موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
بريده‎اي از رمان منتشر نشده «گرگ‎سالي» فردي (از پروندۀ امیرحسین فردی)

بوته‎هاي خشکيده بابا آدم...

09 خرداد 1392 17:58 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 3 رای
بوته‎هاي خشکيده بابا آدم...


 ايستاده بود روبه‎روي سبلان و نگاهش را دوخته بود به قله و يال‎‎هاي بلند و پوشيده از برف آن‎، که زير تابش خورشيد، مثل شيشه مي‎درخشيد. وقتي پايش را از مشکين‎شهر بيرون گذاشت و راه «باللي‎جا» را در پيش گرفت باد هم شروع به وزيدن کرد. تند و پر کوب، سيلابي از برف در کوهپايه جاري کرده بود. پنجه مي‎کشيد، مي‎رفت و مي‎برد. ايستاد و کلاهش را کشيد روي گوش‎هايش و نگاهش را دوخت به کوه. تکه‎اي ابر گير کرده بود به قله و کنده نمي‎شد. کم‎کم شبيه گرگ شد، بزرگ و ترسناک که مي‎خواست از قله کنده بشود و هجوم بياورد به طرف او. دشت خالي بود. تنها توفان برف بود و تک و توک، تک‎درختان لختي که سر در گريبان بودند. تيره پشتش لرزيد، نفهميد از سرما بود يا از ترس. ميان رفتن و برگشتن دودل ماند... 
بعد از ظهر، توي گاراژ از اتوبوس پياده شد. به هواي ديدن ‎مش عمواوغلي آمده بود، که در روستاي باللي‎جا، نزديک مشکين‎شهر معلم بود. ‎مش عمواوغلي گفته بود: «پاي پياده يک ساعت راهه. حالا يک کم بالا و يا پايين.» هوا صاف و آفتابي بود. تصميم گرفت برود، ولي راه را بلد نبود. بيرون گاراژ ايستاد و به دور و برش نگاه کرد. شهر خلوت بود. مردم انگار به خانه‎هاي‎شان پناه برده بودند و يا او گمان مي‎کرد که پناه برده‎اند. بقالي کوچکي چسبيده بود به ديوار گاراژ. توي آن تاريک بود. خوب که نگاه کرد صاحبش را ديد که بالاپوشي بلند پوشيده و کلاه دستبافي بر سر گذاشته و پشت پيشخوان ايستاده و چشم به خيابان دوخته. به طرف مغازه رفت. کف آن يک پله پايين‎تر از پياده‎رو بود. داخل شد و سلام داد. مغازه‎دار با ملايمت نگاهش کرد و جواب داد:
ـ سلام پسرم، خوش اومدي، بفرماييد! 
ـ ببخشيد مزاحم شدم. عرضي داشتم... مي‎خواستم بدونم شما اين اطراف دهي به اسم باللي‎جا مي‎شناسيد؟ 
ـ بله، البته مي‎شناسم. 
ـ من مي‎خوام برم اونجا، ميني‎بوسي، سواري‎اي چيزي داره... ؟ 
مغازه‎دار کلاهش را برداشت. سرش را از ته تراشيده بود، اما محاسنش بلند بود و تازه حنا گذاشته بود؛ دست‎هايش را هم. 
ـ الان چند روزه راه آنجا بسته است. مگر اينکه تراکتور... 
اسماعيل به فکر رفت. 
ـ پياده چي... مي‎شه رفت؟ 
ـ پياده؟! ... خودشون هم اگه بخوان پياده برن يا بيان... تنها راه نمي‎افتن، چند نفر، چند نفر اين کارو مي‎کنن! 
ـ يعني خيلي برف اومده؟ 
ـ برف که خيلي اومده... بعضي جا‎ها تا زانوي آدم بالا مي‎آد... اما بدبختي که فقط برف نيست... 
ـ پس چيه؟ 
مغازه‎دار کلاهش را گذاشت روي سرش و آن را با سليقه کنار گوش‎هايش‎ ميزان کرد. 
ـ گرگ... گرگ آدم‎خوار! 
ـ آدم‎خواره؟ ... مگه بقيه گرگا آدم نمي‎خورن؟ 
ـ چرا، مي‎خورن، اما مگر چطور بشه، به آدم حمله بکنن، آن هم چند تايي... نه تنهايي... اما اين لامصب نه با گاو کار داره، نه با گوسفند، فقط مي‎آد طرف آدم... 
ـ فقط آدم؟!
ـ آره به‎جان عزيزت، فقط آدم. اون هم بعضي آدما، بيشتر هم جوون. تو دهات اطراف چند نفرو خورده. 
ـ خب، پس ارتش و ژاندارمري چکاره‎ان! کشتن يه گرگ که براشون کاري نداره! 
مغازه‎دار دستي به محاسن حنا گذاشته‎اش کشيد و آهسته‎تر گفت:
ـ آره کاري نداره، اما اجازه ندارن... ببين، اين گرگ را آمريکايي‎‎ها‎ آوردن تو شرکت کشت و صنعت مغان... 
ـ براي چي؟ 
ـ براي... عرض کنم حضورتان که... به قول معروف، اصلاح نژاد گرگ‎ها، حالا شده بلاي جون مردم! 
اسماعيل لب‎هايش را روي هم فشرد. با ديدن کلوچه‎‎هاي خوش‎رنگ احساس گرسنگي کرد. 
اتوبوس پاي پيچ حيران ايستاد. براي نماز و ناهار. نماز را توي امامزاده خواند و سر و ته ناهار را با چند سيخ کباب و يک دو تا لواش هم آورد. چند ساعت از آن گذشته بود... 
ـ بي‎زحمت يکي از اون کلوچه‎هاتون بديد. 
مغازه‎دار با حرکاتي آرام و باسليقه کلوچه‎‎ها را برداشت و گذاشت کنار ترازو. پرسيد:
ـ خالي مي‎خوري يا با نوشابه؟ 
ـ بده... يه دونه باز کن. 
در نوشابه را نرم باز کرد و کمر شيشه را داد دست اسماعيل. 
ـ نوش جان! 
حواسش بيشتر پيش حرف‎‎هاي مغازه‎دار بود. به راه فکر مي‎کرد. خورد. پول کلوچه و نوشابه را حساب کرد و خواست بيرون بيايد. مغازه‎دار گفت:
ـ از من مي‎شنوي تنها نرو... 
ـ همراه پيدا مي‎کنم، شايد هم با تراکتور رفتم. 

خداحافظي کرد و از مغازه‎ آمد‎ بيرون. هرچه ايستاد کسي نيامد. زمين زير سفره برف گم بود، تنها از رديف چنار‎هاي لاغر و لخت مي‎شد فهميد که راه پاي آن درختان است. داشت دير مي‎شد. ميان ماندن و رفتن مردد بود. يک لحظه دل به رفتن داد و پاي در راه گذاشت. محکم و مصمم. ‎ طوري که صداي شکستن برف‎‎هاي يخ‎زده زير پايش بلند شد. چند سگ لاغر با کنجکاوي از پشت پرچين‎‎ها نگاهش کردند. پوزه‎هاي‎شان را بالا گرفتند و به‎جاي پارس، زوزه کشيدند. بخار دهانشان از دور ديده مي‎شد. اول ترسيد حمله کنند. اما سگ‎‎ها‎ با بي‎حالي زوزه مي‎کشيدند. از آن‎‎ها دور شد، هيچ‎کدام از جا نجنبيدند و به طرفش هجوم نبردند. فاصله گرفت. به مزارع اطراف شهر رسيد. با آنکه چند روز بيشتر به تحويل سال نمانده بود اما برف سنگيني روي زمين نشسته بود. برف تازه، روي برف کهنه؛ برف روي برف. از شهر دور شد. خورشيد لغزيده بود به‎سمت شانه چپ سبلان. سعي مي‎کرد راه را گم نکند. سنگ‎چين‎‎هاي دو طرف را نشانه گرفته بود و مي‎رفت. تازه از مزارع فاصله گرفته بود که صداي غار غار کلاغ‎‎ها‎ را شنيد... ابتدا تک و توک سپس به‎صورت انبوه. از پشت سر مي‎آمدند، از سوي مغان. سروصدايشان سکوت دشت را شکسته بود. وقتي بالاي سرش رسيدند آسمان سياه شده بود. دسته عظيم و بي‎پاياني بود که انگار تمامي نداشت. فوج فوج از پس هم مي‎آمدند و گاهي نيز‎ تعداد زيادي از بقيه جدا مي‎شدند و در نقطه‎اي به‎صورت گرداب و کلاف پيچيده در هم فرو مي‎رفتند و باز مي‎شدند و دوباره تکرار مي‎شدند. راه را زير پايش معطل گذاشته بود، با شگفتي نگاهش را دوخته بود به صد‎ها کلاغ سياهي که ناگهان سروکله‎شان پيدا شده بود. کم‎کم در افق ناپديد شدند. صدايشان هم ديگر شنيده نشد. او ماند و آن دشت خالي. سفيد. سرد. آن تکه ابر همچنان گير کرده بود به قله و از آن جدا نمي‎شد. انگار همان جا يخ زده بود؛ هيولاوار!  خورشيد آرام مي‎لغزيد به‎سمت شانه غربي سبلان. دشت بنفش شد، حتي بوته‎‎هاي خشکيده بابا آدم که همچنان بر جاي مانده بودند. اين نشانه غروب آفتاب بود. بايد تندتر مي‎رفت. سايه‎اش افتاده بود روي برف‎‎ها‎ و همراه او کشيده مي‎شد و مي‎آمد. هرچند وقت برمي‎گشت به پشت سرش نگاه مي‎کرد. نشاني از خانه‎‎ها‎ و باغ‎‎هاي مشکين‎شهر هم نبود. تنها جاي پايش روي برف باقي بود. غريب و نابلد...  تهران ديگر جاي امني برايش نبود. شانس آورد که در امامزاده حاشيه راه‎آهن تهران تبريز، گير مأمور‎ها نيفتاد و باز هم خيلي خوش‎شانس بود که وقتي از بام بقعه افتاد توي قبر متروک، نمرد و همان جا ميان گل و لاي دفن نشد. چند لحظه بعد خودش را کشيد پاي ديوار حياط امامزاده و از راه آب بيرون خزيد و دست مأمور‎ها بهش نرسيد. گريخت. خودش را رساند به بانک شعبه خيابان سعادت. آن‎قدر منتظر ماند تا يوسفي رييس بانک رسيد. همين که از ماشين پياده شد، خودش را نشانش داد. يوسفي به‎جا نياورد. با حيرت نگاهش کرد. لابد گمان کرده بود که يکي از معتاد‎هاي علاف پشت خط راه‎آهن است، اما وقتي شناختش دهانش از تعجب باز ماند...   

دیگر مطالب پروندۀ امیرحسین فردی:

پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت امیرحسین فردی

قلم‌مویۀ علی داودی در سوگ فردی

نگاهي به رمان سياه چمن 

نگاهي به زندگي ادبي فردي

خاطرۀ يکي از شاگردان فردي

نگاهی به جایگاه اثرگذار فردی در ادبیات انقلاب

معرفي مهم‎ترين آثار فردي در قالب کتاب

یادداشت ناصر فیض دربارۀ مدیر پیشین مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه

گفتوگوی حامد شکوري با شاگردان و دوستان فردي

یادداشت جواد افهمی در سوگ فردی

بريده‎اي از رمان منتشر نشده «گرگ‎سالي» فردي

گفتگوی مجید اسطیری با دکتر محسن پرویز

نگاهی به رمان «اسماعیل» فردی

دیدار مرحوم فردی با رهبر انقلاب

یادداشت حامد محقق در سوگ امیرحسین فردی

یادداشتی از مسعود نوروزی در سوگ امیرحسین فردی

گفتاري از وحيد جليلي به مناسبت هفتمين روز درگذشت مرحوم اميرحسين فردي

سوگسرودی از محمدرضا ترکی برای مرحوم فردی

یادداشتی از علی داودی در سوگ امیرحسین فردی



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بوته‎هاي خشکيده بابا آدم...
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.