موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از نادر ابراهیمی

دشنام (پروندۀ نادر ابراهیمی)

16 فروردین 1392 10:45 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.33 با 12 رای
دشنام (پروندۀ نادر ابراهیمی)

معرفی نادر ابراهیمی:

نادر ابراهیمی درسال 1315 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای گرگان، مشهد و تهران گذراند و سرانجام به دانشکدۀ حقوق تهران راه یافت؛ ولی پس از مدتی آن را رها کرد. سپس از دانشکدۀ ادبیات در رشتۀ ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. ابراهیمی از 12سالگی شروع به کار کرد. او از ١٣ سالگی به یک سازمان سیاسی پیوست که بارها دستگیری، بازجویی و زندان رفتن را برایش درپی داشت.
ارائۀ فهرست کاملی از شغل‌های ابراهیمی، کار دشواری است. او خود در دو کتاب ابن مشغله و ابوالمشاغل ضمن شرح وقایع زندگی‌اش، به فعالیت‌های گوناگون خود نیز پرداخته است. کمک کارگری تعمیرگاه سیار در ترکمن‌صحرا، کارگری چاپخانه، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحه‌بندی روزنامه و مجله و کارهای چاپ دیگر، میرزایی یک حجرۀ فرش در بازار، مترجمی و ویراستاری، ایران‌شناسی عملی و چاپ مقاله‌های ایران‌شناختی، فیلمسازی مستند و سینمایی، مصور کردن کتاب‌های کودکان، مدیریت یک کتاب‌فروشی، خطاطی، نقاشی و نقاشی روی روسری و لباس، تدریس در دانشگاه‌ها و...
از جمله شغل‌های او بوده است. در تمام سال‌های پرکار و بی‌کار یا وقت‌هایی که در زندان به‌سر می‌برد، نوشتن را که از ١٦ سالگی آغاز کرده بود کنار نگذاشت. در سال ١٣۴٢ نخستین کتاب خود را با عنوان خانه‌ای برای شب به‌چاپ رسانید که داستان «دشنام» در آن با استقبالی چشمگیر مواجه شد. تا سال ١٣۸٠ علاوه بر صدها مقالۀ تحقیقی‌ و نقد، بیش از صد کتاب از او چاپ و منتشر شده است که دربرگیرندۀ داستان بلند و کوتاه، کتاب کودک و نوجوان، نمایشنامه، فیلمنامه و پژوهش در زمینه‌های گوناگون است. ضمن آن‌که چند اثر او نیز به زبان‌های مختلف دنیا برگردانده شده است.
نادر ابراهیمی چندین فیلم مستند و سینمایی و همچنین دو مجموعۀ تلویزیونی را نوشته و کارگردانی کرده، و آهنگ‌ها و ترانه‌هایی هم برای آن‌ها ساخته است. او همچنین توانسته است نخستین مؤسسۀ غیرانتفاعی غیردولتی ایران‌شناسی را تأسیس کند؛ که هزینه و زحمت‌های فراوانی برای سفر، تهیۀ فیلم و عکس و اسلاید از سراسر ایران و بایگانی کردن آن‌ها صرف کرد؛ ولی زحمات او چنان‌که باید، شناخته و به‌کار گرفته نشد و با فرارسیدن انقلاب و جنگ، متوقف شد.
او فعالیت حرفه‌ای خود را در زمینۀ ادبیات کودکان، با تأسیس مؤسسۀ «همگام با کودکان و نوجوانان» با همکاری همسرش در آن مؤسسه متمرکز کرد. این مؤسسه، به‌منظور مطالعه در زمینۀ مسائل مربوط به کودکان و نوجوانان برپا شد و فعالیتش را در حیطۀ نوشتن، چاپ و پخش کتاب، نقاشی، عکاسی، و پژوهش دربارۀ خلق‌وخو، رفتار و زبان کودکان و نیز بررسی شیوه‌های یادگیری آنان دنبال کرد و هم‌زمان عنوان ناشر برگزیدۀ آسیا و ناشر برگزیدۀ نخست جهان را از جشنواره‌های آسیایی و جهانی تصویرگری کتاب کودک دریافت کرد.
نادر ابراهیمی، قریب به 100 عنوان کتاب دارد. 49 عنوان براي کودکان و نوجوانان، 37 عنوان براي بزرگسالان، دو عنوان در قالب فيلم‌نامه و سه عنوان در قالب نمايش‌نامه. کتاب‌ها «کلاغ‌ها»، «دور از خانه»، «پهلوان پهلوانان؛ پورياي ولي»، «سفرهاي دور و دراز‌هامي و کامي در وطن»، «مجموعه قصه‌هاي انقلاب براي کودکان»، «هستم اگر مي‌روم، گر نروم نيستم» و «آدم آهني» از جمله شناخته شده‌ترین کتاب‌هاي او در گروه کودک و نوجوان است و «بار ديگر شهري که دوست می‌داشتم»، «ابن مشغله»، «ابوالمشاغل»، «براعت استهلال»، «مقدمه‌ای بر مراحل خلق و توليد ادبيات کودکان»، «چهل نامۀ کوتاه به همسرم»، «آتش بدون دود»، «با سرود خوان جنگ، در خطۀ نام و ننگ»، «بر جاده‌هاي آبي سرخ»، «یک عاشفانۀ آرام» و «سه ديدار با مردي که از فراسوي باور ما می‌آيد» (داستان بلند سه جلدي، بر اساس زندگي امام خميني) هم از جملۀ شناخته شده‌ترین آثار این نویسنده در ردۀ ادبيات بزرگسال است.
ابراهیمی در زمینۀ ادبیات کودکان، جایزۀ نخست براتیسلاوا، جایزۀ نخست تعلیم و تربیت یونسکو، جایزۀ کتاب برگزیدۀ سال ایران و چندین جایزۀ دیگر را هم دریافت کرده است. او همچنین عنوان نویسندۀ برگزیدۀ ادبیات داستانی ٢٠ سال بعد از انقلاب را به‌خاطر داستان بلند و هفت‌جلدی «آتش بدون دود» به‌دست آورده است.
نادر ابراهیمی در زندگی پرفراز و نشیب خود، جایگاه خاصی برای ورزش نگهداشته است. او رشته‌های مختلف ورزشی را تجربه کرده، یکی از قدیمی‌ترین گروه‌های کوهنوردی به‌نام اَبَرمرد را بنیان نهاده و در توسعۀ کوهنوردی و اخلاق کوهنوردی، تأثیرگذار بوده است. او پس از تحمل قریب به 10 سال بیماری در خرداد ماه سال 1387 در تهران درگذشت.


داستان کوتاه «دشنام»

سنجاب را از جنگل بزرگ راندند؛ چرا که او دشنام داده بود. تشنه و آفتاب‌زده با انگشتان کوچکش حساب کرده بود «یک بار نخستین قطره‌های کمرنگ نور به درون لانه‌ام ریخت و بار دیگر از لابه‌لای برگ‌های گرد گرفتۀ سیب وحشی میان چشمم نشست» با این حساب دو روز بیشتر نمی‌گذشت که شیر به آن جهت که حوصله‌اش سر رفته بود، برادر بزرگ او را چاشت کرده بود و برادر کوچک از لابه‌لای شاخه‌های تاک وحشی فریاد زده بود «ای شیر جوانمرد به نظر تو کمی تلخ نبود؟» و شیر خسته و اندوهگین پرسید: «چه می گوید؟» و زبانگردان جنگل گفته بود که دشنام می‌دهد.
پس سنجاب را از جنگل بزرگ رانده بودند؛ چرا که او دشنام داده بود.
سنجاب تنها شد و تنهایی به او امان اندیشیدن داد. با خود گفت: «دنیا پر از همه چیز است، و بی شک جنگل در میان آنها چیزی است، مرا جنگل‌های دیگر و درختان سیب وحشی دیگری خانه خواهد شد» و همچنان‌که یکی از ترانه‌های قدیمی جنگل بزرگ را می‌خواند، به راه افتاد.
شش بار قطره‌های نخستین نور به چششمش ریخت و دانست که شش روز است که به راه می‌رود. لحظه‌ای دنیا را سبز بلند دید. بوی آشنای جنگل به مشامش خورد. شادمانه به مرزبانان سلام کرد و گفت: «ای مردم مهربان مرا از جنگل بزرگ رانده‌اند، آیا می‌توانم در اینجا بر بدنۀ درختی خانه‌ای بسازم؟ یک خانۀ نو جنگل شما را آبادتر خواهد کرد.»
مرزبانان خندیدند و یکی‌شان گفت: «این هنوز همان جنگل بزرگ است، چه، جنگل‌های عالم همه به هم گره خورده‌اند، و شاخه‌های باریک تاک‌های وحشی فرسنگ‌ها راه را به هم زنجیر کرده‌اند»
دیگری گفت: «سنجاب سرگردان! امروز تو دیگر جنگلی که تنهای تنها باشد نخواهی یافت. مرگ تو را به جنگل‌های عطرآگین بهشت می‌برد. ما همه شنیده‌ایم که تو به شیر دشنام داده‌ای»
اما سنجاب نهراسید که دیگر به هیچ جنگلی راهش نخواهند داد. مرزبانان هنوز می‌خندیدند و او می‌اندیشید «دنیا پر از همه چیز است و بی شک بیشۀ کوچکی که از چارسوی باز باشد در میان آنها چیزی است» و گردش قوس گردونۀ خورشید را مدام می‌شمرد. آنقدر می‌دانست و دیگر چیزی نمی‌دانست که بشمرد و حساب روزها بدین سان از دستش به در شد.
زمانی، خسته، بیشه‌ای دید که از چار سوی باز گفت: «دنیا از آن کسانی است که می‌جویند و می‌یابند» با غرور، خسته و درمانده بر دوشاخۀ بید مجنونی فرو خفت. اما آنجا سنجاب‌های دیگری به رنگ دیگر می‌زیستند و سنجاب چون بیدار شد خود رادر حلقۀ ایشان دید «آه! عزیزان من! مرا از جنگل بزرگ رانده‌اند، باور کنید. تنهایی، سنجابی خیالی چون مرا نیز از پای درآورده است. اگر بخواهید سرسختی سنجاب‌ها را فراموش کنم، برایتان هفت بار که نخستین پرتوی نور از آسمان بتابد، هفت روز که شب شود و هفت بار که فانوس آسمان بیاویزد، گریه خواهم کرد. مرا قبول کنید و برایم در میان خود جایی باز کنید، جای بسیار کوچکی...»
چون هیچ کس جوابی نداد، دوباره گفت: «بله جای بسیار کوچکی... » و ریز لب زمزمه کرد «من، بیشۀ شما را آبادتر خواهم کرد»
آنگاه یکی از ایشان پاسخ داد «ای سنجاب هرزه‌گرد! – و سنجاب هرگز تا آن زمان چنین کلمه‌ای را نشنیده بود- بدان که بیشه‌های باز، فرزندان خلف جنگل‌های بسته‌اند، چه روزگاری پیش، بیش دنیا آب بود و کم دنیا جنگل...»
- «این داستان را شنیده‌ام و این را هم شنیده‌ام که آن زمان که کم دنیا جنگل بود، سنجاب‌ها همه فرزندان خلف یکدیگر بودند. جنگل‌ها که پراکندند، سنجا‌ها جدا ماندند. من، جای بسیار کوچکی می‌خواهم» و چون حلقه‌وار به او نگریستند و کلامی نگفتند، به دیدگان یک یکشان نگریست. در چشمانشان، ناآشنایی دیرینه‌ای چون سرمای زمستان‌های جنگل دید.
روی بگرداند و بیشه را باز گذاشت. اندیشید. «دروغ است و بی شک دروغ است که سنجاب‌ها همه فرزندان یکدیگر بوده‌اند» و شنید که می‌گویند «ای سنجاب تنها! کاش می‌توانستیم تو را میان خود نگه داریم، اما باد تیزتک بر می‌خیزد و به گوش جنگل‌های کوچک می‌رساند و شاخه‌های تاک‌های وحشی – که فرسنگ‌ها راه را به زنجیر کرده‌اند – برای جنگل بزرگ خبر می‌برند، که ما سنجاب دشنام‌گوی را پناه داده‌ایم، و این خلاف عقل است. چه نویسندگان بیشۀ ما در کتاب‌هایشان نوشته‌اند که چنان آرامشی را گران خریده‌ایم»
سنجاب، در میان آن کوره‌راه مارسان پیچیدۀ خاکستری رنگ که از میان گندم‌های زرد بادخوابانده می‌گذشت، از سرخشم خندید. از روی شانه، نظری به گروه سنجاب‌ها انداخت؛ خواست پاسخی به ایشان بدهد؛ اما اشک از دیدگانش فرو ریخت «بهتر است ندانند به گریه‌ام انداخته‌اند...» آنگاه با برگ سبزی که از گل زرد هرزه‌ای کند، اشک‌هایش را پاک کرد.
گل گفت: «من برگم را خیلی دوست داشتم. ما در کنار هم زندگی کرده بودیم»
سنجاب نیز با نفرت فریاد زد: «من نیز بسیار چیزها را دوست می‌داشتم. روی آن درخت پیر سیب، پدر داستان زندگی شش هزار سال زندگی اجدادش رابرایم گفته بود. من و برادرم، خودمان را به شاخه‌های باریکش می‌آویخیتم و تاب می‌خوردیم. فریاد می‌کشیدیم و سر به سر مارمولک‌ها می‌گذاشتم. از شراب انگورهای سخت رسیده مست می‌کردیم و آواز می‌خواندیم» و رفت.
لحظه‌ای بعد از خودش پرسید: «چرا این طور خشمگین و هراسان شده‌ام؟ چرا گذاشته‌ام که غم در دلم لانه بسازد و در آن بیارامد؟ حالا دیگر عدل و ظلم برایم یکسان شده است. شاید آن جمله را اشتباه آموخته‌ام. ای کاش می‌توانستم باز گردم. از مادرم بپرسم: «چه کسی می‌گوید که دنیا از آن کسانی است که می‌جویند و می‌یابند؟»
آن وقت سنجاب سرگردان خواست تا خودش را دلداری بدهد «چه تو را آزار می‌دهد زمانی که دنیا پر از همه چیز است و صحرا درمیان آنها چیزی است؟» زمان را به گور می‌کشید و پیش می‌رفت تا آنکه به صحرا رسید و کنارش نشست. دید که تا چشم می‌تواند ببیند صحراست. فریاد زد «آی! شما که اینجا زندگی می‌کنید! در صحرای بزرگتان برای من جای کوچکی باز کنید»
باد قاصدی را که پر‌های نرم و سفید داشت به دامن صحرا انداخت. قاصد در گوش بتۀ خاری نجوا کرد: «مبادا سنجاب را قبول کنید! شیر پیغام داده است که روابط ما بیش از پیش تیره خواهد شد.
خارها وحشتزده به هم تنیدند و سنجاب شب‌ها و روزها به هر طرف که شتافت، راه‌های باز را بسته یافت. از اعماق وجودش فریاد کشید «وای برای دنیای شما که برای من جایی ندارد، برای من چون خردی که از جنگل بزرگ رانده شده‌ام» آن زمان در میان کوره راهی که چاچرخه‌ها با اسب‌هایشان و چارپایان با بارهای گردنشان می‌آمدند و می‌رفتند و همیشه صدای زنگ گله‌ها و طوقه گردن اسب‌ها شنیده می‌شد، دوید و باز دوید.
گاهی می‌گفت: «عاقبت پیدا خواهم کرد» و زمانی بعد سرش را میان دو دست می‌گرفت و زار می‌گریست. دهقانی او را میان جاده دید. دهقانان در چایخانه گفتند: «امسال به صحرای ما موش‌های وحشتناک و خانه‌برانداز ریخته‌اند و این بلایی است برایمان که هیچ چیز جز کمی خاک و دانه نداریم»
هراس به دل‌هایشان نشست. پسران دهقان‌ها تور انداختند. روزها و شب‌های بسیار دام گستردند و پاس دادند؛ اما سنجاب در میان کوره‌راه‌ها و در کنار چرخ‌های بزرگی که زنگ زده بودند و صدا می‌کردند و در کنار شلاق سورچیان و و چاروق چوپانان می‌دوید و باز می‌دوید.
هرآنجا که می‌دید کلاف راه در سیاهی شب پیدا نیست، می‌خفت و از سرچشمه چون تشنه بود می‌نوشید. کنار آبگیرها می‌نشست و دمی با ماهی‌ها سخن می‌گفت. ماهی‌ها به او می‌گفتند «ما هنوز جانداری مانند تو ندیده‌ایم، از کدام سرزمین آمده‌ای و به کجا سفر می‌کنی؟»
سنجاب با اندوه فراوان می‌خندید و می‌گفت: «مرا از جنگل بزرگ رانده‌اند، چرا که شیر را دشنام داده‌ام» ماهی‌ها از او می‌خواستند که دو روز مهمانشان باشد و برایشان داستان‌هایی از جنگل بزرگ بگوید، اما زود سیر می‌شدند و می‌گفتند «تو غمگینی. برای شادی، ما را از میان می‌بری. برو و جای دیگری بساطت را پهن کن»
زمانی نیز با زنبور‌های عسل می‌نشست. همیشه برای آنکه سر صحبت را باز کند، روی دو پا می‌نشست، سرش را کمی کج می‌کرد و می‌گفت «زنبورهای عزیز، من! داستان زندگی شما را در کتاب‌ها خوانده‌ام» و زنبور‌ها از این که اسمشان در کتاب‌ها آمده خوشحال می‌شدند، دست می‌زدند و دورش را می‌گرفتند: «برایمان بگو، بگو در آن کتاب‌ها چه نوشته شده؟»
بعد جلوی خانه مورچه‌ها می‌نشست و همین جمله را باز می‌گفت: «مورچه‌های عزیز من! داستان زندگی شما را در کتاب‌ها خوانده‌ام»
اما مدت‌ها که گذشت از زنبورها، مورچه‌ها و ماهی‌ها نیز به تنگ آمد. می‌دید که راهی به درون کندو ندارد و لانۀ مورچه‌ها، تاب انگشت او را هم ندارند.
آن وقت بر جاده‌های قرمز غروب، راه می‌افتاد. باد در دوردست غبارآلود، شاخه‌های بید را می‌تکاند و سنجاب می‌اندیشید: «این‌ها همه به سرزمین خودشان خو کرده‌اند، آن را برای خودشان ساخته‌اند، اما من هرزه گرد خانه به دوشی نیستم»
چیزی نمانده بود که سنجاب اندیشمند شود، چه تلخی اندیشه مانند تلخی انگور‌های سخت رسیدۀ تاک‌های وحشی، او را خمارمی‌کرد. یک روز که چنین بود، چرخ بزرگی – از همان چرخ‌ها که زنگ زده بودند و صدا می‌کردند – راهش را از روی سر او باز کرد. سورچی بی خیال به گندم‌های زرد باد خوابانده چشم دوخته بود و یکی از ترانه‌های قدیم سرزمینش را زمزمه می‌کرد.

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا

 


دیگر مطالب پروندۀ نادر ابراهیمی:

گفتگوی خواندنی شهرستان ادب با خانم فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

میزگرد نقد «با سرودخوان جنگ...» با حضور میرشکاک و جوادی یگانه

یادداشتی از سیدحسین موسوی‌نیا دربارۀ نادر ابراهیمی

خاطرۀ علی اصغر عزتی پاک از جلسات آموزش داستان‌نویسی نادر ابراهیمی

یادداشت محمود خداوردی، دربارۀ شخصیت هنری و آثار نادر ابراهیمی

یادداشتی از حسن کیقبادی دربارۀ نادر ابراهیمی

معرفی کتاب «مردی در تبعید ابدی» از نادر ابراهیمی 

داستان کوتاهی از نادر ابراهیمی

صوت:

دربارۀ نامه‌های نادر - لیلا قائم‌مقامی

روایت نادر ابراهیمی از عشقش به وطن

سرود «تصوير وطن» با خوانندگی محمد نوری

سرود «سفر به خاطر وطن» با خوانندگی محمد نوری 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دشنام (پروندۀ نادر ابراهیمی)
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: