موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
با ترجمه بشری صاحبی

«سفرنامۀ شکار» | داستانی از کفاح الحداد

24 دی 1396 14:20 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 4 رای
«سفرنامۀ شکار» | داستانی از کفاح الحداد

کفاح الحداد یکی از شناخته‌شده‌ترین بانوان نویسندۀ عراقی و مدیر مرکز منطقه ای پرورش كودكان با استعداد است که در کتابهایش بیشتر به موضوعات ارزشی، اخلاقی و اجتماعی می‌پردازد. داستان‌های او به دور از تکلف و پیچیدگی است و در عین سادگی و روانی، برای مخاطب جذاب و تاثیرگذار است. تنوع موضوع در داستان‌های او مخاطب را شگفت زده می‌کند و قلم دل‌نشینش دل‌های خوانندگان را تا انتهای داستان باخود همراه می‌کند.

از او تا کنون کتاب‌هایی با عناوین «النجاح فی عالم المرأة» ( با موضوع جایگاه و حقوق زنان)، «نساء الطفوف» (با موضوع بانوان کربلا)، «قراءة فی السیرة الفاطمیة» ( با موضوع سیره ی حضرت زهرا سلام الله) و دو کتاب مجموعه داستان کوتاه با عنوان «عین الغافیة» و «ازهار البنفسج» منتشر شده است.

داستانی که در ادامه می‌خوانیم چهاردهمین داستان از کتاب ازهار البنفسج با عنوان سفرنامه شکار است.

جالب است بدانید برادر خانم حداد به دست رژیم بعث عراق در بغداد به شهادت رسیده و او کتاب ازهار البنفسج را به  برادر شهید خود تقدیم کرده است.

 

سفرنامه‌ی شکار

زمان با نهايت صبر و به کندی می گذشت درحالی که تور ماهیگیری زیر آب خالی بود و چشمهای آن سه ماهیگیر با اشتیاقی آن را میپایید که مردم به دنبال هلال ماه رمضان میگردند.

سه ماهیگیر فقیر مثل همه ی ماهیگیر ها دور شکم خود لنگی پیچیده بودند که تا زیر ساق پایشان آویزان بود. و به این امید که شاید بتوانند گوشه ای از کمبود های زندگی فقیرانه و بدبختی هایشان را جبران کنند؛ دل به دريا زده بودند. 

و حالا داشتند خود را آماده میکردند که تور را با تلاش بسیار و قدرت فراوان از دريا بيرون بكشند و به  داخل قایق ماهيگيري بياورند.

وقتی تور را باز کردند باران ماهی بر سر و رویشان ريخت و کف قایقی که از بیتابی امواج تکان تکان میخورد؛ پر از ماهي شد. 

ماهیگیرها لب به شکر خدای مهربان که دریا را برایشان مسخر کرده بود و روزیشان را در آن قرار داده بود گشودند. چهرهایشان لبریز شادی شد و لبخندهایی نرم بر لبهایشان رقصید. لبخندهایی که تراوش های موج آن را میپراکند و چهره های آفتاب سوخته شان را خیس میکرد.

ماهی گیرها به ماهی ها نگاه كردند که چطور با اضطراب بالا و پایین میپریدند و التماس میکردند که بتوانند از دست ماهیگیران فرار کنند. انگار از خود میپرسیدند اینجا چکار میکنند؟! و سرانجام آرام میشدند و در حالی که تسلیم شده بودند، بي هيچ حرکتي کف قایق می افتادند. بعد سه نفری مشغول خالی کردن تور پر از ماهی شدند. انگار دریا دستهایش را برای آنها گشوده بود و اینبار نعمتی بی شمار را به آنها بخشیده بود.

سپس شروع به تقسیم و جداسازی ماهی ها از یکدیگر کردند.

ابوعلی از جایش بلند شد و به سمت نوک قایق رفت و در حالی که چشمهایش غرق دریا بود، هوای تمیز دریا را نفس میکشید و ریه هایش را از نسیم خالی از دود و دم شهر پر کرد

سینه اش به خاطر تنفس نسیم زلال دریا، خنک شد. جسمش لبریز امواج تندرستی و سلامتی شد و روحش سرزنده و شادمان گشت؛ و او همچنان خیره به دریا مانده بود و با دقت به نغمه ی آرام امواج گوش میداد. امواج انگار تسبیح خدا را بر زبان داشتند. سالم و جاسم هم انگار در تسبیح موجها مشارکت میکردند... ابوعلی احساس کرد در مسجد است و همه برای حمد و تسبیح خدا به سوی آن می آیند.

ابوعلی مردی ست که بیش از 50 سال از عمرش میگذرد. چهره اش لاغر و آفتاب سوخته است؛ چشمهایش دو دو میزند و دو طرف دهانش پر از چین و چروک است.

همه ی اینها نشانه های بالا رفتن سن و فرود آمدن ضربه های شلاق پیری بر پیکر اوست. ولی او در مقابل پیری قد خم نکرده و شکست نخورده و فرو نریخته است و همچنان مانند سی و پنچ سال قبل؛ دریا را با قایق قدیمی اش میشکافد و هر روز صبح همراه دیگر ماهیگیران به استقبال امواج تازه ي دریا می آید. با همان پیراهن کهنه ای که در طول این سالها فقط یک بار عوضش كرده  و شايد از همين،  يتوان به عمق فقرش پي برد.

اما او قانع است چون قناعت را آموخته و به آنچه خداوند روزیش کرده راضی است؛ و باور دارد قناعت گنجی ست که از بین نمیرود.

***

خورشید در قلب آسمان میتپید و آرامش، عالم را فراگرفته بود. گهگاه، بال زدن پرنده ها سکوت را برهم میزد. پرنده هایی که زیر آسمان صاف و بالای آبی مواج دریا که عمق و وسعتش حیرت انگیز و وحشتناک است؛ دور سر ماهی ها، میچرخیدند.

در ذهن ابوعلی خاطرات قدیمی اش با امواج دریا، موج میزد. او هنوز خاطره ی اولین باری که سوار قایق شده بود را به خاطر داشت. یادش می آمد اولین بار که سوار قایق شده بود؛ قایق همراه امواج، مستانه به چپ و راست کج میشد و او هم با تکانهای قایق به این طرف و آن طرف پرت میشد ولی  تا روز بعد كم كم به این تکان ها عادت کرده بود.

هیچ چیز برای ابوعلی دوست داشتنی تر از دریا نبود.

در این مدت سالم و جاسم رفته بودند سراغ تور دوم و دونفری آن را که از همیشه سنگین تر بود بیرون کشیده بودند و با ديدن تور پر از ماهي در سیل شادمانی و رضایتمندی غوطه ور شده بودند.

خنده های بلند و چهره ی درخشان سالم نظر ابو علی را به خود جلب کرد. وقتی چشمش به آن همه ماهی که با تور بالا آمده بودند افتاد؛ تند تند خدا را شکر کرد و با صدایی رسا و پدرانه و در عین حال آرام، در حالی که میخندید و روی صحبتش با سالم بود، گفت: 

_امروز سهم تو بیشتر میشه سالم...خدارو شکر ماهی زیاده...

سالم با نگاه تشکر کرد و چهره ی سبزه اش از خوشحالی درخشید.

سالم در سی سالگی به سر میبرد. چهارشانه بود و خوش چهره. و در انتظار فرزندی  بود  که نمیدانست کی طلوع خواهد کرد و حسن ختام شبهای تقدیرش خواهد شد.

ابوعلی همیشه حواسش به سالم بود كه مبادا دستش خالي بماند و در سختی های روزگار کمک حالش بود و اندوه را از چهره اش زدوده  بود. چرا که معتقد بود هرکس غمی را از کسی برطرف سازد؛ خداوند روز قیامت یکی یکی غمهایش را از بین میبرد.

هرسه مشغول ماهيگيري بودند و در آرزو های خود سیر میکردند که ناگهان صدای قایقی که دریا را میشکافت به گوش رسید. ابوعلی نگاهش را به آن طرف چرخاند.

قایق لحظه به لحظه به آنها نزدیکتر میشد. ابوعلی در چهره ی ملوان آن قایق دقیق شد و آنها را شناخت.

آنها نگهبانان ساحلی بودند که در حال انجام وظیفه به سر میبردند و ملوانشان جلوی قایق ایستاده بود.

ابو علی به واسطه ی این که سالیان دراز در دریا به ماهیگیری پرداخته بود، اغلب نگهبانان ساحلی؛ از جمله ملوان این قایق را میشناخت.

قایق حراست کم کم به آنها نزدیک شد و به قایق ماهيگيري چسبید. سرنشینان دو قایق بایکدیگر سلام و احوال پرسی کردند. ملوان رو به ابو علي کرد و با خنده پرسید:

_ ابوعلی! امروز حال ماهیا چطوره؟

لبهای ابوعلی به خنده شکفت و دندانهای زردش نمایان شد و در حالی که با دستش به کف قایق اشاره میکرد گفت:

_زیادن... خیلی زیادن خداروشکر... ماهيگيري براي امروز كافيه و ديگه وقت برگشتن به خونه است.

ملوان گفت: بهترین کار رو میکنید. این روزا دریا امن نیست و هر گوشه ی دریا پر از دزدان دریاییه.

قایق حراست، قایق ماهيگيري را دور زد و از ابوعلی که همچنان جلوی قایق ایستاده بود دور شد.

اما هنوز خیلی دور نشده بود که لکه ای سیاه در آسمان نمایان شد و وقتی رسید بالای سرشان؛ دیدند یکی از هواپیماهای نظامی دشمن است و حتما از یکی از پایگاه های نظامی اطراف آمده است.

قایق حراست به سرعت با موشك هاي زمين به هوايي ای که داشت، به جنگنده تیراندازی کرد، و آن را از ارتفاع، پایین آورد.

قايق حراست همچنان بمب ها و موشک هایش را با قدرت به سمت جنگنده پرتاب میکرد.

جنگنده مثل عقابی که دور شکارش میچرخد و منتظراست تا كار شكار را تمام كند، دور قایق حراست چرخید و عاقبت به سمت بالا پرواز کرد.

قایق ماهيگيري در تمام این مدت همینطور بی حرکت سر جايش ایستاده بود. شاید ابوعلی به خاطر نزدیکی به قایق حراست، احساس امنیت  کرده بود و همان جا مانده بود.

همه ی این اتفاقات در چند لحظه رخ داد اما انگار این چند لحظه مثل یک عمر گذشت و عاقبت جنگنده وحشت زده پا به فرار گذاشت و عقب نشيني كرد. 

و دوباره سکوت در دریا طنین انداز شد.

ملوان رویش را به سوی ابوعلی برگرداند و در حالی که از سر جایش فریاد میزد؛ گفت:

_ خدارو شکر بخير گذشت. بهتره به ساحل برگردید...

 و هنوز حرفش تمام نشده بود که هواپیما دوباره برگشت و از قایق ماهيگيري عبور کرد و این بار بر سر قایق حراست گدازه هایی از آتش ریخت و چیزی نگذشت که دست و پاها و اجساد نگهبانان ساحلی به هوا پرتاب شد و قایق حراست كه تكه تكه شده بود، غرق شد و به عمق دریا رفت و از آن هیچ اثری باقی نماند؛ انگار هرگز وجود نداشته است.

دلهره سر تا پای ابوعلی را فراگرفت. ملوان را صدا زد اما هیچ جوابی جز صداي انفجار موشک هاي دور و برش نشنید.

ناگهان یکی از موشک ها به قایق ماهيگيري سست برخورد کرد و آن را شکست و تخته هایش را روی امواج خروشان دریا پراکنده کرد.

تکه های قایق در هوا به پرواز درآمدند و ماهی های مرده به آغوش دریا بازگشتند.

این فاجعه ابوعلی و سالم و جاسم را بهت زده کرد. انگار قیامت برپا شده بود. رنگ از رخسار ماهیگیرها پریده بود، قلبشان به قفسه ي سينه چسبيده بود؛ دست و پاهایشان یخ زده بود و ترس شدیدی که در دلشان رخنه کرده بود مغزشان را از کار انداخته بود. ماهيگيرها سرگردان بین آسمان و دریا چشم میچرخاندند. صدای مهیب جنگنده همچنان به گوش میرسید و دریا مانند شیری که میخواهد شکارش را بدرد، از فرط عصبانیت و خشم میخروشید. انگار به خاطر انفجار بمب ها و موشک ها به جوش آمده بود، آرامش و ثبات خود را از دست داده بود و امواجش آشفته و متلاطم شده بودند.

دریا به میدان جنگ تبدیل شده بود و نبرد در آن بین دو گروه که یکی تا دندان مسلح بود و دیگری سلاحی جز ایمان نداشت بالا گرفته بود.

سه ماهیگیر، با اراده ای شکسته و روحیه ای پژمرده تند تند شنا میکردند و با تمام وجود تلاش میکردند که بر موج ها پیروز شوند و خودشان را از میدان جنگ دور کنند؛ به اين خاطر كه زندگی را دوست داشتند.

لبهای دعاگویشان بی وقفه میجنبيد و بریده بریده ذکر میگفت. چهره ی خانواده و فرزندانشان که در خانه منتظر شان بودند تا از کار طاقت فرسا برگردند و پیش چشمهایشان برقصند و شادی کنند، از ذهنشان می گذشت.

و دوباره با چشمهایی خیس و لبهایی لبریز استغاثه، به دعا پناه می بردند.

کم کم آرامش به دریا برگشت. انگار دریا  خشمش را فرو خورده بود و دیگ خشمش از غل غل افتاده بود و دوباره به پهنه ای آبی و بی نهایت و تبدیل شده بود. در همان لحظات، ماهیگیرها فهمیدند گم شده اند. انگار مقدر شده بود این سه ماهیگیر مثل اسرایی که طنابی بر گردنشان انداخته شده، بین دریا و درياي فکر و خیالات خویش سرگردان باشند؛ خوراک ماهی ها شوند و سرنوشتشان این گونه به پایان برسد. 

و سفر زندگیشان تا روز قیامت در شکم نهنگ ها و سگ ماهی ها ادامه پیدا کند.

کسی نمیدانست رحمت خداوند بر سرشان گسترده میشود و ازاین معرکه ی سخت جان سالم به در ميبرند و اضطرابشان به آرامش بدل ميشود یا نه.

این یک مبارزه بین دوست داشتن زندگی و نفرت و وحشت از مرگ بود.

لبهایشان زندگی را تمنا داشت اما شیطان در گوششان از نااميدي ميگفت. انگار پایان عمرشان فرا رسیده بود.

سگ ماهی ها از دور به ماهیگیران اشاره میکردند و با شادی در آب شنا میکردند و میرقصیدند. ماهیگیرها نگران بودند که سگ ماهی ها آن فاجعه ی مرگبار را تماشا کرده باشند و حالا بخواهند به سمت آنها بیایند، ولی خدا رحم کرد و آنها در جهت خلاف ماهیگیران شنا کردند و دور شدند.

***

موج ها آرام حرکت می کردند و صدایشان ناله ی انسانهای وحشت زده و داغدیده را در ذهن ها تداعی میکرد.

سه ماهيگير نقاب ترس و ناامیدی و ناشکیبایی بر چهره داشتند و در چشمهایشان بی طراوتی موج ميزد. زردی مرگ در چهره های پژمرده شان رخنه کرده بود ولي آنها در آخرین دقایق عمر هم به دنبال چاره ای میگشتند تا از این فاجعه ی دردناک رهایی یابند.

خستگی بر آنها چیره شده بود و همه ی توانشان را گرفته بود ولی همچنان تلاش میکردند تا امید را در دل خود  روشن نگه دارند. 

خورشید به سمت غروب بال گشوده بود كه سالم از دور قایقی را دید که به سوی آنها می آمد. باور نمیکرد. به نظر میرسید خدا برایشان کمک فرستاده است. یعنی واقعا نجات خواهند یافت؟ یعنی بلاخره این عذاب دردناک به پایان خواهد رسید؟ یک بار دیگر با دقت به آن طرف نگاه کرد و چهره اش از خوشحالی شكفت. ج

حقیقت داشت...

آنجا یک قایق بود.

شادی در وجود سالم جریان گرفت و با خوشحالی فریاد زد:

_ اون یه قایقه... داره به سمت ما میاد

و در حالی که به پشت سر اشاره میکرد نجات را به ابوعلی و جاسم بشارت داد.

انگار آن قایق فرشته ي نجات بود که بعد از گم شدن در این جهنم طولانی به سراغشان می آمد.

 

اما دید جاسم ساکت است و هیچ حرکتی نمیکند. حتی صدایش هم شنیده نمیشود؛ نگران شد.  دلش شور افتاد.  چند باري او را صدا زد تا بلاخره جاسم چشمهایش را باز کرد و دستهایش را بدون هیچ حسی حرکت داد. انگار به سختی روی آب مانده بود و تلاش میکرد خودش را از چنگ دریا برهاند.

ابوعلی هم خشک خشک شده بود...

بی حرکت...

سالم ترسید و دوباره با صدای بلند جاسم را صدا زد تا ابوعلی را تکان بدهد. اما درهمان لحظه، ناگهان به همراه تکه چوبی که در دست داشت به عمق دریا رفت و چند لحظه بعد به همراه امواج بالا آمد و روی دست امواج به سوی قایق به راه افتاد در حالی که لحظه ای به قایق و لحظه ای به آن دو مرد خسته و بی رمق نگاه میکرد.

خستگی بر سالم چیره شده بود، اما او راهی جز غلبه برآن نداشت. نور امیدی که با پیدا شدن قایق در دلش روشن شده بود نیز، برای مقابله با خستگی به او کمک میکرد.

اين قایق، یک قایق حراست بود که به دنبال قایق حراست قبلی و احوال و اخبارش به محل واقعه آمده بود به این امید که شاید بتواند اجساد را پیدا کند و افراد زنده را نجات دهد.

سالم به قایق رسید و بعد از این که سوار شد، ابتدا به جاسم نگاه کرد و سپس رویش را به سمت ابوعلی برگرداند، اما ابوعلی سر جایش نبود.

سالم مثل مجسمه، خشکش زد. دریا را با چشمهایش زیر و رو کرد تا بلکه او را ببیند که در گوشه ای از دریا روی آب آمده... اما ابوعلی نبود.

ابوعلی سعی کرده بود خود را از دریا برهاند و با سرسختی در برابر غرق شدن مقاومت کرده بود. ولی تکه چوب هایی که ازآنها برای روی آب ماندن کمک گرفته بود؛ یکی یکی غرق شده بودند و توانش تهلیل رفته بود و دیگر فرصتی برای مبارزه با مرگ برایش باقی نمانده بود و همین که دستور قبض روح او از جانب خدا صادر شده بود، جسمش سنگین شده بود و به عمق دریا رفته بود.

اما سالم نمیتوانست باور کند. با ناله و بیتابی از خودش میپرسید:

_واقعا ابوعلی برای همیشه از پیش ما رفته؟ نه... امکان نداره... شاید اون هنوز داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و هنوز غرق نشده... یعنی میتونه خودشو نجات بده؟!

غم و اندوه بر سالم غلبه کرد اما ناگهان امیدی در دلش جرقه زد؛ او مانند تشنه ای که در بیابان به دنبال سراب میدود و با سرعت به سمت آن شیرجه میزند، بعد از یک نفس عمیق  شیرجه زد و به قصد پیدا کردن ابوعلی به اعماق دریا رفت.

ملوانان حاضر در قایق سالم را صدا زدند و او را از عاقبت این دیوانه بازی ترساندند.

چشم هاي ملوانان او را در شکاف بین صخره ها  دنبال میکرد و آنها میدیدند که چطور ماهی های وحشت زده همراه او روی آب می آیند. زير آب نفس سالم بند آمد و به قایق برگشت.  اما اينبار به خودش طنابی بست و به این امید که دست کم پیکر ابو علی را از آب بیرون بکشد و نگذارد غذای ماهی ها شود؛ دوباره به دریا رفت. دنبال جسم ابوعلی گشت و او را پيدا كرد. جسد ابوعلي را گرفت تا او را با خود به قايق بیاورد اما او خیلی سنگین شده بود و سالم خودش هم خسته و بي رمق بود و توان برگرداندن جسد ابوعلي را نداشت. اين بار احساس كرد واقعا نفسش بند آمده و ديگر نميتواند نفس بكشد. طناب را کشید. ملوانان او را با طناب به سمت قایق کشیدند و بعد از اين كه او را از آب گرفتند به او تنفس مصنوعی دادند تا  دوباره روح به بدنش برگشت و توانست نفس بكشد. سالم اگرچه ناي دوباره به دريا زدن نداشت اما هنوز غمگین بود و بین افکار پریشانش سرگردان مانده بود. چشمهایش را به سمت همان قسمت از دریا که ابوعلی در آنجا خوابیده بود برگرداند و سرتاسر وجودش از درد تیر کشید.

نغمه ي امواج در گوشش تغيير كرده بود. انگار امواج دریا باصدایی تلخ شعر میخواندند و شبیه مادران داغدیده نوحه سرداده بودند.

یادش آمد ابوعلی همیشه به او میگفت زمین بر خونهای بی گناهی که رویش ریخته میشوند میگرید و همین اشکها جمع میشوند و دریا را میسازند...

و حالا انگار دریا بر بی گناهانی که به خاطر ظلم انسانها در حق برادرانشان غرق شده اند، گریه میکند و نوحه سر میدهد.

سالم روی از دریا برگرداند و از ته دل شروع به گریستن کرد؛ درحالی که چهره ی بی جان ابو علی که در عمق دریا از او جدا شده بود، همچنان جلوی چشمانش بود..


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «سفرنامۀ شکار» | داستانی از کفاح الحداد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.