در لحظه نوشتن اين خاطره اشكم امان نمى دهد
شهرستان ادب: «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» آن گونه که «عطا و لقای نیما یوشیج» مهمترین کتابهایی هستند که در دفاع از نیما و شعر نیمایی و همچنین تبیین طریقت زندهیاد نیما یوشیج در شعر نوشتهشدهاند آن هم به قلم بهترین شاگرد نیما یعنی شاعر بزرگ روزگارمان مرحوم مهدی اخوان ثالث (م.امید). با اینکه این کتاب در نظر صاحبنظران گسترهی شعر و اهالی و اساتید ادبیات جایگاه خطیری دارد، نگارندهاش در مقدمه وقتی نام شهریار را میآورد تا صرفا از او خاطرهای درباره نیما نقل کند، در این مهمترین مانیفست علمی ادبیات معاصر ترجیح میدهد پرانتزی باز کند و بگوید: «بگذارید حالا که حوصله اش دارم پرانتزی باز کنم و یکی دو سه خطور خاطره و نیمچه خاطره ام را از شهریار برای تان نقل کنم» و جالب اینکه این پرانتز حدود نه صفحه از آن مقدمه پانزده صفحهای را پر میکند. یعنی فقط شش صفحه از مقدمه کتاب نیما درباره خود نیماست.
با گرامی داشت یاد و خاطره روز درگذشت استاد محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) و روز شعر و ادب پارسی، یکی از این خاطرات اخوان از شهریار _که هر دو درخشانترین چهرههای شعر روزگار ما هستند_ را مرور میکنیم.
بعضى يادهاى ديگر هم از شهريار عزيز و بزرگ دارم، كه بدك نيست حالا كه حال نوشتنش هست بنويسم (يعنى مثلا ما داريم از نيما يوشيج و مقدمه كتاب راجع به او مى نويسيم!)، اين از آخرين يادها با شهريار است: عصر جمعه اى، قريب غروب، من در اتاقم نشسته بودم و نمى دانم داشتم چكار مى كردم به نظرم داشتم كتابى مى خواندم بله. زنم در حياط داشت با گل و گياه و گلدانها و سبزيهايش ور مى رفت، يك وقت ديدم صداى زنگ در آمد، زنم در را باز كرد، ديدم سركار خانم لاله خانم، زن دكتر حميد مصدق و مادر بچه هاش، و ضمناً دختر برادر شهريار، مثل دسته گل آراسته و خوب ــ مثل دخترم لاله كه آبش و خوابش برده ــ دور از جان لاله خانم زن مصدق ــ آمد تو حياط و با زنم چند كلمه اى حرف زد و بعد هم رفت. با من نه سلامى، نه عليكى، البته من تو اتاقم و كتابم بود و او تو عجله و شتابش.
زنم دويد توى اتاق من و گفت ديدى كه زن دكتر مصدق بود ــ قبلا ديده بودش و مى شناختش زنم ــ گفت: شهريار مريض سخت است، از تبريز آورده اندش اينجا، تو بيمارستان مهر (بيست سى قدمى خانه ما در خيابان زرتشت) و از اين و آن، رفقاى سابق تهرانش مى پرسيد و گفت كه اين دور و برها كسى نيست، من دلم تنگ است. من ــ يعنى لاله خانم ــ گفتم خانه اخوان ثالث همين نزديكيهاست، گفت «اوميد را مى گوئى، زود خبرش كن وقت ملاقات دارد تمام مى شود». من برقى از جا جستم، گفتم چه برايش ببرم، گل، شعر يا چه؟ به سرعت دو بيت شعر بر كاغذى نوشتم، برداشتم رفتم طرف بيمارستان مهر، نزديك آنجا، روبروى خانه دكتر محمود عنايت نگين، يك گل فروشى بسيار خوبى است به نام «گلزار» ــ صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چيست؟ مقدم خود گلخانه اى از گلهاى بهشت است ــ چار صد پانصد تومان پول تو جيبم بود، گفتم يكه دسته گل كه بيشتر ازينها نمى شود، البته مقدم چند بار كه من از او گل «خريده» بودم پول نگرفته بود حتى به شاگردهاش سپرده بود كه از فلانى (يعنى من)... مبادا پول بگيريد، يا اگر هم به اصرار من مى گرفتند، مايه كارى و از اين حرفها، رفتم به نزديك گل و گلزار بهشت، مقدم، چشمهام اشك آلود بود، گوئى بوئى برده بودم كه شهريار... مقدم دسته گل زيبا و بزرگى بست، داشت مى بست، با همان روبانها و سبزه ها و چه و چها، مى دانيد كه معمولا گل فروشها، كارتى چاپى دارند كه به خريدار دسته گل مى گويند چه مى خواهيد روش بنويسيد، اسم بيمارتان، خودتان، كلمه اى تسلى بخش... من اشكم بى اختيار شد، دو بيت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نيست همين را به دسته گ...
ادامه مطلب