شهرستان ادب: امروز، چهارم مردادماه، سالمرگ شاه ملعون، رضاخان است. از جمله خیانتهایی که این شاه پهلوی به ملت ایران کرد، قانون کشف حجاب بود که در زمان خود با مقاومتها و مقابلههای گستردهای از سوی مردم مواجه شد. «جشن باغ صدری» داستانی است از خانم سیدهعذرا موسوی که حالوهوای مردم کوچه و بازار را در همان روزهای قانون کشف حجاب روایت میکند. این داستان در مجموعهداستانی به همین نام توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است و پیشتر پروندهکتابی نیز در سایت شهرستان ادب به آن اختصاص یافته است. شما را به خواندن این داستان دعوت میکنیم:
- مادام دیگر برای چی؟ مگر میخواهیم برویم عروسی؟
فریده این را میگوید و لحاف کرسی را بالا میزند. تشت ذغال را برمیدارد و میبرد توی ایوان. سوز از میان در تو میخزد و موهایم را سیخ میکند. مادر توی اتاق گوشواره، قند میشکند. میگوید: «کاری نمیکنیم که؛ دوتا قیچی میزند به موهای این گیسبریده و دستی هم به سر و روی من و تو میکشد. یک وسمه و سرمه که این حرفها را ندارد. ناسلامتی پدرشوهرت پاگشایت کرده.»
فریده تشت را خالی میکند و ذغالِ تازه میریزد.
- دختر عقدبسته اگر به سر و رویش نرسد، پایش به حجله نرسیده، باید برگردد ورِ دلِ ننهاش. تازهعروس وقتی میرود خانهی مادرشوهرش، چشم همه دنبالش است.
امروز نرفتهام مدرسه. پنجشنبهها سه زنگ پشت سر هم حساب داریم، ولی الآن دو هفته است که آقای مقدم کلاس نیامده. فراش مدرسه میگفت که پیرمرد سر سیاههی زمستان به سرش زده که برود حسنآباد، دیدن مادر پیرترش تا ببیند کم و کسری ندارد، سقف روی سرش خراب نشده، ذغال دارد و چه میدانم چه. حالا سینهپهلو کرده و افتاده توی رختخواب. نفسش بالا نمیآید. میگفت، مقدم همین دیشب پسرش را فرستاده در خانهاش برای یک حبه تریاک. لابد درد به استخوانش رسیده.
صدای کلون زنانه بلند میشود. میگویم: «گمانم مادام باشد.»
و کفش نپوشیده میدوم پشت در. مادر پشت سرم داد میزند: «ذلیلشده! چادرنمازت.»
مادام هاسمیک است. دکمههای پالتویش را نبسته و جوراب پشمی پوشیده است. بدن گرد و قلمبهاش توی کت و دامن سرمهایش قِل میخورد. از کنار حوض میگذرد و از پلهها بالا میآید. مادر جلو میآید: «خوش آمدید مادام! منوّر فرمودید.»
مادام دستش را به چارچوب در میگیرد و وارد میشود.
- آمان از این پلهها.
مادر میگوید: «زحمت کشیدید.»
چشمغرهای به من میرود و میگوید: «راهنماییشان کن اتاق سهدری.»
و به مادام لبخند میزند و میگوید: «اتاق دخترها. آنجا راحتترید.»
با دست، مادام را به اتاق من و فریده هدایت میکند و میگوید: «فریدهجان برای مادام قهوه بیاور؛ گلویشان خشک شده.»
مادام پیش میرود و میگوید: «خودم بالادم مادام آمانی.»
خندهام میگیرد. تنها چیزی که به مادر نمیآید، مادام بودن است. مادر لبش را گاز میگیرد و میرود قندهای شکستهاش را جمع کند تا مورچه بهشان نیفتد.
مادام قهوهاش را میخورد و دست میبرد توی موهایم.
- دوباره سالمانی کردی؟ چه بالایی سر موهات آواردی؟ چهقدر بالا، پایین.
چیزی نمیگویم. در کیفش را باز میکند و آینه و پیشبندش را درمیآورد. همیشه دیدن کیف سلمانی مادام، ذوقزدهام میکند. هر بار چیز تازهای به بساطش اضافه شده است. دست میبرم توی کیف، جعبهای را بیرون میآورم و درش را باز میکنم.
- اِ! مادام اینها دیگر چیه؟
مادام قیچی و شانهاش را بیرون میآورد و میگذارد روی پیشبند و آینه.
- آسباب ناخنپیرایی است. خواهرم سوزان از فِرانس بارایم آورده.
ده، دوازدهتا وسیله که دو، سهتایشان شبیه قیچی و چاقوی کُند و زبرند....
ادامه مطلب