«سوگواره» | داستانی کوتاه از «مینو رضایی»
20 مرداد 1393
16:05 |
0 نظر
|
امتیاز:
3.6 با 5 رای
شهرستان ادب: داستانی میخوانید از داستاننویس جوان کشورمان سرکار خانم مينو رضايي. این داستان به تازگی در دومین نشست لذت داستان توسط خانم رضایی ارائه شد و مورد استقبال و همچنین نقد وبررسی حاضران در نشست قرار گرفت.
سوگواره
وقتی پشت تلفن خبر دادند اتوبوس زائران نزدیک کرمانشاه چپ کرده و مادر هم بین کشتهشدگان است ، دخترها فی الفورکله قندها را از گنجه بیرون کشیدند. دختر بزرگ از ترس حرف مردم درشت درشت خرد کرد و دختر کوچک از ترس اسراف ریز ریز. دختر بچهها بازی بازی قندانها را پر کردند . عروس بزرگ به زعفرانهای سفارشی که برای ته چین و شربت آبلیمو با حوصله زیاد سابیده بود فکر میکردد که عروس وسطی گفت برای حلوا و برنج زعفرانی مصرفش میکنند . بجای شیرینیهای خامهای ، میکادو سفارش دادند . ٢٠ جعبه دو کیلویی برای مراسم و یک یک کیلویی برای همین امشب بچه کوچکها . عروسها با هم خرماها را هسته کردند و مغز گردوها را بجای خورش فسنجان در دل خرماها نشاندند . خوشبختانه چون شوهر خاله قوزی تازه مرده بود همگی لباسهای یکدست مشکی آبرو دارشان آماده بود . تنها دختر نوجوان فامیل یواشکی مادرش از آرایشگاه برای میکاپ عزا وقت گرفت . پسر وسطی لیوانهای یکبار مصرفی که برگهای زرد و نارنجی شاد داشت پس داد و لیوانهایی با طرح ساده چهارخانه به خانه آورد . فسنجان و خورش به را ازلیست غذاهای تالار حذف کردند و به همان کباب و جوجه و برنج بسنده کردند . دامادها ریسههای رنگی را باز کردند و رفتند که بجایش تفت بگیرند . پسرها دیگر ته ریششان را نزدند ولی عروسها قبل ازینکه خبر بین همه پخش بشود رفتند طبقه پایین و تندتند موهایشان را رنگ کردند و ابروها را باریک . بعد افتادند دنبال اینکه برای بچه کوچکها لباسهای آبرومندی بارنگهای تیره مثل آبی نفتی و قهوهای و خاکستری پیدا کنند . پسرها از همین حالا حسینیه سر سه راه را رزرو کردند برای شب هفت که نکند کس دیگری هم در محله بمیرد وحسینیه به آنها نرسد . مبلها را جمع کردند و روی خرپشته گذاشتند . بجایش دورتا دور هال با پتوهای ملحفه سفید و بالشهای رنگی پر شد . کارتهای دعوت تالار را خواستند بدهند بازیافتی دیدند حیف است . فقط روی همان تاریخ با ماژیک مشکی نوشتند جهت فاتحه و ناهار و در پاکت مشکی گذاشتند . عکس ضریح شش گوشه هم که منافاتی نداشت . دختر نوجوان رفت که در کتابهای شعر بگردد دنبال دو تا دو بیتی زیبا و حزن آور یکی برای سنگ قبر یکی برای شروع اعلامیه فوت . فرستادند دنبال پسر پیر و عملی خاله قوزی که خودش هم بالای صدسالش بود تا خاله قوزی را راضی بکند قبرش را به خواهرش بدهد که بعدا پسرخواهرها یکی بهتر جایش بخرند و بدهندش . خاله قوزی که مشاعر نداشت . پسر عملی انگشتش را بیخبر زده بود به استامپ آبی و بعد هم پای قرارداد فروش . قبرش ردیف بالایی قبر آقاجان بود و یک درخت نزدیکش داشت که میشد همیشه نشانش کرد و در یکنواختی قبرستان گم نشد . دختر کوچک به دختر بزرگ گفته بود که شربت مال شادیست اما نگرانی اصلیش این بود که لیوان شربتی دهن خورده از دست بچهای نابالغ روی فرش برگردد و همه جا را نجس کند . کلمنها را پس فرستادند به ظروف کرایه ایه توی فلکه و بجایش چند سماور بزرگ برای چای گرفتند . شکرهای خریده شده برای شربت آبلیمو کفاف پختن حلوای حسابی را میداد . دخترکها رفته بودند از پلاستیک فروشی قالب اشکال مختلف برای تزیین حلوا خریده بودند : گل و قلب و ستاره ! عروس وسطی وقتی قالبها را دید چلپ زد روی لپش که نکند عروسی پدرتان است که قلب و گل و ستاره خریده اید . دخترها مجبور شدند همه را پس بدهند . قرار شد حلواها یا توی بشقاب تخت با پودر نارگیل اعلا تزیین شود یا لوزی لوزی ببرندش . عروس بزرگ که قدیمی تر بود بقچههای ترمه بزرگی روی جهازش داشت . پسرش به خانه بردش تا بقچه ترمه و حلب روغن 17 کیلویی بیاورد ولی از بس دیر کردند حرص دخترها و عروس وسطی درآمد . وقتی رسید که حلوا را با روغن مایع پخته بودند . آخر پسرش وسط راه ناغافل به کله اش زده بود از رفیقش دوربین قرض بگیرد برای ضبط و ثبت مراسم . گرچه خودش هم دم در عکاسی یادش افتاد تنها عکسی که از مرحومه در کیفش دارد بدهد به عکاس که بزرگ کند و قاب بگیرد برای داخل سفره ترمه و بالای سر قبر. این عکس را مرحومه قبل از همین سفر آخری برای پاسپورتش گرفته بود . دخترها سرشان شلوغ بود و عروس بزرگ خودش او را برده بود عکس بیندازد. مرحومه هم عمه اش بود هم مادر . در کودکی او را پیش خودش بزرگ کرده بود . در نوجوانی به عقد پسر ارشدش درآورده بود و درپیری او را حتی بیشتر از دخترها رازدار خودش میدانست . پسر کوچکتر که آمد لباسهایش پاره شده بودند. تازگی نداشت . اخلاقش تند بود و باز دعوایش شده بود . این بار با گلفروش که حاضر نشده بود سبد گلی را که برای استقبال خریده بودند پس بگیرد. عروس بزرگ با دیدن سبدگل یادش افتاد جلوی مردم آبروریزی است عروس کوچک در مراسم نباشد . یکهفتهای میشد که به قهر رفته بود. نیم ساعت بعد خودش و برادرشوهر سبدگل به دست دم در خانه پدری عروس کوچک بودند. میدانستند فوت مرحومه جایی برای بهانه آوردن او باقی نمیگذارد . عروس کوچک که به خانه مرحومه آمد همان اول رفت آشپزخانه بین زنها که چشمش به شوهرش نیفتد . کدبانو بود و فهمید حلوا ، حلوای همیشگی نیست . دختر بزرگ لوداد که هرچه گشتند برای حلوا گلاب پیدا نکردند . جایش عرق بیدمشک ریختند که همان بو را دارد و تازه تسکین هم میدهد. سفره ترمه را پهن کردند . دختر بزرگ کاسه مرغی گود روی جهازش را از ویترین طبقه پایین آورد، شست ، خشک کرد و لب به لب آب کرد و گذاشت وسط سفره ترمه . لالههای قرمز آینه شمعدانش را هم گذاشت دو طرفش . پسرها قاب عکس را هرچه کردند پشت کاسه مرغی بگذارند نتوانستند چون پایه نداشت . آخرش حوصله پسر کوچک سررفت و لیوان بلند قدیمی را گذاشت پشت قاب عکس تا بایستد . عروس وسطی اینبار چلپ زد پشت دستش که اگر کسی ببیند زشت است . با التماس از پسر جاری بزرگش که سرگرم دوربین عاریتی بود خواست پیچ گوشتی بیاورد و قاب عکس پایه دار آقا بزرگ را با مال مرحومه عوض کند . کار تعویض قابها که تمام شد چیدمان سفره ترمه هم کامل شد که تازه فهمیدند جایی که سفره پهن شده پریز ندارد که لالهها را روشن کنند . بحث داغ میشود که جای سفره را عوض کنند یا از لوازم برقی زیرزمین مسجد سیم سیار بخرند و سفره همانجا بماند . منقل و اسفند مرحومه به راه بود اما هرچه گشتند زغال در گنجه هایش پیدا نکردند . خوشبختانه داماد بزرگ که قلیان کش قهاری بود و صبح به صبح در حیاط خلوت طبقه پایین قلیان چاق میکردد این مشکل را برطرف کرد . همه چیز به نظر کامل میآمد که دختر کوچک پارچه سفیدی روی دستش بهت زده از اطاق خواب مرحومه آمد بیرون . کفن سفید مرحومه پر از لکههای زرد بود . مردها و عروسها یکصدا گفتند که میشود شست و استفاده اش کرد ولی دو دختر محکم ایستادند که نه ! این لکهها جای بچه زایی از ما بهتران است . آنوقت شب از کجا میشد کفن تهیه کرد . دکانهای محله کوچک آنها فقط همین یک قلم را نداشت . همه سکوت کرده بودند چون میدانستند مرغ دخترهای مرحومه هم مانند خودش فقط یکپا دارد . دختر کوچکتر که مومن تر از بقیه بود با خجالت اعتراف کرد که یک کفن برای خودش از کربلا خریده و تازه نوشتن جوشن کبیر با زعفران را رویش تمام کرده . در جواب نگاه هاج و واج دیگران دوباره با خجالت اعتراف کرد در مفاتیح خوانده چون دعای جوشن کبیر اسم اعظم خدا را دارد هر که آنرا روی کفنش داشته باشد عذاب نمیبیند . صدای پسر دختر کوچک که تازه از هند برگشته بود سکوت را شکست که جمع کنید این خرافات را حالا دیگر فقط مرحومه است و اعمالش . به اندازه تمام عمرش عصبانی بود از مادر که از آن طرف بام افتاده بود و از وقتی از هند برگشته بود از لج مادر تصمیم گرفته بود ازین طرف بام بیفتد برای همین دربدر دنبال شارژ ماشین ریش تراشش برای اصلاح فردا صبح میگشت که مادر قایمش کرده بود . خواهر نوجوانش هم به ترفندهای مختلف میخواست بداند نتیجه و نبیرههای شوهر مرحوم خاله قوزی را دعوت کرده اند ؟ همانها که یک پسر جوان بسکتبالیست با چشمان سبز دارند . این تنها نشانی بود از آن خانواده که برایش مهم بود . داماد کوچک تازه از راه رسیده و سعی داشت به اندازه بقیه مفید باشد . وقتی دید همه کارها انجام شده خیلی به مغزش فشار آورد تا کشف کرد پارچه فسفری خوشامدگویی دم در را هنوز برنداشته اند ! با داماد بزرگ رفتند تا پارچه را بردارند . پسر بزرگتر هم زنگ زد به کوچکترین نوه پسر که حالا در مغازه تبلیغاتی برای چاپ آگهی فوت مرحومه بود. سفارش پارچه مشکی فوری را داد . گرچه وقتی نوه پسری آمد خانه دست خالی بود و در جواب همه فقط گفت : قول داده فردا صبح زود. خواهرزاده مرحومه از شهرستان زنگ زد و گفت که خورده زمین و لگنش شکسته . عذر دارد که بیاید . گفت که یک بند باریک از کفن مرحومه ببرند و ۴٠ بار سوره ملک بخوانند و هربار که میخوانند یک گره بزنند به بند و بعد بیندازند دور گردن مرحومه که روز محشر همین سوره ملک نجاتش میدهد . اول میخواستند ۴٠ تا را تقسیم کنند اما پسری که از هندوستان برگشته بود دوباره اعلام کرد که اینها خرافات است و فقط مرحومه مانده و اعمالش . عروس کوچک هم حوصله پاک کردن آرایش و وضو گرفتن و دوباره آرایش کردن را نداشت و از همه بدتر کینه مرحومه به دلش بود. دختر کوچک هم به نظرش آمد هیچکس حوصله ندارد تلفظها را آنچنان صحیح و غلیظ ادا کند . به نظرش آمد خواندن طوطی وار عذاب برای مرده میفرستد نه نور. خودش داوطلب شد که ۴٠ تا را بخواند . چون میدانستند آخرش شک میکند چند تا خوانده دختر نوجوان را هم نشاندند کنارش که بعد از هر سوره یک گره بزند . عروس وسطی دختر بزرگ را کناری کشید و خاطر نشان کرد که لباسهای مرحومه را همان شب اول باید بدهند بیرون . اما این وقت شب به چه کسی ؟ عروس بزرگ دست به کار شد و بقچه چادر رنگیهای مرحومه را کیسه کرد و داد ببرند مسجد وقف . عروس وسطی هم بعد از یک گفتگوی کوتاه با زنی که به نظر دختر بزرگ آمد باید دست به خیر داشته باشد بقیه لباسها را کیسه کرد و داد به پسری که هنوز با دوربین عاریتی ور میرفت تا ببرد درب منزل آن زن . پسر وقتی برگشت گفت زن اسم مرحومه و پدرش را پرسیده بود تا فردا در جلسه خانمها اعلام کند که برای مرحومه نماز وحشت قبر بخوانند . ساعت حدود ۱٠ شب که کارها تقریبا سامان گرفته بود مردها شام خواستند و زنها تازه به صرافت تهیه شام افتادند که دختربزرگ گفت شاید فامیل از شهرستان برسد و خانه باید مرتب باشد . سفره پهن کردن منتفی شد . غذای سفارشی از رستوران آوردند در ظرفهای یکبار مصرف . هرکس گوشهای مشغول خوردن بود جز دختر کوچک که هنوز ملک میخواند . پسرها در حال خوردن هنوز سر قیمت با راننده مینی بوس ایاب و ذهاب فردا چانه میزدند . بعد از شام، مردها مشغول شستن میوههای مراسم در حیاط شدند که یکباره هوا سرد شد و سوز برف آمد . آخرین سیبهای قرمز را که میشستند برف سبک شروع شد . دختر کوچک همانطور که ملک میخواند دانههای برف را پشت شیشه دید و غصه به دلش نشست که عمر مادرش به اولین برف زمستان امسال نرسید . برف که آمد پسر بزرگ رفت درِ شهرداری . یادپیارسال زمستان مرحومه افتاده بود که پیرزن روی یخهای اولین برف آنسال زمین خورد و پایش شکست . میخواست کیسههای شن و نمک بگیرد و روی آسفالت کوچه بپاشد تا فردا تشییع کنندگان که خیلیشان پیرزن هستند روی یخها زمین نخورند . دختربچهها با غذاهای نیم خورده و دهانهای چرب روی ملحفههای سفید از خستگی بی هوش شده بودند . عروس وسطی که خلال بادام و پودر نارگیل روی حلواها میپاشید وسلفونی محکم روی دیسها میکشید تا بوی یخچال نگیرند هر از گاهی سر بلند میکردد و عکس خودش را در شیشه رفلکس پنجره آشپزخانه میدید . ازینکه رنگ موی عجله ایش خوب درآمده بود گوشه لبش لبخندی حاکی از رضایت مینشست. خانه در سکوت آخرشب فرو رفته بود ، جز صدای جر و بحث دختر کوچک با پسری که از هند برگشته بود و حاضر نبود حتی به خاطر خاکسپاری فردا پیراهن و شلوار سفید نخی یقه کار شده اش را از تن درآورد و مشکی بپوشد . پسر دوربین دار مثل هنریها شال مشکی به نشان عزا دور گردنش انداخته و لم داده روی مبل، فیلم خانوادگی امشب را تماشا میکردد . در آخرین لحظات قبل از خواب به نظرش آمد این فیلم امشبی یک چیز بزرگ کم دارد . پسر فردا صبح دیرتر از همه و با صدای داد و فریاد عموی کوچکش سر کوچکترین نوه پسری و دوست پارچه نویسش بیدار شد که کجای دنیا رسم است اسم کوچک زن را روی پارچه بنویسند . نوه کوچک و دوستش سرشان پایین بود . داماد کوچک برای اظهار وجود، فرز دسته تیغی آورد و با حرکات اضافه گلبانو را از رفعتی جدا کرد وجایش یک سوراخ بزرگ گذاشت . از سوراخ پارچه نوشته آسمان پیدا بود .
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.