موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
ویژۀ پروندۀ‌ «ادبیات انقلاب»

بازخوانی داستان «چرک در خون» | اثر «نادر ابراهیمی»

22 بهمن 1398 16:10 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
بازخوانی داستان «چرک در خون» | اثر «نادر ابراهیمی»

شهرستان ادب: «نادر ابراهیمی» یکی از شناخته‌شده‌ترین‌نویسندگان در حوزۀ ادبیات انقلاب اسلامی ایران است. رمان سه‌جلدی قطور او، «آتش بدون دود»، یکی از موفق‌ترین و شاخص‌ترین‌رمان‌ها در این‌حوزه است. اما آتش بدون دود، تنها اثر انقلابی این‌نویسنده نیست. نادر ابراهیمی در دیگراثر خود، «فردا شکل امروز نیست»، زوایای تازه‌تری از انقلاب را هم نشان داده است.

فردا شکل امروز نیست مجموعه‌رمانی از نادر ابراهیمی است که در قالب نه داستان، به قرائت هنرمندانه‌ای از وقایع پیش و حین بهمن 57 پرداخته است. در این‌داستان‌ها، «انقلاب» و «مبارزه با رژیم شاهنشاهی» هستۀ مرکزی است؛ گاه در قالب گفتگو با یک‌مأمور قدیمی ساواک و گاه به شکل بازخوانی زندگی یک‌پسر و مادر مبارز و حتی در روایت زندگی یکی از سوژه‌های ترور منافقین.

داستان پیش رو با عنوان «چرک در خون»، سومین‌داستان این‌مجموعه است. این‌داستان به روایت زندگی مردی می‌پردازد که ناگهان درمی‌یابد رفیق قدیمی و صمیمی او، مأمور ساواک بوده. مواجهۀ او با این‌خبر و روایت روزگار پیش از این‌چرخش بسیار خواندنی است. نویسنده در قالب فلش‌بک‌هایی که روزهای پیش از انقلاب و مبارزۀ این‌دو را به تصویر می‌کشد، تصویر دقیقی از وقایعی را که به انقلاب اسلامی منتهی شد، پیش چشم مخاطب می‌گذارد. تلاش نادر ابراهیمی در ارائۀ تصویری حقیقی و بدون‌ روتوش از مبارزین و موافقین رژیم، ستودنی و شایان توجه است.

در ادامۀ پروندۀ ادبیات انقلاب در سایت شهرستان ادب، با هم به خواندن این‌داستان می‌نشینیم.

«لای در را که باز کردم و مهری را وسط تالارک خانه ایستاده دیدم، دانستم که باز، حرفی برای زدن دارد و شاید مدت‌ها خودش را با پس‌وپیش‌کردن گل‌های گلدان کوچک روی تلویزیون و مرتب‌کردن صندلی‌های دور میز ناهارخوری مشغول کرده بود تا نه در آشپزخانه و اتاق نشیمن، که همان‌جا، وسط تالارک، وقتی کتم را درمی‌آوردم تا به جالباسی نزدیک در آویزان کنم، خبرش را با شتابی ظاهراً صبورانه و خونسردانه به اطلاعم برساند.

از این‌گذشته، آشپزخانه را- با بوی خوش غذاهایی که می‌پخت- هرگز با طعم خبرهای بد مخلوط نمی‌کرد و اتاق نشیمن را بخشیده بود به چرخ خیاطی و تقسیم رخت‌های شسته و آرایش و آن‌قدر چیزهای دیگر که در آن‌جا جایی برای خبر –حتی از نوع بسیار خوبش- باقی نمانده بود.

از این‌هم گذشته، مهری، در ارسال خبر کم‌صبر بود و شتابش برای تحویل یک‌اطلاع، گاهی مرا سخت وحشت می‌انداخت.

سلام که کردم، لبخند زد و لبخندش شکل لبخند داشت، نه محتوای لبخند.

آن‌وقت‌ها با حس مختصرم توی ذوقش می‌زدم و می‌گفتم: «بگو! خبری هست. نه؟» و در طول بیست‌وچندسال، چه بسیار خبرها را که این‌گونه دریافت کرده بودم. حتی خبر اعدام علی و مصطفی را؛ اما دیگر مدت‌ها بود که دلش را این‌گونه نمی‌شکستم. به‌هرحال سال‌های سال زندگی مشترک و هم‌صدایی کافی بود تا به هم‌زبانی رسیده باشیم و از احساس قبل از وقوع پر شده باشیم.

کت را می‌آویختم و دلم شور شنیدن داشت که مهری پرسید: «روزنامه را خوانده‌ای؟» گفتم هنوز نه.

(آن‌روزها روزهایی مملو از خبر بود. خوب‌ترین‌خبرها، بدترین‌خبرها، خبرهایی تمام‌زندگی، خبرهای یک‌سره‌مرگ)

گفت: «رفیقت هم ساواکی از کار درآمد».

گرچه بس بود، اما به علفی آویختم و پرسیدم کدام رفیقم؟

جواب داد: هم‌نامت. محمود. تکیه‌گاه تمام زندگی‌ات بعد از من. مردی که می‌گفتی «حال نوبت اوست که وزارت کند».

آهسته همان‌جا زیر جالباسی روی عسلی نشانده شدم و ندانستم آن‌چه گونه‌هایم را عجولانه تر می‌کند عرق پیشانی است یا اشک چشم.

آهسته، دل‌شکسته گفتم: تهمت می‌زنند. این‌روزها باب است. خرده‌حساب‌ها را پاک می‌کنند.

گفت: شاید، اما اسمش توی فهرست ساواکی‌های خیلی‌قدیمی درآمده. نوشته: بیست‌وچهارسال پیشینۀ همکاری با ساواک را داشته.

گفتم: ساختگی است. پرونده‌سازی است.

گفت: ممکن است، اما دستگیرش کرده‌اند. اقرار کرده. محاکمه‌اش می‌کنند.

دیگر حرفی نداشتیم که بزنیم. دیگر –حرفی نداشتیم.

آیا مهری از این‌که آخرین‌تکیه‌گاه‌هایم را در بیرون خانه فرو بریزد، خوشحال نبود؟ خواستم نگاهش کنم و با نگاه بکاومش، اما دیگر به‌راستی اشک بود که نمی‌گذاشت.

مهری دستمال کاغذی را با صدا از جعبه کشید، به دستم داد و گفت: «روزگار خوبی نیست. روزگار بد تنهایی است.» خودت نوشته‌ای.

می‌خواستم بگویم: «آن‌وقت‌ها نوشته بودم، نه حالا» اما مسلّم بود که اگر دهان باز می‌کردم، هق‌هق گریه امانم نمی‌داد و مهری می‌دانست که آن‌وقت‌ها نوشته بودم.

بلند شدم، نه آن‌قدر که بودم. کتم را برداشتم، روی شانه‌های یخ‌کرده‌ام انداختم و چرخیدم که از خانه بیرون بیایم. مهری گفت: روزگار جزاست. چرا رنجیده‌خاطری؟ روزگار جزاست.

سرم را گرداندم و تکان دادم یعنی آری. روزگار جزاست و بگذار باشد.

***

استخوان‌های یخ‌زدۀ زمستان پیروزی زیر پاهایم می‌شکست و من می‌لرزیدم. انقلاب. انقلاب. انقلاب...

محمود می‌گفت دیگر در هیچ‌دارویی شفایی نیست مگر در زهر یک‌انقلاب عظیم و خونین؛ انقلابی که تمام جوی‌های معابر شهرهای سرطانی این‌نظام گندیده را از خون گندیدۀ خائنین به وطن لبریز کند و من می‌گفتم: چه شیرین است شجاعانه مبلّغ انقلاب بودن.

***

خدایا مگر ممکن است؟

***

در سال 34، من و او که هم‌کلاسی و همسایۀ من بود، با هم به زندان افتادیم. مدتش بسیار کوتاه بود. جوان بودیم و به دیوارها چیزهایی نوشته بودیم. نه علیه مقام سلطنت، که علیه دولت خودکامۀ دست‌نشاندۀ آمریکای کثیف و در بازپرسی هردومان گفته بودیم مشروطیت و قانون اساسی را قبول داریم، اما دولت علیه مشروطیت است و علیه قانون. قبولش نداریم.

چهل‌ضربۀ شلاق برای هرکداممان و بعد تعهدی و تمام.

اما درد آن‌چهل‌ضربه را عجیب است که هنوز هم حس می‌کنم روی پوستم. شلاق، گمانم از رشته‌های باریک چرم بود همراه با رشته‌های معدود سیم.

حکایت کابل، حکایت بدها بود.

***

یک‌روز مرا گرفتند بردند و گفتند «ننه‌سگ! زیر تعهدت زده‌ای».

گفتم نزده‌ام.

یک‌توگوشی چسبان. طرف راست صورتم ناگهان داغ می‌شود. چشم راستم می‌پرد.

- اگر نزده‌ای، چرا شب‌ها توی چاپ‌خانۀ جلیلی کار می‌کنی؟

- خودتان که می‌دانید. پدرم از خانه بیرونم کرده. اگر کار نکنم، از کجا بخورم؟ چطور درس بخوانم؟

- با ما کار کن. هر وطن‌پرستی مجبور است با ما کار کند.

- اهل این‌حرف‌ها نیستم. راه خودم را می‌روم.

- اگر مچت را بگیریم، ماتحتت را چنان می‌سوزانیم که دیگر هرگز نتوانی بشینی.

- من کاری نمی‌کنم که به مچ‌گیری برسد.

- اعلامیه هم چاپ نمی‌کنی، نه؟

- نع.

یک‌توگوشی چسبان باز هم طرف راست. درد که روی درد می‌نشیند، به سوزش تبدیل می‌شود. آتشی ماندگار روی پوست و تمام.

***

محمود گفت: بی‌شرف‌ها از همه‌چیز خبر دارند، از همه‌جا خبر دارند.

گفتم: آب دیگر از سرمان گذشته. انقلاب محافظه‌کارانه وجود ندارد. می‌خواهم در کار انواع چاپ‌ها، تخصص پیدا کنم و در کار تعمیر پلی‌کپی‌های اوراق از کار افتاده. این‌روزها، مردم بیشتر از هرچیز به اعلامیه و خبر احتیاج دارند.

گفت: دست‌مریزاد!

***

در سال 36، بار دیگر هردومان به زندان افتادیم. برای من 6 ماه و برای محمود، 6ماه و 11 روز. بازپرسی همراه با کابل. عجب دردی داشت واقعاً. جرم محمود مبارزه در دانشگاه بود و جرم من، چاپ یک‌اعلامیه با یک‌دستگاه چاپ الکلی، یعنی با هیچ.

بازپرس گفت: رذل بی‌ناموس! می‌خواهی در کار چاپ استاد بشوی، نه؟ داغش را به دلت می‌گذارم. برو خدا را شکر کن که چپ نیستی. ناسیونالیست، حتی اگر انقلابی هم باشد، هیچ‌گهی نیست. با وجود این، اگر یک‌دفعۀ دیگر کاغذپاره‌ای دربیاید و بفهمم دست تو در کار بوده، پوستت را زنده‌زنده می‌کنم و مادرت را...

***

در سال 42، «قزل قلعه» پر شده بود از یاران جبهه که محافظه‌کارانه و ملایم می‌جنگیدند و «قصر» هم. تا دوردست، همۀ زندان‌ها و چپ‌ها هم البته بودند، تک‌وتوک و محمود کمی چپ شده بود و به گروه‌های چپ نزدیک. من ایرادی نداشتم. اصل، جنگیدن به‌خاطر آزادی بود، نه در سازمان و جبهۀ به‌خصوصی جنگیدن.

اتهام من، چاپ انواع اعلامیه‌ها بود به طرق مختلف. آن‌ها فهمیده بودند که حرفه‌ای شده‌ام. فهمیده بودند که متعلق به هیچ حزب و گروهی نیستم. بیمارم؛ بیمار به‌صدادرآوردن ماشین‌های کوچک چاپ در زیرزمین‌ها. پلی‌کپی‌های دورانداختنی را به کمک دوستانم می‌خریدم، یک‌ماه، دوماه با آن‌ها ور می‌رفتم، چندتا از آن‌ها را قاطی می‌کردم و بعد، یک پلی‌کپی سالم از آب درمی‌آوردم. کلی هم خرده‌ریز می‌ماند برای اقدامات بعدی. پلی‌کپی‌های رو‌به‌راه را به سازمان‌های سیاسی مختلف می‌فروختم و می‌رفتم پی کارم.بعد هم اعلامیه پشت اعلامیه. گاهی هم پیش می‌آمد که سفارش چاپ یک اعلامیه را دریافت می‌داشتم. اگر مخالف نظام بود، مسئله حل بود. چیزی به جز نفرت نداشتم که با آن زندگی کنم. البته برای من مهری وجود داشت که سعی می‌کرد از کارهایم سردرآورد، اما من رخصت نمی‌دادم. نازک بود و سخت شکستنی. تاب تحمل شکنجه را نداشت.

«شاه، ژنرال افتخاری سپاه انگلیس.» به خاطر چاپ اعلامیه‌ای با این عنوان بود که من را گرفته بودند. اعلامیه را جناب سرهنگ رحیمی نوشته بود و من هم چاپ کرده بودم. من و ساسان، توی یک آب انبار خشک و قدیمی، با هم چاپ کرده بودیم. ساسان را هم گرفته بودند. ساسان تصور کرده بود که من زیر شکنجه او را لو داده‌ام. تیمسار آزموده به او اینطور گفته بود. درواقع تنها کسی که همه چیز را می دانست محمود بود که نورچشم من بود.

بعدها که استخوان‌های ساسان را شکستند، اوهم به سیاست پشت کرد هم به من.

***

یک روز محمود شیشۀ آبلیمویی را که برایش به زندان فرستاده بودند به سلول من آورد و گفت: خبری رسیده. نگاه کن!

شیشه را خالی کرده بود، و پشت برچسب شیشه- که به دیوارۀ شیشه چسبیده بود- ریزنوشته‌ای دیده می‌شد. خبر این بود: «فریبرز.ع. ساواکی‌ست. مراقبش باشید!»

خدایا ! چطور ممکن است فریبرز ساواکی باشد؟ اما حتماً بود. خبر را که بی‌دلیلی نمی فرستادند. هیچکس را که بی‌دلیلی لکه‌دار نمی‌کردند.

فريبرز، کنار گذاشته شد. تنها شد. در خود فرو رفت و بعد، وقتی از زندان درآمد، مبارزه را رها کرد. رفت دنبال مهندسی ساختمان و لای دست مقاطعه‌کاران.

طفلک فریبرز. پاک بود مثل چشمه‌های پای توچال.

***

یک‌روز از روزهای ملاقاتی، کلی پرتقال برایمان رسید: برای احمد، برای محمود، و برای خیلی‌های دیگر. پرتقال‌ها را ریختیم روی هم و سپردیم به بهروز که انباردار بود. دیگر معلوم نبود که کدام پرتقال را برای چه کسی فرستاده‌اند.

یک‌روز، وقتی می‌خوردیم، یکی از بچه‌ها از درون پرتقالی پیامی بیرون کشید: «سعید. م. را کنار بگذارید. مشکوک است».

 - سعید، در جنگیدن، معلم من است. من و او نوزده‌سال در کنار هم جنگیده‌ایم. من که چیزی نیستم، اما سعید، سراپا عشق به مردم است. سعید، درد دردمندان را می‌فهمد. سعید، زندگی‌اش را به راحتی در این راه می‌دهد...

این‌ها را گفتم، و حتی گفتم که او، تا آن زمان، لااقل دوازده تا پلی کپی از من گرفته بوده و تحویل گروه‌های مبارز داده بوده، اما دیگران قبول نکردند. گفتند: پیام را که بی‌دلیلی نمی‌فرستند. حتماً چیزی دستگیرشان شده.

سعید ناگهان، تنها شد. ما در برابرش ظالمانه و احمقانه سکوت کردیم. و او، عاقبت، رگ زد. و مرد.

و مرد.

حتی «ساقی» نتوانست رگش را به دندان بگیرد گرچه در این کار، استاد بود، و پیش از آن رگ دومبارز را که در زندان، از بیم لودادن دوستانشان، رگ زده بودند، به دندان گرفته بود و به بهداری زندان دویده بود و از پزشک کشیک زندان خواسته بود که بلافاصله رگشان را ببندد؛ آن‌طور که زنده بمانند و تاب شکنجه‌ها را بیاورند تا مجبور شوند قبل از مرگ، رفقایشان را لو بدهند...

طفلک سعید.

اگر زنده مانده بود، امروز، در آستانۀ انقلاب به‌بارآمده، مردی بود برای خودش.

***

از سال 43، شکل مبارزه عوض شد و کاسبی من تا حد زیادی از رونق افتاد. ملی‌ها، خیلی‌هایشان به کانون گرم خانواده پناه بردند خیلی‌هایشان مقاطعه‌کار شدند و کاسب و تاجر، و خیلی‌هایشان جواز عبور گرفتند و رفتند؛ و بعضی‌ها که ماندند، چپ شدند یا مذهبی تندرو و اسلحه برداشتند. ملي هفت‌تیرکش و چریک، هرگز نداشته‌ایم. هرگز هم نخواهیم داشت. محمود، جسورتر از من بود. به یکی از گروه‌های چپ پیوست که در آن روزگار، تعدادشان، غير قابل شمارش بود. - من دیگر کاره‌ای نبودم. فقط گه‌گاه خطر می‌کردم و کار چاپ با ابزارهای ساده را یاد بچه‌های تازه‌کار می‌دادم.

محمود، بعضی وقت‌ها می آمد و با من درد دل می‌کرد. چیز زیادی نمی‌گفت؛ اما سخت برمی‌انگیخت.

- جنگ. فقط جنگ مسلحانه. راه دیگری وجود ندارد.

- کسانی که مسلحانه می‌جنگند، کسانی را می‌خواهند که به خوب‌ترین‌زبان، ستایششان کنند. برای این کار ما، برای آن کار، جوان‌ها. آدمی که دوتا بچه دارد، لیاقت تفنگ برداشتن ندارد. از این گذشته، من دست‌هایم می‌لرزد؛ پادرد هم دارم. نه می‌توانم تیر بیندازم، نه می‌توانم فرار کنم.

***

با وجود این، در سال 45، بار دیگر ، مرا، از پی دستگیری جمعی نوجوان، گرفتند. دیگر هیچ خصلت قهرمانی نداشتم. خسته و کسل هم بودم. یک‌مخالف نق‌نقوی بددهن با یک‌مشت خاطرۀ دست‌مالی‌شدۀ زنگ‌زده که بوی کاغذ گستتنر و مرکب خیکچه‌ای می‌داد.

 سروان «دادرس» گفت: ۰۰۰ ! چکار می‌کنی؟ چاپ غلتکی، چاپ سنگی، چاپ الکلی، حروفچینی، پلی کپی ... آخر بی‌ناموس! کلاس باز کردنت دیگر چیست؟

گفتم: فحش ناموس نده! زن و بچه دارم؛ خیلی هم غیرتی هستم. بكش اما فحش ناموس نده!

گفت: ديوث! اگر قوم و خویش فلان و فلان نبودی شلوارت را همین‌جا درمی‌آوردم. اگر ملی نبودی تا حالا هفت کفن پوسانده بودی. این را می‌دانی؟ پدرسگ! تو که اینقدر ناموس‌پرستی لااقل فکر زن و بچه‌هایت باش! می‌خواهی آن‌ها را بکشم اینجا و...

محمود را چندروز قبل از من گرفته بودند. و من نمی‌دانستم او را برای چه گرفته‌اند.

عاقبت نوشتند که از تهران بروم بیرون. مثلاً تبعيد. محمود، چندی بعد، آزاد شد. برگه‌ای علیه او نیافته بودند.

از گنبد، به محمود نوشتم که می‌آیم تهران زن و بچه‌هایم را ببینم. دلم برایشان تنگ شده. قبل از آن، اما، چند روزی می روم کنار دریا چالوس. می آیی؟

جواب فرستاد: خارج شدن از تهران برایم دردسر دارد. اجازه ی خروج از حوزه ی قضایی تهران را ندارم. با وجود این، سعی می‌کنم.

***

آمد.

چند روز خیلی خوب را در کناره گذراندیم. تا لاهیجان رفتیم و برگشتیم. جنگل‌ها را دید زدیم و خیلی هم حرف.

 گفتم که در تهران، ظاهراً یک‌گروه تندرو می‌خواهد کاری را شروع کند. این گروه، گمان می‌کنم شاخه‌ای هم در لاهیجان داشته باشد؛ و احتیاج به کارهای چاپی دارد. اگر می‌شناسی‌شان مرا به آ‌ها معرفی کن! با سروان دادرس خرده‌حسابی دارم که می‌خواهم پاک کنم. گفت: تا ببینم.

برگشتیم تهران، و همان‌روز، همان‌صبح بازگشت، با آن همه احتیاط که کرده بودیم، بی‌آن‌که زن و بچه‌ام را دیده باشم، مرا جلوی خانۀ قدیمی‌مان گرفتند.

سرهنگ بهزادی گفت: چرا برگشتی؟ مگر به تو عدم ورود به تهران نداده بودیم؟

گفتم: آمدم زن و بچه‌هایم را ببینم.

گفت: گه خوردی آمدی ...!خوب است که یک زندان ابد برایت ببرم و خلاصت کنم؟ خوب است؟

خندیدم و گفتم: دیگر چندان فرقی نمی‌کند. زد توی دهانم و گفت: ... ! می‌خواهی بگویی خیلی خونسردی.

گفتم: نه به خدا! می‌خواهم بگویم از مردی افتاده‌ام و لایق زندان هم نیستم. زندان‌های شما را آدم‌هایی حسابی‌تر از من پر کرده‌اند. من کاری نمی‌کنم که کار باشد. سابقاً کلاس باز می‌کردم و از این‌راه، مختصر درآمدی داشتم؛ حالا دیگر کلاس هم باز نمی‌کنم. اصلاً «زیراکس» به بازار آمده، و من با این دستگاه آشنا نیستم. دیگر کسی مرا نمی‌خرد. خفت می‌کشم و شعرهای آبکی سیاسی می‌گویم. آدم سربه‌زیر و زن و بچه‌داری شده‌ام. اگر زندان‌هایتان را با امثال من پر کنید، جایی برای ... باقی نمی‌ماند. فحش ناموس هم ندهی بهتر است. اگر خیلی فشار بیاورید، توی همین سن و سال می روم چریک می‌شوم. اقلا یک رأس را که می‌کشم. خودش نعمتی است.

ملایم شد و عقب نشست. رسمشان بود.

- چند روز شمال بودی؟

- چند روز.

 - درست!؟

- ده روز.

- ننه‌سگ! دوازده‌روز، آن هم با محمود فلان‌فلان شده که اجازهۀ خروج از تهران را ندارد.

گفتم: بارك الله به شما.

پرسید: آنجا چکار داشتی؟ گفتم: جنگل را دوست دارم. از بچگی دوست داشته‌ام. گفت: داغ جنگل‌بازی را به دلت می‌گذارم ...

برای محمود پیغام دادم: پدرسوخته‌ها از همه‌چیز خبر دارند؛ حتی از اینکه چندروز کنار دریا بوده‌ایم. مراقب خودت باش!

پیغام داد: می‌دانم. تشکيلاتشان سرطانی رشد کرده. خودت را به کلی کنار بکش! این‌ها از بچه‌های تو هم نمیگذرند.

من دیگر به کلی کنار کشیده بودم. گرچه تا وقتی سروان دادرس را سوراخ سوراخ نکردند، دلم آرام نگرفته بود.

***

در سال50، دو تا از نزدیکترین یاران شعاعیان را گرفتند و کشتند. آن‌ها از نزدیک‌ترین دوستان محمود بودند و یکی‌شان پسرعموی محمود بود. آن‌ها زیر شکنجه مردند بی‌آنکه محل اختفای مصطفی را لو بدهند.

بعدها ، مصطفی هم لو رفت و در خیابان استخر کشته شد. او نیز با محمود بی‌ارتباط نبود.

***

در سال 51، جمعی از آشنایان محمود را در ساری گرفتند؛ همان‌ها که سه‌بار مجسمۀ شاه را منفجر کرده بودند.

به جرم هر بار انفجار، یکی‌شان را کشتند، و بقیه، از پانزده‌سال تا ابد، زندان.

***

در سال 53، یک دستۀ سی‌ودونفری را گرفتند که کارشان را تازه شروع کرده بودند، و اغلبشان بچه سال بودند.

در میان اسامی آنها، نام پسر مهدی، پسر حسین، دختر فریبرز و برادرهای کوچک احمد را دیدم.

شبی به یاد محمود افتادم که مدت‌های مدید بود که پنهان بود و سخت گریستم. گفتم: نه فقط دوستان خویش را در این راه از دست داده؛ بلکه فرزندان و برادران دوستانش هم یکی‌یکی شهید می‌شوند...

***

انقلاب که شد، از اختفا در آمد. حسابی پیر و شکسته شده بود .

گفت: برای ما بس است. آنچه باید بکنیم، کردیم. مرد هم نمی‌خواهیم.

انقلاب، با شتابی نامنتظر به پیروزی رسید.

محمود، از یک احترام تاریخی برخوردار بود. با وجود این مصمم بود که برای مدتی میهن را ترک کند...

واقعیت، واقعیت، به چرکي چرکی در خون، همچون گل نفرت پیش چشم‌هایم باز می‌شد و من در بغضی غصب‌آلود فرو می‌رفتم.

- دشنام، دشنام، دشنام ... بدترین دشنام‌ها. خدایا ! آخر چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟ خدایا ! من چقدر بی‌بها بودم که به دست او کشته نشده بودم. چقدر حقیر و مسخره بودم...

مهری منتظرم بود- با چشمان سرخ.

نگاهم را که دید، گفت: باور کن حس می‌کنم که چه مصیبتی ست... باور کن!

گریان فریاد زدم: موهایم را نگاه کن! موهایم را نگاه کن! همه سفید شده است. دیگر کدام مصیبت را می‌توانم جبران کنم؟ دیگر کدام مصیبت، کدام مصیبت را؟

« اما، ای کاش که از مصیبتی به مصیبتی نغلتیم...

قلب انسان، دیگر، قدرت تحمل این همه بی‌رحمی را نخواهد داشت...»

انتخاب و مقدمه: پرستو علی‌عسگرنجاد


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بازخوانی داستان «چرک در خون» | اثر «نادر ابراهیمی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.