موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت روز ملی خلیج فارس

فَرور کوچک، فَرور بزرگ | داستان کوتاهی از مصطفی مردانی

09 اردیبهشت 1397 15:31 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
فَرور کوچک، فَرور بزرگ  | داستان کوتاهی از مصطفی مردانی

شهرستان ادب: فردا، دهم اردی‌بهشت ماه، روز ملی خلیج فارس است. به همین مناسبت داستانی منتشرنشده با همین موضوع از مصطفی مردانی را در سایت شهرستان ادب می‌خوانید:


فَرور کوچک، فَرور بزرگ

مرد خودش را به قایق ماهیگیری نزدیک کرد. کتونی‌های سفیدش پر از ماسه‌های ساحل شده بود. دست‌های آفتا‌ب‌سوخته‌اش را کمی جلو آورد تا دست بدهد. تور ماهیگیری را از زیر پای مرد کشیدم بیرون و گفتم: «آقا هر روز میای این جا چی کار!؟ این جا خلیجه! غرق هم نشده باشه، کوسه‌ها خوردنش!»

مرد دستش را انداخت، سرش را به طرف خلیج برگرداند. خورشید داشت در افق دریا غرق می‌شد. تورهای جمع شده را پرت کردم توی قایق. زیرچشمی مرد را می‌پاییدم. احمد هم تورها را ریخت کف قایق و آمد کنار دستم ایستاد:«خسته نمی‌شه؟!»

شانه‌هایم را انداختم بالا و سرم را تکان داد:«زن و بچه‌شن. فکر نکنم به این راحتی‌ها... آه... خدا صبر بده... بکش بریم.»

مرد دستش را دراز کرد سمت جزیره‌هایی که از کنار ساحل دیده می‌شدند. بعد دوباره دستش را انداخت. بعد گفت:«تا اون بزرگه چه قدر راهه مگه؟!»

گفتم:«کدوم بزرگه!؟»

قایق را روی شن‌ها کشیدیم و جلو بردیم. امتداد دستش را نگاه می‌کردم:«الان وقت رفتن نیس!»

زنجیر قایق را دور تیرک ساحل چرخاندیم. احمد قفل را از جعبه قایق درآورد تا زنجیر را قفل کند. سر که برگرداندم، مرد طاق‌باز روی شن‌های ساحل خودش را صلیب کرده بود. موج‌های دریا تا کف پاهایش می‌آمدند و برمی‌گشتند. به احمد گفتم:«امشب مثل هر شبش نیست!»

احمد گره زنجیر را محکم تر کرد و قفل زد:«فکر نکنم. هر شب همین قدر دیوونه بازی در میاره.»

گفتم:«هر شب بیشتر حرف می‌زد. هیچ وقت هم کتونیاشو در نمی‌آورد.»

احمد پوزخند زد:«پس فکر کنم الان کل ماهیا خفه بشن!»

«برای چی؟»

-«می‌دونی چند وقته پاهاشو نشسته؟»

خندیدیم. نگاهم به مرد بود هنوز. گفتم:«خودشم بوی ماهی مرده گرفته...»

احمد رفت سمت قایق و گفت:«بریم!؟»

خیره شده بودم به مرد.:«دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم!»

احمد تورها را جمع کرد و توی جعبه قایق هلشان داد. خنده ای کرد و گفت:«به آه و ناله‌هاش عادت کردی‌ها!» 

نگاهی به احمد انداختم. در جعبه را بست. گفتم:«دیشب حرفای عجیبی می‌زد آخه. می‌گفت با یه سرباز حرف زده که ببردش توی اون جزیره‌ها...»

احمد، دستش روی قفل خشکید. امتداد دستم را نگاه کرد:«کدوم؟ فَرورا؟ اون جا که آدم زندگی نمی‌کنه!»

«می‌گفت شاید توی فروهر بزرگ باشند. اگه نبودند توی فره وهر کوچیک!»

احمد چشم‌هایش را بازتر کرد و گفت:«فره وهر چرا!؟»

«با چیزایی که از سربازه می‌گفت، فکر کنم اهل این دور و برا نبوده. سربازای اینجا رو می‌شناسم! هیچ کدوم لباس بلند ترمه دوزی شده ندارن!»

احمد قفل را بست، دست‌هایش را گذاشت لبه قایق و وزنش را انداخت روی آنها. گفت:«خُل شده؟!»

«اولش فکر می‌کردم داره اسم جزیره رو اشتباه می‌گه. اما خیلی جدی می‌گفت که اونجا فره وهره نه فرور. بعد گفت سربازه می‌خواد برگرده گمبرون پیش بقیه سربازا!»

احمد سرش را انداخت پایین و بیشتر خم شد. سرش را کج کرد سمت مرد و گفت:«حالا چرا اون وری خوابیده!»

«نمی‌دونم.»

راه افتادم سمتش که بروم. برگشتم رو به احمد و گفتم:«تو برو.»

پرید توی قایق:«برو حرف بزن. من خیلی عجله ندارم.»

سرم را تکان دادم. گفتم:«به نظرت... این که بهش بگم؟... چی بهش بگم اصلا!»

احمد شانه‌هایش را انداخت بالا:«به نظرم چیزی کمکش نمی‌کنه!»

سرم را انداختم پایین. راه افتادم. ماسه‌ها از زیر پایم رد می‌شدند و مرد نزدیک تر می‌شد. تا این که ایستادم. چند قدمی با مرد به صلیب کشیده روی زمین فاصله نداشتم. موج‌های دریا بیشتر شده بودند و آب تا زانوی مرد را خیس می‌کرد. اما مرد، هیچ مقاومتی نداشت. چشم‌هایش را بسته بود و انتظار میخ‌های تابوتش را می‌کشید. دریا، نصف خورشید را در خودش کشیده بود. صدای دریا، تنها سکوت فضا بود. چهارزانو کنارش روی زمین نشستم. چشم‌هایش بسته بودند. گفتم:«چند روزه؟!»

باد از روی بدنش رد شد. به بوی مردگی‌اش عادت نکرده بودم هنوز. کتونی‌هایش را برداشتم و پرت کردم کمی جلوتر. باز حرفم را تکرار کردم:«چند روزه اینجایی؟»

«شش روزه رفتن و دیگه برنگشتن.»

صدا توی گلویم خفه شد. گفتم:«برنمی‌گردن.»

«شاید... شاید منم رفتم.»

دست مرد را گرفتم که از جایش بلندش کنم. گفت:«اونا رفتن، رفتن... برم نمی‌گردن. پس منم باید برم!»

«همیشه ماهی جدیدی... » بعد خیلی آرام حرفم را زیر لب ادامه دادم. طوری که حتماً نشنود:«واسه صید کردن هس!»

مرد پوزخند زد. گفتم:«اصطلاح ما ماهیگیراس.»

مرد دستش را کشید کنار بدنش. ماسه روی آستنیش ریختند و پخش شدند سر جایشان. گفت:«آدم یه بار زندگی می‌کنه.»

«آفرین...»

«زندگی منم تموم شده. بعد از این دیگه اسمش زندگی نیس!»

سرم را انداختم پایین و آه بلندی کشیدم. مرد گفت:«میشه برید؟»

گفتم:«برم؟»

«نه! برید! تو و دوستت؟»

-«گفتی دیشب با یه سرباز حرف زدی؟!»

«اونم دنبال عشقش بود... توی تنگه هرمز... قلعه پرتغالی‌ها...»

دستم را گذاشتم روی شانه اش. گفتم:«هر شب اینجا می‌مونی؟»

گفت:«من همیشه همین جا می‌مونم.»

نفسم را با قدرت بیرون دادم:«پاشو بیا پیش ما، یه دوش بگیر حداقل.»

سرش را برگرداند و نگاهم کرد:«تو زن و بچه داری؟»

سرم را تکان دادم:«دارم. دو تا بچه هم دارم.»

-«دوستشون داری؟»

«دوستشون... دارم. نمی‌دونم. زندگی همینه دیگه.»

-«منم نمی‌دونستم! اما الان می‌دونم.»

نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. چند قدمی از مرد دور شدم. دستم را گذاشته بودم روی چانه‌ام و زمین را خیره خیره نگاه می‌کردم. احمد صدایم زد:«مازیار... مازیار...»

حواسم به احمد پرت شد. دستش را تکان داد و با اشاره از من پرسید که چه شد؟ شانه‌هایم را انداختم بالا. برگشتم سمت مرد و گفتم:«اسم اون سرباز...»

گفت:«اسمش لوییز بود. اما گفت یه اسم ایرانی می‌خوام. گفتم مازیار.

«پرتغالی بود!؟»

-«گفت توی یکی از اون جزیره‌ها یه زن و یه دختر دیده. خودشون بودن.»

«از کجا مطمئنی؟»

-«مطمئنم. زنمو می‌شناسم. وقتی عصبی می‌شه، کز می‌کنه یه گوشه و موهاشو می‌بافه...»

به این فکر کردم که من نمی‌دانم وقتی زنم عصبی می‌شود چه کار می‌کند! خودش حرفش را ادامه داد:«زن مازیار هم وقتی عصبی می‌شه شمشیرشو تیز می‌کنه... زن‌ها موجودات عجیبی‌ان. انقدر خوبن که آدم باورش نمی‌شه بد می‌شن.»

گفتم:«چه طور؟»

«زن مازیار دوسش نداشت.. اما مازیار عاشق زنش بود. تا این که وسط دریا گمش می‌کنه. می‌گه مطمئنم منو ول نکرده. گم شده. پیداش می‌کنم. گفت اینجا خلیج فارسه... فارس‌ها با زنها مهربونند. مطمئناً یه جایی سالم و سلامت توی خونه‌ی یه ایرانی داره زندگی می‌کنه. می‌گفت پیداش می‌کنه. می‌گفت منتظرشه...»

گفتم:«توی اون جزیره‌ها، کسی زندگی نمی‌کنه! اونجاها غیر مسکونیه.»

سرش را بالا آورد و با چشم‌های باز نگاهم کرد:«میشه برید؟... منتظرشم!... برو مازیار... بذار مازیار عاشق بیاد.»

هوای سنگین ساحل را کشیدم داخل ریه‌هایم. بوی ماهی مرده بیشتر شده بود. گفتم:«باشه... فقط امیدوارم بدونی چی کار داری می‌کنی!»

ساکت ماندم. چیزی نگفت. گفتم:«خداحافظ... امیدوارم بازم... امیدوارم پیداشون کنی.»

«منم امیدوارم بازم... ببینمتون.»

ماسه‌ها را دوباره زیر پاهایم کشیدم و برگشتم کنار قایق. احمد از قایق پرید پایین. گفت:«چی شد؟!»

دست گذاشتم روی شانه احمد. گفت:«چه‌ت شد یهو؟»

بغضم را خوردم. گفتم:«قایی... قاقو... قایقو... قایقو باز بذاریم..»

احمد:«چرا؟!»

دماغم را بالا کشیدم و سرفه کردم. گفتم:«بذار بره... شاید قایق بخواد.»

احمد:«خودمون چی کار کنیم؟»

«اون قایق قدیمیه رو...»

حرفم را خوردم. احمد هم فهمید:«قایق قدیمیه رو باز بذاریم.»

«تعمیر می‌خواد. بذار با همین بره.»

دستم را دراز کردم تا کلید را از احمد بگیرم. احمد نگاهی به کف دست‌هایم انداخت و گفت:«قایق خودته. اما داریم با هم کار می‌کنیم.»

سرم را تکان دادم:«دو سه روزه تعمیر می‌شه. تا اون جزیره بزرگه هم بیشتر نمی‌ره.»

کلید را از جیبش بیرون کشید و گذاشت کف دستم. نگاهی به هم انداختیم. رفتم و قفل قایق را باز کردم. با احمد کمی دور شدیم و توی راه افتادیم. هنوز صد قدم نرفته بودیم که ایستادم. گفت:«چی شد؟»

«دلم نمیاد برم.»

-«تو که از قایقت نمی‌تونی بگذری. چرا بازش گذاشتی!؟»

«می خوام مطمئن بشم خودش می‌بره.»

توی تاریکی، نگاهی به ساحل انداختیم. قایق هنوز سر جایش بود. گفت:«از روی اسکله می‌شه دیدش!»

برگشتم سمت قایق. احمد گفت:«مواظب باش!»

گفتم:«نمیای!؟»

مردد ایستاد. لب‌هایش باز نمی‌شدند.گفتم:«برو. چیزیم نمی‌شه.»

آمد کنارم و زد روی شانه ام:«دوست دارم باشم... اما مادرم.... نگران می‌شه.»

سرم را تکان دادم. دست دادیم و از هم جدا شدیم. نزدیک تر شدم. قایق سرید و روی شن‌ها رفت به سمت ساحل... انگار کسی قایق را بکشد، اما کسی پیدا نبود. با قدم‌های کوتاه نزدیک تر شدم. مرد سوار قایق شد. من هم دویدم سمت ساحل. مرد توی قایق پرید. موتور قایق، خود به خود روشن شد و تنها چیزی که از این جا به بعد می‌شد دید، موج‌های برگشتی به ساحل بود. تا لب دریا رفتم. کتونی‌های ماسه‌ای پاره‌اش هنوز لب ساحل بود. برشان داشتم و با خودم بردمشان خانه.

کتونی‌ها را گذاشتم بالای کمدی که توی اتاقم بود. همه خواب بودند. بی سر و صدا کنار همسرم خوابیدم. آرام برگشت و گفت:«دیر اومدی مازیار!»

گفتم:«ببخشید...»

-«بو میدی...»

«الان میرم دوش می‌گیرم.»

-«نه نمی‌خواد. خسته ای. من می‌رم اون ورتر می‌خوابم.»

از جایم بلند شدم که بروم. گفت:«سخت نگیر.»

-«مرده رفت...»

«کدوم مرده؟»

-«همون که بوی ماهی مرده می‌داد.»

«مثل تو!»

-«نه. مثل من نبود. من مثل اون نیستم.»

پتو را کنار زدم و رفتم زیر دوش آب. ماسه‌ها، از بدنم سر خوردند پایین. با بدن صابون خورده، برگشتم سر جایم. صبح با بوی نیمروی تازه از خواب پریدم. ساعت از هشت گذشته بود. آفتاب، نصف اتاق را روشن کرده بود. لباس‌هایم را تنم کردم و چیزی نخورده زدم بیرون. زنم گفت:«کجا؟!»

«برمی گردم...»

خودم را به لب ساحل رساندم. قایق سر جایش بود. احمد چند صد متر آن طرف تر، داشت با یکی از قایقران‌ها صحبت می‌کرد. دستی روی قایق کشیدم. قفل قایق هم باز بود. هلش دادم و کشیدمش لب ساحل. احمد متوجه حرکت قایق شد و با قدم‌های بلند و سریع خودش را رساند:«مازیار....»

نگاهش کردم. گفت:«مرده پیداش کردیم!»

دست‌هایم شل شدند. قایق ایستاد و صدای تکان خوردن جسمی فلزی را از کف قایق شنیدم. یک شمشیر خیلی قدیمی، روی چوب‌های قوسدار وسط قایق برق زد. احمد گفت:«روی خاک اون جزیره بزرگه افتاده بود. مرده. خونی...»

دست بردم و شمشیر را برداشتم. از غلاف بیرونش کشیدم. خون روی تیغه‌های شمشیر خشک شده بود. احمد دستش را گذاشت لب قایق و تکیه گاه وزنش کرد. گفتم:«شمشیرو کجا فرو کرده بود؟»

«سینه‌اش!»

گفتم:«قلبش!... قلبش...»

روی زمین رها شدم و به دریا خیره شدم. کفش‌هایم را درآوردم و پاهایم را دراز کردم. موج‌ها تا نوک پاهایم می‌آمدند و برمی‌گشتند. احمد گفت:«رفت!»

گفتم:«دیگه برنگشت...»

مصطفی مردانی


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • فَرور کوچک، فَرور بزرگ  | داستان کوتاهی از مصطفی مردانی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.