شهرستان ادب: در دهمین صفحه از «یک صفحه خوب از یک رمان خوب»ها به سراغ اثر مشهور میخائیل بولگاکف رفتهایم؛ مرشد و مارگریتا.
رمان «مرشد و مارگریتا» مشهورترین اثرِ میخائیل بولگاکف، نویسنده و نمایشنامهنویسِ پرآوازۀ شوروی کمونیستی و یکی از مهمترین رمانهای قرن بیستم است.
«مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف که با تأثیرپذیری از «فاوست» گوته ـشاعر و متفکر آلمانیـ نوشته شده است، نمایانگر وضعیت روسیۀ استالینی است. بولگاکف در 1928 نوشتن «مرشد و مارگریتا» را آغاز کرد و با اعمال تغییرهای بسیار زیاد در پیشنویسهای مختلف این رمان، در چندهفته پیش از مرگ خود در 1940 آن را به پایان رساند. این اثر بهدلیل رویکرد ضدکمونیستی و ضداستالینی تا سالها اجازۀ انتشار پیدا نکرد تا اینکه در سال 1965 با اعمال سانسورهای متعدد، منتشر و با استقبال گستردۀ مخاطبان روبهرو شد. «مرشد و مارگریتا» باوجود اینکه سالهای زیادی از انتشارش میگذرد، هنوز هم یکی از محبوبترین و پرفروشترین رمانهای روسیه است و در بعضی از نظرسنجیها حتی بالاتر از شاهکارهایی چون «جنگوصلح» لئو تالستوی و «جنایتومکافات» فیودور داستایفسکی قرار گرفته است.
بولگاکف در این رمان که بهشیوۀ مدرن نگاشته شده است، سهخط داستانی را روایت میکند؛ اولین داستان، روایتگر سفر شیطان به شهر مسکو در عصر روسیۀ استالینی است. دومین خط داستانی، در اورشلیم میگذرد و روایتگر داستانهای پیش و پس از بهصلیبکشیدن حضرت مسیح است و سومین داستان، روایتگر رابطۀ عاشقانۀ مرشد و مارگریتاست که این بخش نیز در مسکو میگذرد.
از «مرشد و مارگریتا» ترجمههای متعددی در بازار وجود دارد که بهترین آنها ترجمۀ عباس میلانی است که توسط انتشارات فرهنگ نشر نو منتشر شده است.
در ادامه، بخشی از این رمان آورده شده است:
«صبح جمعۀ روز بعد از آن نمایشِ فاجعهآمیز، کارکنان دائمی تئاتر واریتهـواسیلی استپانوویچ لاستوچکین حسابدار، دو دفتردار، سه منشی، دو صندوقدار، راهنمایان تئاتر، اعضای کمیسیون و نظافتچیها هیچکدام کار نمیکردند بلکه همگی بر لبۀ پنجرههایِ مشرف بر خیابان سادووایا نشسته بودند و وقایعی را که دمِ در تئاتر اتفاق میافتاد، تماشا میکردند. در کنار دیوارهای تئاتر، صف دو نفرهای، مرکب از چندینهزار نفر تشکیل شده بود و ته صف به خیابان کوردینسکایا میرسید. سرِ صف، حدود بیستنفر از معروفترین دلالان بلیط تئاتر مسکو دیده میشدند.
در صف، آنقدر جنبوجوش بود که هر عابری برمیگشت و به آنها نگاه میکرد؛ در صف، مردم دربارۀ عملیات محیرالعقول جادوی سیاه شب پیش، حکایتها ردوبدل میکردند. واسیلی استپانوویچ حسابدار که در نمایش دیشب حضور پیدا نکرده بود، هرلحظه ناآرامتر میشد. اعضای کمیسیون، چیزهای باورنکردنی نقل میکردند و ازجمله میگفتند که بعد از نمایش دیشب، چندخانم در وضعیتهایی بهغایت نامناسب در انظار دیده شدهاند. واسیلی استپانوویچ که خجول و فروتن بود، در مقابل شرح و تفصیل این وقایع جنجالی تنها چشم برهم میزد و کاملاً احساس درماندگی میکرد؛ لازم بود که اقدامی صورت بگیرد و تنها کسی که میتوانست دراینباره تصمیم بگیرد، خود او بود؛ چون اکنون تنها عضو ارشد باقیمانده از مدیریت واریته بود.
ساعت ده، صف چنان ابعادی پیدا کرده بود که خبرش به گوش پلیس رسید و آنها هم با سرعت، گروهیپلیس به محل گسیل کردند تا انتظامات صف را برعهده گیرند. متأسفانه صِرف وجود یک صف یکونیم کیلومتری کافی بود که حتی بهرغم کوششهای پلیس، بیش و کم بلوایی برپا شود.
داخل واریته، اوضاع به همان نابسامانی خارج تئاتر بود. از اول صبح، تلفن زنگ میزد. در دفتر لیخودیف، در دفتر ریمسکی، در بخش حسابداری، در باجۀ فروش بلیط و بالأخره در دفتر وارهنوخا تلفن زنگ میزد. در اول، کلر، واسیلی استپانوویچ سعی میکرد به تلفنها جواب دهد، صندوقدار میکوشید قضایا را به نحوی راستوریس کند و اعضای کمیسیون هم چیزی در تلفن بلغور میکردند؛ ولی پس از مدتی، از جوابدادن دست کشیدند؛ چون برای کسانی که سراغ لیخودیف و ریمسکی و وارهنوخا را میگرفتند، جوابی نداشتند. برای مدتی مردم را اینطوری دستبهسر میکردند که میگفتند لیخودیف در آپارتمانش است، ولی این کار سبب میشد تلفنکنندگان بیشتر عصبانی شوند؛ آنها اعلان میکردند که به منزل لیخودیف زنگ زدهاند و جواب گرفتهاند که به واریته رفته است.
یکبار خانم برافروختهای زنگ زد و مصرانه خواست که با ریمسکی صحبت کند، ولی به او پیشنهاد شد که با خانم ریمسکی در منزل تماس بگیرد، گوشی هقهقکنان جواب داد که خودش خانم ریمسکی است و اثری از آثار ریمسکی در منزل نیست. داستان عجیبی بر سر زبانها افتاد. یکی از زنان نظافتچی همهجا شایعه میکرد که وقتی برای نظافت وارد اتاق حسابدار شده، دیده که در باز است و چراغ، روشن است و پنجرۀ مشرف به باغ، شکسته و یکصندلی در اتاق، دمر افتاده و کسی هم در اتاق نیست.
ساعت یازده، خانم ریمسکی بر سر واریته خراب شد، میگریست و دستانش را بههم میمالید. واسیلی استپانوویچ دیگر کاملاً گیج شده بود و هیچ نصیحتی به زن نمیتوانست بکند. ساعت یازدهونیم، پلیس در صحنه حاضر شد. اولین سؤال آنها ـکه بسیار هم منطقی بودـ این بود:
«اینجا چه خبر است؟ این شلوغیها برای چیست؟»
کارمندان هم پشت واسیلی استپانوویچ رنگباخته و عصبی، پناه گرفتند. وضعیت را بهدقت شرح میداد و ناچار اذعان کرد که کل مدیریت واریته، از جمله مدیرعامل، حسابدار و مدیر داخلی، بیردپا ناپدید شدهاند و مجری برنامۀ دیشب، تحویل تیمارستان شده و خلاصه اینکه برنامۀ دیشب فاجعه بوده است».
انتخاب و مقدمه از: محمدامین اکبری