نگاهی به داستانهای بیژن بیجاری
چارهی بیجاری | یادداشتی از محمدقائم خانی
29 مرداد 1397
09:59 |
0 نظر
|
امتیاز:
2.16 با 73 رای
شهرستان ادب: محمدقائم خانی، نویسنده و منتقد، در آخرین یادداشت خود نگاهی داشته است به داستانهای نویسندهی معاصر، بیژن بیجاری و بیش از همه بر «زبان» در داستانهای او تمرکز کرده است. این یادداشت را با یکدیگر میخوانیم:
هنگام خواندن داستانهای نهچندان زیاد چاپشده از بیژن بیجاری، آنچه بیش از همه توجّه ما را به خود جلب میکند، همانا «زبان» است. زبان برای او نه وسیلهای برای انتقال مفاهیم یا قصه، که ایجادکننده حس و حال مد نظر نوینسده در مخاطب است. نه تنها پیرنگ در کارهای مورد توجه چندانی نیست، بلکه حتّی شخصیّت نیز بار داستانی زیادی را به دوشن میکشد، یا به عبارت دقیقتر، خود بار شخصیّتپردازی را هم زبان داستان بر عهده میگیرد. شخصیّت در بسیاری از داستانهای او تکرار میشوند و چون رهگذران، از دری به دنیای قصّه داخل میشوند و از دری دیگر بیرون میروند و این عبور تند، بیشتر از روایت، امکان سخن گفتن ایجاد میکند، مقصود نویسنده را بهصورتی پنهانی در مخاطب محقّق سازد.
زبان داستانهای بیجاری، بیش از همهچیز به واگویه شباهت دارد. گاهی این واگویه متعلّق به راوی است که به مستأصل شده و چارهای جز واگویه ندارد، و گاهی هم روایت در کلّیت خویش بهمثابه واگویه ارائه میشود. دیگر این راوی نیست که به واگویه نیاز دارد، بلکه خود روایت در بطن خویش یک واگویه است و صرفِ گفتن تسکین، یا حتّی درمان دردی است؛ امّا این واگویهها ملالآور نیستند. نه تنها ملال نمیآفرینند، که گاهی ما را بر سر وجد نیز میآورند. گاهی چنان رنگارنگ و مشحون از صدا و نوا میشوند که مخاطب یادش میرود با یک واگویه طرف است؛ ولی وقتی داستان تمام میشود و رنگها و صداها کنار میروند، چیزی جز حسرت یک زندگی در ذهن بر جای نمیماند. آنجا دوباره به یاد میآوریم که روایت در بطن خویش واگویهای بودهاست، هرچند تکرارها، تقطیعهای مکرّر، پرشها، تداعیها و معمّاهای داستانی به آن جلا بخشیده و اشتیاق به خواندن را در مخاطب مضاعف کرده باشد؛ امّا اینهمه پرداختن به زبان در هیئت واگویههای مقطع مکرّر، به چه کار بیجاری میآید؟ چگونه محملی برای مهمّترین دغدغۀ او ایجاد میکنند؟ و در نهایت او بر زبان سوار است، یا اینکه زبان او را در چنبرۀ خویش گرفتار کردهاست؟ مرگ، خودکشی، طلاق، مهاجرت و مضامینی اینچنینی چه نسبتی با آن زبان دارند؟ بهتر نبود که بیجاری، زبانی خشک، آهنین، منطقی و بدون موسیقی ضمنی را برای روایت چنین مضامینی برگزیند؟ باید دید او در پس این مضامین چه چیزی را میجسته تا ببینیم این زبانی که برگزیده، به کمکش آمده یا نه. میتوان ادّعا کرد که دغدغۀ اصلی بیجاری، «تنهایی» است. او از همان دهۀ شصت، دارد به تنهایی فکر میکند. چرا آدمها تنها میشوند؟ مرگ، عامل تنهایی است؟ یا طلاق و جدایی؟ یا مهاجرت از وطن و رفتن به دیار غربت؟ نه، اینها عوامل تنهایی نیستند؛ اینها زمینۀ ایجاد تنهاییاند، یا حتّی شاید بشود گفت اینها معلول تنهایی درونی انسان مدرن هستند. زندگی جدید، اینگونه بنا شده و بر همین ریل پیش میرود. زن و شوهرها از هم جدا میشوند، چون نمیتوانند نفر دومی را به درون تنهایی خویش راه دهند. دوستان از هم فاصله میگیرند، چون چارهای دیگر ندارند. دوستی، فراخوان دیگری به خلوت خویش است و این، با اصل و اساس تنهایی بنیادین انسان جدید، منافات دارد. مهاجرت و رفتن از وطن هم بیش از آنکه عامل تنهایی باشد، معلول تنهایی است. سالها پیش از مهاجرت بیجاری به آمریکا، او از مهاجرت مینوشت و سرنوشت انسانهای تنها را به تصویر میکشید؛ حتّی اصفهان زیبا هم در داستانهای او تنهاست. زایندهرود موّاج زیر نور خورشید، چشم به راه عشّاق است، ولی کسی به سراغش نمیآید. این تنهایی، چنان ریشهدار است که هیچچیزی تاب مقاومت در برابر آن را ندارد. سرنوشت همۀ شخصیّتهای بیژن بیجاری، تنها ماندن است، بدون تمهیدی خاص برای پایان بسیاری از داستانها. انگار نویسنده هم بعد از ایجاد حسّ تنهایی، دیگر کاری به کار مخاطب ندارد و او را با جهان داستانیِ بیانتهای خویش، تنها میگذارد؛ امّا زبان خاصّ بیجاری چه نسبتی با این تنهایی دارد؟ اوّل اینکه آن زبان ویژه میتواند حالاتی را که بیجاری در پی ایجاد آن است برای مخاطب به وجود بیاورد. زبان او دامی است که مخاطب را گیر میاندازد و تنهایی عمیق او را به رُخش میکشد؛ ولی هنوز معمّای عدم تناسب مضمون تنهایی با زبان داستانهای او حلّ ناشده باقی ماندهاست. در پاسخ باید گفت که این مشکل با هیچ کاوش و کنکاوی حلّ نخواهد شد. زبان بیجاری رنگارنگ و موسیقایی است و این، نهتنها تناسبی با مضمونهایی که گِرد تنهایی بشر مدرن میگردند ندارد، بلکه در تضادّ با آن هم هست. نکته همینجاست که این تضادّ، دلیل محکمی دارد و بهنظر میرسد با هدف بیجاری همخوانتر است، تا زبانی خشک و عصا قورتداده که بهظاهر، مناسب چنان مضمونهایی هستند. مسأله اینجاست که تنهایی برای بیجاری، یک درد تمامنشدنی و یک معضل حلّناشدنی است. بیجاری از تنهایی انسان مدرن، شادان نیست و با نظر مثبت به آن نمیپردازد، تا این پذیرش، خود را در نثر او نیز نشان دهد. بیجاری به این تنهایی اعتراض دارد و میخواهد آن را کنار بزند. او به نبرد این تنهایی میرود و در این نبرد، تنها سلاحش، نثر اوست. او با نثر رنگارنگ و موسیقایی خویش میخواهد به جنگ تنهایی انسان جدید برود، و الحق هم که در حین خواندن کار، موفّق میشود؛ او حدّاقل، برخی سلائق میان مخاطب خویش را راضی نگه دارد؛ امّا وقتی داستان پایان می پذیرد و نثر، قوّت خویش را در ذهن از دست میدهد، همۀ تلخی تنهایی باز میگردد و چه بسا اینبار دو چندان هم میشود. مگر توان نثر برای مبارزه با همۀ عناصر دیگر چقدر است؟ و اساساً مگر میشود یک عنصر داستانی با همۀ عناصر دیگر به پیکار برخیزد؟ متأسّفانه، جواب منفی است. دل بستن به نثر برای خنثی کردن آثاری که شخصیّت و فضا و حادثه ایجاد میکنند، چندان عاقلانه نیست؛ هرچند میتواند ریشه در محبّت به مخاطب داشتهباشد؛ این است که داستانهای بیژن بیجاری، با همۀ کوششی که در نثر برای نجات مخاطب از ملال میکند، اثری جز تلخی دیرپای چشیدن زهر تنهایی انسان مدرن ندارد و ذهن خواننده را بیش از پیش، آشفته و سردرگم میسازد.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.