موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از محمدرضا وحیدزاده

وقتی شعر سبزواری تفنگها را به زانو درمی آورد

25 خرداد 1395 18:31 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
وقتی شعر سبزواری تفنگها را به زانو درمی آورد
شهرستان ادب به نقل ار روزنامه صبح نو:بسیار علاقه‌مند بودم و هنوز هم هستم، که برای گفتن از استاد سبزواری سراغ دانسته‌هایم از تاریخ شعر معاصر و نقش و جایگاه او در ادبیات انقلاب، با ارجاعاتی به آثار معتبر و ذکر شواهد و منابعی درخور بروم. نوشته‌های پیشینم را مروری کنم و چیزکی از دل‌نوشته‌های آتی‌ام بیرون بکشم. اما در این حال و هوا، گویا بهتر آن است که به ذکر خاطره‌ای منتشرنشده از یکی دیگر از ذخایر شعر انقلاب، دکتر محمدرضا سنگری بسنده کنم و چنان نوشته‌ای را به مجالی دیگر واگذارم؛ خاطره‌ای که جا دارد پس از این، صاحبان قلم و رسانه، با مراجعه به اصل منبع، شکل کامل‌تر و سفته‌تر آن را از زبان خود ایشان دریابند.

دکتر سنگری که خود حقاً از استوانه‌های شعر انقلاب و گوهرهای پنهان‌مانده و نایاب این لجه است، برای این حقیر نقل کرده است که در یکی از روزهای داغ انقلاب، در فاصله‌ای اندک از چهارشنبه سیاه دزفول که در آن تانک‌های ارتش با یورش وحشیانه به سوی مردم بی‌پناه و کشتار آنها در زیر شنی‌های سفاک خود، فضای رعب‌آور و دهشتناکی را در خوزستان ایجاد کرده بودند، همراه جمعیت عظیمی از مردم در تجمعی از پیش اعلام‌شده در یکی از میادین شهر حاضر بوده است. این تجمع که در میان بیم و امیدهای روزهای واپسین انقلاب، آخرین تلاش‌های مردم و حکومت برای یک رویارویی تاریخی محسوب می‌شده، در میان وحشت و ترس برآمده از چهارشنبه سیاه دزفول، غرق در فضایی سنگین و خفقان‌آور بوده است. در این تجمع و در اثنای آماده‌باش همه‌جانبه ارتش و صف‌آرایی گسترده تانک‌ها و نیروهای مسلح، سنگری که همواره با تولید یا نشر شعرها و شعارهای انقلابی، سهمی در حرکت مردم دزفول داشت، یک بار دیگر به نمایندگی از همشهریانش در میان حلقه فشرده تجمع‌کنندگان و با میکروفونی در دست، زبان جمعیت شده بود. این بار اما متنی به دست او رسیده بود که حال و هوایی دیگرگون داشت؛ متنی شعله‌پراکن و زبانه‌کش. جمعیت غرق در سکوت بود و از هیچ‌کس صدایی برنمی‌خاست؛ نه از سینه‌های آتشین مردم و نه از دهان‌های خشک‌شده سربازانی که با تفنگ‌های بی‌حیا و گستاخشان، سینه‌های مردم را نشانه رفته بودند و خود زیر آوار ترس و هیجان، احساس تنگ‌نفسی می‌کردند. محمدرضا با صدایی رسا آغاز کرد: گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز/ با تو حرفی مختصر دارم/ جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد/ یا در زیر رگبار مسلسل می‌کنی از گفته خاموشم/ جواب حرف من با چکمه خواهی داد یا سیلی زنی از قهر بر گوشم؟/ به پایت گل فشاندم/ نثارت صد دعا از شوق کردم/ ولی در پاسخ گل یک گلوله/ و جای آن دعا/ سرنیزه تنها بهر من بود/ تو فرزند مرا کشتی/ تو فرزند هزاران مادر غمدیده را کشتی... هر سطر از این شعر سیلی محکمی بود بر رخسار یخ‌زده سربازان و افسران بهت‌زده: من از غصه/ صدها داغ خونین بر جگر دارم/ دلم خوش بود که تنها یک پسر دارم/ گوش کن/ ما هر دو هم‌خونیم و هم‌کیشیم و هم‌رنگیم/ و در یک جبهه بهر حفظ استقلال می‌جنگیم/ گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز/ اگر فرزند ایرانی/ اگر دارای ایمانی/ چرا پرپر نمودی غنچه‌های باغ ایران را/ چرا بشکافتی دل‌های نورانی ز ایمان را/ چرا از چشم‌هایت شرار خشم می‌ریزد... همه میدان را سکوتی شگفت فراگرفته بود و از هیچ‌کس صدایی برنمی‌خاست، مگر هق‌هق آرام گریه‌ای یا لرزش ناخودآگاه شانه‌ای: چرا از سینه‌ات بر روی مردم کینه می‌بارد/ جواب این چراها را تو ای سرباز/ با سرنیزه خواهی داد یا با گاز اشک‌آور/ تنم را زیر چکمه خرد خواهی کرد یا مشتم زنی بر سر/ جوابم را تو با تهدید خواهی داد/ جسمم را به زیر تانک معدوم خواهی کرد/ تو فرزند برومند مرا از پای افکندی/ تو قلب مادران را سخت آزردی... همه میدان، زن و مرد، کوچک و بزرگ، سرباز و افسر، حتی تانک‌ها و تفنگ‌ها، سراپا گوش بودند. ناگهان شیهه بلندی همه را به خود آورد. اسلحه سرد و سنگین یکی از سربازان، از بالای تانک به زیر افتاده بود و در اثر برخورد با تن آهنین تانک، صدایش در بین جمعیت طنین انداخته بود. گویا انگشتان لرزان سرباز با شنیدن این سطرهای مهیب و هول‌آور، تاب چنگ زدن به گریبان اسلحه را از کف داده بود و با ضعف و سستی اسلحه را در میان زمین و هوا رها کرده بود. سنگری جوان شعر را تا پایان خواند و میدان را تبدیل به یک مجلس روضه کرد. پایان شعر، آغاز برخاستن جمعیت بود. جمعیت چون سیلابی موج‌زنان به راه افتاد و با مشت‌های گره‌کرده، در خیابان‌ها جاری شد. این بار اما فقط چشمان نظاره‌گر سربازها بود که جمعیت را با حیرت و سکوت می‌نگریست. نه گلوله‌ای شلیک شد، نه جوانی بر زمین افتاد و نه شنی تانکی تن کسی را به زیر خود کشید. مردم برای تظاهرات برخاستند و نیروهای گارد شاهنشاهی بدون هیچ واکنشی تنها نظاره‌گر این جمعیت خروشان و مهارنشدنی شدند؛ جمعیتی که می‌رفت تا به یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات تاریخ بپیوندد و حادثه‌ای عظیم را در همین نزدیکی‌ها
رقم بزند. سنگری جوان کاغذ شعر را تا کرد و در جیب خود گذاشت و با جمعیت همراه شد، اما با یک پرسش سمج و بی‌امان: شاعر این شعر که بود؟ در هفته‌های بعد، انقلاب پیروز شد و یار سفرکرده مردم به وطن بازگشت. روزها از پی هم می‌آمد و می‌رفت و آن سؤال همچنان در گوشه ذهن سنگری لانه کرده بود؛ تا آنکه در روزهای شکوفایی و ثمردهی نهال انقلاب، در روزهایی که هریک شاهد به بار نشستن یکی از ثمرات آن بود، در کتابی تازه منتشرشده از شاعری توانا و چیره‌دست، گمشده خود را یافت. کتاب «سرود درد»، مجموعه شعرهای حمید سبزواری همان کتابی بود که او مدت‌ها در جستجویش بود. سرود درد همان کتابی بود که شعر گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز را در میان خود جای داده بود. همان کتابی بود که نام شاعر این شعر را بر تارک خود نشانده بود.

یادش گرامی و جانش همنشین امام و شهدا.

 

یادداشت محمد رضا وحید زاده


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • وقتی شعر سبزواری تفنگها را به زانو درمی آورد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.