت نمی‌کند چای هل‌دار معطری را که خانم داتا برایش درست کند، بنوشد (خانم داتا یادش هست که ساگار وقتی بچه بود همیشه التماس می‌کرد جرعه‌ای از فنجان او بنوشد). تا موقع شام برنمی‌گردد و بعد از آن هم باید به درس و مشق بچه‌ها برسد، روزنامه بخواند، شرح جزئیات آن روز شیامولی را بشنود، سریال جنایی مورد علاقه‌اش را تماشا کند تا خستگی‌اش در برود و آشغال را بگذارد بیرون. در این بین از آن‌جا که پسر دلسوزی است با خانم داتا صحبت می‌کند. خانم داتا در جواب سؤال‌هایش به او اطمینان می‌دهد که آرتروزش حالا دیگر خیلی بهتر است؛ نه، نه، از اینکه تمام مدت توی خانه است حوصله‌اش سر نرفته، هرچه لازم داشته، دارد ـ‌شیامولی خیلی محبت کرده است، ولی شاید ساگار بتواند فردا موقع برگشتن چندتا نامۀ هوایی برایش بگیرد. با فرمان‌برداری فهرست پیراسته‌ای از کارهای آن روزش را برای ساگار برمی‌شمارد و موقعی که او از دست‌پختش تعریف می‌کند، لبخند می‌زند. ولی وقتی می‌گوید:

«خب دیگر، وقت خواب است. فردا یک روز کاری دیگر است» دردی خفيف مثل درد گرسنگی در قفسۀ سینه‌اش احساس می‌کند. برای همین است که امروز با حالت شادمانۀ کودکی که هدیۀ غیرمنتظره‌ای گرفته باشد، نامۀ ناتمامش را رها می‌کند تا برای استقبال از ساگار تا دم در برود. هنوز تا برگشتن شیامولی یک ساعتی مانده است. بچه‌ها توی اتاق نشیمن مشغول انجام تکالیف و تماشای کارتون هستند (به نظر خانم داتا بیشتر کارتون تماشا می‌کنند)، ولی برای یک بار هم که شده اهمیت نمی‌دهد؛ چون دوان‌دوان می‌آیند تا شتاب‌زده پدرشان را در آغوش بگیرند و بعد هم دوباره دوان‌دوان برمی‌گردند. حالا پسرش فقط مال اوست، توی آشپزخانۀ سرشار از بوهای آشنا و تند سس تمبرهندی و گشنیز خردشده.

می‌گوید: «خوکا». او را به نام کودکانه‌ای می‌خواند که سال‌هاست بر زبان نیاورده. «دلت می‌خواهد دو‌ـ‌سه تا لوچی خیلی تند برایت سرخ کنم؟» و موقعی که منتظر جواب اوست، تاپ‌تاپ سريع قلبش را در حفرۀ گلویش احساس می‌کند. وقتی او می‌گوید بله، خیلی دلش می‌خواهد چشم‌هایش را محکم می‌بندد و نفس عمیقی

می‌کشد و گویی زمانۀ بخشنده جوانی‌اش را به او باز پس داده است، همان نیاز شیرین و حسرت‌آلود دوباره مفید بودن را.

خانم داتا دارد برای ساگار داستانی تعریف می‌کند.

«نمی‌دانی بچه که بودی، چقدر از آمپول وحشت داشتی! یک بار که دکتر دولتی آمده بود به ما واکسن اجباري تيفوئيد بزند، رفته بودی توی حمام و در را قفل کرده بودی و حاضر نبودی بیایی بیرون. یادت می‌آید پدرت عاقبت چه کار کرد؟ رفت توی باغچه و یک مارمولک گرفت و از پنجرۀ حمام انداختش تو؛ چون تو از مارمولک حتی بیشتر از آمپول می‌ترسیدی و درست یک ثانیه بعد، جیغ‌زنان دویدی بیرون و پریدی توی بغل دکتر که منتظرت بود».

ساگار آن‌قدر می‌خندد که کم مانده چایش بریزد (چایی که با شکر واقعی شیرین شده، چون خانم داتا می‌داند از آن پودر شیمیایی که شیامولی دوست دارد توی چای بریزد برای پسرش بهتر است). اشک توی چشم‌های ساگار جمع شده و خانم داتا که اصلاً امیدوار نبوده داستانش این‌قدر به نظر او بامزه باشد، احساس رضایت می‌کند. ساگار عینکش را برمی‌دارد تا شیشه‌هایش را تمیز کند.

صورتش خیلی جوان است؛ اصلاً به او نمی‌آید پدر باشد یا شوهر، و خانم داتا مجبور است جلو خودش را بگیرد که دست دراز نکند جای عینک را روی بینی‌اش بمالد تا محو شود.

ساگار می‌گوید: «من که به کلی فراموش کرده بودم. چطور می‌توانید این چیزها را از آن گذشته‌های دور به خاطر بیاورید؟»

خانم داتا با خودش می‌گوید؛ چون این تقدیر مادرهاست که چیزهایی را به خاطر بیاورند که برای هیچ‌کس دیگری اهمیت ندارد. همان داستان‌ها را آن‌قدر تکرار کنند که ناگزیر جزء داستان‌های خانواده شوند. ما محافظان گوشه‌کنار غبارگرفتۀ قلب هستیم.

ولی همین که می‌خواهد این را به زبان بیاورد، در ورودی با صدای جیرجیری باز می‌شود و تق‌تق آهستۀ کفش‌های پاشنه‌بلند شیامولی را می‌شنود. خانم داتا از جا بلند می‌شود و بشقاب‌های کثیف را جمع می‌کند.

به ساگار می‌گوید: «یک ربع قبل از آن که بخواهید شام بخورید، صدایم کن تا برای همه لوچي تازه سرخ کنم». او می‌گوید: «مادر! لازم نیست بروید».

خانم داتا با خوشحالی لبخند می‌زند، ولی نمی‌ماند. می‌داند که شیامولی دوست دارد این موقع با شوهرش تنها باشد و امروز که خوشحال است در این مورد به او حسادت نمی‌کند.

با تمسخر و ملامت می‌گوید: «خیال می‌کنی من هیچ‌کاری ندارم غیر از آن که بنشینم و با تو غیبت کنم؟ محض اطلاع سرکار، نامۀ خیلی مهمی هست که باید تمامش کنم.

از جایی پشت سرش صدای تالاپی می‌شنود، صدای افتادن کیف دستی روی زمین تعجب می‌کند. شیامولی همیشه خیلی مواظب کیفش است؛ چون این کیف را ساگار به او هدیه داده، وقتی بالأخره مدیر یکی از قسمت‌های شرکتش شده.

ساگار بلند می‌گوید: «سلام» و وقتی جوابی نمی‌شنود، صدا می‌زند: «هی، مالی، خوبی؟».

شیامولی آهسته می‌آید تو، موهایش آشفته است. انگار انگشت‌هایش را لای موهایش فرو کرده بوده، گونه‌هایش گل انداخته‌اند.

«موضوع چیه، مالی؟» ساگار می‌رود جلو او را ببوسد. «سر کار روز بدی داشتی؟» خانم داتا که مثل همیشه از این ابراز عشق زناشویی خجالت کشیده، رویش را برمی‌گرداند.

«دست از سرم بردار». صدایش آهسته است، می‌لرزد. «گفتم دست از سرم بردار».

ساگار با نگرانی می‌گوید: «آخر چی شده؟»

 نمی‌خواهم الآن درباره‌اش حرف بزنم.» شیامولی می‌افتد روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه و صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند. ساگار با قیافۀ درمانده وسط آشپزخانه ایستاده. دستش را بلند می‌کند و بعد می‌گذارد بیفتد پایین. انگار می‌خواهد زنش را دلداری بدهد، ولی نمی‌داند او چه عکس‌العملی نشان می‌دهد.

در درون خانم داتا خشمی در حمایت از پسرش زبانه می‌کشد، ولی بی‌آن که چیزی بگوید دور می‌شود. در نامه توی ذهنش می‌نویسد: زن‌ها باید قوی باشند، نه آن که به هرچیز کوچکی این‌طور عکس‌العمل نشان بدهند. من و تو، رما، خیلی بدتر از این‌ها سرمان می‌آمد که می‌توانستیم به خاطرش گریه کنیم، ولی ما در خفا اشک می‌ریختیم. ما زن‌ها و عروس‌ها و مادرهای خوبی بودیم؛ وظیفه‌شناس و صبور. هرکز خودمان را در درجۀ اول اهمیت قرار نمی‌دادیم.

ناگهان خاطره‌ای در ذهنش جان می‌گیرد، خاطره‌ای که سال‌هاست به یاد نیاورده؛ روزی که یک جور فرنی مخصوص را سوزانده بود. مادرشوهرش سرش فریاد کشیده بود: «دخترۀ بی‌عرضه، مادرت هیچ‌چیز یادت نداده؟» و به‌عنوان تنبيه، اجازه نداده بود خانم داتا با خانم باسو به سینما برود، با آن که صاحب، بی‌بی، غلام را نشان می‌دادند که تبش تمام کلکته را گرفته بود و بلیت‌های‌شان را هم قبلاْ خریده بودند. خانم داتا تمام بعدازظهر اشک ریخته بود، ولی قبل از آن که پدر ساگار به خانه برگردد، صورتش را حسابی با آب سرد شسته بود و به چشم‌هایش سرمه کشیده بود تا او چیزی نفهمد.

ولی همه‌چیز دارد قاطی می‌شود و صورت جوان خودش که سعی می‌کند گریه نکند در صورت دیگری محو می‌شود، ولی این که صورت شیامولی است و فکری از ذهنش می‌گذرد و قفسۀ سینه‌اش چنان تیر می‌کشد که دستش را به دیوار اتاق‌خوابش بگیرد تا نیفتد، ولی چه فایده‌ای داشت؟ هرچه بیشتر خم شدیم، بیشتر سرمان سوار شدند، تا آن که یک روز دیگر راست‌ایستادن را فراموش کردیم. شاید به‌رغم همه‌چیز حق با شیامولی باشد.

خانم داتا با زحمت روی تختش می‌افتد و سعی می‌کند این فکر خائنانه را از سرش بیرون کند. این کشور جدید که در آن همۀ قوانین وارونه است، او را گیج می‌کند. در سرش آشوبی برپاست، انگار آبگیری باشد که بیشتر از ظرفیتش گاومیش آبی توی آن آب‌تنی می‌کرده‌اند. شاید اگر فکرش را روی نامۀ رما متمرکز کند، همه‌چیز آرام بگیرد.

بعد یادش می‌افتد که نامۀ هوايي تا نیمه نوشته را روی میز آشپزخانه جا گذاشته. می‌داند باید تا بعد از شام صبر کند، تا بعد از آن که پسرش و عروسش مشکلات‌شان را حل کرده باشند، ولی یک جور بی‌قراریی ـ‌یا شاید هم مبارزطلبی؟‌ـ وجودش را تسخیر کرده. متأسف است که شیامولی ناراحت است، ولی او چرا باید عصرش را به این دلیل حرام کند؟ می‌رود نامه‌اش را می‌آورد . این کار که جرم نیست، جرم است؟ یک‌راست می‌رود تو و برش می‌دارد. حتی اگر شیامولی حرفش را ناتمام بگذارد و باز هم از آن آه‌ها بکشد، خجالت نمی‌کشد. از این گذشته، آن‌ها حالا دیگر احتمالاً توی اتاق نشیمن هستند و دارند تلویزیون تماشا می‌کنند.

همان‌طور که کورمال‌کورمال توی راهرو تاریک راه می‌رود، توی ذهنش می‌نویسد: راستی، رما، جداً شرم‌آور است؛ نمی‌دانی این‌جا چقدر تلویزیون تماشا می‌کنند. بچه‌ها هم ساعت‌ها عین عروسک‌های کوکی جلو آن جعبۀ کوفتی می‌نشینند و تازه وقتی بهشان می‌گویم خاموشش کنند، تو رویم می‌ایستند. البته هیچ‌وقت این پرت‌وپلاها را توی نامۀ واقعی نمی‌نویسد. با این حال، همین‌قدر که می‌تواند آن‌ها را به زبان بیاورد، حتی شده فقط توی دل خودش، حالش بهتر می‌شود.

 توی اتاق نشیمن، تلویزیون روشن است، ولی برای اولین‌بار هیچ کس به آن توجهی ندارد. شیامولی و ساگار نشسته‌اند روی کاناپه و حرف می‌زنند. خانم داتا از آن نقطه‌ای که توی راهرو ایستاده نمی‌تواند آن‌ها را ببیند، ولی سایه‌هاشان ‌ـ‌غول‌آسایی که آباژور روی میز بر دیوار انداخته‌ـ انگار می‌لرزند و به سوی او چنگ می‌اندازند.

می‌خواهد بدون آن که دیده شود بی‌سروصدا برود توی آشپزخانه که صدای شیامولی اوج می‌گیرد و او را گیر می‌اندازد. این صدای غمگین زنگ‌دار و لرزان به‌قدری با صدای متکی‌به‌نفس عروسش فرق دارد که خانم داتا دیگر قادر نیست از آن دور شود؛ گویی ندای نیشی، ارواح سرگردان مرده‌ها را شنیده باشد که موضوع بسیاری از داستان‌های کودکی‌اش بوده.

«برای تو آسان است که بگویی «خونسرد باش». دلم می‌خواست ببینم خودت چقدر خونسرد بودی اگر او می‌آمد جلو و به تو می‌گفت «لطفاً به آن خانم پیر بگویید لباس‌هایش را روی نرده به طرف حیاط من آویزان نکند». دو بار این را گفت. انگار من انگلیسی بلد نباشم، انگار یک آدم وحشی باشم. تمام این سال‌ها این‌قدر احتیاط کردم تا بهانه به دست این آمریکایی‌ها ندهم که چنین چیزهایی بگویند و حالا...».

«هیس، شیامولی، گفتم که در این مورد با مادر صحبت می‌کنم».

«تو همیشه همین را می‌گویی، ولی هیچ‌وقت کاری نمی‌کنی. تمام هم‌وغم‌ات این است که پسر نمونه‌ای باشی، احساسات او را جریحه‌دار نکنی، ولی احساسات من چه می‌شود؟ مگر من آدم نیستم؟»

 «هيس، مالی، بچه‌ها....»

«بگذار بشنوند. دیگر برایم مهم نیست. تازه آن‌ها که خنگ نیستند. خودشان فهمیده‌اند من از دست او چه می‌کشم. فقط تو حاضر نیستی بفهمی».

توی راهرو خانم داتا کنار دیوار مچاله می‌شود. می‌خواهد دور شود، دیگر چیزی نشنود، ولی پاهایش سیمانی‌اند، از جا کنده نمی‌شوند و حرف‌های شیامولی مثل شعله‌های آتش گوش‌هایش را می‌سوزاند.

«بارها برایش توضیح داده‌ام و او باز هم همان کاری را می‌کند که خواهش کرده‌ام نکند. غذایی را که کاملاً سالم است می‌ریزد دور. بشقاب‌ها را می‌گذارد تا آب‌شان بچکد روی رویۀ تمام کابینت‌ها. بچه‌هایم را از کارهایی منع می‌کند که من اجازه داده‌ام انجام بدهند. تمام آشپزخانه را تصرف کرده، هرچه دلش می‌خواهد، می‌پزد. از در که می‌آیی تو، بوی روغن خانه را برداشته؛ حتى تمام لباس‌های‌مان بوی روغن می‌دهد. احساس می‌کنم این‌جا دیگر خانۀ من نیست».

«صبر داشته باش، مالی، هرچه باشد، او یک زن پیر است».

می‌دانم. برای همین این‌قدر سعی کرده‌ام. می‌دانم برای تو مهم است که او این‌جا باشد، ولی دیگر طاقت ندارم. نمی‌توانم. بعضی روزها دلم می‌خواهد بچه‌ها را بردارم و بروم». صدای شیامولی در هق‌هقی محو می‌شود.

سایه‌ای به دیوار می‌خورد و به سوی او می‌آید و بعد سایه‌ای دیگر. در پس صدای تودماغی گزارش‌گر وضع هوا که اعلام می‌کند هفته‌ای آفتابی در پیش است.

خانم داتا صدای گریۀ بلند و هراسانی را می‌شنود. فکر می‌کند، بچه‌ها لابد اولین بار است گریۀ مادرشان را دیده‌اند.

«این‌طور حرف نزن، عزیزم.» ساگار خم می‌شود جلو، صدای او هم هراسان است. همۀ سایه‌های روی دیوار می‌لرزند و در سایۀ تیره واحدی درهم می‌آمیزند.

خانم داتا به آن سایه خیره می‌شود، به یگانگی‌اش. پچ‌پچ‌های ساگار و شیامولی در صدایی که توی سرش پیچیده محو می‌شود، در وزوزی خشک ‌ـ‌شگفت‌زده فکر می‌کند صدای پرنده‌های تشنه است. بعد از مدتی متوجه می‌شود به اتاقش رسیده است. توی تاریکی خیلی آرام روی تختش می‌نشیند، انگار بدنش از نازک‌ترین شیشه‌ها ساخته شده باشد. یا شاید از یخ‌ـ چقدر سردش است. مدت زیادی با چشم‌های بسته می‌نشیند، فکرها توی سرش تندتر و تندتر می‌چرخند تا آن که در طوفانی از غبار خاکستری‌رنگ محو می‌شوند.

وقتی پرادیپ سرانجام می‌آید تا برای شام صدایش کند، خانم داتا دنبال او به آشپزخانه می‌رود و برای همه لوچی سرخ می‌کند. دایره‌های گرد خمیر مثل همیشه پف می‌کنند و ترد و طلایی می‌شوند. ساگار و شیامولی یک‌جور آتش‌بس موقت داده‌اند: شیامولی لبخند کوچکی بر لب دارد و ساگار بی‌رودربایستی دست دراز می‌کند و پشت گردن او را می‌مالد. خانم داتا اصلاً خجالت نمی‌کشد. شامش را می‌خورد. به سؤال‌هایی که از او می‌کنند جواب می‌دهد. وقتی کسی شوخی می‌کند، می‌خندد. حالت صورتش خشک و جدی است، طوری که انگار به او آمپول نووکائتین زده‌اند، هیچ‌کس متوجه نمی‌شود.میز که جمع می‌شود، معذرت می‌خواهد و می‌گوید باید برود نامه‌اش را تمام کند.

حالا خانم داتا می‌نشیند روی تخت‌خوابش و چیزی را که در آن بعدازظهر با ساده‌دلی نوشته، می‌خواند.

رمای عزیز!

دلم برایت خیلی تنگ شده، ولی می‌دانم خوشحال می‌شوی که بدانی در آمریکا چقدر خوشبختم. این‌جا خیلی چیزها هست که باید به آن‌ها عادت کرد، ولی ما، ما پیرزن‌ها، با سازگارشدن اصلاً بیگانه نیستیم. هرچه باشد، مگر تمام عمرمان مشغول همین کار نبوده‌ایم؟

امروز دارم یکی از غذاهای مورد علاقۀ ساگار را می‌پزم؛ دم‌آلو. نمی‌دانی چقدر برایم لذت‌بخش است که می‌بینم خانواده‌ام دور میز جمع می‌شوند و غذایی را که من پخته‌ام می‌خورند. بچه‌ها هنوز کمی از من خجالت می‌کشند، ولی امیدوارم به‌زودی با هم دوست بشویم. شیامولی خیلی متکی‌به‌نفس و موفق است.

 باید او را موقعی ببینی که لباس پوشیده تا سر کار برود. باورم نمی‌شود او همان عروس کم‌رویی باشد که همین چند سال پیش به آمریکا فرستادم، ولی بیشتر از همه ساگار دل‌خوشی روزهای پیری من است... .

خانم داتا با انتهای ساری‌اش اشکی را که روی نامۀ هوایی چکیده پاک می‌کند. آن نقطۀ مرطوب را آن‌قدر فوت می‌کند تا کاملاً خشک شود و جوهر رویش پخش نشود و او را لو ندهد. با این‌که رما به هیچ‌کس نمی‌گوید، نمی‌تواند ریسک کند. همین حالا هم صدای‌شان را می‌شنود، صدای قوم و خویش‌هایش را در هند که با اشتیاق منتظر وقوع چنین چیزی بوده‌اند. آن داتا ـ‌جینی از آن یک‌دنده‌هاست، می‌دانستیم هیچ‌وقت آبش با عروسش توی یک جو نمی‌رود یا بدتر از آن، شنیده‌اید پرامیلای بیچاره چه بلایی سرش آمده؟ خانواده‌اش چطور با او رفتار کرده‌اند؟ بله، حتی پسرش، باورتان می‌شود؟

تا این حد را مسلماً به ساگار مدیون است.

و به خودش، به خانم داتا چه دینی دارد که در آن شب سیاه تمام واقعیت‌هایی که به آن‌ها اعتقاد داشته مثل ستاره‌هایی که از درون متلاشی شده باشند، ویران شده‌اند و تنها تصویری در پس پلک‌ها مونس اوست؟ سایه‌ای ـ‌سایۀ مرد، زن و بچه‌ها، درهم‌آمیخته روی دیوار‌ـ به او نشان می‌دهد که در این سرزمین آدم‌های جوان چقدر تنهاست و چقدر زیادی.

درست نمی‌داند چه مدت زیر نور چراغ سقفی می‌نشیند، چه مدت مشت‌هایش را روی دامنش گره می‌کند. مشت‌هایش را که باز می‌کند، جای ناخن‌ها روی گوشت نرم کف دست‌هایش باقی مانده؛ نشانه‌های رمزی سرخ جسمش با زبان خود به او می‌گوید چه کار کند.

خانم داتا می‌نویسد:

رمای عزیز!

نمی‌توانم به این سؤالت جواب بدهم که خوشبختم یا نه؛ چون دیگر درست نمی‌دانم خوشبختی چیست. همین‌قدر می‌دانم که آن چیزی نیست که من خیال می‌کردم. خوشبختی ربطی به مورد نیازبودن ندارد. به بودن در کنار خانواده هم مربوط نمی‌شود. هنوز هم فکر می‌کنم به عشق مربوط می‌شود؛ نه آن‌طور که قبلاً اعتقاد داشتم، بلکه به شیوه‌ای که نمی‌توانم با کلمات بیان کنم. شاید دوتایی بتوانیم بفهمیم خوشبختی در چیست، دوتا پیرزن که توی آپارتمان طبقۀ پایین تو چای می‌خورند (چون امیدوارم وقتی برگشتم آن را به من اجاره بدهی) و غیبت می‌کنند. البته خیلی ملایم مثل باران تابستان؛ چون اجازه نمی‌دهیم از این حد جلوتر برود. اگر بخت با من یار باشد و شاید با وجود تمام اتفاق‌هایی که افتاده، همین‌طور باشد. خوشبختی در فهمیدن همین موضوع خواهد بود.

خانم داتا که مکث کرده تا چیزی را که نوشته بخواند، از فهمیدن این موضوع تعجب می‌کند: حالا که دیگر برایش مهم نیست اشک‌هایش نامه را لک کنند، دلش نمی‌خواهد گریه کند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد» | داستان کوتاهی از «چیترا دیواکارونی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.