شهرستان ادب: دوازدهمین صفحه پرونده رضا امیرخانی اختصاص دارد به یادداشت حسن صنوبری درباره سه داستان نویسِ به نامِ دوران انقلاب اسلامی آقایان سیدمهدی شجاعی، رضا امیرخانی و مصطفی مستور.
بسمالله النور النور
یادداشتی که میخوانید ماجرای یکی از مخاطبان قدیم امیرخانی ست، نه مقالهاش.
مقدمه
ما چه بخواهیم چه نخواهیم در حصار چند کتاب و نویسنده خاص متولد میشویم.
نه تنها در داستان خواندن، بلکه در همه چیز به طور ناخودآگاه جزو یک قشر هستیم. قشر یعنی پوسته. یعنی اینکه شرایط جبرمانند اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیِ هر فردی با پیشنهادهایی یکسان به او، سعی در نفی فردیتش و تحمیل اراده جمعی محیط به او دارند. مثالهای مختلفش همین الآن به ذهنتان میرسد. فلان فامیلتان که به فیلم فارسی و فلان بازیگر خاص قدیمی علاقه دارد، چون بچه فلان منطقه تهران است. یا: ما مسلمانیم چون پدر و مادرمان مسلمان بودهاند و همه بچه محلهایمان.
یکی از چیزهایی که در قرآن مطلوب شمرده نمیشود ماندن بر دین آبا و اجداد است. به جز حضرت ختمیمرتبت (ص) در مقابل بسیاری از پیامبران دیگر هم میبینیم منکرانی وجود دارند که دلیل مخالفتشان با «دین حق» تعلقشان به «دین پدران خود» است. تو گویی خدا میخواهد به ما بفهماند: این خیلی ساده و کم ارزش است که ما بر اساس اولین پیشنهادها زندگی کنیم نه بهترین پیشنهادها.
در دوره نوجوانی و ابتدای جوانی، اولین اسمهایی که در عالم داستان از طرف قشرم به لیست خریدم هجوم آوردند همین اسمهایی بودند که بر پیشانی یادداشت نوشتهام. سید مهدی شجاعی، رضا امیرخانی و مصطفی مستور. و فکر میکنم برای بیشتر جوانان مذهبی هم اولین پیشنهادها همینها بودند و هستند. من هم شروع کردم به خواندن برنامه مطالعاتی قشری خودم، یعنی هم مستور هم شجاعی و هم بیشتر از همه امیرخانی. نکته تلخ ماجرا این است که همان طور که برنامه مطالعاتی از سوی قشر به ما تحمیل میشود، «پسند» هم از سوی قشر به ما تزریق میشود.
این تحمیل پسند به دو صورت است؛
یکی فضای رسانهای قشر: که چون همه حسن صنوبریهای دیگر هم میگویند این کتاب خوبی ست پس حتماً کتاب خوبی ست.
این عامل نخست بیرونی بود. عامل دوم درونی ست: وقتی من در همه عمر چیزی جز آب شور نخوردهام طبیعتاً با شنیدن نام «آب شیرین» یاد آب شور خودمان میافتم و با شنیدن نام «آب شور» یاد آب شورتر خودمان. یعنی اصلاً به خاطر همان محدودیت پیشنهادهای قشر، برای من ارتقای پسند و تنوع سلیقه ممکن نیست.
زین رو در ابتدا، هرچه از این برنامه پیشنهادی میخواندم به نظرم یا خیلی خوب بود، یا خوب و یا تقریباً خوب.
تا اینکه آدم به آنجا میرسد که میتواند خودش را از بالا ببیند:
من عضو کوچکی هستم از قشری که در کتابخانه شعریش تنها نامهایی حضور دارد مثل سیدعلی موسوی گرمارودی، علیرضا قزوه، فاضل نظری و سیدحمیدرضا برقعی. در داستان: رضا امیرخانی، مصطفی مستور و سید مهدی شجاعی و ...
پیش از ادامه بحث یک مطلب را روشن کنیم:
پرسش: من جزو چه قشری هستم؟
پاسخ: جوانانِ مذهبی
هیچ پارادوکسی در عالم این اندازه که «جوانِ مذهبی» تناقض دارد، تناقض ندارد. جوان یعنی دنیا. مذهب یعنی آخرت. جوان یعنی ظاهر. مذهب یعنی باطن. جمعش میشود: «دنیای آخرت» یا «ظاهرِ باطن»1. یعنی چی؟
یعنی برای چنین قشری طبیعی ست که در بخشی از دوره نوجوانی یا ابتدای جوانی خود حضورِ تمایل به خرما و تعلق به خدا _توأمان_ باعث به وجود آمدن تناقضاتی شود. این تناقضات مانع میشوند تا او زودتر به انتخاب ...
ادامه مطلب