شهرستان ادب: داستان کوتاهی میخوانیم از محمدقائم خانی که پیش از این در یکشنبهداستانهای شهرستان ادب خوانده و نقد و بررسی شده است.
از پشت درخچه انار ترش بیرون میآید و دنبال پر در جوی روان میرود. پر با موجکهای میان جو میرود بالا و بعد سر میخورد پیش و آنقدر میکشد پایین تا برسد به موجک بعدی و دوباره قوس بردارد بالا. با همه شناوری و غوطهخوری، تنها کمی از نوک خاکستریش تر شده اما سر سفیدش خشک مانده. آب میرسد به پیچ ورودی زمین کشاورزی و پر میل میکند سوی انحنای جو. مرد چشم میگرداند به افق. سپیدارها ریز میلرزند. آبمرز را چکمه به چکمه گز میکند تا بیخ دیوار یکبرِ افتادهی نیساخته. بوی آب مانده در ساق اسفنجی نیها میپیچد توی دماغش. میرود روی باریکراه خشک کنار و داخل تونل نیها میشود. پرتوهای خورشید از لای نیها رد میشوند و می خورند به چشمش. با دست لمبر نیها را میگیرد و سرخم و چشمکور میرود جلو. بالاخره خشکراه باریک از تونل میرود بیرون و سر میپیچاند توی شالیزار. بقچه را دست به دست میکند و روی مرز جلو میرود. شالیها تازه توی زمین کاشته شدهاند و خبری از اردالهها و بازِمبلها و مِرخاها و هرزروهای دیگر نیست. انعکاس پرتو خورشید توی غرقآب پای برنجها میشکند و با موجهای نسیمساخته معوج میشود تا چشم مرد. تَبِز را میدهد بالا و بقچه را تکیه میدهد به سر خشکش و میگذارد روی دوش. دستش را عقبتر از سر گلی چوب میگیرد و دست میگذارد به جیب جلیقه. زمینِ بالادشت تمام میشود و نیزار میانه زمین اربابی شروع میشود. زمزمه ضعیف جیرجیرکها میرسد به گوشش. نیزار را رد میکند و میرسد به سروار اول زمینِ بعدی که آب متلاطمش از بچهقور و آبدزدک و ریزلجنخوار خالی است. از آبرو میانی تا میانوال، کمکم سر و کله قورباغهها پیدا میشود و تاوقتی میانوالِ پر از آب هست، آنها هم هستند. بعد همراه آب میروند تا آخر زمین و یکیک جوهای کرتهای چپ و راست را پر میکنند و منتظر می مانند تا برنج ساقه بکشد و آنها هم دم بیندازند و ادامه زندگی را بروند روی خاک. با هر آبخواری که از میانوال جدا میشود و آبِ رام را میراند توی جوها، عکس یک خورشید میافتد توی آینه کرتِ غرقآب.
مرد روی کرتمرزها میرود جلو. سایه برزگران نشسته بر تپه مسطح میان کرتها دیده میشود. میرسد بالای سرشان. جمع دور مجمع نشستهاند و دست میبرند به گوجهها و بادمجانها و برنجها. به پدر سلام میکند. دیگران سلامش میکنند. پدر جواب را میدهد. مرد میپرسد: «زِندوئه؟»
یکی از برزگران تعارف میکند به خوردن: «بِنیش نفس تازه هاکن.»
مرد میگوید: «بَمرده؟»
برزگری دیگر میگوید: «داس آن خرستن رِ بکشه؟ بِنیش دو لقمه مرغپریده بخور.»
اولی میگوید: «همی امروزه رِ کباب دارمی ها. معلوم نیست کی دوباره و کجا، گیرت بیاد»
همان دومی جواب میدهد: «کاوه بریانخور خوانِ خانه. چشم به گوجهبامجونِ ما ندارنه»
و اولی میگوید: «گفتم شاید دلش برا کبابِ مرغپریده غش بره.»
پدر میگوید: «بِنیش. عروسپخته است.»
اولی خندهاش را میخورد و چشم میدوزد به مجمع. کاوه مینشیند روی زانوها. چوب و بقچه را میگذارد زمین و میگوید: «برم پیش مشقربون تا تلف نشده.»
یکی از کشاورزان که تازه دست از غذا کشیده میگوید: «کجا با این عجله؟»
اولی دوباره میخندد: « ننهمرهم تیز و بز بود وگرنه مشقربون تا حال هفتکفن پوسونده بود.»
کاوه دست دراز میکند سمت دسته داس نوکسرخ و برش میدارد. پدر میگوید: «خیلی خون ازش نرفت. شاداماد با کنف بستهش.»
کاوه چشم از روی پدر میگیرد رو به جمع: «منقل گرم بود. صبر کردم دل سیر بکشه»
پدر میگوید: «حالا ته کیسه چیزی هست؟»
کاوه میگوید: «از خان، جز تهکیسه چیزی درمیاد؟»
دومی براق میشود که «حرمتِ پدر رِ دار»کاوه میگوید: «دوره خانبازی سر بَیه. از مرکز نامه زدهند. گفتهند بازی خان و رعیت تمام. درو همون قدر که کشت. هرکی که میخواد باشه. خبر دارم که میگم. حسن میاد. پسر میزعینالله. خدا بخواد یه کیسه برا خان دوزیم قد خودش! تقاص همه اجدادمون رِ گیرمی.»
اولی میگوید: «تقاص چی رِ؟ بنشستی پس منقل، خان کیف بکشه و مشقربون زجر؟ حالا اومدی که دلت برا زخمیها سوزِنه؟»
دومی میگوید: «تو رو چه به همسری با کاوه؟ تو فلاحی، اون اسبابِ خانه. امر خان به دوش اونه، نه کشاورزون. خانی که تو اسبابش باشی، شب باست تو جنگل بخوابه.»
پدر میگوید: «گفتم که، نهارِ پسزفافیه. بخور تا سرد نَیه.»
کاوه میگوید: «روزی که سراسباب خان شدم، خدا پشت کرد بهم. به این سوی تابان آسمون، خان و خدا سر یک سفره نمیشینند.»
پدر میگوید: «سر سفرهاش میشینی و سنگین بارش میکنی؟ نکنه قراره تو خدا رِ بیاری به آبادی؟ با کی؟ میخوای با اجنبی بیدین، خدا رِ گردونی سمت دلت؟»
کاوه سیخ میشود سر پا: «اجنبی کاری به کار خدای من و شما ندارنه. او پولش رِ میخواد. بقیه زندگی واسه خودمونه. هرکی رنج دست خودش رِ خِورنه. همه برابر. خدا پناه فقیرونه. نه تو بازی خانون.»
پدر میگوید: «زمینی که نام خدا بر سرش نباشه، رو گِردِنه از برزگر.»
کاوه میگوید: «من دَ رَوَم. شما دونّی و آبادی. یک ماه وقت دارنی هر وردی بلدی به گوش زمین بخونی. چون قراره حسن و کاردان سازمان رِ با تیلِر بیارم. تیلر دیگه داس و بالو نیه که دست و پای دهقان رِ بزنه. خیش و تیغ رِ میبنده به دمش و ساق شالی همه رِ به یه قد میزنه. حقمان و اجدادمان رِ از حلقوم زمین خان بیرون میکشیم.»
اولی میگوید: «خدا رحم هاکنه. از این صدای دهل معلومه که خزونِ هوبَر هوبَر هاکردن تو راهه.»
دومی میگوید: «نوبهار مرکز که اینطی خزون باشه، وای به حال چلههای کوچیک و بزرگش.»
کاوه می نشیند به یک زانو. دست پدر را بالا میآورد و میبوسد. اما پدر همچنان خیره میماند به مجمع. یکی از کشاورزان میگوید: «بابا رِ رها کنی کِجه میری؟» و دیگری: «ما چی؟ سراسباب گم بره، خون خان بجوشه و همهمان رِ بفرسته داخل گور.»
کاوه میگوید: «حسن رسیده سرخکلا. کاربلد سازمان و آژان هم همراه دارنه. یک یال رد هاکنه، اینجه هسّه. کار خان تمامه. شما به فکر تقسیم زمین بالا و پایین باشید که وقت سرشکن، جنگ و جغون سر نگیره.»
پدر میگوید: «بالا تا پایین ارث خان هسته. ارث هم خدا تقسیم هاکرده. دست تو و خان و بلد و آژان نیه که دست ببرند به شرع و دین.»
کاوه خداحافظی میکند و چوب را میگذارد سر شانه جلیقه. سر پا میشود و میرود سمت نفار. دستهای کلاغ از روی سپیدار انتهای زمین میپرند به هوا. پای کاوه مدام از دیواره کرتمرزها سر میخورد و پابندش در آبگل کرت فرو میرود. گاهی هم بیهوا شالی نوکاشتهای را میخوابند و در گل مدفونش میکند. پنج کلاغ میرسند به نفار و روی سقفش مینشینند. ابر پشههای بالای کومه دوپاره میشود و میخمد سمت دیواره. دو کلاغ اول دور خودشان میچرخند و بلند میشوند و جایشان را به سه کلاغ بعدی میدهند. کاوه گردن میکشد به پیش. نیهای دیواره از بند رها شده یا شکستهاند. گوشه سقف پریده و پایههای چوبی کومه ریشریش شده. پشهها و مگسها دورتادور نیها و کنفها طواف میکنند. سایهای توی نفار جابهجا میشود. «خاک بر سر کاوه. پنج سال سراسباب خان بوده، نتونسته تیر و تخته نفار رِ عوض کنه.»
سایه توی نفار، بلند میشود و مینشیند. کاوه میرسد به چهارراه مرز کرتها. میپیچد به راست و کرت جدید را دور میزند. با هر گام دیواره کنارتر میرود و در کومه نمایان میشود. ننهمرهم توی نفار، بالای سر نعش نشسته و پارچه روی سرش میگذارد. کاوه پا می گذارد به آب و از وسط کرت میدود سمت کومه. گل شتک میزند به شلوار و قبایش. ابر پشه ها چوب و نی پوسیده نفار را رها نمیکند. کاوه ابر را میشکافد و از پله نفار میپرد بالا. ننهمرهم میجهد عقب و میچسبد به نیدیوار. کاوه بقچه و تبز را ول میکند روی تخته نمور نفار. ننهمرهم چشم تنگ میکند سویش: «تویی پسر؟ چه خبره؟ همه جا رِ گلحاشی هاکردی. سر آوردی؟»
مشقربون تکیه میدهد به روی آرنج و پارچه نمناک را از پیشانی برمیدارد. کاوه میپرسد: «زندوئی؟»
مشقربون میگوید: «خوانی بَمیرم؟»
کاوه تند گره بقچه را باز میکند و دست میگرداند داخلش. کیسهای بیرون میآورد و بندش را باز میکند طرف ننهمرهم: «سه حب دارنه. عجله هاکن تا..»
ننهمرهم میگوید: «تا نمرده؟»
کاوه میگوید: «مسخره کِندی؟»
ننهمرهم میگوید: «صبر هاکردی بکشه، نئشه بشه، اونوقت بدزدی؟ نگفتی مشتی میمیره؟»
کاوه کیسه را میاندازد جلوی پای ننهمرهم. مشقربون میپرسد: «همین که به فکر ما بوده، شکر.»
کاوه بلند میشود و دست میبرد زیر سقف. از پشت تخته ضربی سقفنگهدار، پارچهای میکشد بیرون. جلوی مشقربون باز میکندش: «پی این آمدم»
ننهمرهم نگاهی به حلقه و گیره و سنگ و خرت و پرتهای دیگر توی پارچه میاندازد: «اینها اینجا چی کار کِنده؟»
کاوه پارچه را میبندد و میگذارد داخل سینه بند قبا: «ته دلم امیدی به یه همچین روزی بود. خان باید به فکر آوراگی باشه، نه آبادیداری»و بعد رو میکند به مشقربون: «ده رِ آماده هاکنین. من با حسن و آژان میام. وقتشه حق آبا و اجدادی رِ از حلقوم بیصاحبش بکشیم بیرون»دست میکشد به تخته نمور کف کومه. ریزههای چوب میچسبد به دستش. «زمان سوزوندن تختهای پوسیده رسیده»
ننهمرهم میگوید: «خودت دونی که پوسیدگی دخلی به خان ندارنه. خان مرض دارنه بیحکمت سخت بگیره به رعیت؟ این نفار رِ پدرت نگه داشته. که شب قتل خانوم خرابهای باشه دل سیر گریه کنه. دلت میاد انام و زادمکانت رِ بسوزونی؟»
کاوه روی پا میایستد: «میسوزونم که چشمم به تخت غسالی ننهم نیفته. که یادم بره گورزا هستمه. که بابا داس از زمین برداره و بذاره بیخ حنجر خان. که خسرو همه بینجهجارِ نتراشه برا خان و شبدر نبره به خانه. که زنش سر زا از شر این دنیای لعنتی راحت نشه. که ننهمرهم آبادی باشه، نه پی دلدرد بدمستی خان چشم هم نذاره»
مشقربون مینشیند رو به کاوه: «نحسی چرخ رِ نمیشه کنار زد.»
کاوه نگاهی به هردو می اندازد و از نفار میپرد پایین. نگاهی به ننهمرهم می اندازد و می گوید: «میخوام سر زمین خودم کار کنم. نه که جمعه به جمعه اسب بفرستم پی فتیارهی کبودکار خان همساده. تا صبح پلک نزنم که مگر کمر حضرت والا دست کشید از بلکستن، کنیز باشه که ریغ و منیش رِ جمع کنه.»
مشقربون میگوید: «تو رازدارش بی مومن خدا، سه چه برملاش کنی؟»
کاوه داد میزند: «گور ننهبابای تو و خدای خان.»
بقچه را میگذارد به سر خمیده چوب و و پشت میکند به نفار. اما زود برمیگردد و میگوید: «میرم با خدای خودم بیام»
بقچه را میگذارد به دوش و میرود سوی سپیدارهایی که تن میلرزانند در نسیم پس از زوال.