موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
نوشته مهدی کفاش از کتاب عطر عربی

بریده‌ای از داستان «پدر، تک‌تیرانداز، پسر»

31 خرداد 1396 16:40 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.25 با 8 رای
بریده‌ای از داستان  «پدر، تک‌تیرانداز، پسر»

شهرستان ادب: در پی حملات تروریستی 17 خرداد به تهران و حمله موشکی به مواضع تروریست‌ها موضوع مدافعین حرم و نبردشان با گروه‌های تکفیری تاثیر آن‌ها به موضوعی رایج در محافل گوناگون تبدیل شده است.به همین مناسبت بریده ای کوتاه از داستان  «پدر ، تک‌تیرانداز، پسر»، نوشته «مهدی کفاش»  را بخوانید که در کتاب عطر عربی منتشر شده است.کتاب عطر عربی به موضوع مدافعین حرم و تکفیری‌ها پرداخته است.


بریده‌ای از «پدر، تک‌تیرانداز، پسر» :

شیخ بصیر بند دراگانوف را توی گردن انداخت. دست راستش را از بند رد کرد و اسلحه را پشتش حمایل کرد. کمر راست کرد و از پنجره  بدون قاب داخل ساختمان را دید. با قنداق اسلحه کمری شیشههای شکسته روی دیوار پنجره را داخل ساختمان ریخت. صدای رسیدن خرده شیشهها در صدای پرحجم انفجار و لرزش مدام ساختمانها گم شد. پرید لبه پنجره و خودش را بالا کشید. با احتیاط زیر پا و اطراف پنجره را پایید و بعد جستی به داخل ساختمان زد. ابوفاضل بلند شد و کوله وسایل را لبه پنجره گذاشت. شیخ بصیر آنها را از لبه پنجره برداشت. بعد نوبت به کوله دراگانف بود. شیخ بصیر آن را هم تحویل گرفت. ابوفاضل بلند شد تا بالای دیوار بپرد اما وقتی امتداد خیابان سمت چپش را نگاه کرد؛ چند سیاهی دید که از پیچ خیابان به داخل بلوک پیچیدند. میان قاب خالی پنجره بیحرکت ماند. سیاهیها ساختمان اول را رد کردند. شیخ بصیر اشاره کرده که بپرد. ابوفاضل اما بیحرکت بود. ناگهان خمپارهای بی-هوا به ساختمان روبرویی خورد. ابوفاضل به داخل ساختمان پرید. کوله اشتایر را به پناه دیوار کنار پنجره کشید. اشاره کرده به شیخ بصیر و عدد سه را نشان داد. شیخ بصیر هم کوله وسایل را برداشت و جست زد کنار دیوار.

صدای حرف زدن سیاهیها به زبان روسی بود. پشت پنجره ایستادند. قد بلندی داشتند. دوتا شان بی جست زدن روی دیوار خم شدند داخل ساختمان، سمت راست را دیدند. لباسهای ابوفاضل و شیخ بصیر سیاه بود. خودشان را از زیر پنجره عقب کشیدهبودند. توی تاریکی یکی از مردها سیگار روشنش را انداخت توی تاریکی سمت چپ جایی که سر ابوفاضل بود. ابوفاضل تکان نخورد. سیگار لای موهایش را سوزاند. بوی کز خوردن موهایش را فهمید. سیاهی خیره ماند به سیاهی و نور سیگار. سر شیخ بصیر و ابوفاضل رو به زمین بود تا انعکاس چشمها دیده نشود. سر ابوفاضل میسوخت. سیگار خیال خاموش شدن نداشت. سیاهی سیگاری هم برگشت توی خیابان. صدای رد شدن سیاهیها از پشت پنجره را شنیدند.  شیخ بصیر فوری تهسیگار روشن را از بین موهای ابوفاضل بیرون کشید و به کناری انداخت. صدای حرف زدن روسها میآمد. شیخ بصیر بطری آب را به سرعت از کنار کوله بیرون آورد و روی سر ابوفاضل خالی کرد. ابوفاضل سرش را بالا آورد: «کثافتهای چچنیاند!»

صدای روسها هنوز میآمد. ابوفاضل در حالیکه به جلو و ورودی پانزده متر جلوتر نگاه میکرد گفت:« تله!» یکهو کلت کمری را از بغل پایش بیرون کشید و رو به ورودی گرفت. ناگهان صدای مهیب انفجار همراه با شعلههای زرد آتش از در ساختمان به داخل زد. کمی بعد صدای ناله و فریاد بلند شد.

ابوفاضل با سرعت خودش را به در رساند. اثری از صندلی نبود و هر سه روس لت و پار و نیمه جان، هریک کناری افتاده بودند. شیخ بصیر او را عقب کشید: « باید خلاصشان کنی. اگر زندهبمانند لو میدهند که این اطراف کسی صندلی تله کرده!»

ابوفاضل سرش را به علامت نه تکان داد. شیخ بصیر دست دراز که کلت را بگیرد. ابوفاضل آرام گفت:« اگر بیایند و جای گلوله روی جنازهها ببینند متوجه میشوند کسی هست ولی حالا فکر میکنند یکی از تلههای خودشان اشتباهی ترکیده. کدام تلهگذار احمقی کنار تلهاش میماند!» بعد دست شیخ بصیر را کشید به سمت راهپلهها. هنوز صدای ناله چچنیها به گوش میرسید. از راه پلهها بالا رفتند. ابوفاضل ورودی طبقه اول ماند:« ما هنوز این ساختمان را چک نکردیم!» شیخ بصیر کلت کمری را از قاب کنار ران بیرون آورد و مسلح کرد. شیخ بصیر اشاره کرد که ابوفاضل منتظر بماند و از در آپارتمان  طبقه اول وارد شد. بعد از یک دقیقه ابوفاضل هم در حالی که یک دستش به کوله سر شانهاش بود و دست راستش کلت زعاف وارد ساختمان شد. شیخ بصیر از اتاقی بیرون آمد و بعد هر دو به سمت چپ رفتند. سالن بزرگی بود اما دیوارش به ساختمان کناری راه نداشت. اتاقها و حمام و توالت مخروبه را هم چک کردند. کسی نبود. هر دو به راه پله برگشتند. صدای نک و نال چچنیها تمام شدهبود که طبقه چهارم رسیدند. شیخ بصیر گفت: «عجیب است که این ساختمان را موشهای تکفیری یادشان رفته سوراخ کنند.» ابوفاضل گفت: « پشت بام!» و دست شیخ بصیر را کشید که دوباره به سمت راهپله برگردند. اما شیخ بصیر گفت: «نه!»

ابوفاضل دستش را ناخودآگاه سمت سرش برد و آخی گفت: « چرا؟»

شیخ بصیر در حالی که اطراف را نگاه میکرد گفت: « یا پشت بام را تله کرده یا منتظرمان است تا دخلمان را بیاورد!» ابوفاضل تازه یاد ابوسجاد افتاد:« پس تو مطمئنی که شیرینکاری پایین کار اونه؟»

صدای انفجار مهیبی ساختمان را لرزاند. هر دو با هم روی زمین افتادند. خمپاره به ساختمان سمت راستی برخورد کردهبود. صدای ریزش آوار بلند شد و بخشی از دیوار بین دو ساختمان فرو ریخت.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بریده‌ای از داستان  «پدر، تک‌تیرانداز، پسر»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: