شهرستان ادب: دهمین برگ پرونده رضا امیرخانی اختصاص دارد به مقاله داستان نویس نام آشنا و منتقد و مدرس محترم ادبیات داستانی آقای مهدی کفاش. موضوع یادداشت آقای کفاش هم بررسی رمان «قیدار» است.
اردیبهشت ماه امسال در نمایشگاه کتاب از رمان«قیدار» آخرین رمان رضا امیرخانی رونمایی شد. رمانی که با استقبال مخاطب روبرو شد و در همان ایام نمایشگاه کتاب به تجدید چاپ رسید و تا تیرماه چاپ هفتم خود را نیز پشت سر گذاشت. نقدهای زیادی روی این اثر نوشته شد و تعریف و تمجیدهایی گاه غلوآمیز از برخی نویسندگان مطرح1 نیز حاشیهای برای این رمان به وجود آورد که کنجکاوی خواننده را برای تهیه رمان بر میانگیخت.
رضا امیرخانی این بار هم راوی زندگی یکی از مردان است؛ جوانمردی به نام قِیدار. داستان قیدار درباره یک گاراژدار تهرانی در دهه ۵۰ شمسی است که نام او و کامیونهایش در تمام جادههای ایران و میان رانندگان شناخته شده است. او به همراه نامزدش «شهلا» در راه اصفهان است تا در قبرستان تخته فولاد اصفهان سر قبر پدر شهلا از پدر شهلا کسب اجازه کند اما تصادف اتومبیل قیدار با یکی از کامیونهای خودش در جاده این سفر را ناتمام میگذارد. این حادثه شروع تغییر در زندگی قیدار میشود. از سوی دیگر مرام و مسلک رفتاری قیدار نیز در میان تمام افرادی که با او در ارتباط هستند به نوعی زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقایعی که برای وی رخ میدهد، قیدار به نوعی تکامل و بازتعریف از خود دست پیدا میکند.
در نقدها و نظرهایی که در مورد این رمان منتشر شدهاست؛ آنچه کمتر به آن توجه شده نقد این اثر با خود این اثر است. نویسنده در این اثر بیش از آنکه به دنبال بازیهای فرمی و تجربههایی نو داستانی باشد به دنبال طرح موضوع بودهاست. موضوعی که نو و جدید نیست و بازآفرینی مفهومی است که به باور نویسنده این روزها در جامعه گم شده است و طرح آن میتواند در حل معضلات امروز راهگشا باشد. این موضوع جوانمردی در قالب لوطیگری است.
با این مقدمه «قیدار» کتابی است در وصف دنیای الواط مسلمان!! داستان شخصیتی به نام «قیدار» که گاراژدار و ماشینباز است و عاشق زنی به نام «شهلا» و مرید سیدی روحانی به نام «گلپا»!
میزان موفقیت نویسنده «قیدار» در نشان دادن جهان داستانیاش به این برمیگردد که مخاطب چقدر شخصیت های قیدار و رفتارشان را در همین جهان برآمده از متن باور کند. با استناد بر آثار گذشته وی ـ مانند: من او، داستان سیستان، ارمیا، ناصر ارمنی، بیوتن ـ چون امیرخانی خود را مسلمان و متدین میداند باید دید آیا اثری که نوشته او در جامعه میگذارد همان اثر مطلوب او یعنی دعوت به ارزشهای دینی اسلام هست یا نه؟
پس این اثر را با خود این اثر باید نقد کرد. نقدی که عمل گرایانه (pragmatic) است تأثیر بر خواننده را بررسی میکند و تبیینی (expresive) است و رابطه اثر ادبی و نویسنده را مد نظر قرار میدهد. ارجاعات هم تا آنجا که امکان دارد به خود کتاب قیدار است.
لوطیگری
«فرهنگ لوطیگری»، فرهنگی که بیشتر از آنکه دارای ریشه کهنی باشد؛ برآمده از آمال و آرزوهای فروخفته یک جامعه است. جامعهای که در آن میان حکومت و مردم فاصله افتادهاست. در میان حکومت و عمالش و مردم فرصتی برای ظهور عدهای فراهم میشود که با حکومت زد و بندی پنهانی دارند اما در میان مردم ادعای آزادگی دارند.
«لوطیها» به دلیل ارادت ظاهری به برخی از شعائر دینی مانند عزاداری سالار شهیدان امام حسین(ع) و برگزاری مراسم اطعام عزاداران در ایام محرم منتسب به دین هستند اما از دید متدینین با اعمال سلایق خود به جای تبعیت از اسلام و احکاماش به انحراف متهم هستند.
این اعمال سلایق حتی گاهی آنقدر گسترش مییابد که به زیر پا گذاشتن حدود مسلم اسلام منجر میشود و تا شرب خمر و روابط بیضابطه عاشقانه!! پیش میرود. اگر کسی از لوطیان غیر از این رفتار داشتهباشد در میان مردم و الواط استثناء شمرده میشود. نشان این رفتار را پیش از این در «داش آکل» نوشته صادق هدایت هم میتوان سراغ گرفت. از نشانههای دیگر «فرهنگ لوطی» نشاندادن لوطیان در گود زورخانه ها و میل گرفتن و کباده کشیدن به صدای مرشد و ضرب اوست.
در ابتدای حکومت پهلوی اول و بحبوحه کشف حجاب زنان و یکسان سازی پوشش مردان با کلاه لبهدار موسوم به پهلوی نوعی لباس خاص شامل کلاه مخملی شاپو و کت وشلوار تیره و پیراهن ترجیحاً روشن یقه بلند و کفش پاشنه خوابیده و دستمال ابریشمی یزدی ابداع شد که به مرور لباس رسمی و وجه تشخص الواط از سایر مردم شد. این البسه همان لباس پهلوی مردان بود با اغراق در شیوه استفاده و به خلاف الواط سابق که قلندری به سر تراشیده بوده اینبار سیبیل و موهای فر خورده و بلند، ظاهر الواط شد.
با آمدن سینما امکان دیدهشدن «الواط» برای عامه مرد در فیلمها بوجود آمد و فیلم پشت فیلم از این آقایان ساخته شد و بعضی از آنها مانند «قیصر» تا زمان حاضر هم مشهور هستند.
شعار الواط هم بیشتر حول مفاهیمی مانند: رفاقت و جوانمردی و شجاعت و عیاری و مبارزه با ظلم الواط زورگو و پهلوانی در زورخانه و حمایت از زنان به شکل افراطی!! و نوچه پروری دور میزد.
الواط از عبارات و کلماتی استفاده میکنند که در ادبیات رسمی و مصطلح رایج نیست و به آن ادبیات مخفی یا کوچه – بازاری گفته میشود. کلماتی جویده شده همراه با مثالها و شاهد مثالهای فراوان در گفتار و ادبیات و جمله بندی خارج از عرف و حتی با جملاتی بیقاعده و سخیف و سرشار از فحاشی و لقب و نسبتی که به دیگران میدهند.
خشت اول را نهد معمار...
قرارداد دروغی در ابتدای رمان«قیدار» میان نویسنده و خواننده گذاشته میشود و قرار است شخصیتها و وقایع خیالی باشند نه واقعی:
«آنچه در این کتاب، از اطعمه و اشربه، از امکنه و ازمنه، آمدهاست، همه زائیدهی ذهن نویسنده است. تشابه اعلام اتفاقی است. از آقاتختی تا قیدار، هیچکدام از بطن عالم واقع زائیده نشدهاند و نخواهند شد!»2
اما اینگونه نیست. اگر تختی و طیب و پهلوی و شعبان بیرون از متن و در ذهن خواننده مابهازای واقعی تاریخدار نداشته باشد و پهلوانی ایرانی که در بوئین زهرا و زلزلهاش کمک کرد یا در افتتاح ورزشگاه امجدیه شاپور را به خاطر تشویق مردمیاش ذلیل کرد جهان پهلوان تختی نباشد یا حتی اسم شخصیتها چیز دیگری باشد؛ همه چیز به هم میریزد.
مثلاً اشارهای که بینام بردن از امام خمینی به سیدی در تبعید میکند برای مخاطبی که امام و زندگینامهاش را نداند بیمعنا و توصیفی مبهم است.
یا در جایی که به عکس قیدار و تختی اشاره میشود:
«قیدار روی شانهی آقا که خم میشود تا بوسه بزند، چشمش میافتد به قاب عکس کنار تخت، که خودش است و آقا تختی، یک چپ و یکی راست، هر دو با تنکهی زورخانه، هر دو کمی پشت خم کرده...»3
اگر در اینجا غیر از جهان پهلوان تختی که زائیده عالم واقع!! است کس دیگری با پیشینه خیالی دیگری را جایگزین کنیم آیا شخصیتپردازی داستان ناقص و ناموفق نیست؟
و همینجا اشکال دیگری در پرداخت شخصیتها نمودار میشود؛ به جز معدودی از شخصیتهای رمان مابقی بیچهرهاند! به عنوان نمونه ما از صفدر همین قدر میدانیم که او کچل است و دور سرش موی سفید است و باز چهرهای که او را متمایز کند نداریم. اگر نویسنده در این کار تعمدی هم داشتهباشد- که ظاهراً نداشته و غفلت نویسنده بودهاست – باید دلیل این تعمد با خوانشهای مجدد رمان برای خواننده معلوم شود و اگر دلیلش مشخص نشود و فقط برای نویسنده معلوم باشد، این ضعف نویسنده در پرداخت شخصیت را نشان میدهد.
شخصیت متناقضی به نام قیدار!
شخصیتی به نام قیدار، شخصیتی شناسنامهدار نیست. در هیچ جا اثری از خانواده و پدر و مادر و خواهر و برادر و گذشته او نیست. او شخصیتی بیاصل و نسب است. تنها اشارات مبهمی به کشتی گرفتن او با تختی شده است که باعث رفاقتی با تختی هم شدهاست.
- قیدار نماینده قشر ثروتمند، مغرور و پرنخوت تازه به دوران رسیده بیاصالت است و روی دیگر شاهرخ قرتیاست و این را تحقیر بچهگانه شاهرخ قرتی و ماشین سیب و ادبیات سخیف و کوچهبازاری که بالای هرکسی لقبی میگذارد و به دید تحقیر همه را مینگرد و یا ماجرای سروان توپخانه «خشتک»4 و لیلاند صفدر و زورخانه تابستانی و تقسیم آدمها به ضربی و زنگی در زورخانه5
نشان میدهد.
- اعتبار قیدار به ثروتش و خاصه خرجی است و گویا نویسنده از قیدار بیش از یک فئودال که با ثروتش فخر میفروشد و دست در جیب با تپاندن مشت مشت اسکناس در دهان زیر دستان احترام میخرد؛ نمیداند. نویسنده سر این سفره بی حساب همه را مهمان میکند از کارگر قهوهخانه تا روشنفکر و معتاد و شیرگی و نظامی و پاانداز ...
- جابهجا قیدار از خودش – تنها از سر اطلاعات اندک و عقدههایی که ریشهاش معلوم نمیشود و برداشتهای سطحیاش- بدعت صادر میکند. آنهم با منطقی که فقط خواننده را دچار حیرت و بهت میکند و بعد مخاطب را در همین سردرگمیها رها میکند. کتاب به جای قلوهسنگ لای پی میگذارد، قدمگاه لای ملات بتون با پای سید گلپا درست میکند6 ، میگوید تلفن لنگر پاسید هندلی باید باشد و تلوزیونش سیاه و سفید و...
- قیدار همه مشکلات داستان را با دیزی و کبابی که عقب ماشیناش گذاشته حل میکند. هرکجا نویسنده گیر کرد؛ قیدار بساطش را راه میاندازد و لقمه میگیرد و حق حق میکند. 7
- قیدار همه چیز را توجیه میکند و توجیه و احساسات گرایی صرف را به جای تعقل مینشاند.
- قیدار نمونه شخصیت پر از شعار و بیشعور است. تنها کسی را بزرگ میداند که ثروتمند است و یا جلوی او سر به زیر و حتی تملق و چاپلوسی میکند و یا برایش شعر میخواند و مجیز میگوید- قاسم پارکابی ناصر- هرگاه قیدار بخواهد بخندد شعری در وصفش در آستین دارد و هرگاه بخواهد کاری کند هم شعر دیگری در مدح او و آن کار میخواند.8 او در خود نیازی به کتاب نمیبینید که تصمیم میگیرد همه کتابخانهاش را در پی ساختمانش مدفون کند. گویی هیچ نیاز دوبارهای به رجوع به کتابها در آینده – به فرض کتابخوان بودن – نخواهد داشت. کتابهای او به درد گاراژ میخوردند و حالا که ساکن باغ قلهک شدهاست این زندگی مرفه جدید اقتضائات جدیدی دارد که کتابها مزاحماش هستند!
- قیدار از آمدن بوفالو (بلیزر دوازده سیلندر) از خارج به خاطر تک بودنش در ایران که به گفته فری ینگه؛ فقط سه تا ازش ساختهاند9 ؛ لذت میبرد. او ماشین آخرین مدل نیم زرهپوش آمریکایی-کلکسیونی را سوار میشود و دوره می افتد داخل شهر و عمارت دو اشکوبه مدرن را در باغ قلهک بنا میکند. شعار میدهد که تلوزیون رنگی نه و تلفن هندلی باید باشد! او میخواهد که در «لنگر پا سید» جلوههای تکنولوژی را نیاورند!
روی دیگر قیدار
در زیر صورتکی که قیدار بر چهره دارد قیداری متفاوت وجود دارد. قیداری که بیشتر به کودک میماند تا بزرگسال. کودکی بسیار ترسو و تنها و افسرده!! هرگاه که در رمان قیدار تنهاست و کسی از بچههای گاراژ یا کسی که او را بشناسد در اطرافش نیست؛ میترسد. ما یک بار حرکتی با دشنه یا قمه و چاقو از او نمیبینیم که لااقل نشان از آشناییاش با سلاح سرد داشته باشد و آنوقت از این که نوچههای شاهرخ قرتی با کارد دسته پلاستیکی ضربهای به او زدهاند ناراحت است. نه به خاطر اینکه کسی که همتایش نبوده با او درگیر شده بلکه به خاطر اینکه دسته کارد پلاستیکی است!! کاش نویسنده با چندتا از الواط واقعی و اراذل و اوباش دمخور میشد تا میفهمید هیچ وقت در دنیای گنده لاتها برای انتقام ماشین سیب نمیفرستند و اگر قرار به انتقامی باشد مثل آب خوردن، خون ریخته میشود و تا مرگ رقیب پیش میروند.
قیدار ادای الواط را در میآورد. او هیچگاه به صورت فیزیکی درگیر نمی شود در حالی که الواط به زودجوشی و بیمحابا درگیر شدن مشهورند. این درگیر نشدن هم از نابلدی و ترسو بودن قیدار است. قیدار نمونه آدمی است که تنها باج میدهد و رشوه کارش را پیش میبرد فقط عنوانش را عوض میکند و لایهای از اعتقادات و باورهای سطحی هیئتی رویش میکشد.
لوطی بالاشهری
داستان از جاده و گاراژ و پایین شهر شروع میشود و به خیابانهای کافهدار بالای شهر و لنگرپاسید (باغ ویلای قیدار) در قلهک و خیابانهای اطراف کاخ شاه میرسد. بخش عمده داستان در بالای شهر تهران میگذرد. جایی که نویسنده به آنجا تسلط بیشتری دارد و گویی فضای آنجا را تجربه کرده است. پایین شهر را انگار در فیلمفارسیهای پیش از انقلاب بارها دیده است. همین الان هم اگر نویسنده سری به مولوی و شوش و راه آهن و نازیآباد و جوادیه و خزانه و محلههای اطراف آن بزند متوجه میشود که فضای روابط آدمها فضایی متفاوت با بالای شهر دارد. لوطیهایی که نویسنده نشان داده است و حرفهایی که در دهانشان گذاشته تصنعی و غیر واقعی است و بیشتر ادا و اطوار لوطیی لوس و بالاشهری است. درحالیکه سید گلپا و ترمینال و علی فتاح در پایین شهر زندگی دیگری دارند. آنقدر نویسنده از پایین شهر بیاطلاع است که حوصلهاش را از دست میدهد و همه شخصیتهایش را به بهانه باغ قلهک قیدار مهمان بالاشهر میکند.
بعد از افول فیلم فارسی قیدار را بخوانید: داستان فارسی!
ظاهراً رواج فرهنگ لُمپنیزم این سالها نصب العین مسئولان و متولیان فرهنگی کشور قرار گرفتهاست. قابل پیشبینی بود وقتی در یک بازه زمانی کوتاه برای صاحب فیلم«قیصر» بزرگداشت برگزار شد و سریالهایی مثل «نابرده رنج» ساختهشد که در آن ادبیات و تکیه کلامهای الواط تبلیغ میشد؛ این رویه با خلق رمان «قیدار» به ساحت ادبیات کشیدهشود. آنهم در حالی که پیش از این، «فرهنگ اصطلاحات مخفی» اجازه تجدید چاپ نگرفت و «کتاب کوچه» شاملو در نیمه راه چاپهای مکرر ماند. آیا این مجوز برای همه وجود دارد؟
البته با گسترش فرهنگی که امروز جایش را در ادبیات مسئولین باز کردهاست و عبارات درخشان " آن ممه را لولو خورد " و" آب بریزد اونجاش که میسوزه" و "... تا قطعنامه دانتان جر بخورد" جایش را از ادبیات سخیف کوچه بازاری به ادبیات سیاسی منتقل کرده، دیر نیست که به جای منطق، فحش و بددهانی و به جای حرف و گفتگو مشت و قمه و قداره حلال مشکلات گردد!
ترویج قانونگریزی
این رمان در پی ترویج قانونگریزی و آنارشیسم و سرکشی و بیقاعدگی است. نویسنده این سرکشی را از صفحه اول کتاب با بنا نهادن رسمالخط خاص خود آغاز میکند. رسمالخطی که ابداعی امیرخانی است و در این رمان مثل نوشتههای اخیرش به آن عمل کردهاست، میتواند در صورت فراگیری در بلندمدت چیزی از رسم الخط نیمبند فارسی کنونی باقی نگذارد. فرداست که هر نویسندهای برای خودش و از سرسلیقه رسمالخط ایجاد کند. این کار هیچکارکردی به جز تخریب ادبیات فارسی ندارد و این جداسازی افراطی فقط گاهی ریشه کلمات را یادآور شدهاست که این هم داستان را به لایه دوم یا لایه در لایه شدن نمیکشاند و در حد ادا باقی میماند.
قیدار قانون خودش را میگذارد و به سرهنگ، سرتنگ میگوید و از راننده شکایت نمیکند و ماشین را بیمه نمیکند و جلوی دفتر ژاندارمری بساط دیزی راه میاندازد و از رسم احترام و نمکگیری سوء استفاده میکند و رشوهگیری میکند. حتی تصور جامعهای که فقط چند قیدار داشته باشد هم سخت است و جامعه و قانون را بیهویت میکند.
نویسنده هرج و مرج و قانونگریزی را نه تنها تقبیح نمیکند بلکه آنرا تقدیر و حتی تقدیس هم میکند. این نقد جامعه گذشته نیست بلکه بازآفرینی دوران استبداد و این همانیکردن آن است.
البته قیدار را از زاویهای دیگر میتوان بخشی از یک جریان دید. جریانی که اهدافش هنوز مشخص نیست ولی قرار است فرهنگ به اصطلاح جوانمردی را گسترش دهد. به تعبیر این جریان ترویج لوطی گری بخشی از جوانمردی است که باید در نوع حرف زدن و پوشش و ادبیات هم نمود داشتهباشد. شاید به همین دلیل است که بوستانهای وسیعی در پایتخت به نام «جوانمردان» ساخته میشود. سریالهایی مانند «راستش را بگو» تولید میشود و بزرگداشت برای با تجربهترین کارگردان این گونه فیلمهای لاطی (فیلمفارسی) قبل و بعد از انقلاب برگزار میشود.
مدرنیسمِ سنتی!
قیدار شخصیتی است که در جامعه ای سرگردان میان سنت و مدرنیسم سلایقش را تا میتواند به همه تحمیل میکند و برای همه این سلایق توجیه و داستانی از «جون» غلام امام حسین(ع) یا سایر توجیهات معرفتی و دینی میآورد. او در عین حال دهن بین، متکبر، خودبزرگ بین، است و در فرهنگ وطنی اطراف چنین آدمی یک مشت متملق و چاپلوس و به اصطلاح بادمجان دورقاب چین جمع میشوند که کاری جز تملق و کیسه خرجی ندارند و به هیچ وجه انتقادی را حتی اگر صحیح باشد به او وارد نمیکنند یا جرأتش را ندارند و چینین آدم به سرعت تبدیل به زورگویی مستبد میگردد که احساس میکند از ماورا دستوراتی را دریافت میکنند و مأمور به اجرای این الهامات عالم بالا به هرقیمتی در جامعه است!
جامعهی قیدار هم انگار وسط همین سنت و مدرنیسم ماندهاست از سویی امکانات رفاهی دنیای مدرن را طلب میکند و از سویی نمیتواند از خاطرات خوش پایبندی به سنتهایی مانند پهلوانی و جوانمردی و مستی و راستی بگذرد.
رمانی بی سرانجام
در سه ورق آخر و مثلاً گمنامی قیدار، یکهو انقلاب میشود و قیدار منجی ناپیدا و نفت رسان مردم در قلهک میشود.( خدایی هم فقط اهالی قلهک درمانده نفت بودهاند و در شوش و مولوی هیچکس محتاج نفت نبوده!!) و بعد هم هشتاد تا گوسفند برای سلامتی امام خمینی که طیارهاش سالم زمین بنشیند؛ زمین میزند.13 دفاع مقدس شروع میشود و قیدار در سی و چهار روز اوایل جنگ بساط کباب کوبیده قیدار در خرمشهر بر پا میشود. 14
در صفحه آخر هم قیدار خان هرجایی میتواند پیدایش شود. در خیابان و بیابان و در هر گوشه عالم! 15
به این ترتیب پایان بندی رمان رها شدهاست و در بهترین حالت نشانه مانایی ثروت است، نه گمنامی ادعا شده!
ازحق نگذریم...
در ساختار قیدار، از ابتکارات و خلاقیتهایی استفاده شده است که نمی توان از آنها به سادگی گذاشت:
- داستان خوانش روانی دارد و مخاطب را خسته نمیکند. کمتر کسی است که نتواند رمان را بخواند و از آن لذت نبرد و این ارتباط خوب مخاطب با رمان را نشان می دهد.
- از شگردهای خوب رمان قیدار فصلبندی زیبا و نسبتاً جدید آن است. در هر فصل نام ماشینی تداعی کننده داستانی میشود که محور آن بودهاست.
- داستان از طنزی شیرین بهره میبرد و مثلاً وسط مجلس عزاداری ختم مرگ هاشم ناگهان بچههای هاشم را که از اقوام مختلف ایرانی با زبانها و گویشهای مختلف هستند را میبینیم که نام همه هاشم است و مثل هاشم شامورتی(پدرشان) از در و دیوار آویزاناند. بچههایی که مادرانشان از اقوام مختلف ایرانی و همه همسر هاشم شامورتی هستند!
- نمایاندن معضلات نهفته جامعهای که نشانهایی از جامعه امروز ایرانی دارد، جای ستایش دارد. اما این سؤال از متولیان فرهنگی باقی میماند که آیا همه وقایع زشت و انحرافات را باید نشان داد و حتی تقدیس کرد؟ آیا نمایاندن این خرده رفتارهای مذموم و حتی بزرگداشتاش نمیتواند موجب ارزشگذاری و تبدیل آنها به هنجار گردد؟ بالاخره حد و مرز نویسنده برای پرداختن به مشکلات و معضلات ناگفتنی کجاست؟ این که مخاطب کتاب کم است هم بهانه خوبی برای عدم پاسخی شفاف نیست چون با اقبال عمومی نسبت به یک کتاب به سرعت به انواع پرمخاطبتری از هنر مانند فیلم سینمایی و سریال و ترانه ... تبدیل میشود و به جای بچه هاشمها باید منتظر سربرآوردن جوجه قیدارها و رویارویی آنها با هم در مدرسه و خیابان و جامعه و تبدیل اجتماع به زورخانه تابستانی! بیمرشد و زنگ بود.
پاییز 1391
[1] تبریک سید مهدی شجاعی برای خلق قیدار: وظیفه خود میدانم که به احترام رمان قیدار، تمام قد از جا برخیزم و به شما به خاطر خلق این رمان خواندنی و شکوهمند تبریک بگویم.
[2] قیدار – ص۷
[3] قیدار – ص۸۶
[4] قیدار- ص23
[5] قیدار – ص64
[6] قیدار – ص ۱۵۰
[7] قیدار- ص ۲۶۹
[8] قیدار- ص ۱۷۹
[9] قیدار- ص۱۶۷
[10] نشت نشاء
[11] داستان سیستان
[12] http://www.ermia.ir
[13] قیدار – ص ۲۹۰
[14] قیدار- ص ۲۹۲
[15] قیدار- ص ۲۹۴