موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه‌ نهم

روایت ایتالو کالوینو از دیدار با راهزن | از کتاب «بارون درخت‌نشین»

22 مهر 1397 11:36 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.75 با 4 رای
روایت ایتالو کالوینو از دیدار با راهزن | از کتاب «بارون درخت‌نشین»

شهرستان ادب: امروز، پانزدهم اکتبر، روز تولد یکی از نویسندگان مطرح ایتالیاست؛ ایتالو کالوینو. به همین مناسبت در نُهمین صفحه از یک‌صفحه‌خوب از یک رمان خوب‌های سایت شهرستان ادب، به سراغ یکی از آثار معروف ایتالو کالوینو رفته‌ایم. «بارون درخت‌نشین» یکی از مهم‌ترین رمان‌هایِ ایتالو کالوینوست که در کنار رمان‌های «ویکنت دوشقه شده» و «شوالیه‌ی نامعلوم» تحت عنوان سه‌گانه‌ی نیاکانِ ما از این نویسنده‌ی پرآوازه‌ی ایتالیایی شناخته می‌شود.
«بارون درخت‌نشین» داستان زندگیِ کوزیمو لارس، نوجوانی ایتالیایی از یک خانواده‌ی اشرافی در قرن هجدهم میلادی‌ست که روزی تصمیم می‌گیرد به روی درخت برود و دیگر بر روی زمین بازنگردد و باقی زندگی خود را بر روی درخت‌ها بگذراند؛ پسری که به «بارون درخت‌نشین» معروف می‌شود.
این رمان (که می‌توان با دیدی استعاری به آن نگاه کرد) در سال 1957 منتشر شد و تأثیر به‌سزایی بر جوامع ادبی و روشنفکران ایتالیایی گذاشت. به‌صورتی‌که امبرتو اکو، دیگر نویسنده و اندیشمند مشهور ایتالیایی، در مقاله‌ای تحتِ عنوان (نقش روشنفکران) از کتاب «بارون درخت‌نشین» و شخصیت اصلی آن به عنوان یکی از کلیدهای مهم درک مسئولیت روشنفکران نام می‌برد و مطالعه‌ی آثار کالوینو را به همه توصیه می‌کند.
دو ترجمه‌ی فارسی از این رمان در بازار کتاب موجود است که ترجمه‌ی مرحوم مهدی سحابی از برتری نسبی نسبت به ترجمه‌ی دیگر برخوردار است و توسط انتشارات نگاه منتشر شده است.

در ادامه، قسمتی از رمانِ «بارون درخت‌نشین» انتخاب شده است؛ قسمتی که با برخوردار بودن از طنز همیشگی ایتالو کالوینو برای مخاطبان کتاب‌خوان و کتاب‌باز شیرینی خاصی دارد:

«بعدازظهر بود. کوزیمو بالای درخت گردویی نشسته بود و کتاب می‌خواند. از چندی پیش، کتاب برایش چیزی ضروری شده بود: سراسر روز را تفنگ به دست به انتظار شکاری گذراندن، سرانجام آدمی را خسته می‌کند.
باری، نشسته بود و ژیل بلاسِ لوساژ را می‌خواند. کتاب را به دستی و تفنگش را به دست دیگر گرفته بود. اپتیموس ماکسیموس که کتاب خواندن صاحبش را دوست نمی‌داشت، پایین پای او می‌پلکید و می‌کوشید به وسیله‌ای توجه او را به سوی خود بکشاند؛ مثلاً، با دیدن پروانه‌ای پارس می‌کرد با این امید که کوزیمو دست به تفنگ ببرد.
ناگهان مرد ریشوی ژنده‌پوشی در سراشیب راه‌راه کوهستانی پدیدار شد. نفس‌نفس می‌زد، سلاحی نداشت. پشت سرش، دو پاسبان شمشیر به دست می‌دویدند و فریاد می‌زدند:
- بگیریدش! جووانی خلنگ است! این دفعه گیرش انداختیم!
مرد راهزن از دنبال‌کنندگانش جلو افتاده بود، امّا دودل می‌دوید و حالت کسی را داشت که می‌ترسد راه اشتباهی را در پیش گیرد و به دام افتد و اگر به همین‌گونه می‌دوید، پاسبان‌ها به زودی به او می‌رسیدند. درخت گردویی که کوزیمو روی آن بود، شاخه‌های بلندی داشت که دست به آن نمی‌رسید؛ امّا کوزیمو مانند همیشه ریسمانی همراه داشت که برای گذر از جاهای دشوار به کار می‌برد. ریسمان را پایین انداخت و یک سر آن را به شاخه گره زد. راهزن، با دیدن ریسمان که درست جلوی چشمش به زمین افتاد، لحظه‌ای دودل ماند، سپس آن را به دست گرفت و با چابکی بالا رفت. از آن آدم‌های دودل چالاک – یا اگر دلتان می‌خواهد چالاک دودل- بود که به نظر می‌رسد هیچ‌گاه توانایی بهره‌گیری از لحظه‌یِ مناسب را ندارند، با این همه هرگز آن را از دست نمی‌دهند.
هنگامی که پاسبان‌ها از راه رسیدند، ریسمان بالا کشیده شده بود و جووانی خلنگ در لابه‌لای شاخه‌های گردو کنار کوزیمو نشسته بود. در آن نقطه، راه به دو بخش می‌شد؛ پاسبان‌ها هرکدام به راهی رفتند و پس از اندکی دوباره به هم رسیدند و دیگر نمی‌دانستند چه کنند. به اپتیموس ماکسیموس برخوردند که پرسه می‌زد و دم تکان می‌داد.
یکی از پاسبان‌ها به دیگری گفت:
- ببینم. این سگ مال همان پسرِ بارون نیست که بالای درخت‌ها زندگی می‌کند؟ اگر این طرف‌ها باشد، می‌توانیم از او بپرسیم که چیزی دیده یا نه.
کوزیمو فریاد زد:‌ - من اینجام!
دیگر بالای درخت گردو نبود. به شتاب خود را به درخت شاه‌بلوطی روبه‌روی آن رسانده بود. پاسبان‌ها درجا رو به او کردند و دیگر نگاهی به دیگر درختان نینداختند.
- سلام ارباب. جووانی خلنگ راهزن را این طرف‌ها ندیدید؟
کوزیمو گفت:
- مرد قدکوتاهی را دیدم که می‌دوید و نفهمیدم کی بود. اگر منظورتان همان است، از طرف رودخانه رفت.
- قد کوتاه؟ چنان جثه‌ای دارد که آدم وحشت می‌کند!
- چه می‌دانم. از این بالا همه به نظر کوچک می‌رسند.
- خیلی متشکریم، ارباب!
و به سوی رودخانه رفتند.
کوزیمو به درخت گردو برگشت و سرگرم خواندن ژیل بلاس شد. جووانی خلنگ همچنان به شاخه چسبیده بود. رنگ به چهره نداشت. مو و ریش انبوه و ژولیده‌اش به راستی به بوته‌یِ خلنگی می‌مانست و همان رنگ سرخ و همان پرپشتی را داشت. تکه‌هایی از برگ خشک و پوسته‌یِ شاه‌بلوط و سوزن کاج، لابه‌لای مو و ریشش دیده می‌شد. با چشمان سبز ازهم‌گشوده‌یِ سرگشته‌اش، کوزیمو را ورانداز می‌کرد. به‌راستی که بدقیافه بود. سرانجام پرسید:
- رفتند؟
کوزیمو به نرمی گفت:
- بله، بله. شما همان جووانی خلنگ راهزنید؟
- مرا از کجا می‌شناسید؟
- همین‌طوری... خیلی چیزها درباره‌تان می‌گویند.
- شما، شما هم همان پسری هستید که می‌گویند هیچ‌وقت از درخت‌ها پایین نمی‌آید؟
- اهه، شما از کجا می‌دانید؟
- من هم همین‌طوری... خیلی چیزها درباره‌تان می‌گویند...
با حالتی احترام‌آمیز یکدیگر را نگاه می‌کردند؛ مانند دو شخصیت سرشناسی که اتفاقی به هم برخورده و خوشحال باشند از این که هرکدام دیگری را می‌شناسند.
کوزیمو که دیگر چیزی برای گفتن نداشت، دوباره سرگرم کتاب خواندن شد.
- چه کتابی می‌خوانید؟
- ژیل بلاس
- خوب است؟
- بد نیست.
- خیلی مانده تمامش کنید؟
- بیست صفحه‌ای مانده، چطور مگر؟
مرد راهزن خجولانه خندید و گفت:
- می‌خواستم خواهش کنم که اگر تمامش کردید، بدهید من هم بخوانمش. می‌دانید، من همه‌یِ روز را در گوشه‌ای مخفی می‌شوم؛ نمی‌دانم چطور خودم را سرگرم کنم. یک‌بار به یک کالسکه زدم که چندان چیزی تویش نبود؛ امّا یک کتاب بود که برداشتم و به مخفیگاه بردم. حاضر بودم همه‌یِ آنچه را که زده بودم بدهم و آن کتاب را برای خودم نگه دارم. شب که شد، فانوس را روشن کردم و به سراغ کتاب رفتم... امّا به زبان لاتین بود! یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمیدم. (سری تکان داد) می‌دانید، هیچ چیز از لاتین سرم نمی‌شود.
کوزیمو گفت:
- لاتین خیلی سخت است! این که دارم می‌خوانم، به فرانسه است.
بی آن‌که متوجه شود، لحن آموزگارانه‌ای به خود گرفته بود. جووانی خلنگ گفت:
- زبان فرانسه را خوب بلدم، همین‌طور زبان توسکانیو کاستیلی را؛ حتی یک کمی کاتالان هم بلدم...
نیم‌ساعت بعد، کوزیمو کتاب را به پایان رساند و جووانی خلنگ آن را با خود برد.
بدین‌گونه رابطه‌ی برادرم با آن راهزن آغاز شد. جووانی خلنگ همین که کتابی را به پایان می‌برد، آن را پس می‌آورد، کتاب دیگری می‌گرفت و به‌دو به نهانگاهش می‌رفت و سرگرم خواندن می‌شد.»

انتخاب و مقدمه از: محمدامین اکبری


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • روایت ایتالو کالوینو از دیدار با راهزن | از کتاب «بارون درخت‌نشین»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.