شهرستان ادب: امروز، روزِ بزرگداشت شهریار و روز شعر و ادب فارسی نامیده شده است؛ ضمن گرامیداشت این روز به شما ادبدوستان و همراهان شهرستان ادب، به خوانش یادداشتی از خانم «نیلوفر بختیاری» دربارۀ شهریارِ ملک سخن میپردازیم. خانم بختیاری از شاعران دورۀ چهارم و اهل تهران است. گفتنیست سال گذشته در چنین روزی یادداشتی با عنوان «شعر و شهریار» نوشتۀ شاعر توانا آقای امیر مرادی در شهرستان ادب منتشر شد.
مثلث شاعرانگی شهریار
نامش که میآید، ابتدا یاد ارادت خاص او به مولا علی (ع) میافتی و پس از درنگی بیشتر، ذهنت معطوف میشود به توجه عمیقی که شاعر نسبت به شعر و شخصیت حافظ شیرازی دارد. توجه و تواضعی که سبب شده یکی از زیباترین سرودههای خود را با استقبال از غزل او بسراید:
چه زنم چو نای هر دم، ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
و بیشک این دوستی و تعلق خاطر، یک احساس موقت و گذرا نیست. وقتی از مهر و علاقۀ شاعر به حافظ شیرازی سخن به میان میآید، مصداق این علاقه همان شهریاریست که شهریاریاش با تفأل به دیوان لسان غیب، به زیبایی رقم خورده است:
غم غریبی و غربت چو برنمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
در عشق او به مولا و ارادتش به حافظ شیرازی که اندیشه میکنی، به یکباره ضلع سوم این مثلث به خاطرت میآید؛ و آن عشق بانویی است که تا پایان عمر همراه شاعر است و تداعی کنندۀ تغزلی آشنا که در حافظۀ ادبیات فارسی ثبت شده است:
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
شهریار مرد عرصۀ عشق است؛ حالا چه این عشق، از نوع افلاکی باشد، چه خاکی. چه در هوای مناجات و چه در هوای به پیر خرابات.
گاه شاعر شاهباز عرش است و تذروِ مسکینِ خاک را آنقدر نمیداند که شکار شهریار باشد؛ و گاه چنان است که از معشوق زمینی خود میخواهد که دل او را نگاه دارد تا در میان زلف شکن در شکن یار، یادگاری از سرحلقۀ شوریدهسران باشد.
تأثیر شهریار از هر یک از این ابعاد ( عشق به مولا، عشق به حافظ خرابات نشین، و علاقه به معشوق زمینی ) موجبات آفرینش شاهکاری ادبی را فراهم کرده است. و البته این میان، زمزمههای عاشقانۀ او با کوه «حیدر بابا» - که نشان دهندۀ دلبستگی او به زادگاهش است- نیز تجلیگاه زیبای دیگری از شعر او در زبان آذری است. کوه با شوکت و عظمتی که شهریار بر آن سلام میگوید و از آن میخواهد اسم شاعر را هم بر زبان خود بیاورد. و حال سالهاست که پژواک صدای شهریار از آن کوه به گوش همگان میرسد.
اما عشق و ارادت شاعر به مولاعلی (ع) چنان است که احساس میکنی در ابتدا و انتهای همۀ این تجربیات، این سایۀ معنوی مولاست که به ابعاد دیگر شعر و شخصیت شهریار، برکت بخشیده است. به راستی اگر شهریار حبّ علی (ع) را در دل نداشته باشد، چگونه با آن شور از حسین (ع ) بسراید؟
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبۀ جدش به اشکی شست، دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
پیشِ رو راه دیار نیستی، کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
...
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندر این گوشه عزایی بیریا دارد حسین
شهریار در کنار تمام کشف و شهودهای عاشقانهاش در ابعاد ذکر شده، در هر مرحله از دوران زندگانی خود، یاران تازهای را نیز به کاروان دوستان و مریدان خود افزوده است. در این میان نام نیما یوشیج - پدر شعر نو که بعد از حافظ، مراد دیگر او نیز محسوب میشود- روایتکنندۀ بخش دیگری از شیداییهای شاعر است. خود شاعر در اینباره میگوید:
«در «منتخبات آثار» من برای اولینبار با نام نیما و « افسانه» نیما آشنا شدم. من « افسانه» نیما را فقط آنقدر که در آن کتاب هست دیدم. و وقتی این را خواندم «افسانه» نیما مرا از حافظ منصرف ساخت. یک ماه - دو ماه من غرق در این افسانه بودم ، شب و روز.»
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلۀ آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم
این حس همذاتپنداری او با نیما به حدّیست که در بخشی از این شعر، خود را در افسانۀ نیما شریک میداند و میگوید:
من نیز چو تو شاعر افسانۀ خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
شهریار همچنین دیدارهای روحی زیبایی را با شخصیتهای زمان خود از جمله کمالالملک داشته است که وقوعش در پی یک جستجوی زیباست. این دیدار، سرودن اثر زیبایی را نیز در پی دارد که تصویر این قرارها و بیقراریها را به دیگر جویندگان نشان میدهد.
او خود وقتی به جستجوی پدر میرود، «در جستجوی پدر» را میسراید:
پیچیدم از آن کوچۀ مأنوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل، باقی برق و شررم را
و تصویر رنج عمیقی که در این شعرها حضور دارد، با این کلام شاعر به نوعی کامل میشود:
« هر چه را که دوستتر داشتم ایثار کردم، حتی مادر را. »
اینچنین است که زیباترین شعر نیمایی او رقم میخورد:
«ای وای مادرم...»
...
باز آمدم به خانه، چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!
گویی وجه مشترک و مفهوم همۀ اشعار شهریار در یک واژه خلاصه میشود و آن واژه عشق است. عشقی که تا پایان عمر شاعر را رها نمیکند و به جای او میبیند و میشنود. عشقی که از دوران کودکی تا کهولت پابهپای او در کوچه و پسکوچه راه میرود و سخن میگوید. و زبان این عشق، زبان مردم است؛ زبان دل. چنین است که به فتح دلها و شهریاری او در ملک سخن میانجامد.
«من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهر، یار من»