موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت روز ملی خلیج فارس

روده ی شیطان! | داستان کوتاهی از امیرحسین روح نیا

09 اردیبهشت 1397 21:41 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
روده ی شیطان! | داستان کوتاهی از امیرحسین روح نیا

شهرستان ادب: امروز، دهم اردی‌بهشت ماه، روز ملی خلیج فارس است. به همین مناسبت داستانی منتشرنشده با همین موضوع از امیرحسین روح‌نیا را در سایت شهرستان ادب می‌خوانید:

مرغ دریایی سفید از لبۀ سکو پریدن گرفت. اول بالا رفت و بعد شیرجه زد، مانند یک کپۀ برف که از آسمان بیفتد. وقتی از آب درآمد، در منقارش ماهی بود. در این سه‌ماه ندیده بودم مرغ دریایی، اطراف سکو پر بزند. چه می‌دانم، شاید حالا فصل مهاجرت‌شان است. بعید هم نیست. هوا کم‌کم دارد ملایم می‌شود. یک‌هفته‌ـ‌ده روزی است از شدت آتش کورۀ جنوب، کم شده. عجب گرم بود. روی سکو که راه می‌رفتیم انگار توی تنور بودیم. باز هم جای شکرش باقی است که تمام شد. اگر ابوذر از همان روز اول آرامم نکرده بود، به هفته نکشیده، برگشته بودم. روزی صـدبار در گوشم می‌خواند: «بعد از هر سختی، آرامشی هست... بـذار کارمـون تمـوم بشـه! بعـد لذتـش رو می‌بری».

راست هم می‌گفت؛ از دیشب که بچه‌ها خبر داده‌اند نشتی چاه سی‌ام را بسته‌اند، دل توی دلم نیست. به ابوذر نگفتم. سپرده‌ام کسی هم نگوید. می‌خواهم غافلگیرش کنم. در همین فکرها بودم که در بیسیم صدایم کردند. از کابین مخابرات بود. دویدم. چهارتا پله را یکی کردم. فکر کردم مادرم است. تماس، سخت است. یک خط بی‌سیم داریم، آن هم فقط برای هماهنگی با لاوان. یک ساعت در روز تماس مخصوص دارد، با این‌همه آدم. دفعۀ پیش که مادرم زنگ زد، گفت: «یک‌هفته است هر روز می‌گیرد تا آن که وصل شد».

خودم را رساندم اتاق مخابرات. نسرین بود!... دختر دایی ابوذر. می‌خواست بداند کی بر می‌گردیم؟ خواست با ابوذر حرف بزند. اما ابوذر زده بود به آب. یکی از غواص‌های‌مان دو روز پیش نفسش تنگ شده بود. ابوذر دستور داده بود با عیسی برش گردانند لاوان و خودش لباس او را پوشیده بود.

صدای نسرین می‌لرزید. چند لحظه هم سکوت کرد. بعد حال خودم را پرسید. بعد هم گفت که فرزانه، مدام بهانۀ ابوذر را می‌گیرد. گفت: «سه‌روز دیگر تولدش است». انگار ابوذر قول داده بود برای تولدش خانه باشد. فرزانه چهارساله می‌شود و ابوذر چهل‌ساله. پدر، دختر یک‌روز به دنیا آمده‌اند.

من فقط توانستم قول بدهم وقتی ابوذر از آب درآمد، بگویم نسرین چه گفته است. انگار نسرین گریه می‌کرد که تماسش قطع شد. از صدای نسرین دلم گرفت. حق داشت. این‌همه وقت ابوذر را ندیده بود. نه دیده بود و نه توانسته بود یک دل سیر با او حرف بزند.

پله‌های زنگ زده را یکی‌یکی کوبیدم تا پایین. هرکدام‌شان یک صدایی می‌دادند. کابین مخابرات، بالاترین کابین بود. زیر آنتن. این‌طرف برای خودش مجتمعی است. آپارتمان چهارطبقۀ چهار بَر.آسانسور و شوتینگ ندارد، اما همه‌چیزش به راه است. فقط سنگی و آجری نیست، آهنی و پلاستیکی است. انگار آدم جادو شده باشد و رفته باشد درون این خانه‌های عروسکی.

رسیدم کف سکو. بعد از سه‌ماه، بالا و پایین پریدن از این اسکلت نیم‌سوختۀ نیم‌ریخته، وقت رفتن رسیده است. بیشترش را دوباره ساختیم. به‌خصوص آنجا که تأسیسات بود. کابین‌ها و سلف، کمترین خسارت را دیده بودند. اما جنوب سکو، آنجا که لوله‌های فشارشکن، عین رودۀ شیطان به‌هم می‌پیچند، همه‌اش را دوباره ساختیم. تعویض تاج پایه‌های سکو، سخت‌مان بود. تجهیزات نداشتیم. کف سکو هم ریخته بود در آب. بچه‌ها پل معلق بسته بودند و هر قطعه را ده قطعه می‌کردند و می‌بردند آن‌طرف سرهم می‌کردند.

مانده‌ام سکوی به این بزرگی چرا یک ضد هوایی ندارد. لابد اگر می‌داشت میگ‌های عراق نمی‌توانستند سه‌ماه پیش این‌قدر راحت بزنند و در بروند. آن‌روز که در وزارت‌خانه گفت سکوهای «آر7» و «آر4» را زده‌اند، خشکم زد. قارون هم در اتاق ما بود. آبدارچی است، اما سابقه‌اش در وزارت‌خـانـه از وزیـر بیشتر است. قارون زیـر لب گفـت: «جنگه دیگه! آتیشش که بالا بگیره خشک و تر رو با هم می‌سوزونه».

ابوذر گفت: «بریم که کارمان درآمد...».

 من هم بدون چون‌وچرا قبول کردم. دیگر فرصت بهتر از این پیدا نمی‌کردم. خیلی دلم می‌خواست قبل از رفتن یک‌جوری دینم را ادا کنم. چندبار به سرم زده بود اسم بنویسم و داوطلب جبهه شوم، اما تهش معلوم نبود. برای همین دست‌دست کرده بودم. ابوذر که گفت برویم، انگار دعایم مستجاب شده باشد. با پول همین نفت ما را فرستاده بودند ینگۀ دنیا درس بخوانیم. این‌دولت و آن‌حکومت ندارد. نفت، نفت است. از دل یک‌خاک در می‌آید. اتفاقاً من و ابوذر هم درس همین نفت را خواندیم و برگشتیم. همین‌که پای‌مان رسید به وطن، وزارت جذب‌مان کرد. البته من را راحت‌تر، ولی در کار ابوذر خیلی اشکال آوردند. آخر آنجا که بودیم راه و بی‌راه پلاکارت برمی‌داشتند، تظاهرات راه می‌انداختند. به‌خصوص اگر شاه یا نخست‌وزیر جایی سخنرانی داشتند.

بعد از انقلاب، ابوذر بلافاصله برگشت سرکارش. حالا نوبت من بود دنبال کار بدوم که زیاد طول نکشید. بعدها فهمیدم ابوذر کارم را درست کرده. گرچه که من آن‌موقع نتوانسته بودم برایش کاری انجام دهم.

دوستی من و ابوذر سی‌ساله است. از همان اول ابتدایی. گرچه که او یک‌سال از من بزرگتر است. ابوذر یک‌دوچرخه داشت که خودش، نسرین و برادر نسرین را می‌آورد مدرسه. نسرین هم‌کلاس من بود. ما روی یک‌نیمکت می‌نشستیم. بعد رفتیم دبیرستان و بعد هم دانشگاه. چهارتای‌مان مدام با هم بودیم. بعد دانشگاه من و ابوذر، بورس تحصیل ینگۀ دنیا گرفتیم. من داشتم می‌رفتم انصراف بدهم. پدرم تازه فوت شده بود و مادرم تنها بود. گفتم می‌مانم همین‌جا لکّ و لکّی می‌کنم. ابوذر نگذاشت. مادرش هم قرآن آورد که حتی یک‌لحظه، مادرم را تنها نخواهند گذاشت. سی‌سال است خانۀ ما و ابوذر روبه‌روی هم است. حتی حالا که ازدواج کرده و بچه دارد، همان‌جا می‌نشیند. نسرین را برایش گرفتند. آنها دو کوچه بالاتر از ما می‌نشستند. محسن، برادر نسرین، همان سال اول جنگ شهید شد. همه‌مان با هم زیر سایۀ یک‌دیوار بزرگ شدیم. از یک‌نانوایی نان خوردیم. ماست‌بندمان یک‌نفر بود. نفت‌مان را هم یک‌نفر می‌داد در خانه‌های‌مان! حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر زود گذشت.

از سه‌ماه پیش که میگ‌های عراقی این‌جا را زدند، دریا دیگر آرام بود تا سه‌روز پیش که کشتی کویتی را از فاو زدند. برای من مهم نبود. اما ابوذر اخبار را پیگیری می‌کرد. یک‌رادیوی کوچک داشت که همۀ دنیا را با آن می‌گرفت. می‌گفتند ما زدیم. پرچم ینگۀ دنیا از دکل کشتی کویتی آویزان بوده، برای همین آنها خیلی کفری شده‌اند. این‌ها را ابوذر می‌گفت، اما باز هم برایم مهم نبود. فقط خدا را شکر می‌کردم که کار ما دیگر تمام شده است.

عدۀ زیادی از بچه‌ها داشتند زیر و رو و سوراخ‌سنبه‌های سکو را ضد زنگ می‌زدند تا رنگش کنند. خودم هم خیلی وقت‌ها کمک‌شان می‌کردم تا زودتر تمام شود.

از شنیدن صدای نسرین کلافه بودم. رفتم ته سکو؛ آنجایی که دوباره ساخته بودیمش. هفتۀ پیش، لوله‌کشی مشعل تخلیۀ گاز تمام شد. ابوذر با یک‌منور، آتشش زده بود. تیر اولش خطا رفت یا گاز الو نگرفت، نمی‌دانم. اما تا آمد تیر دوم را چاق کند و ماشه را بچکاند، از بوی گندش خفه شدیم. مشعل با سکو صدمتر فاصله دارد، اما هرم آتشش از همین‌جا هم پیداست. کاش می‌توانستیم این گاز را ذخیره کنیم. چه می‌دانم، حالا نمی‌شود. لابد ده سال دیگر خواهد شد.

عیسی سه‌هفته پیش برای‌مان نیم‌تن ضد زنگ آورد، نیم‌تن هم رنگ. عمده‌اش زرد بود. سبز و سفید و قرمز هم آورده بود. حالا فقط رنگ کف سکو مانده، با نرده‌های دورش و تاج پایه‌های سکو. اسکلۀ عیسی را هم می‌دهم یک‌بار دیگر رنگ بزنند. اسکله را شناور ساختیم. حالا دیگر فرق نمی‌کند جزر باشد یا مد. عیسی هر وقت دلش بخواهد، می‌تواند بیاید.

در همین فکرها بودم که ابوذر از آب درآمد. پرید لب اسکله، نشست کفش قورباغه‌ای‌اش را درآورد. رفتم پایین کمکش کردم تا کپسول و تجهیزاتش را باز کند. گفت: «تمام شد. انشعاب همۀ لوله‌ها رو جوش دادیم. لوله‌های پونزده اینچی که عیسی آورد خیلی به دردمون خورد. روی تمام بست‌ها رو یک‌لایۀ محافظ اضافه، کار گذاشتیم. بمب هم تکون‌شون نمیده».

داشتیم حرف می‌زدیم و من گزارش می‌دادم چه کاری مانده، چه کاری نمانده، تارسیدیم به کابین ابوذر. گفت: «من یک‌دوش می‌گیرم، میام».

گفتم: «زیر آب بودی، نسرین‌خانم زنگ زده بود...».

گفت: «خب؟!».

گفتم: «فرزانه خیلی بی‌تابی می‌کنه! سه‌روز دیگه تولدشه».

گفت: «بذار دوش بگیرم، الآن میام».

انگار ابوذر از شنیدن خبر تماس نسرین خوشش نیامد. نفهمیدم چرا! من در شش‌وبش گفتن خبر چاه سی‌ام بودم. باید می‌گفتم و قال قضیه را می‌کندم. شاید این‌طور رضایت می‌داد و برمی‌گشتیم. در همین فکرها بودم که دوباره پای بیسیم صدایم زدند. پای یکی از بچه‌ها مانده بود لای آهن کف سکو. خودم را رساندم پشت رودۀ شیطان. دیدم یک‌نفر می‌خواسته برود پایۀ مشعل را رنگ بزند که یک‌جایی از کف پوسیدۀ سکو شکافته و پای این بنده‌خدا را بلعیده! من از صبح حداقل دوبار از همین‌جا رد شده بودم.

فرز آوردند، فلز را شکافتیم و پایش را در آوردیم. بچه‌ها کولش کردند، بردند اتاق بهداری. نشکسته بود، اما زخم برداشته بود. از بچه‌ها خواستم کف آن بلوک را عوض کنند. گفتند کفی نداریم. دست آخر قرار شد همان کفی را در بیاورند، پشتش را آهن‌کشی کنند، ضد زنگ بزنند، بگذارند سر جایش.

ابوذر را روی بالکن کابینش دیدم. برایم دست تکان داد که بیا! بلافاصله خودم را رساندم. بی‌هیچ مقدمه‌ای گفتم بچه‌ها دیشب نشتی چاه سی‌ام را بسته‌اند. ابوذر تعجب نکرد. فقط گفت: «خداروشکر».

گفتم: «میای فردا صبح برگردیم؟».

گفت: «کجا؟!».

ـ: «خونه! همه منتظرن».

ـ: «سه‌ماه صبر کردن، یک‌هفته هم روش...».

ـ: «تو دیگه چه دلی داری!!؟ دل فرزانه برات تنگ شده».

ـ: «دل منم براش تنگ شده».

ـ: «کار ما که دیگه تمومه، بیا فردا با عیسی برگردیم لاوان».

ـ: «باید فشارشکن رو تست کنم».

ـ: «امشب تستش می‌کنیم».

ـ: «نه، باید روز باشه ببینم درست کار می‌کنه؟».

لحن ابوذر یک‌جوری بود، انگار داشت بهانه می‌گرفت. گفتم: «باشه پس‌فردا برمی‌گردیم».

ـ‌: «نه، هفتۀ دیگه بر می‌گردیم».

ـ: «کار من تموم شده! تمام سازۀ سکو رو بازسازی کردیم. همه‌چیزو تحویل دادم».

ـ‌: «من باید تأیید کنم».

از حرف زدنش زورم گرفت. گفتم: «بود و نبود من توی تأییدت تأثیری داره؟!».

ـ: «اگه جایی ایراد داشت چی؟!».

ـ: «تابه‌حال کاری رو ناقص انجام ندادم».

ـ: «باید ببینم».

کفرم درآمده بود. من و ابوذر این حرف‌ها را نداشتیم. نمی‌دانستم از کجا آب می‌خورد. پرسیدم: «چیزی شده؟!».

گفت: «نمی‌دونم، خودت بگو».

ـ: «چت شده؟! حرف بزن دیگه! از چی ناراحتی؟!».

ـ: «من چم شده؟ من خوبم، طوریم نیست! اما به تو انگار خیلی داره بد می‌گذره...».

سعی کردم بخندم تا شاید سر شوخی را بردارد. گفتم: «آخه روی سکوی نفتی که جای خوش‌گذرونی نیست. برای همین میگم جمع کن تا فردا برگردیم خونه!».

ـ: «روی سکو بهت خوش نمی‌گذره، برای چی وقت سفارت گرفتی؟! فوقش دیگه مأموریت نمیای اما تو داری کلاً میری».

زبانم بند آمده بود. جانم درآمد تا پرسیدم: «تو از کجا خبر داری؟!».

ـ: «هفتۀ پیش نسرین بهم گفت... یه نامه رفته دم خونه‌تون، مادرتم می‌بره خونۀ ما، خارجی نوشته بوده. نسرین شکسته بسته می‌خونه، می‌فهمن وقت سفارت تو اِ، برای اول هفتۀ دیگه. نسرین می‌گفت، مادرت یک چشمش اشکه، یکیش خون!».

ـ‌: «میرم یکی‌ـ‌دوسال می‌مونم، بعدش مادرمم می‌برم پیش خودم».

ـ: «آفرین! فکر همه‌جاش رو هم کردی...». چند لحظه سکوت کرد و بعد آرام پرسید: «از چی داری فرار می‌کنی؟!».

نمی‌دانم چرا، ولی از طرز حرف زدنش خیلی ناراحت شدم. بهم برخورد. دوستیم که باشیم، یک‌سال بزرگتر است که باشد، مگر باید برای هر کارم باید با او مشورت کنم؟ مگر او که می‌خواست با نسرین ازدواج کند نظر من را پرسید؟ آن هم نسرین که هم‌کلاس من بود. هم‌بازی و هم‌داستان من بود. از اول ابتدایی ما روی یک نیمکت می‌نشستیم. من و نسرین با هم دانشگاه قبول شدیم. با هم برای کنکور درس خوانده بودیم! حالا چه شد؟ او مانده خانه، ‌بچهداری می‌کند. من روی سکو تَف می‌خورم و به ابوذر برخورده است که چرا رفتنم را با او هماهنگ نکرده‌ام. مگر ابوذر چیزی را با من هماهنگ کرده بود!».

همۀ این‌ها یک‌آن از مغزم گذشت. برای اولین بار در چشم‌هایش خیره شدم و گفتم: «من فردا با عیسی بر می‌گردم. کار تو هم تمام شده. می‌خوای مته به خشخاش بذاری و بمانی، خودت میدانی!».

برگشتم پایین و رفتم انتهای سکو. بچه‌ها کفی را آهن کشیده بودند و داشتند ضدزنگ می‌زدند. همان‌شب، تمام وسایلم را جمع کردم. چیز زیادی نداشتم، همان‌ها که بود! شب نخوابیدم. خوابم نبرد. کابین لخت برایم عین قبر شده بود. صدای موج‌ها که به پایه‌های سکو می‌خوردند، هرشب برایم لالایی بود، اما امشب برایم از صور اسرافیل هم بلندتر بودند.

صبح، به‌محض اینکه عیسی آمد، بچه‌ها آب و غذا را خالی کردند. از همه‌شان خداحافظی کردم. ابوذر از کابینش در نیامد. من هم به‌روی خودم نیاوردم. ساکم راربرداشتم و از اسکلۀ متحرکم پریدم روی عرشۀ عیسی. ناخدا، عیسیِ کوچک خسته را از سکو جدا کرد. جاشو طناب‌ها را می‌پیچید. موتور تراکتور بسته بودند رویش. موتور خودش سوخته بود و لوازمش گیر نمی‌آمد. ده‌دقیقه رفته بودیم اما سکو هنوز کاملاً پیدا بود. حتی رفت‌و‍آمدها را می‌دیدم. تا یکی‌ـ‌دو دقیقۀ پیش بچه‌ها را هم می‌توانستم تشخیص دهم. حواسم به کابین ابوذر بود. هنوز در نیامده بود.

کلافه، پشت به کابین ناخدا، رو به لاوان نشستم. نسیم دریا ملایم و خنک می‌وزید. احساس سبکی کردم. دینم را ادا کرده بودم. از ناخدا یک‌نخ سیگار گرفتم. روی سکو، سیگار غدغن بود. تا فندک زدم چیزی بیخ گوشم ترکید. گوش‌هایم سوت کشید و یک‌لحظه همه‌چیز را از یاد بردم. نشستم کف عیسی و سرم را بین دست‌هایم فشردم. چند ثانیه طول کشید تا به خودم آمدم. برگشتم دیدم نصف سکو می‌سوزد. آن سمت که رودۀ شیطان را بسته بودیم. اما این از فشار چاه نبود که در رفته باشد.

از دور، دو تا اف16 را دیدم که شیرجه زدند سمت سکو. یک‌دقیقه بعد، تمام سکو می‌سوخت. ناخدای عیسی ماتش برده بود. من از او حیران‌تر بودم. یکی از اف16‌ها آمد سمت ما و چند تا تیر انداخت. ناخدا به خود پیچید و افتاد تو کابینش. پهلوی من هم داغ شد. لب عرشه را گرفته بودم و سعی می کردم سرم را بالا نگه‌دارم. هنوز داشتند سکوی ابوذر را می‌کوبیدند. آن‌قدر زدند که همۀ تنش به دریا ریخت.

اما ابوذر هنوز از کابینش در نیامده بود...!

چشم‌هایم سیاهی رفت. لبۀ عیسی، کش آمدم و افتادم روی سینه‌اش. آسمان داشت از دود سکو، سیاه می‌شد. دود ها در زمینۀ نیلگون آسمان مانند ابر شدند. بادی که می‌آمد یک‌تکه ابر را با خود برد. ابر شبیه ابوذر و فرزانه شد که دست هم را گرفته‌اند و سمتی می‌روند. یک‌تکۀ دیگر از آنها جدا شد. انگار نسرین بود که ایستاده است و رفتن‌شان را نگاه می‌کند.

 

 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • روده ی شیطان! | داستان کوتاهی از امیرحسین روح نیا
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.