موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
در یک‌شنبه‌های داستان شهرستان ادب خوانده شد:

قطعۀ 206 | داستان کوتاهی از علیرضا عیوضی

29 فروردین 1397 15:56 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای
قطعۀ 206 | داستان کوتاهی از علیرضا عیوضی

شهرستان ادب: در ادامه داستان کوتاه «قطعۀ ۲۰۶» را می‌خوانیم نوشتۀ علیرضا عیوضی که پیش از این در یک‌شنبه‌داستان‌های شهرستان ادب خوانده و نقد شده است:

 

 

اطراف غسال‌خانه شلوغ بود. از هر گوشه‌ای صدای شیون و گریه می‌آمد. همه‌جا یک‌پارچه، سیاه بود. باد می‌زد و گرد و خاک را به دوردست‌ها می‌کشاند.

چند سال بود که این‌جا نیامده بود. چهره‌های آشنا و ناآشنایی را می‌دید که جلو می‌آمدند، تسلیت می‌گفتند و روبوسی می‌کردند. افکارش متمرکز نبود. گاهی فراموش می‌کرد که چرا این‌جاست. این همه شلوغی و سردرگمی برای چه بود؟ دو سه نفر اطرافش را گرفته بودند و برای کارهای ابتدایی و ساده راهنمایی‌اش می‌کردند.

 «آب بخور. گریه کن، حالت بهتر می‌شه! مواظب پات باش. کراواتتو مرتب کن. تشکر کن».

چند متر آن‌طرف‌تر زنش را می‌دید که ضجّه می‌زد. دورش را گرفته بودند. انگار ده سال پیر شده بود. وسط شلوغی جمعیت، دست‌های لاغر و کشیده‌اش را می‌دید که بالا می‌رفت و به سر و صورتش فرود می‌آمد. سردرگم بود. با خودش نالید:

 «دنیا که به آخر نرسیده؛ بازم می‌تونیم بچه‌دار بشیم!».

عینکش را جابه‌جا کرد. از اشک خبری نبود. یک قطره باران افتاد روی عینکش.

«آوردنش!».

تابوت فلزی روی دست جمعیت بالا رفت. یک تاج گُل بزرگ روی جنازه بود. مستخدم شعبه را دید که سرتا پا سیاه پوشیده بود و گریه می‌کرد. قاب عکس تروتمیزی دستش بود که گوشۀ سمت چپش روبان مشکی، خودنمایی می‌کرد. و در دست دیگرش، تابلوی سیاه‌رنگی که با رنگ سفید، مشخصات جنازه را روی آن نوشته بودند.

دو نفر زیر بغل‌هایش را گرفتند و بلندش کردند. آرام و بی‌اراده به طرف تابوت حرکت کرد. هر چه نزدیک‌تر می‌شد، خطوط سفید روی تابلو واضح‌تر می‌شد.

«سید مسعود حسینی، قطعۀ ۲۰۶»

چشم‌هایش را روی هم گذاشت و فشار داد. بی‌اختیار صدای زنگ‌دار شاگرد نمایشگاه تو گوشش پیچید.

«۲۰۶، تیپ شش، صددرصد فرانسوی. آیینۀ برقی، ایربگ، اِی‌بی‌اس کامل! با این سیستم ترمز، هر جور که دلتون می‌خواد برونید. امکان نداره بلایی سر کسی بیاد، مطمئن باشید».

حالا دیگر اشک‌هایش راحت می‌جوشید و می‌ریخت بیرون. گریه‌اش شدیدتر شد.

به خودش آمد. یک قبر بزرگ می‌دید. و یک جنازۀ کوچک! دوباره نالید:

«این مسعودِ منه؟ نه امکان نداره! چند روز دیگه تولدشه، این‌جا چکار می‌کنه؟».

مرد سیاه‌چردۀ قد بلندی خم شد داخل قبر. بند سفید را باز کرد و کفن را از صورت جنازه کنار زد.

 «چقدر شبیه مسعوده!».

زخم‌ها، صورت کوچکش را محاصره کرده بودند و خون، به اطراف کبودی‌ها دویده بود. هیچ‌وقت این‌قدر به زیبایی‌های صورتش دقت نکرده بود. از پا افتاد! دستش را به طرف جنازه، دراز کرد. همان‌جا زانو زد و صورتش را به خاک گذاشت.

بلندش کردند و بردندش عقب. شیشه‌های عینکش خیس شده بود. باران و اشک دست به دست داده بودند تا همه‌جا را تار ببیند!

از بین جمعیت، معاون شعبه را دید که به طرفش می‌آمد. مثل همیشه تروتمیز و اتو کشیده!

چشم‌هایش را بر هم گذاشت. صدای تلفن شعبه بلند شد. معاون به طرفش آمد. لبخند به لب سرش را جلوتر آورد و گفت:

«ببخشید آقای رئیس، آقای احمدی پشت خط هستند».

و چشمک ظریفی زد و ادامه داد:

«در مورد وام دویست میلیونی!»

دستی به موهای پرپشتش کشید. یقۀ کتش را مرتب کرد و گوشی را برداشت.

«ما به تقاضای شما خارج از نوبت رسیدگی می‌کنیم. در واقع شما رو از چک خرد کردن و بهره‌های بالا نجات می‌دیم! مبلغ وام شما در وجه خودتون صادر می‌شه. ولی ده درصد اون رو باید به ما برگردونید! بابت دستمزد! متوجه هستید که!».

مداح، میکروفن را به دست گرفت و چند بار فوت کرد.

«آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا، گلچین روزگار امانش نمی دهد!»

باران تندتر می‌بارید و گِل کم‌رنگی اطراف قبر را فرا گرفته بود. از بین قبرهای خالی جلوتر رفت. کفش‌های واکس‌خورده‌اش یک‌پارچه، گِل شده بود.

«کاش من مرده بودم!»

هیاهوی اطراف تو گوشش پخش می‌شد. انگار صداها را از زیر آب می‌شنید. گنگ و نامفهوم!

مسئول پذیرش هتل گفت:

«ما بهترین سوئیت رو برای شما در نظر گرفتیم. چشم‌انداز جنگل و دریا رو با هم دارید! امیدواریم به شما خوش بگذره».

دست برد و از کیفش اسکناس درشتی بیرون کشید و زیر تلفن گذاشت. لبخندی زد و سوئیچ را انداخت روی میز.

 «یه جای سایه برای این عروسک پیدا کن!»

صدای مداح، رعشه به تنش انداخت!

«نماز وحشت یادتون نره!»

جمعیت به طرف اتوبوس حرکت کرد. توان نداشت. باور نمی‌کرد. انگار تکّه‌ای از وجودش را زیر خروارها خاک جا گذاشته بود.

زیر بغل‌هایش را گرفتند. از پله‌های اتوبوس بالا رفت و افتاد روی صندلی. باران و باد، محکم می‌کوبیدند به شیشه. از ته اتوبوس، صدای گریه می‌آمد.

سرش گیج می‌رفت و چشم‌هایش سیاهی! صدای مسعود تو گوشش پخش شد:

«بابا جون، کمربندتو ببند!».

سبقت گرفت. به یک کامیون رسید. سنگین بود و به زحمت سربالایی جاده را بالا می‌رفت. باران می‌بارید. بر‌ف‌پاک‌کن، تند روی شیشه می‌لغزید.

نگاهی به ساعت روی داشبورد انداخت. سر پیچ بود ولی سبقت گرفت. هنوز از کامیون رد نشده بود که سرو کلۀ یک ماشین از روبه‌رو پیدا شد! باعجله برگشت به مسیر خودش. به سپر کامیون خورد و دور خودش چرخید.

ترمز کرد. ماشین روی زمین لغزید و به طرف شانۀ خاکی جاده کشیده شد. وقتی به خودش آمد، از سراشیبی تند کنار جاده، با شتاب پایین می‌رفت. نگاهش به آینه بغل افتاد. تصویر اتومبیلش را می‌دید که معلق‌زنان، پایین می‌رفت. دور خودش می‌چرخید و با هر برخورد، صدای شکستن شیشه‌ها پخش می‌شد.

کیسه‌های هوا باز شد و کوبیده شد به صورتش! ماشین با سقف فرود آمد و انتهای سراشیبی از حرکت ایستاد. صدای سنگ‌ریزه‌ها هنوز می‌آمد و صدای باران تندی که به کف ماشین می‌خورد.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • قطعۀ 206 | داستان کوتاهی از علیرضا عیوضی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.