شهرستان ادب: متن پیشِ رو، یادداشت و خاطرات سیدعلی صالحی از برجستهترین شاعران منتسب به جریان روشنفکری، درمورد زندهیاد دکتر طاهره صفارزاده شاعر بزرگ انقلاب اسلامی است. این یادداشت زیبا و خواندنی نخستینبار در هفتاد و دومین شمارۀ مجلۀ تخصصی شعر (شمارۀ ویژۀ آبانماه) منتشر شده است. شهرستان ادب این یادداشت را به نقل از مجله شعر برای نخستینبار در صفحات مجازی منتشر میکند.
گفتنیست این یادداشت بهتازگی نیز در کتاب «شبانهها، در غیاب احمد شاملو» نوشتۀ آقای صالحی نیز منتشر شده است.
صفّارزاده؛ طاهرۀ تکلم بارانها
همان سپیده دم انقلاب، هنوز خورشید خیلی چیزها پشت ابر بود، امّا شبها میشد یعنی میتوانستی گاه ماه را ببینی. چقدر زود خورشید آمد و گفت: «بخوابید؛ وقت شب است؛ فردا ماه کار دارد!» از آن جابه جاییهای بیباور بود.
میدان فلسطین، همان اوایل شمال آن، اول مجلّهی «شهاب» کار و بار خوبی به راه بود. اوایل نه، اواسط اردیبهشت بود؛ سال ۱۳۵۸ خورشیدی. علیرضا گفت: «ماهی پنج هزار تومان کفاف می دهد». سردبیر بود، و من در نخستین تجربه روزنامهنگاری. چه وقت خوشی! دیر نپایید؛ علیرضا و صاحب امتیاز مجلّه، هر کدام به سویی! مجلّه مرد. مجلّهی دیگر، روزنامهی دیگر، و هزار دیگر دیگر که دنیا پر از دیگر بود، به روزگار دیگرها.
ابدا به یاد ندارم چطور با آن خواهر خوبیها آشنا شدم. عجب! خانهاش همان کوچهی شمالی فلسطین بود و من پیاده. هیچ نمی دیدمش به راه، به کوچه، به شهر، امّا خیلی حیرت کردم وقتی در اوّلین سلام و علیک، گفت: «سیّد! از کانون نویسندگان ایران فاصله بگیر. آنجا دردسر دارد! همان ایّامی بود که مرحوم شمس آلاحمد هم رفته بود به راهی دیگرتر، و کانون برادر، کانون جلال، کانون بی کانون! یعنی چه؟ چرا فاصله بگیرم؟ به زبان نیاوردم؛ سکوت کردم. گفت: «روزنامهی میزان میروی؟» گفتم: «برای روزنامهی بازرگان کار کنم؟!» گفت: «چه عیبی دارد؟» باز سکوت کردم. همین رفت و آمد ساده کلّی حرف داشت برای من. آن روزها تکیه کلام اشباع شدهی بسیاران، همین «برادر» بود. او هم به شوخی میگفت: «برادر! دستت نرود لای در!» بعد آرام می خندید. ساعتها حرف می زدیم. «سفر سلمان» شعر نامیرای اوست. ببین روزگار چه کج رفت به معوج، که بسیاری از شاعران جوان حتّی نمیدانند به درستی مثلا طاهرهی صفارزاده کیست! «سدّ و بازوان» هنوز هم کمنظیر است. توان بحث داشتم بر سر شعر. و «سلمان فارسی» یا همان «سفر سلمان» را روی میز میگذاشتم و حرف میزدم. او فقط نگاه میکرد. بگذار خود-خواهی تلقی شود، ولی یک بار پرسید: «پسر جان! تو در آن جنوب تشنه، خوب خواندهای. چپات پر است به سواد شعر!». تشویق خارقالعادهای بود که تا امروز چسب ته ذهنم شده است. بعدترها گفت: «بیا برو روزنامه انقلاب اسلامی !». گفتم: «همین خرد و ریزهای کاغذ و خرده پولی که به کف میآید، بهتر از نانیست که از جیب حضرت بنیصدر!».
و گفت: «تو سیّدی! سیّد که چپ نمیشود!». گفتم: «من راست نیستم!». این به هر معنایی نیست. چه شور و شوقی دنیا را گرفته بود. ماشاءالله قصاب و زهرا خانم طلایه دار بودند در بههمریختنها. و بعد... آن سخنرانیهای حجازی. آزادی از هر سو میدوید به بی جانبیهای جهان. واویلا وقتی بود که ناگهان اکثر رسانههای مکتوب، مورد هجوم قرار گرفتند. و در ادامه، کلمهی تاریک «خفه شوید!» همهجا طنین انداخت. امّا این گفته، یک عبارت است و نه یک کلمه! «کلمه» عنوان صفحات شعر اولین مجلّهای بود که من در آن و در کنار سردبیر، تمرین روزنامهنگاری میکردم. شاید به همین حسّ و هواست که هنوز هم فکر میکنم بعضی عبارتها فقط یک کلمهاند و بعضی کلمات، به تنهایی یک کتاباند.
هفتهای حدّاقل دو سه بار به آن زن بزرگ سر میزدم. ضدّ خطّ فکری من بود؟ خب باشد؛ شاعر که هست. و شاعری شایسته، به ربط خود صادق بود. هی... طاهرهی تکلّم بارانها! چقدر گفتی کج نرو، سر به سلامت نمیبری! حیرت همین جاست که تا امروز نیز علاقهای به صراط مستقیم نداشته، و ندارم هنوز. و الآن، همین حالا که دارم کلمات را به یاد آن زن گوشه گیر به ازدحام حروف میآورم، که چرا صفّارزاده در مقام شاعر، از یاد بسیاران رفته است. او مهم است، و شاعر است. و من میدانم که ماندگار است. امّا چرا این وسطها یک قهر روشنفکرانه آمده بر نامه وی پرده کشیده است؟ همهی ما در از یاد بردن هم آدهای بیرحمی هستیم ناخواسته. دههی پنجاه دههی طاهره بود. همان سالها به دورترین بن بست جهان، یعنی مسجدسلیمان، من به هر وسیلهای ممکن و ناممکن، بیخبر از بزرگان واژه نمیماندم. و کلمه به کلمهی شعر صفّارزاده را به نوعی تشنگی آرمانی میخواندم. هرچه به نام شعر پیشرو پارسی به خوزستان میرسید، راهی به خانهی ما داشت؛ و از جمله پیگیری پندارهای مکتوب همین زن بیجنجال. آن سالها نیز مثل همین سالها، کارم فقط کلمه بود؛ نان و کلمه. یعنی زنده بمانم برای شعر، و شعر بمانم برای زندگی. چه بارها به خودم گفته بودم چرا این چند وهله که پا به پایتخت گذاشتم، نرفتم صفّارزاده را پیدا کنم؟! و پیدا کردم، به همان سپیده دم واقعهی پنجاه و هفت.
سلام بر شما زن شاعر! خواهرترینِ هرچه سادگی! پرسید: «سیّدعلی!؟» گفتم اوّل: «ها» بعد گفتم: «بله!»، و بیهیچ مقدّمهای دیدم ما از یک خانوادهایم انگار. رفت و آمدها همه از شعر بود. و حامی من بود در فرصتهای خطر، و بیشتر میگفت: «جایزهی فروغ را در شعر که به هرکسی نمیدهند سیّدعلی! خُب کلمه توی دستت مثل موم است» و... «ولی تو حواس نداری در این بلبشوها یک وقتی بلایی سرت میآید. اصلا پدر، مادر، خانوادهات میدانند کجایی!؟».
دیدم نمیدانند؛ دورند. سرخوشی آزادی آن دو سه سال نخست، آدمی را بیحواس میکرد. به این دنیای بیباور. حتّی خواهر خوبم نیز نمیدانست من در این تهران همیشهبزرگ کجاییام، و کجا زندگی میکنم. فقط هفتهای دو سه بار از کیوسکهای خیابانی زنگی میزدم:
- «سلام خواهر بزرگ!»
و سر میزدم به این پناه مطمئن و دانا؛ همان کوچهی شمالی میدان کاخ، میدان فلسطین. تازه چند کتاب کوچک از من منتشر شده بود؛ همان برای کودکان: «داداش صمد» انتشارات نگاه (نوباوه)، «الف مثل انقلاب» انتشارات ققنوس و... . صفّارزاده خوانده بود این تجربههای عهد سادگی را. مرتّب میگفت: «نه چپ، نه راست. هر دو تا مثل قم و کاشان میمانند». خوب میفهمید که من دارم کدام سو و با چه کسانی همسایه میشوم. آنقدر نصیحتم میکرد که یاد خانوادهام میافتادم. بابت کتابها، نشر نگاه و ققنوس و دنیا، پول خوبی به من داده بودند. فکر میکردم کار تمام است و زندگی ادامه دارد و ما هم که شاعریم. نه ماندگی بود و نه درماندگی. فقط شر و شور بود به موسم درس و مشق دانشگاه؛ دانشجوی رشتهی ادبیات دراماتیک. چه مدرّسان ماهی داشتیم به آن همه آزادی بیحصر و بیاستثناء: خسرو حکیمرابط، شاملو، سعید سلطانپور، محمّدعلی سپانلو، محسن یلفانی، و بگو همهی خورشیدها آمده بودند وسط میدان، خاصّه دکتر محمود کویر، که یک جورهایی همشهری طاهره صفّارزاده بود.
میپرسید: «درس هم میخوانی؟!» میگفتم: «ما خودمان سرچشمهی درسیم؛ دریا دریا!» و نتوانست این خودشیفتگی را در من مهار کند. و بحث میکردیم گاهی سوای شعر. و خوب در خاطر دارم همان دوران؛ زد و خوردهای شدید و میتینگها و نفوذ خارقالعادهی بنیصدر تا انتهای روستاهای ایران یکبار پرسید: «کی رئیسجمهور میشود؟!» بی هیچ حرف ناراستی گفتم: «این مردم از من احساساتیترند؛ مثل موج اینسو وآنسو میشوند. بنیصدر لحظه به لحظه یا در رادیوست یا در تلویزیون. ناگفته پیداست رای میآورد. رقبای او فقط میان اقشار اهل کنکاش در تهران معروفاند. بنیصدر همین الان دارد در مرغاب ما قدم میزند. او مرکز رسانهها را تصرّف کرده است. مردم یعنی چشم، و مردم یعنی گوش! هر ملّت شبیه خبرهایی میشود که آن دولت تولید کرده است. ما همه یک سط خبر هستیم». و دیری نگذشت که نبرد قدرت بالا گرفت. توازن قوای سران قدرت به گونهای بود که نمیشد تشخیص داد اوّلا حق با چه کسیست؟ و ثانیا چه کسی پیروز و مسلّط میشود. جنگهای خیابانی از دورهی نطفگی عبور کرده بود.
یک روز در یک گردهمایی بزرگ در میدان آزادی بعد از صحبتهای سلطانپور، به او گفتم: «عاقبت همه را میزنند.» گفت: «درخت آزادی بارورتر میشود.» نمیتوانستم به یک باور منسجم برسم. بعد، آن انفجار کوچک خیلی بزرگ؛ یک دست بیعقل، نارنجکی رها کرد میان جماعت کثیر. خدا میداند که چطور وقت غروب، خودم را به میدان فردوسی رساندم. شانس را ببین! ضلع شمال غربی میدان فردوسی، ناگهان یک پهلوان بیرقیبی از پشت کیوسک تلفن آمد سمت من. باور کنید از ترس گفتم: «سلام!» از آن برادران زخمی همان میدان آزادی بود. محاسن انبوه، دو سه انگشتر درشت عقیق و فیروزه، و پنجهی بزرگ دست راستش که گریبان مرا گرفت و بالا کشید. من هم بیجان که نبودم؛ زدم زیر دستش. ولی دو دستی خفت گلویم را گرفت. پاهایم به زمین نمیرسید. معلّق چسباندم به سینهی دیوار. دو سه نفر رهگذر ملتفت شده بودند. چنان نعره زد که فکر کنم فردوسی از بالای سکّو برگشت نگاهمان کرد. گفتم: -خفه خفه گفتم: «اشتباه گرفتهای برادر!» این واژهی «برادر» خیلی کارساز بود. گفتم: «نزن!». بیچاره نزده بود. میخواست بزند... «تو میدون آزادی، شهیاد... تو منو نزدی با آجر؟!» گفتم: «من مورچه هم سختمه، سوسک را هم نمی-زنم. شما که...». داشتم واقعا خفه میشدم. یک پیرمردی به سنّ الان من، روی پنجه پا بلند شد، دست پهلوان را گرفت: «برادرته. خلافی کرده؟!» هنوز مردم مهربان بودند. گفت: «ضدّ انقلابه!» گفتم: «ولم کن!» و توضیح دادم که من کاری نکردهام، و فرزندخواندهی طاهرهی صفّارزادهام! حیرتا... این پهلوان دور از شعر، دستش شل شد. گفت: «ثابت کن! برویم خانهی خواهر صفّارزاده.» وسط دعوا گفتم: «دوریالی داری؟» با دوریالی او زنگ زدم خانهی صفّارزاده و توضیح ماوقع! پهلوان ناگهان اندازهی کبوتری شد تیر خورده. پشت گوشی حتّی مودّب ایستاده بود. در کیوسک جایش نمیشد؛ آنقدر یل بود. خلیل عقاب بود انگار. گوشی را داد به من. پهلوان، در دکّهی سبزیفروشی کنج میدان فلسطین کار میکرده، به سالها همسایهی خانم بوده، و چقدر احترام گذاشت. گفت: «ببخشید. شما اولاد فاطمهی زهرا (س) هستید. شکایتم را نکنی! به شفاعت نیاز دارم!». دیدم این ادبیات آدم کمسواد نیست. تا مدّتها سلام و علیک داشتیم. دور شدیم؛ گم از یکدیگر. هروقت مرا میدید، میگفت: «سلام برادر!». یکبار هم گفت: «تیغ به صورت نکش؛ حرام است.» و برایش کتاب میبردم. رفته بود جنوب شرقی میدان امام حسین (ع) کار میکرد برای خودش. اهل حلال و حرام بود آن سبزیفروش پیلپیکر.
چند روز بعد، صفّارزاده کلّی دعوا کرد که: «بگو چه کرده بودی؟!» گفتم: «من... از درخت زمستانی هم اجازه میگیرم تا خلال دندانی از آن بچینم. من و زدن!؟» گفت: «دیگر ضامن نمیشوم!» ولی باز هم ضامن شد! و این وهله، قلبم آمد که از گلویم درآید.
ایّام نوروز، من تنها، مجرّد، دنیا خالی، دیدم این سینمای چهارراه ولیّعصر و طالقانی، باز است و فیلم «سیرک تو سیرک» بود. جیبها را گشتم، پولم میرسید؛ حتّی به شام و بلیت اتوبوس. تازه نزد خانم مهربان شعر بودم. گفتم: «بروم دیگر کجا؟» جایی نداشتم. رفتم توی صف که اندک بودند. هنوز گیشه بسته بود. هی پابهپا که وقت بگذرد. من حالا نفر مثلا دهم بودم در صف، چندتایی مثل خودم جوان آمده بودند. بعد از من. همانجا حس کردم: «عجب! فقط من نیستم که تنها، که گم، که بیخانه». بعد، اندکی پنهان، چهرههای مثل خودم را پاییدم؛ دنیا پر است از مثل من. چقدر رویا، چقدر فکر... آرزو و چه باید کردهای بیپایان همین زندگی. و آن سال هم، سال چاقو بود؛ سال کبوتر نبود. گفتم: «اگر گیشه باز نشد، همین الآن، خب برو به راهی دیگر». دنیا خوف داشت. زد و خوردها و بگیر و ببندها و بیسوال مردنها به اوج رسیده بود و بیهوا، اصلا چرا... . سه تا پیکان، سه تا تاکسی نارنجی، تقریبا نو، صاف و پر آدمیزاده آمدند آنسوی جوی و جدول، مثلا ایستگاه ایستادند. اما نه عادی، نه معمولی؛ تند و تیز و مثل فیلمهای آلن دلون و چارلز برونسون، یا همین رضا بیکایمانوردی خودمان. دوازده در سه، تاکسی از دو سو گشوده شد به دو فوریت! آه... بیچاره! هرکسی هستی فرار کن! یک قشون برادر مسلّح ریختند بیرون. خورشید هم تند آمد بیرون، سایهها گریختند. گفتم: «ای وای... هرکسی هست توی همین صف ماست. باید لیدر باشد، فعّال باشد». از جوی و جدول پریدند سوی صف ما. من خودم را جمع کردم که: «چیزی نیست. طبیعی و معمولی بایست». پس چرا نمیگریزد این بیچاره؟! امّا سیلی رانندهی تاکسی اوّل، عینک طبیام را پراند به هوا. مثل ببر، عینک را توی هوا گرفتم. امّا تا تکان نخوردم، خوردم آن سیلی را و کلاش...سمت دندههای چپم درد گرفت. کلت سمت راستم. درست مثل فیلم «پدرخوانده»، زیر آروارهام. یک گروه از برادران کمیتهای بودند. حالا کی... مرا صندلی عقب ماشین وسط انداختند. کی به هوش بود؟! گفتم: «خب سیّد علی...بای بای، این هم نقطهی پایان!». خلاصه! و آن وقتها خیابان تخت جمشید یا طالقانی، دو طرفه بود. بیچشم و بیچراغ دور زدند. از شرق تهران آمده بازگشتند سمت شرق تهران. گفتم: «عاقل باش فقط خونسرد» . من وقت ظهر امروز در بحث با خانم صفّارزاده به او گفته بودم: «شک داری؟» گفت: «ماندهام، آیا بنیصدر میماند یا روحانیت؟» گفتم: « روحانیت هزار و چهارصد سال تجربه دارد. حتّی در دهکورهها هم خانهی تیمی دارند که به آن تکیه و مسجد میگویند. بنیصدر بنا به تحلیل غلط با روحانیّت درافتاده. او را امروز و فردا روانه اوین میکنند». و نمیدانم چرا باز به وقت مرگ، همین حرفها به یادم آمد. به تکرار گفته بودند: «سرت را پایین ببر؛ وسط دوزانو، تکان نخور !» مرا گشته بودند و جز سیگار و کبریت و چند تومان پول چیزی نیافته بودند. حدس میزدم شاید کودتا شده، و باید مرا سمت کوه، شمال و اوین ببرند. امّا چرا رو به شرق تهران؟! تاکسییی که من در آن بودم، تاکسی وسطی بود. امّا نرسیده به میدان سپاه (بعد از تقاطع شریعتی- طالقانی) مکث کرد. شنیدم که دو تاکسی دیگر جلو افتادند. سردی آهن کلت پس کلهام مثل یخ بود. مورمور افتاده بود به جانم. راننده گفت: «پشت سر!» شنیدم گفتند: «آمبولانسی ما را تعقیب میکند». راننده گفت: «سرش را بالا نیاورد !» داشتم بالا می آوردم در آن وضعیت. بوی پا و جوراب هم میآمد. مال خودم بود شاید. بعد پیچیدند سمتی. جغرافیا را در ذهنم گم کردم. مصلحت نبود حرف بزنم یا سوال کنم. فقط تکتک از پدر، مادر، خواهران و برادران دورماندهام در خوزستان خداحافظی کردم. حتّی در همان شرایط، باز هم شعر رهایم نمیکرد. گفتم: « اِ... ما که هنوز کسی نشدهایم، امّا این مرگ چقدر شبیه مرگ لورکاست !». سرم را کج میکنم که آب بینیام را روی ران، روی شلوار بگیرم. کُلت سرد در مغزم فرو رفت: «تکان نخور !». در زندگی، یکی از خوششانسترین آدمهای روی این سیّاره بوده و هستم. همین لحظه یک زلزله هزار ریشتری رخ داد. میشنیدم؛ وانتبار بود... از بغل کوبیده بود به تاکسی. و من از این فرصت تاریخی استفاده کرده و آب دماغم را گرفتم! شنیدم دو نفرشان ایستادند. مرافعه؟ خیر! «ما رفتیم، رفتیم، رفتیم...». گفتم: «ها... میبرند مسگرآباد، خاتونآباد، کاخ فیروزه، یک کوفتی آن سمتها، ضلع جنوب شرقی تهران آن سالها. خب سر به نیست همین است. امّا «به نیست» را باید سرِهم نوشت یا «به» فقط به فعل میچسبد؟!». دیدم یعنی فقط دو تاکسی شدهایم. میگفتند: «سمت شاگرد راننده داغون شده است». تاکسی ما را می-گفتند. یک تاکسی با سرنشینها شاید مانده بود سر محلّ تصادف! امّا، عجبا! دارم نجات پیدا میکنم. سرعت را کم کرده بودند. از روی دو سه سوسیس آلمانی (ترمزگیر وسط آسفالت) عبور کردند. اگزوز هم به سر و صدا افتاده بود. امّا بچّههای کوچه... اینجا باید محلّ زندگی باشد. جایی جنوب تهراننو، یا تهران پارس، یا نه... سرخه حصار! نمیدانم... هنوز تهران را بلد نبودم. صدای دروازهی آهنی -پیدا بود کهنه است و قدیمی- بلند شد. فقط یک تاکسی وارد شد. ایستاد. دروازه را بسته بودند. حدود شاید ساعت چهار بعد از ظهر یا بیشتر بود. پیادهام کردند. گفتند: «برو کنار دیوار». بی دستبند. اینجا که شبیه کمیته نیست. اکثرا لباس شخصیاند؛ بهویژه راننده تاکسی ما که بیشتر دستور میداد بین راه. چند دقیقهای پشت به دیوار شمالی و رو به جنوب. فقط سرِپا نگاه میکردم. پای چپم خوابیده بود. کِزکِز میکرد. انگار پیاده و به اجبار، جهان را دور زدهام. گفتم: «مِنهایی نیست آواره! بلایی در پیش نخواهد بود.» چند لحظه بعد، همان پاسدار که از چند قمی مراقبم بود، نگاه کرد سمت در اتاق رئیس. همان رانندهی تاکسی (حدودا سیسال بود و مینمود) اشاره کرد. پاسدار مرا پیش انداخت. چرا ناگهان شل شدهاند؟ یک تردید آمده بود وسط ماجرا. دیگر به چشم جانیها به من نگاه نمیکردند. وارد شدم. پاسدار مسلّح، ماند به درگاه. دیدم رئیس، زیر عکس بزرگ نوّابصفوی نشسته است. پس چرا عکس امام نیست؟! اینجا کجاست؟ اینها کی هستند؟ ولی آشکارا مسلّحاند، امکانات دارند. خب حتما رسمیاند. من سرِپا، رئیس پشت میز؛ میز فلزّی اداری رنگ و رو رفته. خانه هم مصادرهای بود. اصلا اداری نبود ساختمان. سرش را بلند کرد: «اسم؟» جواب نداده گفت: -یعنی ادامه داد: -«شش فروردین، یک پیکان سفید با این شماره، و تو تنها سرنشین و رانندهی آن بودی. سلاحها را کجا منتقل میکردی داریوش خان!؟». آخِی...! چه اشتباهی! زنده میماندم و باز شعر ادامه دارد! گفتم: «چه اشتباهی! من سیّدعلی صالحی هستم. شاعرم. در ضمن رانندگی نمی-دانم. توی عمرم پشت فرمان ننشستهام». گفتم که شک کرده بودند. انگار به محض ورود، یک «نادیده»ای به آنها رسانده بود که این طرف، آن طرف نیست! رئیس چندان شوکه نشد. گفت: «کجا زندگی میکنید؟» نمیبایست چیزی میگفتم. گفتم: «برویم با هم در محلّ زندگی، شناسنامه دارم، دانشجو بودهام، حالا انقلاب فرهنگی شده، تعطیل هستیم. من شمالی نیستم که میگویید. جنوبیام؛ اهل مسجد سلیمان. بچّه محلّ محسن رضایی هستم. مرا میشناسد. در ضمن، فرزند خانم طاهرهی صفّارزاده به شمار میروم. معلّم من است». گفت: «چطور؟ همین شاعرهی مسلمان، هفتهی پیش رفت زیارت امام». گفتم: «من هم شاعرم؛ سیّدعلی صالحی. نه داریوشم، نه کوروش!» آرام برخاست. خسران در چهرهاش موج میزد. به یک آینهی قدّی اشاره کرد. گفت: «برو روبه-روی آینه و با صدای بلند خودت را معرّفی کن!». رفتم. اوّل یقه ام را درست کردم، بعد دستی به موها کشیدم و بلند گفتم: «سیّدعلی صالحی، شاعر، فرزند خومکار و ماهزری، بیست و پنج سالهام. رانندگی بلد نیستم. ششم فروردین...» رئیس گفت: «برگرد بیا!» چهار قدم برگشتم. گوشی سیاه را بلند کرد، داد دستم. گفت: «زنگ بزن به خواهر صفّارزاده». زنگ زدم. سوگند میخورم که تا گفتم: «سلام!»، گفت: «باز شرارت کردی؟» گفتم: «نه به خدا. این برادران، مرا داریوش صدا میزنند. به آنها بگو اشتباه گرفته-اند!». بعد رئیس گفت: «خودم با تاکسی میبرمت درِ همان سینما...» گفتم: «تو را به خدا، فقط بگذارید از این در بیرون بروم. راه را بلدم!» و بلد نبودم راه را. به محض ترخیص، پا به فرار گذاشتم. حالا کدام سو، مهم نبود. چقدر کمتجربه بودند. در فرمانیه، کوچهی پارس، پلاک دوازده زندگی میکردم. نوشتم ساکن نازیآباد، کوچه علیاکبر، بنبست محسن! این علیاکبر و محسن دوستان آن روزگارم بودند، و هنوز هم. فیا عجبا! عجبا...! داریوش دررفت و ما هم هنوز که میدویدیم. حالا باور نکنید، امّا تا پل چوبی، غرب میدان امام حسین دویده بودم. بعد هرچه داشتم دادم تاکسی، غروب، فقط به خواب نیاز داشتم. و این طاهرهی طاهره، این خواهر خوب، باز هم ضامن شده بود و باز هم رهایی مرا رقم زد. گفت: «شاعر و این همه مشکلساز!؟ نکند یک کاسه-ای زیر نیمکاسه است سیّد! شما جنوبیها اکثرا ماجراجو هستید!». و تا حدودی، دیده بود ممکن است شتک خطاهای من، نام او را آلوده کند. چیزی نمیگفتم. امّا میفهمیدم. آرام آرام دور شدم. تا شبی که مجبور شدم از خانهی موقّت بگریزم... .
جا عوض کردم. امّا بیفایده بود. وقتی متوجّه شدم که از صفّارزاده دور شدهام و دیگر کاری از دست او برنمیآید که در مسجدسلیمان بودم. خودم نرفته بودم. مرا بردند؛ محاکمه و... آنهمه رنج و هراس و تنهایی و حصر و...
بعد از خلاصی، باز راهی تهران شدم. و صفّارزادهی بزرگ، هیچ نشانی از من نداشت. من هم نخواستم دیگر مزاحم او شوم. هرکدام به راه خویش. او در شعر زاویه گرفت و به کنج رفت. من مسیر خود را پی گرفتم. صفّارزاده برای من گرامی بود. ما به دو نحلهی فکری تعلّق داشتیم. مهم نبود دیگران چه میگویند. من به انسانیت عظیم او، روح بزرگ او، و شاعری خاصهی او ایمان داشتم. طیّ سالها و سالها میتوانستم نشان از او بگیرم، بروم و گوشهی روسریاش را ببوسم، امّا نیروی مزخرف ناشناختهای مرا از این محبّت محروم میکرد مرتّب. خیلی دلم میخواهد حالا یکبار دیگر شاهد تجدید چاپ دفترهای شعرش باشم. زن بزرگی بود صفّارزاده. و شاعر بزرگیست به روزگار بیپایان ما...
حالا به این ایّامِ عجیب، گاه میروم بالای بام، و رو به همهی مزارهای جهان، برای کسانی که دوستشان دارم و دیگر با من نیستند، شعر میخوانم؛ آهسته و در دل، پیش خودم، تازههایم را میخوانم برای عزیزانم؛ همهی عزیزانم. امروز، یعنی همین الآن، ساعت دو بعد از ظهر آخرین سهشنبهی اردیبهشت ۱۳۹۲ خورشیدیست. نقطه میگذارم به زودی پایان همین سطر، و مهیّا می-شوم بروم جلسه ماهانهی کانون نویسندگان ایران. البتّه یادم نمیرود که طاهرهی شریف میگفت: «سیّد! رها کن این امور دنیوی را. کانون را بگذار برای اهل کانون. تو فقط شعرت را دنبال کن!» هی... منِ نصیحتناپذیر! آیا این زن بزرگ، مرا خواهد بخشید!؟ ناگهان بدون خداحافظی از او دور شدم. بی هیچ دلیل. خصلت بیهودهای ست این فرارهای بیهنگام و هزارهوار. به خودم قول دادم آن دنیا، اوّل کسی که به دیدارش خواهم رفت، طاهره باشد. یادت گرامی، خواهر خوب سالهای بیپناهیِ من!