مطالب موجود برای 'عاشقانه'
چنان بریدهام از زندگی که تو از من
گرفته روح مرا رفتنت گرو از من
زمینیام که به روی من آب را بستی
نمیشود پس از این حاصلی درو از من
شروع حادثه از اولین عبور تو بود
که ساخت رد شدنت یک پیادهرو از من
عصا به دست عقب مانده، باره...
در یاد دارم ضربۀ سخت تبرها را
ویرانی کاشانۀ شانهبهسرها را
زیر هجوم سیل اخبارم ولی هرگز
یادم نمیماند عناوین خبرها را
از بخت بد تقدیر هم با من لج افتاده
هرجا که رفتم ناگهان بستند درها را
تکلیف عشق ما به اما و اگر خورده
ای کاش م...
ای کمان ابرو به عاشق کن ترحم گاهگاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جانها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بیگناهی
م...
سلام! آینۀ آفتابزادۀ من!
صبیحِ جبههفروز جبین گشادۀ من!
اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح
سلام آینۀ روی رف نهادۀ من!
همه کدورت پیچیده در تو نقش من است
مگر نه آینهای تو؟ زلال سادۀ من!
به برگهای گل از تو غبار روبم، اگر
...
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خون بها جز تو
بهجز وصال تو هیچ از خدا نخواستهایم
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خدای می نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو
مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست
که کس نم...
ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل...
مثل برف عمیق کوهستان ژرف و آرام دوستت دارم
تا زمانی که میتپد قلبم سرخ و مادام دوستت دارم
استخوان گلوی بلبل را آفریدند و نغمه معجزه کرد
غرق آواز نغمهسازترین بلبلِ بام دوستت دارم
به سپیدی بامداد قسم، به سپیدی یخچههای بلور
به دل ر...
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آن را که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دل شده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه ...
تا کی در این محله این کوچهها بگردم
اینجا محل من نیست تا کی؟ چرا بگردم؟
این خانههای مرده یک قبر جا ندارد
دنبال جای مردن اینجا کجا بگردم؟
چون بطری شکسته در جوی زخمی شهر
سر در هوا بچرخم بی دست و پا بگردم
چون برگ زرد پاییز ا...
نه به دستت تیغ داری، نه شرنگ آوردهای
نازشستت! خوب این دل را به چنگ آوردهای
این که چشمانت مرا انداخت از پا کافی است
ابروانت را چرا دیگر به جنگ آوردهای؟
در کدامین کارگاه حسن صورت یافتی
از کدامین شهر جادو آب و رنگ آوردهای؟
...